📙 داستان کوتاه گلی
🌟 گلدسته محمدیان معروف به گلی
🌟 در زمان جنگ تحمیلی ،
🌟 به خاطر شغل شوهرش ،
🌟 که کارمند نیروی هوایی ارتش بود
🌟 در دزفول زندگی می کرد .
🌟 او نیز در شغل معلمی ،
🌟 مشغول تربیت بچه ها بود .
🌟 هواپیماهای صدام ، هر روز و شب ،
🌟 دزفول را بمباران می کردند .
🌟 و زندگی را بر مردم ،
🌟 سخت و دشوار نمودند .
🌟 یک روز پدر گلی ، برای دیدن او ،
🌟 به دزفول آمد .
🌟 متوجه شد که دخترش ،
🌟 در آن گرمای طاقت فرسای تابستان
🌟 در طول روز ،
🌟 لباسهای زیادی می پوشد .
🌟 و شب ها نیز ،
🌟 به لباس هایش می افزود .
🌟 حتی چادر به سر می کرد
🌟 و با حجاب کامل می خوابید .
🌟 پدرش خیلی تعجب کرد .
🌟 با خودش می گفت :
💎 ما که اینجا نامحرم نداریم
💎 پس چرا اینکار را می کند .
🌟 یک روز صبر پدر تمام شد
🌟 و دلیل این گونه لباس پوشیدن را
🌟 از دخترش پرسید .
🌟 گلی هم لبخندی زد و گفت :
🦋 بمباران است پدر جان
🦋 زمان مشخصی ندارد
🦋 و هرلحظه از شبانه روز امکان دارد
🦋 اینجا بمباران شود و در زیر آوار بمانم
🦋 نمی خواهم زمانی که
🦋 برای بیرون آوردن من می آیند
🦋 حجابم کامل نباشد
🦋 چون کسانی که
🦋 برای برداشتن جنازه من ،
🦋 از زیر آوار می آیند نامحرم هستند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #شهدا #زنان
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۶
🌷 یک روز قبل ،
🌷 سمیه در دانشگاه ،
🌷 مشغول صحبت با دوستانش بود
🌷 که ناگهان ،
🌷 خانمی با لباس و پوشش نامناسب ،
🌷 از کنار آنها گذشت .
🌷 سمیه ، از دوستانش خداحافظی کرد
🌷 و به طرف آن دخترک رفت .
🌷 بعد از سلام و احوالپرسی ،
🌷 با احترام از او خواست
🌷 تا پوشش خود را درست کند .
🍁 اما دختر گفت :
🍁 خب پوشش من چه اشکالی داره ؟!
🌷 سمیه گفت :
🌹 این پوشش شما ، مال خانه است
🌹 نه کوچه و خیابان .
🌹 با این پوشش ،
🌹 انگار داری به مردان ،
🌹 چراغ سبز نشان میدهی
🌹 که مزاحمت بشوند و اذیتت کنند
🌹 همه آقایان ،
🌹 که مذهبی و دل پاک نیستند
🌹 هستن بعضی مردها ،
🌹 که دلشان مریض است .
🌹 نگذار آنهایی که هوسباز و فاسدند
🌹 از تو سوءاستفاده کنند
🍁 دخترک به سمیه گفت :
🍁 آره همه اینها را می دانم
🍁 اتفاقا هر روز ،
🍁 پسرای اراذل اوباش و بی غیرت ،
🍁 مزاحم من می شوند و اذیتم می کنند
🍁 ولی من از سر لج این حکومت ،
🍁 دارم اینجوری می گردم
🌷 سمیه گفت :
🌹 هر جایی که بری ،
🌹 هر کشوری ، هر حکومتی ، هر دولتی
🌹 برای خودشان قانون دارند
🌹 بعضی قانون ها ، خوبند
🌹 بعضی قانون ها هم بدند .
🌹 مثل قانون حمل سلاح در آمریکا ،
🌹 که قتل های زیادی به پا کرده
🌹 و جان های زیادی را گرفت .
🌹 سالانه حدوداً ، ۴۰ هزار نفر ،
🌹 به خاطر سلاح ، کشته می شوند
🌹 یا مثل فرانسه ،
🌹 که قانون گذاشتند
🌹 کسی حق ندارد با حجاب باشد
🌹 به هر حال ،
🌹 احترام به قانون لازم است
🌹 تا هرج و مرج نشود
🌹 حجاب هم در کشور ما ،
🌹 یک قانون است و باید رعایت شود
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
🌟 یه گرگ و شتری ،
🌟 به خاطر بالا بودن اجارهها
🌟 مشترکاً یک خونه را اجاره کرده
🌟 و هر روز صبح بچههایشان را ،
🌟 تنها در خانه می گذاشتند
🌟 و خودشان نیز
🌟 می رفتند دنبال تهیهی غذا .
🌟 یک روز گرگ ، زودتر و دست خالی
🌟 به خانه برگشت .
🌟 یکی از بچه شترها را خورد .
🌟 وقتی شتر آمد . گرگ زود جلو دوید
🌟 و در حالی که سعی میکرد
🌟 توی صداش نگرانی پیدا باشه،
🌟 با مظلوم نمایی گفت:
🐕 رفیق ، یکی از بچههامون نیست
🌟 شتر با هول و ترس گفت :
🐪 از بچههای من یا بچه های تو ؟
🌟 گرگ قیافهی حق به جانب ،
🌟 به خودش گرفت و گفت :
🐕 باز که از اون حرفا زدی!
🐕 ما که بنامون بر "وفاق" بود.
🐕 من و تو نداره؛ یکی از بچههای "ما"
🌟 شتر قانع شد و چیزی نگفت
🌟 و زندگی همچنان به خوبی و خوشی
🌟 ادامه پیدا کرد ؛
🌟 فقط بدیاش این بود
🌟 که هر چند وقت یک بار ،
🌟 یکی از بچهشترها کم میشد؛
🌟 و شتر ناراحت میشد؛
🌟 اما چون وفاق ملی داشتند
🌟 چیزی نمیگفت .
🌹 امیرالمؤمنین علی عليه السلام می فرمایند :
🎭 كَثرَةُ الوِفاقِ ، نِفاقٌ
🎭 وفاقِ زياد ، [نشانه] نفاق است
📚 غرر الحكم : ۷۰۸۳
مراقبت لازم هست تا
وفاق ملّی ، به نفاق ملّی تبدیل نشود
والا جای جلّاد و شهید به راحتی عوض خواهد شد
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه بسیجی
🌟 در یک روستای کوچک ،
🌟 پسری به نام علی زندگی می کرد .
🌟 علی پسری مهربان و پرانرژی بود
🌟 او به کمک کردن به دیگران ،
🌟 علاقه زیادی داشت .
🌟 او همیشه به دنبال فرصتی بود
🌟 تا به مردم روستا کمک کند .
🌟 یک روز ،
🌟 علی در حال بازی در کوچه بود
🌟 که پیرزنی را دید
🌟 که یک کیسه سنگین را حمل می کند
🌟 علی به سرعت به کمک پیرزن رفت
🌟 و کیسه را از او گرفت .
🌟 پیرزن از کمک علی ،
🌟 خوشحال شد و از او تشکر کرد .
🌟 علی نیز از کمک به پیرزن
🌟 احساس بسیار خوبی داشت .
🌟 او متوجه شد
🌟 که کمک کردن به دیگران می تواند
🌟 باعث خوشحالی او و دیگران شود.
🌟 سپس تصمیم گرفت
🌟 که در بسیج روستا ثبت نام کند .
🌟 بسیج ، یک سازمان مردم نهاد است
🌟 که در زمینه های مختلف ،
🌟 به مردم کمک می کند .
🌟 علی می خواست از طریق بسیج
🌟 بیشتر به مردم روستا کمک کند .
🌟 علی در بسیج روستا
🌟 به فعالیت های مختلفی پرداخت .
🌟 مثل امداد و نجات ، گروه جهادی ،
🌟 کمک به نیازمندان ،
🌟 حفظ محیط زیست و...
🌟 او همه کارهایش را ،
🌟 با علاقه و انگیزه انجام می داد .
🌟 یک روز ، سیل بزرگی آمد
🌟 و علی در حال کمک به مردم بود
🌟 او با تلاش فراوان توانست
🌟 جان یک کودک را نجات دهد .
🌟 این کار علی باعث شد
🌟 که همه مردم روستا از او ،
🌟 به عنوان یک قهرمان یاد کنند .
🌟 او به فعالیت خود در بسیج ادامه داد
🌟 و به یک بسیجی نمونه تبدیل شد.
🌟 آقا علی معتقد بود
🌟 که کمک کردن به دیگران ،
🌟 زندگی را معنادارتر می کند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان #بسیج
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۷
🌷 سمیه به دختر بی حجاب گفت :
🌹 اگر ما خانم ها ،
🌹 قانون حجاب را رعایت نکنیم
🌹 افراد دیگر هم پیدا می شوند ،
🌹 که قوانین دیگر را زیر پا می گذارند
🌹 و رعایت نخواهند کرد
🌹 که متاسفانه چنین افرادی هستند
🌹 یک عده ،
🌹 قوانین راهنمایی و رانندگی را
🌹 زیر پا می گذارند
🌹 یک عده اختلاس و دزدی می کنند
🌹 یک عده رانت خواری می کنند
🌹 یک عده جنس ها را احتکار می کنند
🌹 یک عده از چراغ قرمز رد می شوند
🌹 یک عده کارمند هم ،
🌹 کار مراجعین را ، راه نمی اندازند
🌹 بانکها هم ،
🌹 به جای اینکه به فقرا وام بدهند
🌹 به جای اینکه به مردم ،
🌹 وام ازدواج و مسکن و اشتغال بدهند
🌹 پولهای بیت المال و وام ها را ،
🌹 بین خودشان تقسیم می کنند
🌹 یا به کارمندان خودشان ،
🌹 خدمات و مزایا و کالا و... می دهند .
🌹 شهرداری ها هم ، اگر طبق قانون ،
🌹 آشغالها را جمع نکنند
🌹 شهرها و خیابان ها و کوچه ها ،
🌹 پر از آشغال و زباله می شوند
🌹 شرکت آب ، اگر آب ندهد
🌹 شرکت برق ، اگر برق ندهد
🌹 شرکت گاز ، اگر گاز ندهد
🌹 شرکت مخابرات ،
🌹 اگر خوب خدمات ندهد
🌹 و سایر افراد و ارگان ها ،
🌹 اگر به قانون احترام نگذارند
🌹 می دانی چه بلایی سر ما می آید ؟
🌹 کشور ما ، جنگل می شود
🌹 همه جا ، پر از هرج و مرج می شود .
🌹 آیا حرف های مرا ، قبول داری یا نه ؟!
🍁 دخترک گفت : بله قبول دارم
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۸
🌷 سمیه دوباره گفت :
🌹 خب حالا که قبول داری
🌹 دلیل دوم را می گویم
🌹 باید بدانی که حجاب ، حرف خداست
🌹 نه حرف حکومت
🌹 همان خدایی که جن و انسان را آفريد
🌹 همان خدایی که ،
🌹 موجودات کوچکی مثل اتم آفرید
🌹 سلول و ویروس و میکروب آفرید
🌹 دنیای عجیب کوانتوم را آفرید
🌹 الکترون و نوترون و پروتون را آفريد .
🌹 همان خدایی که
🌹 هفت زمین و هفت آسمان آفرید
🌹 کهکشانها و سیارات را آفريد .
🌹 همان خدایی که با یک پشه یا مگس
🌹 حکومت نمرود را نابود کرد .
🌹 همان خدایی که ، آتش سوزان را ،
🌹 بر حضرت ابراهیم گلستان کرد
🌹 همان خدایی که اگر بخواهد
🌹 ما را مثل قوم لوط و عاد و ثمود ،
🌹 نابود خواهد کرد .
🌹 قانون حجاب ، قانون این خداست .
🌹 حکومت ، فقط آمده حرف خدا را ،
🌹 تبدیل به قانون کرده ، همین .
🌹 کسی که بی حجاب بگردد
🌹 یعنی دارد
🌹 قانون خدا را مسخره می کند
🌹 و کسی که خدا را مسخره کند
🌹 هم در دنیا عذاب می شود
🌹 و هم در آخرت .
🌹 در دنیا ، بی آبرو و رسوا می شود
🌹 آرامش خود را ، از دست می دهد
🌹 زندگی برایش ،
🌹 ذلت بار و کسالت آور می شود .
🌹 زندگی اش ، بی هدف و پوچ می شود
🌹 خودش بی انگیزه و عصبی می شود
🌹 به خاطر همین ،
🌹 افسردگی و خودکشی و خودزنی ،
🌹 بین بی حجاب ها و غیر مذهبی ها ،
🌹 بیشتر است .
🌹 آن دنیا هم ،
🌹 در جهنم ، عذاب دردناکی خواهد دید
🌹 آن هم با آتش داغ و سوزان
🌹 با چاله های پر از مذاب
🌹 با اتاق هایی پر از مار و عقرب
🌹 با دردی که میلیون ها بار ،
🌹 از درد این دنیا ، بدتر است .
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای
📗 داستان تخیلی ، هیجانی ، مبارزه ای
📙 دختران پوشیه پوش و پسر گربه ای
📘 قسمت ۲۹
🌷 دخترک با دقت ،
🌷 به حرفهای سمیه گوش می داد
🌷 و به فکر فرو رفته بود
🌷 سپس به سمیه گفت :
🍁 باشه
🌷 سمیه گفت :
🌹 خلاصه مراقب خودت باش
🌹 تا با خدا در نیوفتی
🌷 سمیه رفت
🌷 دخترک ، هنوز داشت
🌷 به حرفهای سمیه ، فکر می کرد
🌷 و راهش را گرفت و رفت .
🌷 بعد از دانشگاه ،
🌷 چندتا پسر مزاحم او شدند
🌷 و هر جا او می رفت ،
🌷 به دنبال او حرکت می کردند .
🌷 ترس و وحشت ،
🌷 وجودش را پر کرده بود
🌷 سرعتش را زیاد کرد .
🌷 داخل هر کوچه که می شد ،
🌷 هنوز دنبالش می آمدند .
🌷 ناگهان در یک کوچه خلوت ،
🌷 نزدیک او شدند
🌷 و از او خواستند که با آنها بیاید
🌷 دخترک ترسید
🌷 می خواست فرار کند
🌷اما آنها ، مُچ او را به زور گرفتند
🌷 و با خود می کشیدند
🌷 می خواستند او را سوار ماشین کنند
🌷 دخترک ، داد و فریاد زد
🌷 کمک خواست
🌷 اما کسی در کوچه نبود
🌷 پسران اراذل ، به زور او را ،
🌷 سوار ماشین کردند
🌷 و با خود بردند
🌷 یکی از همسایه ها ،
🌷 به صورت اتفاقی آنها را دید .
🌷 سریع موبایلش را در آورد
🌷 و از پلاک ماشین عکس گرفت
🌷 سپس به پلیس ۱۱۰ زنگ زد .
🌷 پلیس هم ،
🌷 با کمک دوربین های ترافیک ،
🌷 موقعیت ماشین را پیدا کردند
🌷 و به همه گشت ها اطلاع دادند .
🌷 یکی از گشت ها ، به سمیه اطلاع داد
🌷 اراذل ، وارد گاراژ شدند .
🌷 دخترک را پیاده کردند و می کشیدند
🌷 دخترک خیلی ترسیده بود
🌷 جیغ و فریاد می زد
🌷 اما کسی آنجا نبود تا به او کمک کند
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
#دختران_پوشیه_پوش_و_پسر_گربه_ای