📙 داستان کوتاه پایان سرطان
🌸 در تاریخ ۳۰ آبان ۱۳۹۶
🌸 سرلشکر شهید حاج قاسم سلیمانی
🌸 فرمانده وقت نیروی قدس سپاه
🌸 پایان سیطره داعش
🌸 بر سرزمینهای اسلامی را ،
🌸 به مقام معظم رهبری اعلام کرد .
🌸 در همان زمان ،
🌸 رهبر انقلاب اسلامی ،
🌸 به نامه فاتحانه حاج قاسم ،
🌸 این چنین پاسخ دادند :
🕋 شما با متلاشی ساختنِ
🕋 این تودهی سرطانی و مهلک ،
🕋 نه فقط به کشورهای منطقه
🕋 و به جهان اسلام ،
🕋 بلکه به همهی ملتها
🕋 و به بشریت خدمتی بزرگ کردید .
📚 @dastan_o_roman
#سردار_سلیمانی #قهرمان_ملی #قهرمان
📙 داستان کاپشن
💎 یکی از قهرمانان ملی ما ،
💎 شهید مصطفی چمران است .
💎 در یک شب تاریک مصطفی کوچولو
💎 داشت به خانه شان بر می گشت ،
💎 هوا خیلی سرد بود
💎 و برف شدیدی می بارید .
💎 در بین راه ، یک دفعه چمشش ،
💎 به یک فقیری افتاد .
💎 او در یک گوشه خیابان نشسته
💎 و داشت از سرما می لرزید .
💎 و هیچ خانه یا اتاق گرمی ،
💎 برای خوابیدن نداشت .
💎 مصطفی خیلی ناراحت شد ،
💎 دلش برای آن مرد فقیر سوخت .
💎 دلش می خواست برای او ،
💎 یک کاری بکند ،
💎 ولی نه پولی داشت که به او بدهد ،
💎 نه جایی می شناخت که آن را ببرد .
💎 خیلی فکر کرد…
💎 ولی کاری که از خودش بر بیاید
💎 و بتواند انجام دهد به ذهنش نرسید
💎 خیلی غصه دار شد
💎 با ناراحتی ، به سمت خانه راه افتاد
💎 به خانه رسید
💎 و آرام در رختخوابش خوابید .
💎 اما هر کاری کرد ، خوابش نبرد .
💎 نتوانست از فکر فقیر بیرون بیاید
💎 فردا ، صبح اول وقت ،
💎 به مسجد محله رفت .
💎 و دوستانش را جمع کرد
💎 و چیزی که دیروز دیده بود را ،
💎 برایشان تعریف کرد .
💎 مصطفی گفت :
🌹 ما پولمان نمی رسد که خودمان
🌹 تنهایی برای آن نیازمند ،
🌹 لباس تهیه کنیم ،
🌹 بیاین هر کی هر چه قدر میتونه
🌹 پول بذاره . پولامونو جمع کنیم
🌹 و با هم دیگه براش لباس تهیه کنیم
💎 بچه ها ، قلک هایشان را شکاندند
💎 و پول هایشان را روی هم گذاشتند
💎 به بازار رفتند
💎 و یک کاپشن گرم خریدند .
💎 آن را کادو کردند
💎 و همه با هم به آن نیازمند دادند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #شهدا #خدمت_به_خلق #قهرمان #شهید_چمران
📚 داستان کوتاه پهلوان پوریا
🌟 در زمان های قدیم ،
🌟 یک زورخانه قشنگ بود
🌟 زورخانه، پهلوان های زیادی داشت
🌟 پهلوان ها ،
🌟 هر روز برای کشتی گرفتن ،
🌟 به زورخانه می آمدند .
🌟 یکی از این پهلوان ها ،
🌟 از بقیه قوی تر ، خوش اخلاق تر ،
🌟 و مهربان تر بود .
🌟 اسم او پهلوان پوریا بود .
🌟 هر کس که می خواست
🌟 زورش را اندازه بگیرد
🌟 با پهلوان پوریا کشتی می گرفت
🌟 کمتر کسی می توانست
🌟 پهلوان پوریا را شکست بدهد.
🌟 روزی از روزها پهلوان پوریا ،
🌟 وارد گود شد ،
🌟 خم شد و زمین را بوسید،
🌟 بسم الله گفت
🌟 و منتظر شد تا حریفش بیاید
🌟 و با هم مسابقه دهند .
🌟 پهلوان لاغری وارد گود شد.
🌟 همه تماشاچی ها ،
🌟 پهلوان پوریا را تشویق می کردند
🌟 وقتی پهلوان لاغر را دیدند
🌟 خندیدند و گفتند:
☘ پهلوان پوریا
☘ حتما او را شکست خواهد داد
🌟 مسابقه آغاز شد .
🌟 پهلوان پوریا تصمیم گرفت
🌟 برای اینکه آن پهلوان لاغر اندام
🌟 خجالت نکشد ، او را شکست ندهد.
🌟 مسابقه تمام شد.
🌟 و پهلوان لاغر برنده شد .
🌟 پهلوان لاغر ،
🌟 دست پهلوان پوریا را گرفت
🌟 تا از زمین بلند شود.
🌟 صدای همهمه ی تماشاچی ها
🌟 در زورخانه پیچید.
🌟 همه تعجب کرده بودند
🌟 که چرا پهلوان پوریا شکست خورد.
🌟 اما پهلوان پوریا با خوشحالی
🌟 از زورخانه بیرون آمد
🌟 و خدا را شکر کرد که توانست
🌟 مراقب ضعیف تر از خودش باشد
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان
📙 داستان کوتاه قهرمان ایذه ای
💪🏻 علی لندی قهرمان ایذهای ،
💪🏻 نوجوانی بود
💪🏻 که فقط ۱۵ سال سن داشت
💪🏻 او یک روز برای مهمانی ،
💪🏻 به خانه خاله اش رفت .
💪🏻 در حال بازی با پسرخاله ها بود ،
💪🏻 که ناگهان صدای انفجار آمد .
💪🏻 و به دنبال آن ،
💪🏻 صدای جیغ و فریاد چند زن آمد
💪🏻 که کمک می خواستند .
💪🏻 علی لندی قهرمان ،
💪🏻 به سرعت کفش خود را پوشید
💪🏻 و از خانه بیرون آمد .
💪🏻 به دنبال صدا رفت .
💪🏻 سپس متوجه شد
💪🏻 که خانه همسایه شان آتش گرفته
💪🏻 و دوتا زن سالخوره نیز ،
💪🏻 در آن خانه ، گرفتار شدند .
💪🏻 با دلی سرشار از ایمان به خدا
💪🏻 و با شجاعت تمام وارد خانه می شود
💪🏻 و با زحمات زیاد موفق می شود
💪🏻 آن دو زن را ،
💪🏻 از درون آتش بیرون بکشد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان #علی_لندی #ایذه
📙 داستان کوتاه بسیجی
🌟 در یک روستای کوچک ،
🌟 پسری به نام علی زندگی می کرد .
🌟 علی پسری مهربان و پرانرژی بود
🌟 او به کمک کردن به دیگران ،
🌟 علاقه زیادی داشت .
🌟 او همیشه به دنبال فرصتی بود
🌟 تا به مردم روستا کمک کند .
🌟 یک روز ،
🌟 علی در حال بازی در کوچه بود
🌟 که پیرزنی را دید
🌟 که یک کیسه سنگین را حمل می کند
🌟 علی به سرعت به کمک پیرزن رفت
🌟 و کیسه را از او گرفت .
🌟 پیرزن از کمک علی ،
🌟 خوشحال شد و از او تشکر کرد .
🌟 علی نیز از کمک به پیرزن
🌟 احساس بسیار خوبی داشت .
🌟 او متوجه شد
🌟 که کمک کردن به دیگران می تواند
🌟 باعث خوشحالی او و دیگران شود.
🌟 سپس تصمیم گرفت
🌟 که در بسیج روستا ثبت نام کند .
🌟 بسیج ، یک سازمان مردم نهاد است
🌟 که در زمینه های مختلف ،
🌟 به مردم کمک می کند .
🌟 علی می خواست از طریق بسیج
🌟 بیشتر به مردم روستا کمک کند .
🌟 علی در بسیج روستا
🌟 به فعالیت های مختلفی پرداخت .
🌟 مثل امداد و نجات ، گروه جهادی ،
🌟 کمک به نیازمندان ،
🌟 حفظ محیط زیست و...
🌟 او همه کارهایش را ،
🌟 با علاقه و انگیزه انجام می داد .
🌟 یک روز ، سیل بزرگی آمد
🌟 و علی در حال کمک به مردم بود
🌟 او با تلاش فراوان توانست
🌟 جان یک کودک را نجات دهد .
🌟 این کار علی باعث شد
🌟 که همه مردم روستا از او ،
🌟 به عنوان یک قهرمان یاد کنند .
🌟 او به فعالیت خود در بسیج ادامه داد
🌟 و به یک بسیجی نمونه تبدیل شد.
🌟 آقا علی معتقد بود
🌟 که کمک کردن به دیگران ،
🌟 زندگی را معنادارتر می کند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #قهرمان #بسیج