eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1هزار دنبال‌کننده
40 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 زینت ، در را باز کرد . 🇮🇷 اما کسی را آنجا ندید . 🇮🇷 ناگهان گربه ای را ، دم در دید . 🇮🇷 ترسید و در را بست . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره با طلوع آفتاب گربه شد . 🇮🇷 باز با ناامیدی ، در خیابان پرسه زد . 🇮🇷 در حال و هوای خودش بود 🇮🇷 در فکر عمیقی فرو رفته بود . 🇮🇷 گربه دختری را که نجات داده بود 🇮🇷 ناگهان ، جلوی او ظاهر شد . 🇮🇷 فرامرز جا خورد و سلام کرد . 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 دیشب کجا بودی ؟ 🐈 فرامرز گفت : چطور ؟ 🎀 گربه دختر گفت : 🎀 یه اتفاق وحشتناکی افتاد . 🇮🇷 فرامرز با بی حوصلگی گفت : 🐈 چی شده بود مگه ؟! 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 از آسمون یه انسان روی ما افتاد . 🎀 نزدیک بود ما رو خفه کنه . 🎀 اما انسان خوبی بود ؛ 🎀 و ما رو از قفس آزاد کرد . 🇮🇷 فرامرز با بی حالی گفت : 🐈 همین ؟! 🐈 اون انسان من بودم که 🐈 بهت گفته بودم که من انسانم 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 بازم شروع کردی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 می خوای باور کنی یا نکنی 🐈 من انسانم 🐈 همین چند روزه که گربه شدم 🐈 ولی بازم گاهی ، دوباره انسان میشم 🎀 گربه دختر گفت : 🎀 ولش کن بابا ، 🎀 ماشالله تو خیلی خیالاتی هستی 🎀 راستی اسمت چی بود ؟! 🐈 فرامرز گفت : فرامرز 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 چی ؟! فرامرز دیگه چیه ؟! 🎀 این همه اسم ... 🐈 فرامرز گفت : شما اسمتون چیه ؟! 🎀 گربه دختر گفت : 🎀 مینه ، اسم من مینه است . 🐈 فرامرز گفت : خوشبختم 🎀 مینه گفت : میشه یه سوال بپرسم ؟! 🐈 فرامرز گفت : بفرمائید 🎀 مینه گفت : 🎀 تو چرا اینجوری حرف می زنی ؟! 🎀 از دیدنتون خوشبختم 🎀 اسمتون چیه 🐈 فرامرز گفت : خب چه اشکالی داره 🎀 مینه گفت : اشکالی نداره 🎀 ولی این نوع حرف زدنا ، 🎀 فقط مال پادشاه هاست نه ما ... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۵ 🐈 🐈 🐈 🐈 فرامرز گفت : 🐈 راستش من تازه اینجوری شدم 🐈 این با ادب حرف زدن ، با نزاکت بودن ، 🐈 احترام به زنان و بقیه مردم ، 🐈 خدمت و کمک به دیگران و... رو ، 🐈 از بسیجیا و بچه های مسجد ، یاد گرفتم . 🐈 وگرنه قبل از این ، خلافکار و زورگو بودم 🐈 بی ادب و بی غیرت و بی ناموس بودم . 🐈 مردم آزار ، احمق ، بی شعور ، 🐈 بی نزاکت ، بی حیا و بی پدر و مادر بودم 🇮🇷 فرامرز ، از گذشته تلخ و بدش گفت و گفت 🇮🇷 تا گریه اش گرفت . 🇮🇷 مینه گفت : 🎀 منو ببخش که ناراحتت کردم 🎀 اگه بخوای بشینی و گریه کنی ، حق داری 🎀 اما الآن وقتش نیست ، باید فرار کنیم . 🇮🇷 فرامرز ، سرش را بالا آورد . 🇮🇷 سگ بزرگی را دید ، 🇮🇷 که به طرف آنها می دوید . 🇮🇷 فرامرز و مینه نیز ، پا به فرار گذاشتند . 🇮🇷 اما شکارچی ، آنها را گرفت . 🇮🇷 و به طرف ماشینش برد . 🇮🇷 پس از جمع کردن چند گربه دیگر ، 🇮🇷 به طرف خانه رفت . 🇮🇷 در میان گربه ها ، چند بچه گربه هم بود . 🇮🇷 مادر آن بچه گربه ها ، گریه کنان ، 🇮🇷 دنبال ماشین شکارچی می دوید . 🇮🇷 شب شد و مادر بچه گربه ها ، 🇮🇷 آرام و بی صدا ، داخل خانه شد . 🇮🇷 و سعی کرد تا بچه هایش را آزاد کند . 🇮🇷 اما موفق نشد . 🇮🇷 همه شب را ، 🇮🇷 در خیابان ، با گریه دعا کرد تا خوابش برد . 🇮🇷 چند ساعت خوابید تا صبح شد . 🇮🇷 و با صدای درب خانه بیدار شد . 🇮🇷 از بالای دیوار ، داخل خانه را نگاه کرد . 🇮🇷 یکی از دوستان شکارچی بود . 🇮🇷 می خواست چندتا از گربه ها را ، 🇮🇷 برای خودش ببرد . 🇮🇷 فرامرز ، از حرفهای آنها فهمید 🇮🇷 که می خواهند چند تا گربه ، 🇮🇷 به یک مسافر خارجی بفروشند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 دوست شکارچی ، درب قفس را باز کرد 🇮🇷 تا از بین گربه ها ، بهترین ها را گلچین کند . 🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، ترسید ، 🇮🇷 که نکند بچه هایش را ببرد . 🇮🇷 چندتا گربه برداشت . 🇮🇷 و می خواست به بچه گربه ها دست بزند . 🇮🇷 اما گریه بچه گربه ها و مادرشان ، 🇮🇷 دل فرامرز را لرزاند . 🇮🇷 و به دوست شکارچی حمله کرد ، 🇮🇷 تا به بچه گربه ها ، دست نزند . 🇮🇷 دوست شکارچی نیز ، 🇮🇷 به فرامرز بد و بیراه گفت و عقب کشید . 🇮🇷 سپس خود شکارچی آمد 🇮🇷 و از قفس دوم چند گربه بالغ دیگر برداشت . 🇮🇷 که یکی از آنها ، مینه بود . 🇮🇷 مینه گریه کنان ، به فرامرز التماس می کرد 🇮🇷 که نجاتش بدهد . 🇮🇷 فرامرز نیز با ناراحتی ، مینه را صدا می زد . 🇮🇷 و با عصبانیت ، سرش را به قفس می کوبید . 🇮🇷 دوست شکارچی ، 🇮🇷 گربه ها را در ماشینش گذاشت و رفت . 🇮🇷 اما فرامرز با ناراحتی و حسرت ، 🇮🇷 دست به دعا شد . 🇮🇷 و از خدا کمک خواست . 🇮🇷 مادر بچه گربه ها نیز ، در گوشه خیابان ، 🇮🇷 سرش را به طرف آسمان بالا برد 🇮🇷 و از خدا خواست تا بچه هایش را ، 🇮🇷 به او برگرداند . 🇮🇷 دختری به نام شیعه فاطمه ، 🇮🇷 به همراه مادرش ، در بازار قدم می زد . 🇮🇷 شیعه فاطمه ، دختری شگفت انگیز بود . 🇮🇷 او فرشته ای بود که هفت ساله ، 🇮🇷 با دعای ویژه ، به زمین فرود آمد . 🇮🇷 شیعه فاطمه ، آن روز پوشیه پوشیده ، 🇮🇷 از آن خیابانی که ، 🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، در آن ، 🇮🇷 در حال دعا کردن بود ، گذشت . 🇮🇷 ناگهان متوجه مادر بچه گربه ها شد . 🇮🇷 که به خدا التماس می کرد تا کمکش کند 🇮🇷 شیعه فاطمه ، پوشیه خود را بالا زد ، 🇮🇷 پیش مادر بچه گربه ها رفت . 🇮🇷 و مشکلش را پرسید و به او گفت : 👑 چی شده ؟! از خدا چی می خوای ؟! 🇮🇷 گربه با تعجب به شیعه فاطمه نگاه کرد 🇮🇷 و از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ، 🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت . 🇮🇷 شیعه فاطمه گفت : 👑 از من نترس عزیزم 👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادر بچه گربه ها گفت : 🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟! 🐈 گربه گفت : 🐈 توی همین کوچه 🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه 🐈 یه شکارچی اونارو گرفته 🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست 🌸 که با هم ، 🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ، بروند 🌸 مادرش ، اول راضی نشد 🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد . 🌸 شیعه فاطمه ، در را زد . 🌸 یک آقایی در را باز کرد . 🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد 🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند . 🌸 سپس متوجه شد که آن شکارچی ، 🌸 گربه های زیادی را در قفس نگه داشته بود 🌸 شکارچی ، 🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد 🌸 و با صدای کلفت گفت : 🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده 🔸 اگه مشتری هستید ، به خودتون می فروشم 🌸 فرامرز ، حرفهای شیعه فاطمه را فهمید 🌸 و به دیگر گربه ها گفت : 🐈 این دختره اومده تا بچه گربه ها رو آزاد کنه 🌸 گربه ها وقتی فهمیدند که شیعه فاطمه ، 🌸 برای نجات بچه گربه ها آمده 🌸 همه از او خواهش کردند ، 🌸 تا آنها را نیز آزاد کند . 🌸 شیعه فاطمه ، خواهش و التماس آنان را دید 🌸 و به شکارچی گفت : 👑 باشه قبوله ، همشون چند ؟ 🌸 آقاهه به مادر شیعه فاطمه نگاه کرد 🌸 و با تعجب گفت : 🔸 ما رو گرفتین خانم ؟! 🌸 زهرا ، چادرش را محکم گرفت 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! واقعا می خوای بخری ؟! 👑 شیعه فاطمه گفت : آره مامان جون 🌸 شکارچی گفت : 🔸 خب اگه پول داری 🔸 همه شون رو میدم ، دویست میلیون 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خودت چند ؟! خودتو چند می فروشی ؟! 🌸 شکارچی با ناراحتی گفت : 🔸 نفهمیدم ، تو داری به من اهانت می کنی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا من جدی گفتم . 👑 چقدر بهتون بدم تا کلاً این کارو ول کنی 👑 یعنی از شکار گربه ها دست بکشی 👑 و بری دنبال یه کار آبرومندانه و با شرافت 🌸 شکارچی با تمسخر گفت : 🔸 اگه پونصد تا بهم بدی 🔸 دیگه ما رو توی این کار نمی بینی 🌸 شیعه فاطمه ، سنگی از روی زمین برداشت 🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت : 👑 بیا ، اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما 🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ، 🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد و گفت : 🔸 منو مسخره می کنید 🔸 برید از اینجا گمشید . 🌸 زهرا ، مادر شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 این چیه دخترم ؟ چکار داری می کنی ؟ 🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت : 🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۸ 🐈 🐈 🐈 🌸 شکارچی از روی ناراحتی و عصبانیت ، 🌸 دستش را بالا برد 🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند 🌸 اما شیعه فاطمه ، همچنان سنگ در دستش را 🌸 به طرف شکارچی گرفته بود . 🌸 و به چشم های شکارچی نگاه می کرد . 🌸 ناگهان چشم شکارچی ، به سنگ افتاد . 🌸 آن سنگ به رنگ طلا ، در آمده بود . 🌸 شکارچی با دیدن تغییر رنگ سنگ ، 🌸 دستش را پایین آورد . 🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد . 🌸 سپس سنگ را به زمین سائید . 🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه . 🌸 اما شگفت زده دید که رنگ آن عوض نشد . 🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت : ☀️ شما همین جا باشید تا من بیام 🌸 شکارچی ، به طلافروشی رفت 🌸 و سنگ را به او نشان داد . 🌸 طلافروش با تعجب به شکارچی نگاه کرد . 🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟ 🌸 طلافروش گفت : 🌟 اینو از کجا آوردی ؟ 🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟ 🌸 طلافروش گفت : 🌟 این یک طلای خالصه 🌟 همه جای دنیا رو بگردی ، 🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی . 🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟ 🌟 طلافروش گفت : 🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان 🌸 شکارچی ، طلا را گرفت 🌸 و به طلافروشی دیگری رفت . 🌸 آن طلافروش نیز همان را به شکارچی گفت . 🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت 🌸 و با تعجب گفت : ☀️ تو کی هستی ؟ اینو از کجا آوردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 فکر کنید مامور خدا هستم 👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم 🌸 شکارچی گفت : ☀️ چطوری این سنگو ، طلا کردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 این کار من نبود ، کار خدا بود . 👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست . 🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت . 🌸 زهرا نیز با چشم هایش ، 🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد 🌸 شکارچی ، پس از آن ، دیگر چیزی نگفت . 🌸 به طرف قفس ها رفت ، 🌸 و گربه ها را آزاد کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۹ 🐈 🐈 🐈 🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد 🌸 و هر کدام از گربه ها ، به طرفی رفتند . 🌸 بچه گربه ها ، به آغوش مادرشان بازگشتند 🌸 مادر بچه گربه ها نیز ، 🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت . 🌸 فرامرز هم ، به طرف شیعه فاطمه آمد . 🌸 و از او تشکر کرد . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود 👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟ 🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 از دو فرشته نگهبانی که ، 👑 روی دوش شما هستند فهمیدم . 👑 همه انسانها ، دو فرشته‌ی نگهبان دارند 👑 یکی در شانه سمت چپ ، 👑 یکی هم در شانه سمت راست . 🌸 فرامرز ، آهی کشید و حسرتی از دل برآورد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🐈 آره من انسان بودم 🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت 🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم 🐈 خودم و بالاتر از خدا گرفتم 🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم 🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 اگه خدا دوستت نداشت 👑 حتما تا ابد مسخت می کرد 👑 و کسی که مسخ بشه ، 👑 فرشته های مراقب ، از دوشش پرواز می کنن 👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره 👑 اما با وجود این فرشته ها روی شونه شما ، 👑 معلومه که موقتا گربه شدی . 👑 پس تلاشتو بکن تا زودتر دوباره انسان بشی 🐈 فرامرز با ناراحتی گفت : 🐈 دلم برای مادرم تنگ شده . 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 خونتون کجاست ؟ 👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟! 🐈 فرامرز گفت : 🐈 چندبار می خواستم برم خونه 🐈 ولی نشد ، موفق نشدم 🐈 حالا هم نمی دونم با چه رویی برگردم ؟! 🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم 🐈 خیلی مردم و همسایه هارو اذیت کردم 🐈 همیشه مزاحم ناموس مردم می شدم . 🐈 با وجود اینکه دلم می خواد مادرم و ببینم 🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه 🐈 اگه خدا بخواد می خوام خودمو پیدا کنم 🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم ، 🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم 🐈 به هر حال ، ممنون که نجاتمون دادی 🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت : 👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت 👑 مواظب خودت باش 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۰ 🐈 🐈 🐈 🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت . 🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد و گفت : 🐈 راستی ، تو چی ؟ کی هستی ؟ اسمت چیه ؟! 🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم . 🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟! 🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد 🌸 و جوابی به او نداد . 🌸 فرامرز دوباره گفت : 🐈 نه ، تو انسان نیستی ، پس چی هستی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فعلا نمی تونم بهت بگم 👑 برو به سلامت . 🌸 فرامرز خداحافظی کرد 🌸 و به دنبال مینه و دوست شکارچی ، 🌸 با سرعت به طرف بندرگاه رفت . 🌸 شکارچی ، همه مدت در تعجب بود . 🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا 🌸 تعجب از حرف زدن دختر کوچولو با گربه 🌸 و تعجب از اینکه آن گربه ، یک انسان بوده . 🇮🇷 ‌فرامرز ، همه بندرگاه را گشت ، 🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد . 🇮🇷 سپس سوار یکی از کشتی ها شد . 🇮🇷 و آن کشتی را ، جستجو کرد 🇮🇷 اما مینه را پیدا نکرد . 🇮🇷 سپس به کشتی های دیگری رفت . 🇮🇷 در یکی از کشتی ها ، 🇮🇷 یکی از ملوانان ، فرامرز را دید 🇮🇷 و قصد داشت تا او را از کشتی بیرون کند 🇮🇷 فرامرز در قسمت بار ، مخفی گشت . 🇮🇷 و در آنجا ، قفسی پر از گربه دید . 🇮🇷 از آنها ، سراغ مینه را گرفت . 🇮🇷 امّا کسی او را نمی شناخت . 🇮🇷 با گربه های در قفس ، آشنا شد . 🇮🇷 و خودش را به آنها معرفی کرد . 🇮🇷 و قول داد که راهی پیدا کند ، 🇮🇷 تا همه آنها را نجات دهد . 🇮🇷 کم کم هوا تاریک شد . 🇮🇷 سپس آرام از قسمت بار بیرون آمد . 🇮🇷 کشتی در حال حرکت بود . 🇮🇷 برای پیدا کردن مینه ، 🇮🇷 به قسمت های مختلف کشتی رفت . 🇮🇷 اما اثری از او پیدا نکرد . 🇮🇷 از شدت خستگی ، پشت طنابها ، 🇮🇷 در روی ارشه ، خوابش برد . 🇮🇷 چند ساعت بعد ، در نیمه های شب ، 🇮🇷 دزدان دریایی به آن کشتی حمله کردند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 دزدان دریایی ، به کشتی حمله کردند 🇮🇷 و دست و پای ملوانان و ناخدا را بستند 🇮🇷 کشتی را تصاحب کردند . 🇮🇷 مسافران را در اتاقهای خودشان زندانی کردند 🇮🇷 و کشتی را به طرف پناهگاه خودشان ، 🇮🇷 تغییر مسیر دادند . 🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود . 🇮🇷 فرامرز ، از سر و صدای آنان ، از خواب پرید . 🇮🇷 و از دیدن دزدان دریایی ترسید . 🇮🇷 به فکر فرو رفت . 🇮🇷 و دنبال راهی برای نجات کشتی گشت . 🇮🇷 همه دزدان دریایی را رصد کرد 🇮🇷 و با دقت آنها را شمارش کرد . 🇮🇷 و فهمید هر کدام از آنها ، 🇮🇷 در کجا ایستاده است . 🇮🇷 فرامرز ، کنار دوتا از دزدان دریایی بود ، 🇮🇷 که ناگهان با اذان صبح ، انسان شد . 🇮🇷 دزدان ، از دیدن فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 و می خواستند به او شلیک کنند . 🇮🇷 اما فرامرز ، در حالی که نشسته بود ، 🇮🇷 با سرعت ، با پای خود ، 🇮🇷 به پاهای یکی از دزدان زد ، 🇮🇷 و او را به زمین انداخت . 🇮🇷 و با مشت ، ضربه محکمی به سرش کوبید 🇮🇷 و او را بیهوش کرد 🇮🇷 سپس چاقوی او را برداشت 🇮🇷 و دزد دومی را با آن چاقو کشت . 🇮🇷 سپس به طرف اتاقی که ، 🇮🇷 ناخدا و ملوانان در آن زندانی بودند ، رفت . 🇮🇷 دوتا از دزدان دریایی ، 🇮🇷 کنار درب آن اتاق ، نگهبانی می دادند 🇮🇷 فرامرز ، کنار آنها مخفی شد . 🇮🇷 یک دفعه ای و با سرعت بیرون آمد 🇮🇷 و سر آن دوتا را ، به هم زد 🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد . 🇮🇷 کلید اتاق را از جیب دزدان برداشت 🇮🇷 ناخدا و ملوانان را ، آزاد کرد . 🇮🇷 و اسلحه های دزدان را به آنها داد و گفت : 🐈 بیایید بیرون من اومدم کمکتون کنم 🇮🇷 ناخدا تشکر کرد و گفت : 👨🏻‍✈️تو کی هستی ؟ اینجا چکار می کنی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 الآن وقت ندارم خودمو معرفی کنم 🐈 باید با کمک هم ، کشتی رو نجات بدیم . 🇮🇷 فرامرز ، چند نفر از ملوانان را ، 🇮🇷 به طرف سالن مسافران فرستاد و گفت : 🐈 شما اونجا مستقر بشید 🐈 همین که صدای شلیک گلوله شنیدید 🐈 به اونا حمله کنید و مسافران رو نجات بدید 🇮🇷 فرامرز و ناخدا و چند ملوان دیگر نیز ، 🇮🇷 به طرف ارشه رفتند . 🇮🇷 و با کمک هم ، 🇮🇷 موفق شدند دزدان دریایی را محاصره کنند 🇮🇷 بعد از تیراندازی و مبارزه ، 🇮🇷 همه آنها را دستگیر کردند . 🇮🇷 و به پلیس دریایی ، زنگ زدند . 🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ، 🇮🇷 دوباره فرامرز ، به گربه تبدیل شد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، به دنبال فرامرز گشتند 🇮🇷 اما هیچ اثری از او نیافتند . 🇮🇷 پلیس دریایی آمد 🇮🇷 و دزدان دریایی را تحویل آنها دادند ، 🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به پلیس گفتند . 🇮🇷 دوباره ملوانان با کمک پلیس دریایی ، 🇮🇷 همه کشتی را جستجو کردند ، 🇮🇷 اما باز اثری از فرامرز نیافتند . 🇮🇷 فرامرز ، در آن روز ، 🇮🇷 به عنوان یک قهرمان گمنام ، 🇮🇷 بر سر زبان همه اعضای کشتی قرار گرفت . 🇮🇷 صبح زود ، کشتی به کویت رسید 🇮🇷 و قفس گربه ها ، به یک خانه بزرگ برده شد 🇮🇷 آن خانه ، متعلق به یک مرد کویتی پولدار بود . 🇮🇷 فرامرز ، در طول مسیر سعی می کرد ، 🇮🇷 تا مسیرها را بشناسد 🇮🇷 و کوچه ها و خیابانها را یاد بگیرد . 🇮🇷 سپس قفس را در اتاقی نگه داشتند . 🇮🇷 بعد از ظهر ، 🇮🇷 دو مرد کویتی به نام های حمزه و احمد ، 🇮🇷 به اتاق گربه ها آمدند ؛ 🇮🇷 و به جر و بحث و دعوا پرداختند . 🇮🇷 هر دو به زبان عربی حرف می زدند . 🇮🇷 فرامرز ، که خودش بزرگ شده اهواز است 🇮🇷 و دوستان عرب زبان زیادی داشت 🇮🇷 زبان عربی را خیلی خوب می فهمید 🇮🇷 اما در جواب دادن ، کاملا مسلط نبود . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 صحبت های این دو مرد کویتی را ، 🇮🇷 خیلی خوب می فهمید . 🇮🇷 دعوای آنان ، سر مقدار زیادی الماس بود ، 🇮🇷 که از ایران آورده بودند . 🇮🇷 و در کف قفس گربه ها ، مخفی کرده بودند . 🇮🇷 احمد ، پول زیادی از حمزه طلب داشت . 🇮🇷 با هم قرار گذاشتند 🇮🇷 که احمد ، قفس گربه ها را ، 🇮🇷 از ایران تحویل بگیرد ، 🇮🇷 و به کویت بیاورد . 🇮🇷 تا هم طلب خود را بگیرد . 🇮🇷 و هم از آوردن گربه ها به کویت ، 🇮🇷 حق الزحمه ای دریافت نماید . 🇮🇷 اما حمزه از دادن پول ، امتناع کرد . 🇮🇷 احمد ، پشت در اتاق حمزه ایستاده بود 🇮🇷 و منتظر بیرون آمدن او بود 🇮🇷 تا طلبش را مطالبه کند 🇮🇷 ناگهان به صورت اتفاقی ، 🇮🇷 سخنان تلفنی حمزه را شنید . 🇮🇷 و از حرفایش فهمید 🇮🇷 که الماس های کوچک زیادی ، 🇮🇷 در قفس گربه ها ، مخفی شده است . 🇮🇷 احمد ، ناراحت و عصبانی شد . 🇮🇷 و حمزه را تهدید کرد 🇮🇷 که یا پولش را بدهد یا الماس ها را می برد 🇮🇷 احمد به طرف اتاق گربه ها آمد . 🇮🇷 حمزه نیز به دنبال او آمد . 🇮🇷 جر و بحث آنان بالا گرفت . 🇮🇷 ناگهان ، حمزه عصبانی شد 🇮🇷 و با طناب ، احمد را خفه کرد . 🇮🇷 و جنازه اش را در انبار ، مخفی کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 حمزه ، صبح روز بعد ، 🇮🇷 گربه ها را به قفس دیگری منتقل کرد . 🇮🇷 سپس یکی را مامور کرد ، 🇮🇷 تا گربه ها را برای فروش به بازار ببرد . 🇮🇷 در کشور کویت مثل همه کشورها ، 🇮🇷 قیمت گربه های ایرانی ، 🇮🇷 گرانتر از همه گربه های جهان است . 🇮🇷 که قیمت اولیه آنها در بازار ، 🇮🇷 از ۲۰ هزار دلار شروع می شود به بالا . 🇮🇷 یکی از خریداران همیشگی گربه های ایرانی ، 🇮🇷 مردی گربه شناس و متخصص حیوانات است 🇮🇷 و با همه انواع گربه ها ، آشناست . 🇮🇷 نام او مایک کید بود و اصالتا آلمانی است . 🇮🇷 مایک ، در حال تماشا و بررسی گربه ها بود 🇮🇷 که ناگهان چشمش به فرامرز افتاد . 🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت . 🇮🇷 دستی به او کشید . 🇮🇷 به چشمان و دستان و گوشش نگاه کرد . 🇮🇷 و با تعجب به فروشنده گفت : 🍎 آقا اینو از کجا آوردید ؟! 🇮🇷 فروشنده گفت : ☀️ همه اینا ، دیروز از ایران به دست ما رسیدند . 🍎 مایک گفت : یعنی این گربه هم ایرانیه ؟ ☀️ فروشنده گفت : خب آره دیگه . 🍎 مایک گفت : قیمتش چقدره ؟ ☀️ فروشنده گفت : ۲۵ هزار دلار . 🇮🇷 مایک ، فرامرز را خرید ، 🇮🇷 و آن را در ماشین گذاشت . 🇮🇷 ناگهان چشم فرامرز ، به مینه افتاد 🇮🇷 فرامرز ، خودش را به قفس می زد 🇮🇷 هر کاری می کرد تا از قفس بیرون بیاید 🇮🇷 اما موفق نشد . 🇮🇷 مایک ، ماشین خود را روشن کرد 🇮🇷 و با فرامرز ، به طرف خانه رفتند . 🇮🇷 فرامرز را به آزمایشگاهش برد . 🇮🇷 دفتر و مدادش را در آورد 🇮🇷 و فرامرز را کاملا چکاپ کرد . 🇮🇷 بعد از بررسی کامل فرامرز ، 🇮🇷 تلفنش را برداشت ، 🇮🇷 و با آقایی به نام وُلز در آلمان تماس گرفت 🇮🇷 و شگفت زده گفت : 🍎 من یه گربه ایرانی پیدا کردم 🍎 که منحصر بفرده 🍎 و هیچ مشابهی از این گربه در جهان ندیدم . 🍎 ۲۵ هزار دلار خریدمش ولی واقعیتش ، 🍎 بیشتر از ۵۰۰ هزار دلار ، ارزش داره 🍎 اینجوری بگم ، این یه گنجه 🇮🇷 فرامرز ، حرفهای مایک را شنید 🇮🇷 و با خودش گفت : 🐈 واو پسر ، یعنی من اینقدر ارزش دارم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند . 🇮🇷 فرامرز ، به فکر مینه افتاد . 🇮🇷 دنبال راهی بود تا بتواند مینه را پیدا کند 🇮🇷 و او را آزاد کرده ، به ایران ببرد . 🇮🇷 علاوه بر مینه ، 🇮🇷 یاد گربه هایی افتاد 🇮🇷 که به آنها قول داده بود که آزادشان کند . 🇮🇷 و همچنین به قتلی که دیده بود ، 🇮🇷 و الماسهای در قفس گربه ها ، 🇮🇷 و اینکه نمی داند 🇮🇷 آیا دوباره انسان می شود یا خیر . 🇮🇷 فرامرز با خودش گفت : 🐈 تا حالا ، هر دو شب یکبار ، انسان شدم 🐈 و چیزی کمتر از دو ساعت بعدش ، 🐈 دوباره گربه شدم . 🐈 و هر بار که انسان شدم ، 🐈 دقیقا قبل از طلوع آفتاب بود . 🐈 اگر این حالت همیشگی باشه ، 🐈 پس باید برای این یکی دو ساعت ، 🐈 برنامه ریزی کنم . 🐈 از آخرین باری که انسان شدم ، 🐈 دو روز می گذره 🐈 پس امشب ممکنه بازم انسان بشم . 🐈 اگر امشب هم انسان بشم ، 🐈 با این قفسِ کوچولو ، حتما آسیب می بینم . 🐈 اگر هم شانس بیارم و قفس بشکنه 🐈 و بلفرض که سالم به در بردم 🐈 حتماً سروصدای شکستن قفس و افتادنش ، 🐈 اهل خونه رو بیدار می کنه . 🇮🇷 فرامرز ، طاقت نیاورد و قصد فرار نمود . 🇮🇷 از هوش انسانی اش کمک گرفت ، 🇮🇷 و با خلال دندانی که کنارش بود ، 🇮🇷 موفق شد درب قفس را باز کند . 🇮🇷 سپس آرام از خانه بیرون آمد . 🇮🇷 و آدرس بازار را در ذهنش مرور کرد ‌. 🇮🇷 به طرف بازار رفت . 🇮🇷 سپس از بازار به طرف خانه حمزه دوید . 🇮🇷 داخل خانه شد . 🇮🇷 و به طرف انباری که گربه ها در آن بودند ، 🇮🇷 رفت . 🇮🇷 گربه ها از دیدنش خوشحال شدند . 🇮🇷 و با کلی ذوق و شوق به میو میو افتادند . 🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی ، 🇮🇷 فرامرز ، به آنها گفت که یک انسان است . 🇮🇷 اما گربه ها ، حرفش را باور نکردند . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 باشه باور نکنید ولی اگر انسان شدم 🐈 من آزادتون می کنم و الماسهارو می برم 🐈 اما برای بیرون رفتن از اینجا ، 🐈 به کمک شما احتیاج دارم 🐈 باید کمکم کنید تا از نگهبانها بگذریم . 🇮🇷 گربه ها ، با حالتی خندان و مسخره آمیز ، 🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من خیلی خستم ، امروز نخوابیدم 🐈 میرم یه چرتی بزنم . 🐈 اگه کسی اومد ، حتما بیدارم کنید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز کنار قفس گربه ها خوابید . 🇮🇷 با صدای اذان صبح ، 🇮🇷 انسان شد و از خواب پرید . 🇮🇷 با تمام خستگی هایش ، 🇮🇷 به سرعت ، قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و گربه ها را آزاد کرد . 🇮🇷 آن گربه هایی که ، انسان شدن او را دیدند 🇮🇷 بعضی ها ، در شک و تردید بودند . 🇮🇷 که این انسان ، واقعا همان فرامرز است یا نه 🇮🇷 آیا به او اعتماد کنند یا نه ؟ 🇮🇷 و بعضی از گربه ها ، حرف او را باور کردند ‌. 🇮🇷 و به بقیه گربه ها گفتند : 🐱 اون واقعا انسانه ، می تونه تبدیل بشه 🐱 پس حالا که به خاطر نجات ما اومده 🐱 پس نباید تنهاش بذاریم 🇮🇷 فرامرز ، الماس ها را از قفس برداشت . 🇮🇷 و به همراه گربه ها ، 🇮🇷 آرام از اتاق بیرون رفتند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 دو نگهبان را غافلگیر کردند . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پا و دهان آنها را بست . 🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف پلیس رفت . 🇮🇷 سر راه ، به این فکر می کرد : 🐈 که با الماس ها باید چکار کنم . 🐈 اگر دوباره گربه شدم ، چی ؟! 🇮🇷 ناگهان چشمش به مسجد افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، کمی فکر کرد و داخل مسجد شد . 🇮🇷 ابتدا کیسه الماس ها را ، 🇮🇷 داخل کفشداری گذاشت و در آن را قفل کرد 🇮🇷 و تصمیم داشت تا چند روز در همان جا بمانند 🇮🇷 سپس به این فکر افتاد 🇮🇷 که شاید یکی از نمازگزاران یا خادمان مسجد 🇮🇷 آنها را پیدا کند و تحویل پلیس دهد . 🇮🇷 فرامرز ، برگشت و الماسها را در آورد 🇮🇷 و به طرف امام جماعت مسجد رفت . 🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی به زبان عربی ، 🇮🇷 از ایشان خواهش کرد ؛ 🇮🇷 تا این کیسه را به امانت بپذیرد . 🇮🇷 اما امام جماعت ، ابتدا امانت را قبول نکرد ؛ 🇮🇷 ولی بعد از اصرار زیاد فرامرز ، 🇮🇷 مجبور شد تا آنها را به امانت قبول کند . 🇮🇷 سپس به طرف پلیس رفت . 🇮🇷 و گربه ها ، پشت سر او می آمدند . 🇮🇷 مردم از دیدن فرامرز ، 🇮🇷 و گربه هایی که پشت سر او می آمدند 🇮🇷 بسیار تعجب کردند . 🇮🇷 فرامرز ، داخل مرکز پلیس شد . 🇮🇷 و گربه ها ، بیرون پاسگاه ، منتظرش بودند . 🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد ، توسط حمزه را ، 🇮🇷 به صورت شفاهی و کتبی ، به پلیس داد . 🇮🇷 و مکان جنازه را نیز به آنها گفت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد را ، به پلیس داد 🇮🇷 پلیس نیز به فرامرز گفت : 🚔 باید اینجا بمونی تا واقعیت معلوم بشه 🇮🇷 پلیس ، در حال پیگیری مجوز قضایی بود 🇮🇷 که فرامرز ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد . 🇮🇷 مایک کید نیز ، از خواب بیدار شد . 🇮🇷 و فرامرز را در قفس ندید . 🇮🇷 فیلم مداربسته را نگاه کرد . 🇮🇷 و لحظه فرار فرامرز را به دقت تماشا کرد . 🇮🇷 و از اینکه یک گربه بتواند ، 🇮🇷 هوشمندانه درب قفس را باز کند ، 🇮🇷 خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 به خاطر همین مصمم تر شد ، 🇮🇷 تا به هر قیمتی که شده ، آن گربه را پیدا کند . 🇮🇷 سپس یک گروه استخدام کرد ، 🇮🇷 تا فرامرز را برایش پیدا کنند . 🇮🇷 حمزه نیز مشغول خوردن صبحانه بود 🇮🇷 که به او اطلاع دادند 🇮🇷 که یک مرد به همراه چند گربه ، 🇮🇷 به نگهبان ها حمله کرد و با گربه ها فرار کرد . 🇮🇷 حمزه ، از شنیدن این خبر شوکه شد 🇮🇷 و با سرعت به طرف الماسها رفت . 🇮🇷 اما هیچ اثری از آنها پیدا نکرد . 🇮🇷 فوراً دستور داد 🇮🇷 تا فرامرز و گربه ها را پیدا کنند . 🇮🇷 حکم بازدید از خانه حمزه صادر شد 🇮🇷 اما پلیس ، هر چه دنبال فرامرز گشت 🇮🇷 هیچ اثری از او پیدا نکرد . 🇮🇷 ابتدا به او شک کردند ، 🇮🇷 اما بعد خیال کردند که از ترسش فرار کرده 🇮🇷 پلیس ، به طرف خانه حمزه رفت . 🇮🇷 نگهبان ابتدا از ورود پلیس ممانعت کرد . 🇮🇷 اما پس از دیدن حکم قضائی ، کنار کشید . 🇮🇷 پلیس ، حیاط خانه را بازرسی کرد 🇮🇷 و به طرف اتاقی که فرامرز گفته بود ، رفتند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 نگهبان خانه حمزه ، سریعا به حمزه زنگ زد . 🇮🇷 و آمدن پلیس را به او اطلاع داد . 🇮🇷 حمزه نیز با شتاب ، 🇮🇷 لباسش را پوشید و به طرف انبار رفت . 🇮🇷 سعی داشت تا پلیس را از آنجا خارج کند . 🇮🇷 امّا پلیسها ، حمزه را از اتاق بیرون بردند . 🇮🇷 تا بتوانند راحت تر اتاق را جستجو کنند . 🇮🇷 حمزه ، بیشتر اصرار کرد 🇮🇷 و از آنها خواست تا آنجا را تفتیش نکنند . 🇮🇷 اما پلیس تهدید کرد 🇮🇷 که اگر بیشتر حرف بزند ، دستبند می خورد 🇮🇷 در محلی که فرامرز گفته بود ، 🇮🇷 جنازه احمد را پیدا کردند . 🇮🇷 و حمزه را به جرم قتل ، دستگیر کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز از شدت خستگی ، 🇮🇷 در خرابه ای پشت مسجد خوابید . 🇮🇷 وقتی بیدار شد ، 🇮🇷 دوباره خودش و دوستانش را در قفس دید . 🇮🇷 و با تعجب گفت : 🐈 باز چی شده ؟! ما چرا اینجاییم ؟ 🇮🇷 یک گربه ایرانی به نام مایو گفت : 🌟 یک شکارچی هندی خواست ما رو بگیره 🌟 ما هم فرار کردیم ، اما تو خواب بودی 🌟 به خاطر همین تو رو گرفت . 🌟 من و چندتا گربه ایرانی دیگه ، 🌟 برگشتیم تا کمکت کنیم . 🌟 اما زورمون نرسید و گیر افتادیم . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 ببخشید که به خاطر من گیر افتادید . 🐈 بقیه گربه ها چی ؟! 🐈 چه بلائی سرشون اومده ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 اونا فرار کردن ، 🌟 انشالله که خوب باشن ؛ 🌟 چون ازشون هیچ خبری ندارم . 🇮🇷 فرامرز به بقیه گربه ها سلام کرد . 🇮🇷 و خودش را ، 🇮🇷 به گربه های خارجی معرفی نمود . 🇮🇷 بعد از چند ساعت ، 🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ، 🇮🇷 بیشتر با هم آشنا شدند . 🇮🇷 گربه های خارجی ، 🇮🇷 علاقه خاصی به گربه های ایرانی داشتند 🇮🇷 و خیلی از آنها تعریف می کردند . 🇮🇷 و اینکه ارزش و قیمت گربه های ایرانی ، 🇮🇷 خیلی بیشتر از گربه های خارجی است . 🇮🇷 همه در حال صحبت کردن بودند 🇮🇷 که ناگهان در وقت غروب ، 🇮🇷 بعضی از گربه های خارجی و ایرانی ، 🇮🇷 سرشان را ، رو به آسمان ، بالا گرفتند 🇮🇷 و به عبادت و مناجات با خدا پرداختند . 🇮🇷 فرامرز ، با دیدن این صحنه ، 🇮🇷 یاد بدی های خودش افتاد . 🇮🇷 یاد حرف های زشتی که به خدا زده ، افتاد . 🇮🇷 فرامرز از این شرمنده بود 🇮🇷 که حیواناتی مثل گربه ها ، 🇮🇷 خیلی خوب می فهمند عبادت چیست 🇮🇷 اما خودش هنوز نفهمید 🇮🇷 که خدا کیست و عبادت یعنی چی ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شکارچی هندی ، مادو نام داشت . 🇮🇷 با رفیق عربستانی اش ، که فهد نام داشت 🇮🇷 در حال لیست کردن گربه های جدید بودند . 🇮🇷 فهد در حال نوشتن بود ، 🇮🇷 که با لهجه عربی به مادو گفت : 🌟 نمی خوای به حسن علی بگی که چه بلائی سر دخترش آوردی ؟! 🔥 مادو گفت : 🔥 بازم که شروع کردی ؟! 🔥 قبلاً راجع به این موضوع ، با هم صحبت کردیم . 🔥 پس لطفا ادامه نده . 🌟 فهد گفت : 🌟 ببین مادو‌ ! پنج ساله که خواب راحت ندارم 🌟 عذاب وجدان ، داره منو از پا در میاره 🌟 اگه تو نگی ، 🌟 شاید عذاب وجدانم منو مجبور کنه 🌟 که برم پیش پلیس یا حسن علی ، 🌟 و اونوقت همه چی رو میگم . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز حسن علی را ندیده بود . 🇮🇷 اما در لابلای حرفهای فهد و مادو ، 🇮🇷 و حرفهایی که از خریداران گربه ها ، 🇮🇷 و دوستان مادو شنیده بود ، 🇮🇷 به خباثت های شکارچی هندی ، 🇮🇷 و مظلومیت حسن علی ، پی برد . 🇮🇷 و همچنین فهمید که مادو ، 🇮🇷 بلائی سر دختر حسن علی آورده ، 🇮🇷 اما غیر از خود مادو ، 🇮🇷 هیچ کس از نوع کشتن آن دخترک ، 🇮🇷 و از مکان جنازه اش خبر ندارد ؛ 🇮🇷 فهد نیز می داند که آن دخترک مرده است . 🇮🇷 ولی از جنازه اش ، خبری نداشت . 🇮🇷 حسن علی و دیگران فکر می کنند 🇮🇷 که دخترک گم شده است . 🇮🇷 به خاطر همین حسن علی همچنان ، 🇮🇷 منتظر پیدا شدن دخترش بود . 🇮🇷 و برای پیدا کردن او نیز ، نذر کرد ، 🇮🇷 که شب های جمعه ، به نیت امام زمان عج ، 🇮🇷 به فقرا ، غذا و پول بدهد . 🇮🇷 مادو ، خدمتکار یک مرد کویتی پولدار ، 🇮🇷 به نام حسن علی بود . 🇮🇷 حسن علی ، مردی مومن و خداترس است . 🇮🇷 مثل پدر و مادرش ، شیعه دوازده امامی بود . 🇮🇷 پولدار بود ولی پولش را ، 🇮🇷 در راه خدا و کمک به فقرا خرج می کرد . 🇮🇷 دخترش پنج سال پیش ، گم شده است . 🇮🇷 و کسی از او خبری نداشت . 🇮🇷 اما هیچ وقت ، لب به شکایت باز نکرد . 🇮🇷 ولی همیشه و همه جا ، سراغ دخترش را ، 🇮🇷 از مردم و همسایه ها و پلیس می گرفت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به مایو گفت : 🐈 هی داداش ! یه ماجراجویی تازه داریم . 🐈 انشالله ماموریت بعدی مون ، 🐈 پیدا کردن اون دختره است . 🐈 باید حساب این شکارچی خبیث رو برسیم 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 کدوم دختره ؟! قضیه چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اوه ببخشید ، 🐈 یادم رفت که نمی تونی ، 🐈 حرفای انسانها رو بفهمی . 🇮🇷 فرامرز ، هر چه شنیده را ، 🇮🇷 برای مایو تعریف کرد . 🇮🇷 فرامرز ، قبل از اذان صبح بیدار شد . 🇮🇷 و مایو را در حال عبادت دید . 🇮🇷 که با خود می گفت : 🌟 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح 🇮🇷 فرامرز با تعجب به مایو گفت : 🐈 تو داری چکار می کنی ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 مگه نمی بینی ؟! 🌟 دارم ذکر خدا می گم 🌟 دارم خدا رو عبادت می کنم 🇮🇷 فرامرز ، دوباره با تعجب گفت : 🐈 مگه حیوونا هم خدا رو می شناسن ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 این دیگه چه سوالیه ؟! 🌟 مگه تو خودت خدارو نمی شناسی ؟! 🌟 مگه خدا رو عبادت نمی کنی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 راستش ... اون طور که باید ... 🐈 نه نمی شناسم 🐈 من تا حالا نماز نخوندم 🐈 بلد هم نیستم بخونم . 🌟 مایو گفت : نماز چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یه نوعی از عبادت کردن خداست دیگه 🐈 انسانها به عبادت خدا میگن ، نماز 🐈 البته عبادت های دیگه ای هم هست 🐈 مثل دعا ، ذکر ، قرآن ، روزه ، حج و... 🇮🇷 مایو با تعجب گفت : 🌟 خودت همه اینارو انجام میدی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه دیگه ... گفتم که ... 🐈 من متاسفانه اهل نماز و این چیزا نیستم 🐈 البته مامانم خیلی بهم گفته بخونم 🐈 ولی کر و کور بودم . 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 عبادت گربه هارو چی ، بلدی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 مگه عبادت شما چه جوریه ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 ما هر روز ، چند مرتبه 🌟 صبح و ظهر و عصر و شب و نیمه شب ، 🌟 چند بار ذکر می گیم : 👈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یعنی همه گربه ها اینو می گن ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 خوب آره دیگه 🇮🇷 فرامرز ، نفس عمیقی کشید و گفت : 🐈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، با اذان صبح ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 آرام به طرف اتاق مادو رفت . 🇮🇷 اما فقط فهد آنجا خوابیده بود . 🇮🇷 فرامرز ، با زبان عربی دست و پا شکسته ، 🇮🇷 به فهد فهماند ، 🇮🇷 که دنبال مادو ، شکارچی هندی می گردد . 🇮🇷 اما او چیزی نمی گفت . 🇮🇷 فرامرز او را تهدید کرد که اگر حرف نزند 🇮🇷 به خشونت متوسل می شود . 🇮🇷 باز فهد چیزی نگفت . 🇮🇷 فرامرز ، او را به باد کتک گرفت . 🇮🇷 فهد تسلیم شد و آدرس خانه ای که ، 🇮🇷 مادو در آن کار می کند را ، نوشت . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 ممنون که حرف زدی 🐈 حالا بگو قضیه دختر حسن علی چیه ؟! 🇮🇷 فهد با وحشت گفت : 🌟 من چی می دونم ، به من چه ربطی داره . 🇮🇷 فرامرز ، گردن او را فشار داد و گفت : 🐈 من می دونم که شماها اونو کشتید 🐈 به نفع خودته بهم بگی چی شده 🐈 تا هم وجدانت راحت بشه 🐈 و هم قول میدم 🐈 اگر همه چی رو بهم بگی 🐈 به کسی در مورد تو چیزی نمیگم 🇮🇷 فهد ، باز نمی خواست چیزی بگوید 🇮🇷 تا اینکه فرامرز دوباره او را کتک زد 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 نزن باشه میگم 🌟 مادو ، خدمتکار هندی حسن علی ، 🌟 آدمی بدذات ، قاچاقچی ، خلافکار ، 🌟 و اهل دزدی و خیانت بود . 🌟 و گاهی کار قاچاق گربه هم انجام می داد . 🌟 اما حسن علی ، خیلی به او اعتماد داشت 🌟 و از کارهای کثیفش ، هیچ خبری نداشت . 🌟 حسن علی ، گاهی به مادو ، 🌟 پول و مواد غذایی و کالا می داد ، 🌟 تا به دست فقرا برسونه . 🌟 اما اون ، اونا رو برای خودش می برد . 🌟 یا اونا رو می فروخت 🌟 و پولش رو برای خودش خرج می کرد . 🌟 پنج شش سال پیش هم ، 🌟 طلا و جواهرات و چیزای قیمتی ، 🌟 برای حسن علی آوردن . 🌟 تا اونارو بفروشه و خرج مسجد کنه 🌟 اون موقع ، من تازه به کویت اومده بودم 🌟 و چیزی هم نداشتم 🌟 مادو بهم گفت که بیام کمکش کنم 🌟 در عوضش ، سهم خوبی بهم میده 🌟 اولش مخالفت کردم 🌟 و حتی بهش گفتم : 🌟 که اگر حسن علی یا پلیسها بفهمن ، 🌟 هم از تو کارت اخراج میشی 🌟 هم من بدبخت میشم 🌟 هم زندانیمون می کنن ... 🌟 اما اون گفت : 🔥 نترس نمیذارم کسی بفهمه 🌟 آخرش منم قبول کردم . 🌟 کار ، خوب داشت پیش می رفت . 🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ، 🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۱ 🐈 🐈 🐈 ⚜ فهد گفت : 🌟 دزدی ما ، خوب داشت پیش می رفت . 🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ، 🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید . 🌟 من خیلی ترسیده بودم . 🌟 اما مادو ، دهان دختره رو گرفت 🌟 و اونو به زیر زمین برد . 🌟 اما بعد از چند لحظه ، تنها برگشت 🌟 هر چی ازش پرسیدم چی شد ، جواب نداد 🌟 فقط گفت ، با پول و شکلات ساکتش کردم . 🌟 چند روز بعد ، فهمیدم که دختر حسن علی ، 🌟 از شب دزدی تا الآن گم شده . 🌟 و پلیسا دارن دنبال دزد و دختره می گرده 🌟 هر چی به مادو گفتم : 🌟 چه بلایی سر بچه آوردی ؟! 🌟 چیزی نمی گفت . 🌟 تا اینکه تصمیم گرفتم برم پیش پلیس ، 🌟 و به همه چی اعتراف کنم . 🌟 اما مادو جلوم رو گرفت و گفت : 🔥 اگه بری ، به جرم قتل اعدامت می کنن 🌟 گفتم منظورت چیه ؟! 🔥 گفت : من دختره رو کشتم 🔥 اگه بری پیش پلیس ، به جرم شریک قتل ، 🔥 اعدامت می کنن . 🔥 پس بهتره دهنتو ببندی و چیزی نگی . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 با جنازه دختره ، چکار کردید ؟ 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 نمی دونم ، یعنی خودش بهم نگفت . 🌟 خیلی هم اصرارش کردم که بهم بگه 🌟 اما نگفت که جنازه رو کجا برده 🌟 و باهاش چکار کرده ، 🌟 فقط می گفت که دفنش کردم 🌟 اما باز نگفت کجا . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اون هندی لعنتی ، دیگه چه گناه هایی کرده ؟ 🐈 چه غلطهایی مرتکب شده ؟! 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 من فقط تو دزدی ها ، شکار گربه ها ، 🌟 و در فروش گربه ها ، 🌟 باهاش همکاری می کنم . 🌟 اما اون گناهای خیلی زیادی مرتکب شده 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فهد ، همه کارهای خلاف مادو را لو داد . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 الآن کاری باهات ندارم 🐈 ولی اگه به کسی گفتی که منو دیدی ، 🐈 به خدا نابودت می کنم . 🌟 فهد گفت : باشه چیزی نمیگم 🇮🇷 فرامرز ، به سرعت به طرف قفسش رفت . 🇮🇷 و جلوی چشم گربه ها ، تبدیل به گربه شد 🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ، 🇮🇷 از دیدن این صحنه تعجب کردند 🇮🇷 و بعد از آن ، 🇮🇷 حرف فرامرز را باور کردند که می گفت : 👈 من یک انسانم نه گربه 🇮🇷 یکی از گربه های خارجی گفت : ⚜ من حرفش و قبول ندارم ⚜ اون میگه من انسانم نه گربه ⚜ پس چرا الآن گربه است ؟! ⚜ پس نتیجه می گیریم هم انسانه هم گربه 🇮🇷 فرامرز ، روز بعد ، بر خلاف همشه ، 🇮🇷 باز هم با صدای اذان ، انسان شد . 🇮🇷 فرامرز از این واقعه ، خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 اما به فال نیک گرفت 🇮🇷 و قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف خانه حسن علی رفت . 🇮🇷 مستقیم دنبال اتاق مادو گشت . 🇮🇷 وارد اتاق مادو شدند . 🇮🇷 و گربه ها را به جان او انداخت . 🇮🇷 مادو ، داد می زد و درخواست کمک می کرد . 🇮🇷 فرامرز به او گفت : 🐈 هی مادو ، اگه حرف نزنی ، زنده نمی مونی 🔥 مادو گفت : از من چی می خوای ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟! 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 من که کاریش نکردم آخه . 🔥 دزدا اونو با خودشون بردن . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خر خودتی ، احمق تویی ، بی شرفِ قاتل 🐈 من می دونم که تو ، اون دختره رو کشتی 🐈 به نفعته که حرف بزنی 🐈 وگرنه این گربه ها ، به حسابت می رسن 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به مادو گفت : 🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟! 🐈 زود بگو اون دخترک بدبخت کجاست ؟! 🔥 مادو گفت : 🔥 آخه من چی بگم 🔥 وقتی نمی دونم کجاست ، چی بگم 🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد 🇮🇷 و آنها نیز دوباره به مادو حمله کردند 🇮🇷 و او را چنگ زدند و گاز گرفتند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 باشه باشه ، همه چی رو می گم 🔥 فقط اینارو بردار 🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گربه ها ، عقب کشیدند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 آخه من نمی دونم کجاست . 🇮🇷 فرامرز دوباره بشکن زد . 🇮🇷 و گربه ها به مادو حمله کردند . 🇮🇷 مادو دوباره گفت : 🔥 نه نه غلط کردم ، باشه میگم 🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گفت : خب بگو 🇮🇷 گربه ها ، آرام به عقب برگشتند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 اون دختره رو ، من کشتم 🔥 و جنازشو توی بیابون ، دفن کردم .🐈 🇮🇷 فرامرز ، مادو را کشان کشان با کتک و لگد ، 🇮🇷 به طرف حیاط خانه بیرون آورد . 🇮🇷 و حسن علی را صدا زد . 🇮🇷 حسن علی ، مشغول خواندن قرآن بود . 🇮🇷 که از سر و صدای فرامرز ترسید ، 🇮🇷 به سرعت بلند شد و به حیاط خانه رفت . 🇮🇷 فرامرز را دید که دورتادورش گربه بود . 🇮🇷 و به مادو نگاه کرد که زیر پای فرامرز افتاده . 🇮🇷 حسن علی ، با آرامش به فرامرز گفت : 🌷 هی آقا تو کی هستی ؟! 🌷 چکار این بدبخت داری ، ولش کن . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آقا من شمارو نمی شناسم 🐈 ولی فکر کنید که از طرف خدا اومدم 🐈 دو سه روزه که ماجرای شما و دخترتون رو شنیدم 🐈 و می دونم که هنوز منتظرش هستین 🐈 من اومدم به انتظارتون ، خاتمه بدم . 🐈 و این پست فطرت ، 🐈 می خواد همه ماجرا رو براتون تعریف کنه 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادو ، پیش حسن علی اعتراف کرد 🇮🇷 که خودش دختر او را کشته است . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پای مادو را بست و رفت . 🇮🇷 حسن علی نیز به پلیس خبر داد . 🇮🇷 پلیس ، مادو را شکنجه کرد 🇮🇷 تا بگوید که جنازه را کجا مخفی کرده است . 🇮🇷 مادو ، اول حرف خود را انکار کرد 🇮🇷 سپس بعد از تحمل شکنجه ها ، 🇮🇷 اعتراف کرد که جنازه دخترک را ، 🇮🇷 تکه تکه کرده 🇮🇷 و درون کیسه زباله انداخت . 🇮🇷 و همراه با آشغال ها ، 🇮🇷 تحویل ماشین زباله داد . 🇮🇷 پلیس و حسن علی ، 🇮🇷 از شنیدن این ماجرا ، به گریه افتادند . 🇮🇷 پلیس ، شکنجه مادوی بی رحم را بیشتر کرد 🇮🇷 و تحقیقات بیشتری درباره او انجام دادند ‌ 🇮🇷 و به جنایات و گناهان بیشتری از او ، 🇮🇷 دست یافتند . 🇮🇷 فرامرز ، به حالت گربه ، به خانه حسن علی می رفت 🇮🇷 وقتی ماجرای تکه تکه شدن دخترک را شنید 🇮🇷 خیلی ناراحت شد . 🇮🇷 حسن علی ، بعد از این ماجرا ، 🇮🇷 همه جا را به دنبال فرامرز گشت . 🇮🇷 تا از او قدردانی کند ؛ 🇮🇷 اما هیچ وقت او را نیافت . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 در روزنانه ها و تلویزیون اعلامیه گذاشت 🇮🇷 و با تیتر بزرگ نوشت : 🌷 به هر کسی که پسر گربه ای را پیدا کند ، 🌷 جایزه میلیاردی ، داده می شود . 🌷 او پسری مهربان ، قوی و با ایمان است 🌷 که تعدادی گربه نیز ، او را همراهی می کنند . 🇮🇷 فرامرز ، انسان شد و به طرف فهد رفت 🇮🇷 و ماجرای تکه تکه شدن دخترک را به او گفت 🇮🇷 فهد خیلی متاسف شد . 🇮🇷 و عذاب وجدانش نیز بیشتر شد . 🇮🇷 فرامرز به فهد گفت : 🐈 بهت قول دادم که تو رو لو ندم 🐈 ولی ای کاش می دونستی 🐈 که با چه آشغالی داشتی کار می کردی 🇮🇷 فهد با گریه گفت : 🌟 تو ایرانی هستی ؟! 🐈 فرامرز گفت : آره چطور مگه ؟! 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 از چند ماه پیش فهمیدم ، 🌟 که یکی از مشتریان ما ، که اهل ترکیه هم بود 🌟 دختران ایرانی رو ، از کویت قاچاق می کنه 🌟 و به ترکیه می بره . 🌟 ولی نمی دونم که اون دخترارو ، 🌟 از اینجا می دزده ؟! یا از ایران ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، 🇮🇷 از شنیدن خبر دزدیدن دختران ایرانی ، 🇮🇷 جا خورد و با عصبانیت گفت : 🐈 اسم اون کثافتی که ، 🐈 دخترای ما رو می دزده چیه ؟ 🇮🇷 فهد گفت : اَیّاز 🐈 فرامرز گفت : 🐈 مشخصات و آدرسشو بهم بده . 🇮🇷 فرامرز ، یاد گذشته زشت خود افتاد 🇮🇷 آن زمان که مزاحم ناموس مردم می شد 🇮🇷 و در کوچه و بازار و خیابان ، 🇮🇷جلوی آنها را می گرفت . 🇮🇷 نزدیک طلوع آفتاب شده بود . 🇮🇷 فرامرز ، مشخصات ایاز را گرفت . 🇮🇷 و از فهد خواست تا با اَیّاز ، قرار بگذارد 🇮🇷 و گربه ها را به او بفروشد . 🇮🇷 فهد نیز ، بعد از فروش گربه ها به ایاز ، 🇮🇷 به جایی دور فرار کرد . 🇮🇷 اما فکر تکه تکه شدن دختر حسن علی ، 🇮🇷 عذاب وجدان او را بیشتر می کرد . 🇮🇷 و هر روز که می گذشت ، 🇮🇷 کابوس های او بیشتر می شد . 🇮🇷 و هر جا می رفت آن دخترک را می دید . 🇮🇷 پس از چند روز ، به مرز دیوانگی رسید . 🇮🇷 سپس خود را به پلیس معرفی کرد . 🇮🇷 فرامرز ، از آن روز به بعد ، 🇮🇷 هر روز ، با اذان صبح انسان می شود . 🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، گربه می شود . 🇮🇷 ایاز نیز ، با اولین پرواز ، 🇮🇷 گربه ها ، جواهرات ، موادمخدر ، 🇮🇷 و تعدادی از دختران ایرانی و عربی را ، 🇮🇷 به ترکیه برد . 🇮🇷 فرامرز ، در هواپیما متوجه شد 🇮🇷 که عده ای از دختران را ، 🇮🇷 به بهانه های مختلف مثل کار و مانکنی ، 🇮🇷 با خود به ترکیه می برند . 🇮🇷 وقتی به خانه ایاز رسیدند . 🇮🇷 دختران را در اتاقهایی در انباری زندانی کردند 🇮🇷 و از قبل ، دختران زیادی ، 🇮🇷 از کشورهای مختلف نیز آنجا بودند . 🇮🇷 فرامرز متوجه شد 🇮🇷 که ایاز ، این دختران را ، 🇮🇷 به یک میلیاردر آمریکایی ، 👈 به نام استیون دنان ، می فروشد . 🇮🇷 استیون دنان نیز ، آنها را به آمریکا برده 🇮🇷 و به عنوان برده جنسی به مردم می فروشد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، دوباره با اذان صبح ، انسان شد . 🇮🇷 و به دنبال جمع کردن مدارک علیه ایاز رفت . 🇮🇷 و همچنین ، همه جا را گشت 🇮🇷 تا بفهمد که دختران را کجا زندانی کردند . 🇮🇷 از مدارکی که پیدا کرده بود ، 🇮🇷 احساس ترس و وحشت کرد . 🇮🇷 ایاز ، علاوه بر فروش گربه و دختران ، 🇮🇷 در کار مواد مخدر ، فروش جنین به چینی ها 🇮🇷 فروش اعضای انسان و... بود . 🇮🇷 فرامرز ، از دیدن عکس و فیلمهایی که 🇮🇷 در دفتر ایاز پیدا کرده بود 🇮🇷 حالش بد شد و به گریه افتاد . 🇮🇷 عکس چینی هایی را دید 🇮🇷 که ، با جنین و نوزادان مرده ، 🇮🇷 سوپ درست می کردند . 🇮🇷 عکس جنین هایی را دید ، 🇮🇷 که درون چرخ گوشت ، گذاشته بودند . 🇮🇷 عکس دخترانی که ، مثل حیوان ، 🇮🇷 وسط خیابان چهار دست و پا ، راه می رفتند 🇮🇷 یک طناب بر گردنشان انداخته بودند 🇮🇷 و آنها را مثل سگ ، 🇮🇷 به دنبال خود می کشاندند . 🇮🇷 عکس دخترانی را دید ، 🇮🇷 که دست و پاهایشان را قطع می کردند 🇮🇷 زبانشان را می بریدند 🇮🇷 و آنها به عنوان عروسک و حیوان ، 🇮🇷 به پولداران می فروختند . 🇮🇷 عکس دخترانی که با طناب بسته شده بودند 🇮🇷 و چند مرد وحشی به او تجاوز می کردند . 🇮🇷 عکس دخترانی که وسط رینگ بوکس ، 🇮🇷 عریان رهایش می کردند 🇮🇷 تا یکی یکی به او تجاوز کنند . 🇮🇷 و صدها نفر ، دور تا دور رینگ ، نشسته بودند 🇮🇷 و از این وحشی گری ، لذت می بردند . 🇮🇷 عکس دخترانی که در مغازه ها ، 🇮🇷 پشت ویترین گذاشته می شدند 🇮🇷 تا برای استفاده جنسی ، کرایه می دادند . 🇮🇷 فرامرز ، دیگر طاقت نیاورد . 🇮🇷 حالش خیلی بد شده بود 🇮🇷 هم بغضش گرفت هم خیلی ترسید . 🇮🇷 اشک در چشمانش جمع شده بود . 🇮🇷 اشک ، دیدش را تار کرده بود . 🇮🇷 می خواست از آن خانه نفرین شده فرار کند 🇮🇷 و بی خیال ایاز و نجات دخترا و... شود 🇮🇷 اما ذره ای امید داشت 🇮🇷 که با انجام کارهای خوب ، 🇮🇷 دوباره انسان می شود . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، محل نگهداری دختران ، 🇮🇷 قراردادهای ایاز و طرف هایش ، 🇮🇷 آزمایشگاه های مواد مخدرش ، 🇮🇷 واسطه های خرید جنین و... را حفظ کرد . 🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت . 🇮🇷 روز بعد ، 🇮🇷 در کنار گربه های دیگر ، 🇮🇷 در یک قفس بزرگ ، 🇮🇷 به انتظار اذان نشسته بود . 🇮🇷 با آمدن صدای اذان ، فرامرز انسان شد 🇮🇷 به سرعت ، قفل در قفس خود را شکست ، 🇮🇷 و از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و گربه های دیگر را نیز آزاد کرد . 🇮🇷 آرام به طرف زیرزمین ، حرکت کرد . 🇮🇷 همه گربه ها نیز پشت سر او می آمدند . 🇮🇷 دو نگهبان ، دم در زیرزمین بودند . 🇮🇷 فرامرز ، به طرف آن دو رفت و گفت : 🐈 آقایون ممکنه کمکم کنید . 🇮🇷 دو نگهبان ، از دیدن فرامرز ، 🇮🇷 هم متعجب گشته و هم احساس خطر کردند . 🇮🇷 سلاح خود را در آورده و به طرف او گرفتند 🇮🇷 یکی از آنان ، با زبان ترکی گفت : 🔥 هِی تو کی هستی ؟! اینجا چکار می کنی ؟! 🔥 چطوری اومدی داخل ؟! 🐈 فرامرز به گربه ها ، 🐈 که پشت نگهبانان بودند ، اشاره کرد و گفت : 🐈 من نمی فهمم چی میگید . 🐈 لطفا از اونا ، بپرسید . 🇮🇷 دو نگهبان ، 🇮🇷 ِسرشان را به سمت عقب چرخاندند 🇮🇷 ناگهان گربه ها به آنها حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، به طرف آنها دوید . 🇮🇷 و مشت محکمی به گردن آنها زد . 🇮🇷 و آنها را بیهوش نمود . 🇮🇷 سلاحشان را ، از دستشان گرفت ، 🇮🇷 و کلید زیرزمین را برداشت . 🇮🇷 سپس درب زیر زمین را باز کرد . 🇮🇷 چندتا اتاق در زیر زمین بود . 🇮🇷 به سرعت و با عجله ، 🇮🇷 یکی یکی آن درها را باز کرد . 🇮🇷 دختران زیادی در آن اتاق ها زندانی بودند . 🇮🇷 دختران را آزاد کرد و گفت : 🐈 بی سروصدا از اینجا خارج بشید 🐈 و مستقیم به طرف پلیس برید ، 🐈 اونجا جاتون اَمنه . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 دوباره به قفس هاشون برگشتند . 🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، دوباره فرامرز ، گربه شد . 🇮🇷 خبر فرار دختران را به اَیّاز دادند . 🇮🇷 او با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و گفت : 🔥 یعنی چی فرار کردند ؟! 🔥 پس شماها اینجا چکاره اید ؟! ☠ اوبات گفت : ☠ قربان ! نگهبانا میگن که غافلگیر شدن ☠ انگار یه پسر جوونی با تعداد زیادی گربه ، ☠ به نگهبانا حمله کرده و دخترا رو آزاد کرده 🔥 اَیّاز ، دوباره با عصبانیت گفت : 🔥 اِی احمقای بی خاصیت . 🔥 شما به درد هیچ کاری نمی خورید 🔥 فوراً همه مدارک و جمع کنید 🔥 باید از اینجا بریم . 🔥 الآنه که سر و کله پلیسا ، تو این خونه پیدا بشه 🔥 و هر چه سریعتر ، 🔥 اون پسره رو هم برام پیدا کنید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 اوبات ، همه مدارک ، طلاها ، مواد مخدر ، 🇮🇷 و گربه ها را ، 🇮🇷 به یک مکان دیگر منتقل کرد . 🇮🇷 و خانه را تخلیه نمود . 🇮🇷 دختران ، به اداره پلیس رفتند 🇮🇷 و از آنها کمک خواستند . 🇮🇷 پلیس با چندتا از دختران به خانه ایاز آمد ، 🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد و کسی آنجا نبود 🇮🇷 پلیس ترکیه ، 🇮🇷 سالهاست به دنبال اَیّاز و اوبات بودند 🇮🇷 اما هیچ وقت موفق نشدند ، 🇮🇷 تا آن دو را دستگیر کنند ‌. 🇮🇷 روز بعد ، باز هم فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 منتظر اذان صبح شدند . 🇮🇷 با گفتن اذان ، فرامرز ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 به سرعت ، به همراه گربه ها ، 🇮🇷 به دنبال آزمایشگاه مواد مخدر گشتند . 🇮🇷 نگهبانان را ، بیهوش کردند . 🇮🇷 تا به آزمایشگاه رسیدند . 🇮🇷 همه آزمایشگاه را به آتش کشیدند . 🇮🇷 سپس برای ایاز و اوبات ، کمین کردند 🇮🇷 ایاز با عصبانیت از اتاقش خارج شد 🇮🇷 در حالی که می گفت : 🔥 اوبات ، معلومه اینجا چه خبره ؟! 🇮🇷 اوبات با چند نفر دیگر ، به طرف ایاز رفت 🇮🇷 و با ترس گفت : ☠ قربان به ما حمله شده ☠ همه نگهبانها رو بیهوش کردند ☠ باید هر چه سریعتر از اینجا فرار کنیم 🇮🇷 ایاز با عصبانیت گفت : 🔥 کار کدوم احمقیه ؟! 🔥 پلیسا ، رقیبا ... 🇮🇷 اوبات گفت : ☠ قربان کار همون پسره و گربه هاست ☠ سریع بیاین از اینجا بریم . 🇮🇷 اَیّاز و اوبات ، در حال فرار بودند 🇮🇷 گربه ها ، افراد ایاز را ، 🇮🇷 یکی یکی شکار می کردند 🇮🇷 و فرامرز آنها را بیهوش می کرد . 🇮🇷 تا اینکه فقط ایاز و اوبات ماندند . 🇮🇷 با یک حمله همه جانبه ، 🇮🇷 آنها را نیز بیهوش و دستگیر کردند . 🇮🇷 و با دست و پای بسته ، 🇮🇷 آنها را در کامیون خودشان ، 🇮🇷 که پر از مواد مخدر بود ، قرار دادند . 🇮🇷 و به سرعت ، قبل از اینکه آفتاب طلوع کند 🇮🇷 ماشین را به مرکز پلیس رساندند . 🇮🇷 فرامرز ، با سرعت زیاد ، 🇮🇷 ماشین را به دروازه پاسگاه زد 🇮🇷 و داخل پاسگاه شد . 🇮🇷 پلیس ها و سربازان ، خیال کردند 🇮🇷 که به آنها حمله شده 🇮🇷 به خاطر همین آماده باش زدند 🇮🇷 و سلاح خود را برداشتند 🇮🇷 و کامیون را محاصره کردند . 🇮🇷 اما کسی پشت فرمان نبود . 🇮🇷 درب راننده کامیون را باز کردند 🇮🇷 کسی آنجا نبود 🇮🇷 فقط چندتا گربه از ماشین ، به بیرون پریدند . 🇮🇷 فرامرز دوباره با طلوع آفتاب گربه شده بود 🇮🇷 فرامرز از کامیون پیاده شد ، 🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد . 🇮🇷 پلیسها ، درب عقب کامیون را باز کردند 🇮🇷 ایاز و اوبات را ، 🇮🇷 که سالها در ترکیه تحت تعقیب بودند ، 🇮🇷 دست و پا بسته ، پیدا کردند ... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla