eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
7.mp3
7.71M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۷ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، با آنها درگیر شدند 🇮🇷 سپس آن جوان سیاه پوست و دوستانش ، 🇮🇷 به کمک فرامرز آمدند . 🇮🇷 سفید پوستان ، کتک خوردند و فرار کردند . 🇮🇷 جوانان سیاه پوست ، 🇮🇷 فرامرز را به خانه های خود دعوت کردند . 🇮🇷 و حسابی از فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 پذیرایی کردند . 🇮🇷 و بابت نجات پسرشون از دست سفیدپوستان 🇮🇷 خیلی از فرامرز ، تشکر کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز با انگلیسی و عربی ضعیفش ، 🇮🇷 از آنها تشکر کرد و گفت : 🇮🇷 آی اَم فرامرز ، اسم من فرامرز 🇮🇷 آی اَم ایران ، من ایرانی هستم ، آنه ایرانی 🇮🇷 آی اَم مسلمان ، من مسلمان هستم ، اَنا مُسلِم 🇮🇷 آی اَم شیعه ، من شیعه هستم ، آنه شیعی 🇮🇷 پدر یکی از سیاهپوستان ، 🇮🇷 کمی فکر کرد و به فرامرز فهماند : 👈 که تو همین جا باش . من میرم و برمیگردم 🇮🇷 سریع بلند شد 🇮🇷 و پس از چند دقیقه با دو نفر دیگر برگشت . 🇮🇷 و آنها را به طرف فرامرز ، هدایت کرد . 🇮🇷 آن دو نفر ، پیش فرامرز آمدند و گفتند : 🌸 تو ایرانی هستی ؟! 🇮🇷 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 آره ایرانی ام ، شما هم ایرانی هستین ؟! 🇮🇷 فرامرز ، بلند شد . 🇮🇷 آن دو نفر ، فرامرز را بغل کردند و گفتند : 🌸 آره پسر ، ما هم ایرانی هستیم . 🌸 اسم من هاشمه و این دوستم صادقه 🌸 تو اینجا چکار می کنی ؟! 🌸 اسمت چیه ؟! 🌸 پدر و مادرت کجان ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من بدون پدر و مادرم ، اومدم اینجا 🇮🇷 هاشم و صادق ، تعجب کردند و گفتند : 🌸 تو تنها اومدی اینجا ؟! 🌸 اونم تو این کشور وحشی و خطرناک . 🌸 تو داری شوخی می کنی یا واقعا دیوونه شدی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من مجبور بودم که بیام 🐈 بعدا براتون توضیح میدم . 🇮🇷 فرامرز ، بعد از غذا و استراحت ، 🇮🇷 همه چیز را برای صادق و هاشم تعریف کرد 🇮🇷 صادق با تعجب گفت : 🌸 پس اون پسر گربه ای که همه میگن تویی ؟ 🌸 نه بابا ، باور نمی کنم 🌸 لابد این گربه ها هم ، همون گربه هان ؟ 🌸 باور نکردنیه ؟! 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 حالا چرا اومدی اینجا ؟! . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یک ساختمون بزرگ تو این شهر هست 🐈 که کارشون ، قاچاق دختره 🐈 اونا از همه جای دنیا ، دخترارو می دزدن 🐈 و میارن آمریکا . 🐈 تا به عنوان برده ، به پولدارا بفروشن 🐈 متاسفانه حتی دخترای ایرونی هم ، 🐈 توی اونا هست . 🐈 من باید جلوی اونارو بگیرم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شهید غیرت 🌹 جمعه ، ساعت نُه و نیم شب بود 🌹 آقا حمید خوش غیرت ، 🌹 دنبال دخترش آوا رفت . 🌹 آوا خانه رفیقش بود . 🌹 آقا حمید ، به فلکه سه گوش رسید 🌹 ناگهان متوجه می شود 🌹 که سه پسر اراذل اوباش ، 🌹 افتاده اند به جان دوتا دختر . 🌹 اراذل اوباش ، مزاحم دختران شدند 🌹 به دختران چنگ می اندازند 🌹 مچ دختران را ، 🌹 به زور می گیرند و می کشند 🌹 پسران اراذل ، 🌹 می خواهند دو دختر را ، 🌹 به زور داخل ماشین ببرند 🌹 اما دختران ، خود را عقب می کشند 🌹 و اراذل همچنان وحشیانه ، 🌹 دختران را می کشیدند . 🌹 آقا حمید ، از دیدن این صحنه ها ، 🌹 غیرتی می شود 🌹 و برای نجات دختران ، 🌹 به آن طرف خیابان می رود . 🌹 با خودش می گفت : 🌹 این دختران و هر دختری ، 🌹 مثل دختر من آوا هستند . 🌹 حتی اگر بی حجاب باشند . 🌹 همه دختران ایران و مسلمان ، 🌹 ناموس من هستند و برام مقدسند 🌹 حمید خوش غیرت ، 🌹 پا توی پیاده رو می گذارد . 🌹 اول به آرامی با اراذل حرف می زند 🌹 آنها را نصیحت می کند 🌹 اما انگار آنها ول کن نبودند ، 🌹 دختران هم از ترس اراذل ، 🌹 به خود می لرزیدند . 🌹 سپس حمید داد زد : 🌼 آنها را ول کنید چه کارشان دارید ؟!  🌼 مگر خودتان ناموس ندارید ؟! 🌹 ناگهان یکی از پسران اراذل ، 🌹 پیراهن سیاه خود را بالا می زند 🌹 و چاقویی را از کمرش بیرون می آورد 🌹 آقا حمید با غیرت ، 🌹 با لگد به طرف اراذل می رود 🌹 پسرک با چاقویش ، 🌹 به سینه آقا حمید می زند 🌹 پسر بدجنس دوم نیز ، 🌹 به پشت آقا حمید می رود . 🌹 حمید یک لگد دیگر ، 🌹 به پسر جلویی می زند . 🌹 و پسر دوم ، از عقب ، 🌹 چاقویش را ، تند تند ، 🌹 به پشت آقا حمید فرو می کند 🌹 پسر اول ، باز از جلو ، 🌹 چاقو را در سینه حمید می زند 🌹 پسر سوم هم ، 🌹 ایستاده است فقط نگاه می کند . 🌹 دختری که ماسک زده ، 🌹 می گوید او را نزنید . 🌹 چاقوها ، از جلو و عقب ، 🌹 توی بدن آقا حمید می روند . 🌹 حمید نمی تواند نفر عقب را بزند . 🌹 او را محاصره کرده بودند 🌹 حمید با دست خالی ، 🌹 گاهی لگد می زد و گاهی مشت . 🌹 و آن اراذل بدجنس ، 🌹 ناجوانمردانه ، 🌹 به حمید چاقو می زدند . 🌹 دو مرد رهگذر سر رسیدند . 🌹 اراذل اوباش ، 🌹 می ترسند و فرار می کنند 🌹 حمید دستش را ، 🌹 روی سینه اش می گذارد . 🌹 پیراهن حمید ، از جلو عقب ، 🌹 خونی شد . 🌹 خیلی درد می کشید . 🌹 از درد به خود می پیچید . 🌹 می خواهد ماشین بگیرد 🌹 تا به بیمارستان برود 🌹 اما گیج شده بود 🌹 همه جا برای او تیره و تار شده بود 🌹 یک موتوری می رسد . 🌹 حمید را که می بیند سوارش می کند . 🌹 پیراهن حمید ، پرخون تر شده بود . 🌹 موتور سوار ، بیشتر گاز می دهد 🌹 سر چهار راه دادگستری ، 🌹 یک نفر سرش را ، 🌹 از ماشین بیرون می آورد 🌹 و به موتورسوار می گوید : 🌼 آقا این دوستت تلوتلو میخورد . 🌹 موتورسوار ، می خواست 🌹 حمید را درست کند 🌹 اما ناگهان ، 🌹 حمید روی آسفالت می افتد 🌹 ترافیک می شود . 🌹 مردم او را دوره می کنند . 🌹 اما حمید به سختی نفس می کشید 🌹 دخترش آوا ، از بازی خسته شده بود 🌹 نشسته است و ثانیه می شمارد 🌹 تا پدرش حمید زود بیاید 🌹 و او را به خانه ببرد 🌹 اما از بابا حمید خبری نیست . 🌹 آوا شماره خانه را می‌ گیرد 🌹 و با مامان می گوید : 🌼 مامان جون ! چرا بابا نیومده ؟! 🌹 یک نفر زنگ می زند به ۱۱۵ 🌹 اورژانس به چهارراه آمد 🌹 اما حمید ، توی کما رفته بود . 🌹 آوا و مادرش ، نگران حمید شدند . 🌹 ساعت یازده شب ، 🌹 از فرمانداری ، 🌹 به همسر حمید ، زنگ می زنند 🌹 و با لحنی ناراحت می گویند : 🌼 آقای شما با کسی خصومت دارد ؟ 🌹 همسر حمید می گوید : 🌼 نه چرا می پرسید ؟ 🌼 یعنی دوباره به خاطر امر به معروف 🌼 کاری کرده ؟ 🌹 گفتند : 🌼 متاسفانه آقا حمید شهید شده . 🌹 چند روز بعد ، 🌹 آوا به مادرش گفت : 🌼 مامان ! بابا کجاست ؟! 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی در موضوعات مختلف مناسب برای همه سنین مناسب برای معلمان و مربیان مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان با این معماها ، همیشه می توانید حرف برای گفتن داشته باشید . من با این معماها ، بچه ها رو جذب می کنم ، به کلاسهام تنوع میدم و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها مشغول می کنم . تخفیف ویژه برای اهدای فرهنگی قیمت تکی : با احترام ۱۵ هزار تومان قیمت ده عدد : ۱۴ هزار تومان قیمت بیست عدد : ۱۳ هزار تومان قیمت سی عدد : ۱۲ هزار تومان قیمت چهل عدد : ۱۱ هزار تومان قیمت پنجاه عدد به بالا : ده هزار تومان جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید . 🆔 @amoo_molla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 اگه واقعا دخترای ایرانی رو دزدیدن 🌹 و به این جهنم آوردن 🌹 حتما کمکت می کنم 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 دختر ، دختره ، 🌸 ایرانی و خارجی نداره 🌸 باید حساب این بی شرفارو برسیم 🌸 تا همه دنیا بفهمه 🌸 حتی اگه دختر دشمن ما در خطر باشه 🌸 ایرانیای با غیرت ، حتما کمکش می کنن 🇮🇷 با هم به طرف ساختمان بزرگ رفتند . 🇮🇷 هاشم ، نگاهی به ساختمان کرد 🇮🇷 و سپس نگاهی به نگهبانان انداخت و گفت : 🌹 حالا چطور باید بریم داخل ؟! 🐈 فرامرز گفت : نگهبانا با من 🇮🇷 ناگهان فرامرز گربه شد ، 🇮🇷 و به طرف نگهبانان رفت . 🇮🇷 هاشم با تعجب به صادق گفت : 🌹 تو هم دیدی ؟! 🇮🇷 صادق هم با تعجب گفت : 🌸 دیدم ولی باور نمی کنم 🌸 یعنی اون پسره ، واقعا گربه شده 🌸 مطمئنی ما خواب نیستیم ؟! 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 باید صبر کنیم تا خودش بیاد 🌹 و برامون توضیح بده که ماجرا چیه ؟ 🇮🇷 فرامرز بین دو نگهبان ایستاد . 🇮🇷 و ناگهان انسان شد . 🇮🇷 نگهبانان ، ترسیدند و از جا پریدند 🇮🇷 شوک برقی خود را بالا بردند 🇮🇷 که فرامرز را بزنند ، 🇮🇷 ناگهان فرامرز ، گربه شد 🇮🇷 و آنها همدیگر را زدند . 🇮🇷 سپس سراغ دیگر نگهبانان رفت 🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد . 🇮🇷 و به صادق و هاشم اشاره کرد تا بیایند . 🇮🇷 صادق و هاشم ، همراه قفس گربه ها ، 🇮🇷 به طرف فرامرز رفتند . 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 میشه در مورد تبدیل شدنت به گربه ، 🌹 حرف بزنیم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 الآن نه ، ماجراش طولانیه . 🐈 انشالله بعد از عملیات براتون میگم . 🇮🇷 ساختمان ، ۱۳ طبقه داشت . 🇮🇷 و در هر طبقه ، ۱۳ اتاق بود . 🇮🇷 در هر طبقه ، یکی از آن اتاق ها ، 🇮🇷 نگهبان گذاشته بودند . 🇮🇷 در طبقه همکف ، اتاق های اداری بودند ‌. 🇮🇷 فرامرز ، با گربه هایش ، 🇮🇷 به تک تک اتاق ها رفته ، 🇮🇷 و کارمندان آنجا را بیهوش می کرد . 🇮🇷 هاشم و صادق نیز ، 🇮🇷 دست و پا و دهان آنها را می بستند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
8.mp3
9.64M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۸ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه تابوت 🌟 آخرين روزهاى زندگى حضرت زهرا 🌟 همه خانه غمگین و محزون بود 🌟 علاوه بر درد جسمانی ، 🌟 غصه ای دیگر در دل زهرا بود 🌟 با ناراحتی ، 🌟 به اسماء دختر عميس ‍ فرمود : 👑 اسماء ! 👑 من اين عمل را زشت مى دانم 👑 كه جنازه زنان را ، 👑 روى چهارچوب مى گذارند 👑 و پارچه اى روى آن مى اندازند ، 👑 و ملاعام به سوى قبرستان مى برند 👑 این عمل را زشت می دانم 👑 زيرا اندام او از زير پارچه نمايان است 👑 و هر كسى ، 👑 از حجم و چگونگى اندام او ، 👑 آگاه مى شود . 🌟 اسماء گفت : ☀️ من در حبشه چيزى ديدم ، ☀️ که خیلی خوب بود 🌟 و با آن جنازه ها را منتقل می کنند ☀️ اكنون شكل آن را ، ☀️ به تو نشان مى دهم . 🌟 اسما ، چند شاخه تر آورد . 🌟 شاخه ها را خم كرد 🌟 و پارچه اى روى آنها كشيد . 🌟 و آن را به صورت تابوت كنونى درآورد 🌟 حضرت زهرا ، 🌟 از دیدن شکل تابوت ، 🌟 با خوشحالی فرمود : 👑 چه چيز خوبى است . 👑 جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد 👑 تشخيص داده نمى شود 👑 معلوم نیست كه جنازه زن است ، 👑 يا جنازه مرد .  🌟 آرى زهراى اطهر ، 🌟 راضى نبود پس از مرگشان نيز ، 🌟 نامحرمى حجم بدان او را ببيند . 📚 بحار : ج ۴۳ ، ص ۱۸۹ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🏴 سلام دوستان گلم 🏴 فرا رسیدن سالروز شهادت مادرمان 🏴 حضرت زهرا سلام الله علیها را 🏴 به شما و خانواده محترمتان 🏴 تسلیت عرض می کنم .
📚 داستان کوتاه بهترین کار زن 🌹 روزی در جمع عده‌ی از اصحاب و یاران نشسته بودیم که حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله ، معمایی مطرح نمود . ایشان فرمود : بهترین چیز برای زن چیست ؟ هر کسی یک جوابی داد ، اما درست نبود . مدتی گذشت ولی هیچ‌ یک ، جواب مناسبی برای آن نداشت . معمای پیامبر ، در شهر پیچید . هم دوست داشتند جواب آن را بدانند . امام علی علیه السلام ، نزد فاطمه سلام‌الله‌علیها نشسته بودند و موضوع را برای ایشان ، مطرح کردند . حضرت فاطمه فرمود : آیا هیچ‌ کدام از اصحاب ، جواب آن را ندانستند ؟ امام علی فرمود : خیر ، کسی جوابی نداد . دوباره حضرت زهرا فرمود : بهترین چیزی که برای زن سعادت‌ بخش و مفید است ، آن است که مردی را نبیند و هیچ مرد نامحرمی نیز او را نبیند . شب فرا رسید . بعد از نماز ، پیامبر و اصحاب کنار هم نشستند و به سؤال و جواب پرداختند . امام علی فرمود : یا رسول اللّه ، از ما سؤال کردی " چه چیزی برای زن بهتر است؟ " پیامبر گفت : خوب امام علی فرمود : بهترین چیز برای زن آن است که مردی را نبیند و هیچ مرد نامحرمی هم ، او را نبیند . حضرت رسول فرمود : چه کسی این پاسخ را گفته است؟ امام علی فرمود : فاطمه زهرا . حضرت فرمود : بلی ، دخترم راست گفته است . همانا که او پاره تن من می‌باشد . 📚 احقاق الحقّ، ج ۲۵، ص ۳۵۰ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
شله زرد.mp3
11.43M
📚 داستان صوتی شله زرد 🎼 تک قسمتی 🎙 گویندگان : 👌🏻 علی زکریایی ، محسن پیروی 👌🏻 سید مسعود آل رسول 👌🏻 محمدحسین مداح زاده 👌🏻 سمیه فرخنده 📌 کاری از رسانه فرهنگی هنری نستوه (آینده سازان) 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🍂🍂 داستان شب یلدا 🍂🍂 🌟 شب سردی بود …. 🌟 پیرزنی بیرون میوه فروشی ، 🌟 زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن … 🌟 شاگرد میوه فروش ، تند تند ، 🌟 پاکت های میوه را ، 🌟 توی ماشین مشتری ها می گذاشت . 🌟 پیرزن با خودش فکر می کرد 🌟 چی می شد اونم می تونست 🌟 میوه بخره و به خونه ببره … 🌟 رفت نزدیک تر … 🌟 چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه 🌟 که میوه های خراب و گندیده داخلش بود 🌟 با خودش گفت : 🌷 چه خوب می شد 🌷 از میون اون میوه های خراب ، 🌷 سالم ترهاشو ببره خونه … 🌷 میشه قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنم 🌷 و بقیه رو بدم به بچه ها ... 🌷 تا اونا هم شاد بشن … 🌟 برق خوشحالی توی چشماش دوید 🌟 دیگه سردش نبود ! پیرزن ، جلو رفت 🌟 پای جعبه میوه نشست … 🌟 تا دستش رو برد داخل جعبه ، 🌟 شاگرد میوه فروش ، 🌟 که می دونست پیرزنه پول نداره ، گفت : 🔥 دست نزن ننه ! برو دنبال کارِت ! 🌟 پیرزن زود بلند شد . خیلی خجالت کشید ! 🌟 چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! 🌟 سرش را پایین انداخت . دوباره سردش شد ! 🌟 دستاش رو روی شانه هاش گذاشت 🌟 راهش را کشید و رفت … 🌟 چند قدم دور شده بود 🌟 که یه خانمی صداش زد : 🌸 مادر جان …مادر جان ! 🌟 پیرزن ایستاد … 🌟 برگشت و به آن زن نگاه کرد ! 🌟 خانمی با چادری مشکی به طرف او می آمد 🌟 خانمی زیبا و با حیا که سر به زیر ، 🌟 به طرف پیرزن می آمد . 🌟 تا چشمش به پیرزن نیفتد و خجالت نکشد 🌟 خانم چادری با لبخندی گفت : 🌸 اینارو برای شما گرفتم مادر ! 🌟 پیرزن به دست خانم نگاه کرد . 🌟 سه تا پلاستیک دستش بود . 🌟 پر از سیب ، موز ، پرتغال و انار 🌟 پیرزن گفت : 🌹 دستِت دَرد نکنه ننه 🌹 ولی من مستحق نیستم ! 🌟 خانم چادری گفت : 🌸 اما من مستحقم مادر جان … 🌸 مستحق دعای خیر شما … 🌸 اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! 🌸 جون بچه هات بگیر ! 🌟 خانم چادری ، منتظر جواب پیرزن نماند … 🌟 میوه ها را داد دست پیرزن 🌟 و سریع از آنجا دور شد … 🌟 پیرزن هنوز ایستاده بود 🌟 و رفتن خانم را نگاه می کرد … 🌟 قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود ، 🌟 روی صورتش غلتید … 🌟 دوباره پیرزن گرمش شد … 🌟 و با صدای لرزانی گفت : 🌷 پیر شی ننه …. پیر شی دخترم ! 🌷 الهی خیر ببینی مادر 🌷 انشالله در این شب چله ، 🌷 حاجت بگیری دخترم . 📚 @dastan_o_roman  💟 @ghairat
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به صادق و هاشم گفت : 🐈 لطفا درهای خروجی رو ببندید 🐈 تا کسی نتونه داخل یا خارج بشه 🐈 آسانسور رو هم خاموش کنید . 🐈 تا کسی مستقیما به طبقه همکف نیاد 🐈 باید مجبورشون کنیم 🐈 که از پله ها ، پایین بیان تا اونارو ببینیم 🇮🇷 سپس به طرف طبقه دوم رفتند . 🇮🇷 در آن طبقه و طبقات دیگر ، 🇮🇷 اتاق های زیادی برای شکنجه دختران بود 🇮🇷 مردم پولدار ، پول می دادند 🇮🇷 و یک اتاق رزرو می کردند 🇮🇷 تا در آن اتاق ها ، دختران را شکنجه کنند 🇮🇷 و پولداران نیز ، از آزار دادن آنان ، لذت ببرند . 🇮🇷 یا دخترا را لخت می کردند ، 🇮🇷 و مردان بی غیرت را ، 🇮🇷 مثل سگ ، به جان آنها می انداختند . 🇮🇷 یا آنها را با طناب می بستند 🇮🇷 و آنها را با شلاق می زدند . 🇮🇷 یا آنها را با شوک برقی ، شکنجه می کردند . 🇮🇷 یا آنها را در قفس سگها ، می انداختند . 🇮🇷 یا آنها را در آب کوسه پرت می کردند . 🇮🇷 مردان پولدار و بی غیرت آمریکا ، 🇮🇷 از دیدن اذیت و آزارهای زنان لذت می بردند . 🇮🇷 در طبقات بالاتر نیز ، 🇮🇷 دختران را آرایش می کردند ، 🇮🇷 و آنها را به مغازه های برده داری می فروختند 🇮🇷 مغازه ها نیز ، دختران را در ویترین گذاشته ، 🇮🇷 و به پولداران ، اجاره می دادند . 🇮🇷 در طبقه آخر ، 🇮🇷 دختران را ، به عروسک یا حیوان خانگی ، 🇮🇷 تبدیل می کردند . 🇮🇷 ابتدا دست و پاهایشان را می بریدند 🇮🇷 اسید در چشمان و دهانشان می گذاشتند 🇮🇷 تا آنها را ، کور و لال کنند . 🇮🇷 سپس همه بدنشان ، جز دهان و گوششان را ، 🇮🇷 با پلاستیک مخصوص عروسک می پوشاندند 🇮🇷 تا چهار دست و پا ، در خانه بچرخند 🇮🇷 نه می توانستند حرف بزنند 🇮🇷 نه چیزی ببینند 🇮🇷 فقط حق دارند غذا بخورند . 🇮🇷 و اگر مالک آنها ، صدایشان بزند ، 🇮🇷 اجابت کنند . 🇮🇷 فرامرز و دوستانش ، 🇮🇷 از دیدن این وضع ، حالشان بد شد . 🇮🇷 آنها طبقه به طبقه ، بالا می رفتند 🇮🇷 آنجا را از وجود این آدمای پست ، 🇮🇷 پاکسازی می کردند . 🇮🇷 و دختران را نجات می دادند . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 بچه ها ! لطفا به رسانه ها و پلیس خبر بدین 🐈 که بیان اینجا 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
9.mp3
7.22M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۹ ( آخر ) 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 هاشم ، به رسانه ها زنگ زد 🇮🇷 و آنها را از عملیات پسر گربه ای آگاه کرد . 🇮🇷 اما آنها ، ابتدا حرف او را باور نکردند . 🇮🇷 هاشم ، از فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 و از اوضاع ناجور دختران ، عکس گرفت 🇮🇷 و برای تلویزیون ، ارسال کرد . 🇮🇷 تا حرف او را باور کردند . 🇮🇷 سپس به پلیس زنگ زد . 🇮🇷 و آنها را به این ساختمان کشاند . 🇮🇷 دختران ، یکی یکی ، 🇮🇷 از ساختمان بیرون می آمدند . 🇮🇷 و دوستان سیاه پوست فرامرز ، 🇮🇷 به آنها لباس و پتو می دادند . 🇮🇷 و آنها را در یک جا جمع می کردند . 🇮🇷 تا اینکه پلیس و خبرنگاران آمدند . 🇮🇷 آبروی سرمایه گذاران آن ساختمان ، در دنیا رفت . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 در صدد انتقام از فرامرز ، برآمدند . 🇮🇷 و پول خیلی زیادی به مزدوران دادند 🇮🇷 تا او را پیدا کنند و بکشند . 🇮🇷 فرامرز ، وقتی مطمئن شد 🇮🇷 که جای همه دختران امن است 🇮🇷 بدون اینکه با خبرنگاران مصاحبه کند 🇮🇷 از در پشتی خارج شد . 🇮🇷 و به طرف خانه سیاه پوستان رفت . 🇮🇷 اما هاشم و صادق ، از در بیرون رفتند . 🇮🇷 و خبرنگاران را به داخل بردند . 🇮🇷 سپس به فرامرز ملحق شدند . 🇮🇷 هاشم به فرامرز گفت : 🌹 هی پسر ، تو دنیا معروف شدیم آ 🇮🇷 فرامرز ، با ناراحتی گفت : 🐈 من به جات بودم ، خوشحالی نمی کردم 🐈 الآن عکسای ما ، توی همه رسانه ها 🐈 و حتی فضای مجازی پخش شده 🐈 اونایی که ساختمون به این بزرگی دارن 🐈 و تو قلب آمریکا ، راحت وحشی گری می کنن 🐈 پس حتما نفوذ و قدرت بالایی دارن 🐈 پس هر آن ممکنه بیان سراغ ما 🌹 هاشم گفت : حالا چکار کنیم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 به نظر من در این موقعیت ، 🐈 بهترین ، مطمئن ترین و امن ترین جا ، 🐈 برای شما ، ایران هست . 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 آخه چه جوری ، با چه رویی برگردیم ؟! 🌸 ما به همه دوستان و فک و فامیلامون گفتیم 🌸 که اینجا خیلی خوشبختیم 🌸 حالا بدون پول و سرمایه بخوایم برگردیم 🌸 خیلی ضایع میشیم ، آبرومون میره . 🌹 هاشم گفت : راستی چطوری گربه شدی ؟! 🇮🇷 فرامرز ، ماجرای گربه شدن خود را ، 🇮🇷 برای هاشم و صادق ، تعریف کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
1_723591765.mp3
11.09M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت اول 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت اولین 🌷 🌸 نام ام البنین ، فاطمه کلابیه بود . 🌸 که پس از ازدواج با حضرت علی علیه السلام 👈 به امُّ البنین ( یعنی مادر پسران ) معروف شد 🌸 پدر و مادرش ، از خاندان بنی کلاب ، 🌸 و از اجداد بزرگ حضرت محمد ، 👈 صلی الله علیه و آله ، بودند . 🌸 حزام بن خالد ، پدر ام البنین است . 🌸 او مردی شجاع و دلیر و راستگو بود . 🌸 که شجاعت از صفات ویژه اوست . 🌸 حزام ، در میان عرب ، به شرافت معروف بود 🌸 و در بخشش ، مهمان نوازى ، دلاورى ، 🌸 رادمردى و منطق قوی ، مشهور بود . 🌸 مادر بزرگوار نیز ، 🌸 ثمامه ( یا لیلی) ، دختر سهیل بن عامر بود . 🌸 که اجداد او نیز ، 👈 اجداد رسول خدا و امیرالمومنین ، بودند . 🌸 ثمامه ، در تربیت فرزندانش کوشا بوده ، 🌸 و دارای بینش عمیقی بود . 🌸 به شدت عاشق اهل بیت بود . 🌸 و همیشه در کنار وظیفه مهم مادری ، 🌸 سعی می کرد تا با فرزندانش ، دوست باشد . 🌸 و مثل معلمی دلسوز ، 🌸 باورهای اعتقادی ، مسائل همسرداری ، 🌸 و آداب معاشرت با دیگران را ، 🌸 به آنان بیاموزد . 🌸 قبیله ام البنین ، 🌸 به دلیرى و بزرگی و دستگیرى و شرافت ، 🌸 معروف بودند . 🌸 و در شجاعت ، کرم ، اخلاق ، هنر ، 🌸 و وجاهت اجتماعی و بزرگواری ، 🌸 پس از قریش ، سرآمد قبایل عرب بودند . 🌸 آنان از سوارکاران شجاع عرب بوده ، 🌸 و شرافت و آقایی ( و سیادت ) آنها ، 🌸 به حدی بوده است که حتی پادشاهان نیز ، 🌸 به آن اذعان داشته اند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت دومین 🌷 🌸 حَزام بن خالد ، پدر ام البنین ، 🌸 به همراه جمعی از قبیله بنی کلاب ، 🌸 به سفر رفته بود . 🌸 در یکی از شب ها ، به خواب فرو رفت 🌸 و در عالم رؤیا دید 🌸 که در زمین سرسبزی نشسته بود 🌸 و ناگهان مروارید درخشان و زیبایی ، 🌸 بر دستان او نشست . 🌸 حَزام ، از زیبایی آن ، تعجب کرد . 🌸 سپس از دور مردی را دید 🌸 که از طرف بلندی ، به سوی او می آید . 🌸 آن مرد غریبه کنار حَزام ایستاد و سلام کرد 🌸 حزام نیز ، جواب سلام او را داد . 🌸 آن مرد به حَزام گفت : ☀️ این مروارید را به چه قیمت می فروشی ؟ 🌸 حَزام ، به آن دُرّ زیبایی که در دستانش بود ، 🌸 نگاهی کرد ‌و گفت : 🍎 من قیمت این دُرّ را نمی دانم 🍎 شما آن را به چه قیمت می خرید ؟ ☀️ مرد گفت : من نیز قیمت او را نمی دانم ☀️ ولی این هدیه ای است که یکی از پادشاهان ، ☀️ به تو عطا کرده است . ☀️ و من در عوض آن برای تو ضامنم ☀️ تا چیزی بهتر و بالاتر از درهم و دینار ، ☀️ به تو عطا کنم . 🍎 حَزام  گفت : آن چیز چیست ؟ ☀️ مرد گفت : ☀️ تضمین می کنم که او ، ☀️ شرافت و سیادت ابدی دارد ☀️ و بهره و بزرگی از او ، نصیب تو می شود . 🍎 حزام  گفت : 🍎 آیا این را برایم ضمانت می کنی ؟ ☀️ و مرد پاسخ داد : آری . 🌸 ناگهان در بین گفتگویش با آن مرد غریبه ، 🌸 حَزام از خواب بیدار شد . 🌸 و رؤیای خود را برای دوستانش ، تعریف کرد 🌸 و خواستار تعبیر آن شد . 🌸 یکی از خاندان او گفت : 🍂 اگر رؤیای صادقه باشد 🍂 دختری روزی تو خواهد شد 🍂 که یکی از بزرگان ، او را عقد خواهد کرد 🍂 و به سبب این دختر ، 🍂 مجد و شرافت و آقایی ، 🍂 نصیب تو خواهد شد . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
1_1103750522.mp3
10.89M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت دوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت سومین 🌷 🌸 حَزام ، چند هفته بعد از خوابی که دید 🌸 از سفر برگشت ، و ثمامة همسر باوفایش را ، 🌸 که حامله بود ، وضع حمل کرده دید 🌸 و دختری هم چون مروارید درخشان و زیبا 🌸 به دنیا آورده بود . 🌸 حزام ، پس از آگاه شدن از تولد دخترش ، 🌸 با خود گفت : واقعا خواب من تعبیر شد . 🌸 حَزام از تولد دخترش شاد و مسرور شد . 🌸 و نام او را " فاطمه " گذاشت . 🌸 فاطمه ، در دامان مادری مهربان و پاک ، 🌸 و زیر دست پدری شجاع و شریف ، 🌸 که هر دو دارای سجایای اخلاقی فراوان بودند 🌸 رشد کرد و بزرگ شد . 🌸 ثمامه ، مادر ام البنین ، 🌸 بانویی ادیب و کامل و عاقل بود . 🌸 آداب عرب را به دخترش آموخت 🌸 و هر آنچه که مورد نیاز یک دختر است ، 🌸 به فاطمه یاد داد . 🌸 ثمامه ، همه مسائل خانه داری ، اَدای حقوق ، 🌸 همسرداری و غیره را ، به فاطمه آموزش داد .   🌸 فاطمه ، دختری پاکدل و باتقوا شد . 🌸 فضایل اخلاقی ، کمالات انسانی ، 🌸 نیروی ایمانی ، حیا و حجاب ، 🌸 ثبات و پایداری ، شکیبایی و بردباری ، 🌸 بصیرت و دانایی و نطق و سخندانی ، 🌸 او را به شایستگی ، بانوی بانوان کرده بود . 🌸 خاندان و قبیله پاک او نیز ، 🌸 چند ویژگی مهم دارند 🌸 که همه آنها در وجود نازنین فاطمه ، 🌸 به ظهور رسیده بودند : 🌹 مثل شجاعت و دلاوری ، 🌹 ادب و متانت و عزت نفس ، 🌹 هنر و ادبیات ، 🌹 حجاب و غیرت و حیا و عفت ، 🌹 ایثارگری و فداکادری ، 🌹 احترام به حقوق دیگران ، 🌹 عشق به ولایت و امامت ، 🌹 وفا و پایبندی به تعهدات و... 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
Part03.mp3
9.92M
📗 داستان صوتی معمایی ترسناک 📙 سه دقیقه در قیامت 📘 قسمت سوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت چهارمین 🌷 🌸 حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ، 🌸 قبل از شهادتشان ، به امام علی وصیت کردند 🌸 که بعد از مرگم ، حتما ازدواج کن . 🌸 وقتی امام علی علیه السلام ، 🌸 به فکر گرفتن همسر دیگری بود ، 🌸 دائما حادثه عاشورا را ، در برابر خود میدید . 🌸 به خاطر همین به دنبال زنی بود 🌸 که مردان قبیله اش ، شجاع و دلاور باشند 🌸 تا پسرانی برایش به دنیا آورند ، 🌸 که در روز عاشورا ، 🌸 حامی و کمک یار امام حسین باشند . 🌸 عقیل بن ابی طالب ، یکی از کسانی بود 🌸 که در علم انساب ، معروف و حجت بود 🌸 و در مسجد حضرت رسول ، 🌸 روی حصیری می نشست 🌸 که هم بر آن نماز می خواند 🌸 و هم به سوالات قبائل عرب ، 🌸 در مورد علم انساب ، پاسخ می داد . 🌸 امام علی نیز وقتی قصد ازدواج کردند ، 🌸 به طرف برادر خویش ، عقیل رفتند 🌸 و از تصمیم خود فرمودند : 🌹 زنی را برای من اختیار کن 🌹 که از نسل دلیرمردان عرب باشد 🌹 تا با او ازدواج کنم 🌹 و او برایم پسری شجاع و سوارکار ، 🌹 به دنیا آورد . 🌸 عقیل نیز ، بانو ام البنین را ، 🌸 که از خاندان بنی کلاب بود ، 🌸 و در شجاعت و دلاوری ، بى‏ مانند بودند ، 🌸 براى امام علی انتخاب کرد . 🌸 ودر پاسخ برادر گفت : 🌷 با ام البنین کلابیه ازدواج کن . 🌷 زیرا در عرب ، 🌷 شجاع‌تر از پدران و خاندان وی نیست . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۶۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 صادق به فرامرز گفت : 🌸 حالا برنامه بعدیت چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 باید برم دنبال مینه 🐈 باید به کویت برگردم و پیداش کنم . 🌹 هاشم گفت : پس خواهر و مادرت چی ؟! 🌹 نمی خوای بری ، اونا رو ببینی ؟! 🇮🇷 فرامرز ، مکثی کرد 🇮🇷 و با حسرت ، آهی کشید و گفت : 🐈 من خیلی به اونا بد کردم 🐈 نمی دونم اونا منو می بخشن یا نه ؟! 🇮🇷 صادق گفت : 🌸 خب باید گذشته هارو جبران کنی 🌸 هم باید کار کنی و براشون پول در بیاری 🌸 هم اونقدر بهشون محبت کنی 🌸 که سالها غصه خوردنشون ، فراموش بشه 🇮🇷 فرامرز ، خیلی به این موضوع فکر کرد 🇮🇷 و تصمیم گرفت که با اولین پرواز ، 🇮🇷 به تهران برگردد . 🇮🇷 اما پرواز مستقیم به تهران نداشتند . 🇮🇷 به خاطر همین به کویت رفت . 🇮🇷 و با خودش فکر کرد 🇮🇷 تا خانه حسن علی را پیدا کند . 🇮🇷 حسن علی ، همان مرد شیعی بود 🇮🇷 که دخترش توسط مادو کشته شده بود . 🇮🇷 فرامرز ، خانه حسن علی را پیدا کرد . 🇮🇷 خودش را معرفی کرد 🇮🇷 و پس از پذیرایی و استراحت ، 🇮🇷 به عربی به حسن علی گفت : 🐈 اجازه هست تا خواهشی از شما بکنم ؟! 🇮🇷 حسن علی با لبخند گفت : 🌹 خواهش می کنم ، بفرمائید . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من اینجا تو کشور شما ، یک گربه گم کردم 🐈 اگه اجازه بدین هم این گربه ها رو ، 🐈 اینجا در خونه شما بذارم 🐈 هم اینکه هر روز بازشون کنید 🐈 تا دنبال اون گربه گم شده بگردند . 🇮🇷 حسن علی ، با درخواست فرامرز ، 🇮🇷 موافقت کرد . 🇮🇷 فرامرز نیز ، بعد از چند روز ، 🇮🇷 با کشتی به اهواز رفت . 🇮🇷 و با حس غریبی ، وارد محله خودشان شد . 🇮🇷 همه مغازه داران ، از ترس فرامرز ، 🇮🇷 وارد مغازه های خود شدند . 🇮🇷 پدر و مادران ، بچه های خود را محکم گرفته 🇮🇷 و به سرعت از کنار فرامرز رد می شدند . 🇮🇷 فرامرز ، سر به زیر ، به طرف خانه رفت . 🇮🇷 کنار در خانه مادرش ایستاد . 🇮🇷 یاد همه بدی هایی که ، 🇮🇷 در حق مادر و خواهرش کرده بود ، افتاد ؛ 🇮🇷 اما با خودش گفت : 🐈 من دیگه فرامرز سابق نیستم . 🐈 من دیگه عوض شدم . 🐈 من خوب شدم . 🐈 من باید جبران کنم . 🐈 باید اونقدر برای رضایت خدا ، 🐈 به مردم خدمت کنم ؛ 🐈 تا گذشته بد و ننگین من ، 🐈 از ذهن مردم پاک بشه . 🇮🇷 فرامرز ، نگاهی به آسمان کرد و گفت : 🐈 خدایا به امید تو 🇮🇷 سپس در خانه را کوبید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت پنجمین 🌷 🌸 امام علی عليه السلام ، 🌸 فاطمه کلابيه را تاييد کرد و پسنديد . 🌸 و برادرش عقيل را ، 🌸 به خواستگاری او فرستاد . 🌸 حزام ، بسيار ميهمان دوست بود . 🌸 و پذيرايی کاملی از عقیل نمود . 🌸 و با احترام فراوان ، به او خيرمقدم گفت 🌸 و در مقابل او نیز ، قربانی کرد . 🌸 سنت و رسم عرب اين بود 🌸 که تا سه روز از ميهمان پذيرايی کنند 🌸 و روز سوم حاجت او را می پرسیدند 🌸 و از علت آمدنش سؤال می کردند 🌸 خانواده ام البنين نيز ، 🌸 چنين رسمی را به جای آوردند . 🌸 و روز چهارم ، با ادب و احترام ، 🌸 از عقیل ، علت ورودش را جويا شدند . 🌸 عقيل گفت : 🌹 راستش به خواستگاری دخترت فاطمه آمدم . 🌸 حزام گفت : 🍎 برای چه کسی ؟! 🌸 عقیل گفت : 🌹 براي پيشوای دين و بزرگ اوصيا ، 🌹 و امير مؤمنان ، علی بن ابيطالب . 🌸 حزام جا خورد و حیرت زده شد . 🌸 او هرگز چنين پيشنهادی را تصور نمی کرد . 🌸 سپس با کمال صداقت و راستگويی گفت : 🍎 بَه بَه چه نسب شريفی 🍎 و چه خاندان با مجد و عظمتي ! 🍎 اما ای عقيل ! 🍎 يک زن صحرایی و باديه نشين ، 🍎 آن هم با فرهنگ ابتدايی باديه نشينان ، 🍎 شایسته امیرالمومنین نيست . 🍎 راستش فرهنگ ما با هم فرق دارند . 🍎 ایشان باید با يک زنی که ، 🍎 فرهنگ بالاتري دارد ، ازدواج کنند . 🌸 عقيل ، پس از شنيدن سخنان حزام گفت : 🌹 اميرالمؤمنين ، 🌹 از آنچه تو می گويی ، خبر دارد 🌹 و با اين اوصاف ، 🌹 ميل به ازدواج با فاطمه دارد . 🌸 حزام که نمی دانست چه بگويد 🌸 از عقيل مهلت خواست 🌸 تا از ثمامه بنت سهيل ، مادر فاطمه ، 🌸 و خود فاطمه سؤال کند . 🌸 و سپس به عقیل گفت : 🍎 زنان بيشتر از روحيات و حالات دخترانشان ، 🍎 آگاه هستند 🍎 و مصلحت آنها را بيشتر می دانند . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌷 داستان ام البنین ، بانوی نازنین 🌷 🌷 قسمت ششمین 🌷 🌸 پدر فاطمه ، نزد همسر و دخترش آمد 🌸 و از بیرون ، به حرف های آنها گوش می کرد 🌸 ثمامه ، در حال شانه زدن موهای دخترش بود 🌸 فاطمه در فکر عمیقی فرو رفته بود . 🌸 مادرش ، متوجه او شد و گفت : 🌹 چی شده دخترکم ؟! 🌹 انگار تو فکری ؟ 🌸 فاطمه گفت : 🌷 مادر ، راستش ، دیشب خواب عجیبی ديدم 🌷 در باغ سرسبز و پردرختی نشسته بودم 🌷 نهرهای روان و ميوه های فراوان ، 🌷 در آنجا وجود داشت . 🌷 ماه و ستارگان می درخشيدند 🌷 و من به آن ها چشم دوخته بودم 🌷 و درباره عظمت آفرينش و مخلوقات خدا ، 🌷 فکر می کردم . 🌷 در اين افکار غرق بودم 🌷 که ناگهان دیدم ماه از آسمان فرود آمد 🌷 و در دامن من ، قرار گرفت . 🌷 که نور خیلی زیبایی از آن می درخشید 🌷 نوری که چشمها را خيره می کرد . 🌷 در حال تعجب و تحير بودم 🌷 که ناگهان سه ستاره نورانی ديگر هم ، 🌷 پایین آمدند و در دامنم نشستند . 🌷 نور آنها نيز مرا مبهوت کرده بود . 🌷 هنوز در حيرت و تعجب بودم 🌷 که صدایی داد و مرا با اسم خطاب کرد 🌷 من صدايش را می شنيدم 🌷 ولی گوینده را نمی ديدم . 🌷 شنیدم که به من می گفت : 🕋 فاطمه ! 🕋 مژده باد تو را به سيادت و نورانيت . 🕋 به ماه نورانی و سه ستاره درخشان . 🕋 که پدرشان ، سيد و سرور همه انسانها ، 🕋 بعد از پيامبر گرامی است . 🌷 پس از آن ، از خواب بيدار شدم 🌷 در حالی که می ترسيدم . 🌷 مادرم ! به نظر شما ، 🌷 تاويل رؤيای من چيست ؟! 🌹 ادامه دارد ... 🌹 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla