📚داستان و عبرت📚
يک دختر کوچک به داروخانه رفت و گفت: معجزه داريد؟ معجزه می خوای واسه چی عزیزم؟ ! یه چیز بدی هر روز داره توی سر داداش کوچولوم گنده تر می شه ! بابام میگه فقط معجزه میتونه نجاتش بده ، منم همه پول هام رو آوردم تا اونو براش بخرم . عزیزم ببخش که نمی تونم کمکت کنم ، ما اینجا معجزه نمی فروشیم. چشم های دخترک پر از اشک شد و گفت : ولی اون داره میمیره ، تورو خدا یه معجزه بهم بدید . ناگهان دستی موهای دختر کوچولو رو نوازش کرد و صدائی گفت : ببینم چقدر پول داری؟ پول ها رو شمرد و گفت : خدای من عالیه ، درست به اندازه خرید معجزه برای داداش کوچولوت ! بعد هم گرم و صمیمی دست دختر رو گرفت و گفت منو ببر خونه تون تا ببینم می تونم واسه داداشت معجزه تهیه کنم؟ ! اون مرد فوق تخصص جراحی مغز بود دو روز بعد عمل بدون پرداخت هیچ هزینه اضافه ای انجام شد. هزینه عمل مقداری پول خرد بود و ایمان یک کودک . مدتی بعد هم پسرک صحیح و سالم به خانه برگشت. دکتر ارنست گروپ رئيس سابق بيمارستان هانوفر المان ....... چندي پيش اين خاطره رو در يک کنفرانس علمي مطرح کرد ....
و آن مرد جراح کسي نبود جز ....پروفسور مجيد سميعي .. ❤️ ❤️
http://eitaa.com/dastanabr
📚داستان و عبرت📚
منتظر آسانسور ایستاده بودیم، سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد. تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد، آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود ، باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر !
از افتادن گوشی ناراحت نشد، خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد، لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت :«خیلی موبایل خوبی است، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته !» .
موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد :«اگر این یکی بود همان دفعهی اول سقط شده بود ... این یکی اما سگ جان است !» . دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد .
گفتم :«توی زندگی هم همین کار را میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم، مواظب رفتارمان، حرف زدنمان، چه بگویم چه نگویم هایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم، اما آن آدمی که نجیب است، آن که اهل مدارا است و مراعات، یادمان می رود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است ! حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش ...»
چیزی نگفت، فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد ...
http://eitaa.com/dastanabr
May 11
📚داستان و عبرت📚
#تــݪنگـــرانہ
این روزها فقط گفتن جمله
خواهرم #حجاب خواهرم #حیا
ڪافۍنیست..!
اول باید بگیم برادرم #غیرت!
دشمن قبل ازاینڪه #حجاب
و #حیا رو از دختران وخانم ها بگیره
#غیرت و #تعصب و از
پسرها ومردها گرفته...!
این روزها زن هاۍ زیادۍ رو
میبینیم ڪه همراه همسرانشون
تو خیابون راه میرن و انقدر
بدحجابن ڪه نگاه👀خیلیا رو به
خودشون جلب میڪنن
اون لحظه میگیم چه مرد بۍغیرتۍ داره!..
مردهاۍایرانۍبه غیرت
و ناموس پرستۍ معروفن:))
برادرم حرمت خون شهدا رو نگه
دار شهدا غیرتشون ورد زبون بود
پس ڪارۍنڪن ڪه خدایی نڪرده
بهت گفته بشه بی غیرت!
http://eitaa.com/dastanabr
📚داستان و عبرت📚
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد
حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰
دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
پائولو کوئلیو
نتیجه اخلاقی: مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
http://eitaa.com/dastanabr
📚داستان و عبرت📚
مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود. کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت: « تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خواهر او که موافق نبود، آن را این گونه نقطه گذاری کرد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و ان را روش خودش نقطه گذاری کرد:« تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط. هیچ برای فقیران.» پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر همگی جمع شدن تا آنها هم نظر خود را اعلام کنند: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام؟ هرگز! به خیاط؟ هیچ! برای فقیران.»
نتیجه: به واقع زندگی نیز چنین است. خداوند نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید با عملکرد و روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم و بخوانیم. از زمان تولد تا مرگ، تمام نقطه گذاری ها دست ماست. به خاطر داشته باشیم که فارغ از هرگونه باور و تفکری به هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه گذاری ما دارد!
متفاوت بخوانید✨
http://eitaa.com/dastanabr
📚داستان و عبرت📚
موضوع:👈زمان به عقب برنمیگردد
🍃🥀شخصی میگفت:سرم توگوشی بود و مشغول بودم،برادرم اومد پیشم و گفت:خواهردلم گرفته،میخوام کمی باهات حرف بزنم!گفتم:باشه حالا برو شب صحبت میکنیم
🍃🥀برادرم رفت و عصر همون روز تصادف کرد و مرد و من نتونستم باهاش حرف بزنم ببینم چرا دلش گرفته بود و حرفش چی بود؟!
🍃🥀گوشیو همون روز زد شکست و گفت این گوشی ای که منو از برادرم جدا کرد رو نمیخوام(ولی چه فایده)
🍃🥀میگفت: حسرت به دلم موند که فقط یه لحظه فقط یه لحظه بشینم با برادرم حرف بزنم!
🍃🥀قدر آدمهای واقعی اطرافمون رو بدونیم و کارهامون رو اولویت بندی کنیم،فراموش نکنیم که این گوشی و تکنولوژی ها و این شبکه های اجتماعی برای استفاده بهینه و اوقات فراغته،نباید بشن رکن اصلی زندگی هامون و مارو ازاصلی ترین های زندگی مون جدا کنند.
http://eitaa.com/dastanabr
📚داستان و عبرت📚
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کردکه باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد
و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتادو پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم
دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود
و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شوداما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان بروداین گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شداو دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت
و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود
وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!
اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم
معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است در آخرین لحظات هم راهی وجود دارد که ما باید آنرا ببینیم و امید داشته باشیم که خداوند درهر شرایطی شاهد بر اعمال ماست و مَکر هر کس بخودش برمیگرده.
http://eitaa.com/dastanabr
📚داستان و عبرت📚
"بسیار سفر باید تا پخته شود خامی ...
بدانیم که برای موفق شدن تنها باسواد بودن کافی نیست!!
باید اطلاعات و تجربه کافی کسب کرد..."👌
چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان...
این پسر به پدر در (احصاء) شمارش و آمارگیری از گوسفندان کمک میکرد.
هر غروب پسر گوسفندان را میشمرد و چند و چون کار را به پدر گزارش میداد تا پدر از نتیجه کارش با خبر شود.
تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد...
بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت.
پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد.
گوسفندان وارد آغل شدند، اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود، چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آنها را بشمرد.!!
به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که پسر نتوانست برای بار دوم و... بار... هم موفق شود و نصفِ شب شد.!
پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسرش پرسید:
قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصفِ شب هم از عهده این کار بر نیامدهای؟!
علت چیست؟!
پسر گفت:
قبلاً که با سواد نبودم و ضرب و تقسیم و توان نمیدانستم کله گوسفندان را میشمردم...
اما الان با سواد شدهام، پای گوسفندان را میشمرم و تقسیم بر ۴ میکنم ولی نمیدانم چرا جور در نمیآید...!!
👈 نتیجه!
گاهی انسان به علت داشتن "یک سری اطلاعات سطحی" فکر میکند که با این اطلاعات باید تمام سوالات را جواب دهد یا آنها را به گونهای پیچیده و در هم کند!!
اما دوستان عزیز همیشه به یاد داشته باشیم که؛ هر سوال جواب آسانی دارد و نیازی نیست آن را "عجیب و غریبتر" کنیم.!
چون شما بارها "تجربه" کردهاید که جواب سوالات بعد از حل آنها چهقدر آسان بوده است..."
* پس یادمان باشد؛ "علم و سواد" قدمی است رو به جلو، نه پیچیده کردن دانستههای قبلی!*
http://eitaa.com/dastanabr
📚داستان و عبرت📚
مادر بزرگم رسماً عاشق پدر بزرگم بود.
یک روز به او گفتم:
حیف اینهمه احساست، پدر بزرگ من مگر چه دارد
که تو از او امام زاده نزد فرزندان و نوه و نبیرههایت درست کردهای؟!!!
مادر بزرگ اخم دلپذیری به من کرد و گفت:
دلسوز نیست که هست،
حواسش به قرص و دواهای من نیست که هست،
از جوانیام تا کنون نه در مطبخ ماچم کرد
نه هرگز کنار مردم خوارم کرد.
پدر بزرگ تو داناست!
نمیفهمی دختر، داناست.
او مرا میفهمد رگ خواب مرا میداند
خلق و خوی مرا میداند.
من ماتَم برده بود!!
سه روز بود که
کتاب هنر عشق ورزیدن "اریک فروم" را میخواندم
و یک بخشش را نمیفهمیدم!!!
"چهار عنصر عشق: دلسوزی، احساس مسئولیت، احترام و دانایی است!!!"
مادر بزرگ بیسواد من حرفهای"اریک فروم" را برایم چه شیرین تحلیل و بررسی کرده بود.
به همین سادگی!!🌱🤍
http://eitaa.com/dastanabr
📚داستان و عبرت📚
راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد.
همان جا شروع به شکایت از خدا کرد: خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟و...
در همین حال چون خسته بود خوابش برد، وقتی صبح از خواب بیدار شد از شکایت شب گذشتهاش خیلی شرمنده شد.
ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود...
همه ما امکان به خطا رفتن را داریم، پس اگر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمیرود، شکایت نکنیم، شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگاه باشد...
http://eitaa.com/dastanabr
♦️ تنها کسی که میتونه شعار«زن، زندگی، آزادی» سر بده حضرت «محمدِامین»ــه که با بعثتش دیگر دختری زنده به گور نشد!
مبعث حضرت ختمی مرتبت حضرت محمد مصطفی(ص) بر عموم مسلمانان مبارکباد.
http://eitaa.com/dastanabr