eitaa logo
📚داستان و عبرت📚
1.2هزار دنبال‌کننده
55 عکس
24 ویدیو
0 فایل
﷽ ✔️ #کپی‌برداری از مطالب کانال #جایز است. مدیر کانال: @Abdelwahab گوش جان به حرفااااتون💯 https://harfeto.timefriend.net/17320333214998
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان و عبرت📚 داستان کوتاه " تست بازیگری " 💎سعید با حسرت به عکس‌های فیلمِ در حال اکرانِ سینما زُل زده بود. چقدر دلش می‌خواست جای یکی از هنرپیشه‌ها باشد، اما او حتی پول بلیت سینما را هم برای تماشای فیلم نداشت! دو روزی می‌شد که بجز کمی نان خشک و آب چیزی نخورده بود و احساس می‌کرد سوی چشمانش کم شده. با همان چشمان بی‌رمق کمی آن طرفتر یک آگهی تست بازیگری را بر روی دیوار دید. با وجود همه‌ی خستگی و گرسنگی خوشحال شد و سریع آدرس محل دفتر سینمایی را به خاطر سپرد و پیاده راه افتاد. دوسال پیش وقتی پدرش مُرد از روستا بیرون زد و به تهران آمد به امید یافتن کار خوب و از همه مهمتر واقعیت بخشیدن به رویای بازیگر شدنش. اما حتی نتوانست کار خوب و دائمی پیدا کند و شاید در این دو سال ده کار عوض کرد، از پادویی تا نگهبانی از ظرفشویی تا ماشین شویی، حالا هم دو هفته‌ای می‌شد که بیکار شده بود. پولش هم ته کشیده بود و حتی قادر به خرید یک وعده غذای گرم هم نبود. اما عشقِ به سینما و هنرپیشه شدن چنان در او قوی بود که با همان حال نزار و گرسنه با قدم‌هایی محکم و استوار به سمت دفتر سینمایی می‌رفت. بعد از حدود یکساعت پیاده‌روی به مقصد رسید پله‌ها را بالا رفت و وارد دفتر شد نگاهی به کل اتاق انداخت و دید حدودأ پانزده نفر که اکثرا مثل خودش جوان بودن، برای تست آنجا حضور داشتن فضای اتاق کوچک بود و جایی برای نشستن وجود نداشت. او بعد از آنکه اسمش را به منشی گفت و نوبتش ثبت شد به گوشه‌ای رفت و منتظر ایستاد. دیوار‌های سالن پُر بود از پوسترهای بزرگ ستارگان سینما. از همفری بوگارت و مارلون براندو و آل پاچینو و رابرت دنیرو بگیر تا مریل استریپ و هیلاری سوانک و نیکول کیدمن و ویوین لی. سعید محو تماشای پوسترها بود و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کرد تا این که  اسمش را صدا زدن و او با یک دنیا امید وارد اتاق تست شد. سلامِ کوتاهی کرد و منتظر ماند. کارگردان که مردِ میانسال و فربه‌ای بود و عینکی با فریم و شیشه‌ی گرد به چشمانش زده بود و موهای فرِش تا پشت گردنش خودنمایی می‌کرد، در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده‌ی مخصوص با قارچ و پنیر پیتزا بود و پاهایش را هم روی میز گذاشته بود در جواب سعید گفت: -سلام جانم، بیا جلوتر، اسمت چیه؟ چند سالته؟ سابقه‌ی کار داری یا نه؟ سعید اما بوی خوشِ سیب زمینی‌های تنوری بدجوری مشامش را قلقلک می‌داد و دلش شدیدا مالش می‌رفت. شاید در آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که فقط یک دانه از آن سیب زمینی‌ها را در دهانش بگذارد و با تمام وجود آنرا مز‌مزه کند. ولی شرم و حیا و خجالتی بودنش مانع از این بود که حتی تقاضای یک عدد شکلات یا بيسکوئيت را داشته باشد. به هر حال او هر طوری بود سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و به سوالات رگباری کارگردان پاسخ دهد. بعد از چند سوال و جواب دیگر کارگردان مشغول تست گرفتن از او شد. مثلا بخندد یا گریه کند یا فکر کند تیر خورده هست و از همین تست‌های معمول بازیگری. سعید با تمام توانش، علی رغم گرسنگی شدیش، سعی کرد تا بهترینِ خودش را ارائه کند. سپس کارگردان که همچنان مشغول خوردن و نوشیدن بود گفت: -آفرین سعید، خوشم اومد. معلومه استعداد بازیگری داری. ببین این فیلمی که من میخوام بسازم داستان پسرِ جوون و فقیریِ که حتی از زور گشنگی سرکارش غش و ضعف میکنه. حالا میخوام همین کار رو، یعنی غش کردن از شدت گرسنگی رو یه اتوود بزنیم و ببینم چند مرده حلاجی. سعید با شنیدن این حرف هم خوشحال شد و‌ هم واقعا دیگر از شدت گرسنگی یارای سر پا ایستادن نداشت. چند قدم به جلو و به سمت کارگردان برداشت و در حالی که با چشمانِ بی‌رمقش به او نگاه می‌کرد‌، ناگهان تمام اتاق به دور سرش شروع به چرخیدن کرد و درحالی که دستانش را روی شکم گذاشته بود، همانجا  غش کرد و روی زمین افتاد. در همین حال فریادِ شادی کارگردان بلند شد. - آفرین پسر، براووو، همینه، عجب اَکتی، باور کردنی نیست، انقدر طبیعی، انقدر واقعی تو تا حالا کجا بودی پسر؟ خانم هاشمی خانم هاشمی لطفا بقیه رو راهی کنید برن، بازیگر مورد نظر..... سعید که همچنان در حسرت یک تیکه سیب زمینی بود و همه‌ چیز را محو می‌دید و نامفهوم می‌شنید فقط لبخندی زد و کامل از حال و هوش رفت. ساعتی بعد او سرُم به دست روی تخت درمانگاه بهوش آمد..... پایان 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ چوپان گفت: روزی با پدرم به خانهٔ مرد ثروتمندی رفتیم از ثروت او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم آن مرد ثروتمند لقمهٔ نانی به ما داد پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش هر چه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمهٔ نان بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم مرا ثروت زیاد است که ده برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد چوپان گفت: بر من به اندازهٔ بزهایم که سیلاب برد احسان کن که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی دست احسان مرا با این احسان خود بخاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی. 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 به ساعت نگاه كردم. شش و بيست دقيقه صبح بود. دوباره خوابيدم. بعد پاشدم. به ساعت نگاه كردم شش و بيست دقيقه صبح بود. فكر كردم: هوا كه هنوز تاريكه حتما دفعه اول اشتباه ديده ام. خوابيدم. وقتي پاشدم هوا روشن بود ولي ساعت همون شش و بيست دقيقه صبح بود. سراسيمه پاشدم. باورم نميشد ساعت مرده باشد. به اين كارها عادت نداشت من هم توقع نداشتم. آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضي ها كنارمان هستند مثل ساعت، مرتب،هميشگي. آنقدر صبور دورت ميچرخند كه چرخيدنشان را حس نميكني. بودنشان برايت بي اهميت ميشود. همينطور بي ادعا ميچرخند. بي آنكه بگويد باتريشان دارد تمام ميشود. بعد يهو روشني روز خبر ميدهد كه ديگر نيست. " قدر اين آدم ها را بدانيم قبل از شش و بيست دقيقه صبح! " 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری (بی غیرت) داشت زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟ شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم  عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ، 💎عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا، 💎عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا 💎عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا 💎عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله 💎عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ،  عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .  📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود، با بندای مشکی، عاشقش بودم! آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه. ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود. مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش. خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده. اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم! آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه! رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد! اصلاً اونی نبود که فکر میکردم! یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود! با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟" یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه! یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم، تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...! 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 💎ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راسته‌ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش‌ها وجود داشت که او می‌توانست هر کدام را که می‌خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش‌ها را امتحان کرد، اما هیچ‌کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می‌پوشید ایرادی بر آن وارد می‌کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله‌ی هرچه تمام به کار خود ادامه می‌داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می‌شد که ناگهان متوجه‌ی یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش‌ها درست اندازه‌ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می‌دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش‌ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می‌کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش‌ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش‌های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی! این داستان زندگی اکثر ما انسان‌هاست، همیشه نگاه‌مان به دنیای بیرون است. ایده‌آل‌ها و زیبایی‌ها را در دنیای بیرون جست و جو می‌کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می‌خواهیم. فکر می‌کنیم مرغ همسایه غاز است. خود کم‌بینی و اغلب خودنابینی باعث می‌شود که خویشتن را به حساب نیاورده و هیچ شأنی برای خود قائل نباشیم. ما چنان زندگی می‌کنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می‌کنیم ای کاش گذشته برگردد و بر آن که رفته حسرت می‌خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر لحظهٔ « حال » را بدانیم تا برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم. 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 📜حکم قاضی رباط کریمی که جهان را تکان داد! ☀️قاضی در مورد پسر 15 ساله ای که در حال سرقت از یک مغازه نان فانتزی کاشفی در رباط کریم بود و هنگام فرار یکی از قفسه ها را شکسته بود، حکمی صادرکرد. وی پس از شنیدن جزئیات حادثه ، از پسر پرسید، آیا واقعاً نان و پنیر سرقت کرده ای و یک قفسه را خرد کرده ای؟ پسر با خجالت سرش را خم کرد و گفت آره ولی پنیر نبود فقط نان آنهم از نوع فانتزیش بود . +❓❓❓ چرا دزدی کردی؟ - نیاز داشتم +⁉️⁉️⁉️⁉️ آیا نمی توانستی به جای سرقت، آن را بخری؟ - من پول نداشتم. +➕ می توانستی از والدین خود پول بخواهی 😓- من فقط مادرم را دارم که بیمار و بیمار دکتر تومرایی است. در رختخواب است و کار ندارد؛ به خاطر او من نان دزدیدم . مادرم گاهی هم پیش دکتر کهندانی می رود . + ⁉️⁉️⁉️و تو ... هیچ کاری نمی کنی و کار و شغل نداری؟ - من در کارواش کار می کردم. این کار را دکتر فریور هاشمی برای من جور کرده است . برای کمک به مادرم یک روز مرخصی گرفتم، به همین دلیل مرا اخراج کردند. 🔻پس از پایان گفتگو، قاضی رباط کریمی حکم خود را چنین اعلام کرد: ⚫⚫⚫سرقت، بویژه سرقت نان ، آن هم نان فانتزی ، جنایتی بسیار شرم آور است؛ ✅✅✅همه ما مسئول این جنایت هستیم. حتی نظام پزشکی رباط کریم و آقای تقی زاده . ✅امروز همه حاضرین در این اتاق، از جمله من، مسئول این جنایت سرقت هستیم؛ بنابراین، همه یک میلیون تومان جریمه می شوند و هیچ کس بدون پرداخت یک میلیون تومان حق ندارد سالن را ترک نمی کند . ✅ قاضی یک میلیون نومان از جیب خود بیرون آورد البته یک میلیون تومان به صورت چک پول بود ، یک قلم برداشت و شروع به نوشتن کرد : ✅✅✅علاوه بر این ، من برای صاحب مغازه نان فانتزی یعنی آقای کاشفی ، که این پسر گرسنه را به پلیس تحویل داد ، مبلغ 10 میلیون تومان جریمه سفارش دادم و اگر جریمه در یک ساعت پرداخت نشود، مغازه نان فانتزی کاشفی که جنب مطب دکتر هادیزاده است بسته می شود . 🔻🔻🔻همه در سالن از پسر عذرخواهی کردند و مبلغ کامل را به او دادند . قاضی رباط کریمی از اتاق دادگاه بیرون آمد و سعی کرد اشک هایش را پنهان کند. بعد از اینکه تماشاگران تصمیم قاضی رباط کریمی را شنیدند، آنها هم چشمانشان پراز اشک شد . ✅✅✅ قاضی رباط کریمی افزود : اگر کسی در حال سرقت نان در رباط کریم است، باید همه ساکنان و جامعه شهر رباط کریم شرمنده باشند!!! ✅باید از شرم و خجالت بمیرند ! قابل توجه اهالی محترم رباط کریم دکتر فریور هاشمی که خود شاعر است ناگهان ناراحت شد و گفت : شرم می کنم با ترازوی کودک گرسنه کنار خیابان، سیری ام را وزن کنم . ای کاش یک ماه نیز موظف بودیم از اذان صبح تا غروب آفتاب فقرا را سیر کنیم . نه این که گرسنگی و تشنگی کشیده تا فقط رنج آن ها را درک نماییم آری هزاران بار افسوس که دیریست وا مانده ایم در ظاهر دین دهانمان پر شده است . از غلظت تلفظ حرف <ض> در کلمه "و لا الضالین" ولی غافل ازآن که خود عمریست در گمراهی به سر می بریم.... به راستی ما به کجا می رویم... و چه زیبا دکتر فریور هاشمی که خود شاعر هم می باشد از قول پروفسور اسماعیل ملک زاده گفت : روزه داران هیچ گاه حال گرسنگان را درک نخواهند کرد . زیرا به افطار اطمینان دارند... ای کاش در این ماه بجای معامله سر بهشت خدا بیشتر به فکر بندگان نیازمندش باشیم . زیرا که فلسفه روزه داری چیزی جزخدمت به خلق است؟ 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 واقعی و خیلی زیبا که در پاکستان اتفاق افتاد: پزشک و جراح مشهور - دکتر ایشان - برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم. پس از فرود، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی از انسانها هاست ولی شما می خواهید من 16ساعت  در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت: جناب آقای دکتر! اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید؛ تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد. در بین راه ناگهان وضعیت هوا نامساعد شد و بارندگی شدید شروع شد، بطوری که ادامه حرکت برایش مقدور نبود. ساعتی گذشت تا اینکه متوجه شد راه راگم کرده است. خسته و درمانده و نا امید به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجهش را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در زد. صدای پیرزنی راشنید: هرکه هستی بفرما داخل؛ در باز است. دکتر داخل شد و  پیرزنی زمین گیر در خانه دید. از او درخواست کرد که از تلفنش استفاده کند. پیرزن لبخندی زد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برق هست و نه تلفن... ولی بفرما کمی استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی از تنت بدر شود. کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود. در این هنگام دکتر، متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت در گهواره ای نزدیک پیرزن خوابیده بود که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود. دکتر گفت: بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم؛ امیدوارم همه دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا... دکتر ایشان گفت: کدام دعا؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلوش چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر. به بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجزند. به من گفته اند که فقط یک پزشک و جراح بزرگ بنام دکتر ایشان قادر به درمانش است ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل. من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود. پس از خداوند خواسته ام که این کار سخت را برایم آسان کند. دکتر ایشان در حالی که گریه می کرد گفت: به والله که دعای تو، هواپیماها را ازکار انداخته است... باعث زدن صاعقه ها شده است... و آسمان را به باریدن وا داشته تا اینکه مرا بسوی تو سوق دهد و من، هرگز اعتقاد نداشتم که خداوند عزوجل با دعایی این چنین، اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند. 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه. میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم. میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبحانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی.. دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم.. جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده." و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام." 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 خواستگاری کردن از دختر ملا 💫روزی ملا گاوی لاغر داشت که می خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: - این گاو لاغر به درد ما نمی خورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملانصرالدین ادامه داد: - گاو را به بازار می برم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم. گاو همان طور که سرش پایین بود و دم تکان می داد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت. زن ملا به طرف در حیاط دوید و فریاد کشید: - آهای ! با تو هستم! مگر صدایم را نمی شنوی؟ ملا برگشت و با چهره ای درهم کشیده گفت: - چه خبره ؟! چرا فریاد می کشی؟ همسرش با همان صدای بلند گفت: - بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید. ملانصرالدین که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت: - بسیار خوب؛ خیلی زود برمی گردم. بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خوش گفت: - سال ها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه ، او را بپسندد... بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فرش می کردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملا نمی آمد؛ چون خیلی لاغر و بی حال به نظر می رسید. کم کم غروب می شد و ملانصرالدین که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بی نتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بی حال در گوشه ای نشست. مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت: - اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چه قدر به من می دهی؟ ملانصرالدین که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت: - هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم. مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید: - آی مردم! بیایید که یک معامله سودمند در انتظارتان است..... چند نفری که نزدیک او بودند ، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره می کرد، گفت: - یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوساله ای خواهد شد. عاقبت ، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست می دانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد. ملانصرالدین با رضایت و خوش حالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله به سوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت: - باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران ، قبل از او به خانه اش آمده اند. همسرش در حالی که تندتند از دخترشان تعریف می کرد ، به ملانصرالدین چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟ ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد: - زنم درست می گوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است...... جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچ کدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه می کرد. ملا که به یاد بازار گرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرف های او را تقلید کند و در ادامه حرف خودش گفت: - از همه ی حرف ها من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و.... همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند. 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 ✍️آرزو داشتم ، کاش پدرم قبل از مرگ سیر می شد ! 🔹️ بسیاری از مردم وقتی می خواهند زکات مال خود را پرداخت کنند ، تأكيد می کنند که فقط به یتیمان یا بیوه ها داده شود. 💥 آیا فقیر باید بمیرد تا مردم به فرزندانش صدقه بدهند؟!!! 🔹️ یکی از دانش‌آموزان دختر می‌گوید : زمانی که دبیرستان بودیم ، تعطیلات با چند تن از دوستان دور هم جمع می شدیم و صبحانه‌مان را کنار هم می‌چیدیم ، بدون اینکه هر کدام از ما بدانیم دیگری چه آورده است! در بین ما دانش آموز فقیری بود که چیزی با خود نیاورده بود ، بنابراین من او را راضی کردم که با ما بنشیند ؛ چراکه هیچکس نمی دانست چه کسی غذا آورده است. 🔹️ اوضاع تا مدتها به همین منوال ادامه داشت ، تا اینکه زمان فارغ التحصیلی ما نزدیک شد ، که در آن زمان پدرش فوت کرد و حال این دانش آموز فقیر تغییر کرد و او در وضعیت بهتری نسبت به قبل قرار گرفت ، به پوشش خود اهمیت می داد و با خود غذا می آورد ، در کل اوضاعش خوب شد. 🔹️ من حدس زدم که او چیزی از پدرش به ارث برده است. پس با او نشستم و به او گفتم: چه اتفاقی رخ داده ؟ راز این تغییر چیست؟ دستم را گرفت و گریه کرد و گفت : به خدا قسم ما هر شب بدون شام می خوابیدیم و من از شدت گرسنگی منتظر بودم که صبح به مدرسه بیایم تا با شما غذا بخورم . مادرم نان شب را برای صبحانه برادرانم مخفی می کرد ، بنابراین من عمداً زود از خانه بیرون می آمدم تا غذای بیشتری برای آنها بماند. .. 🔹️ الان که پدرم فوت کرده ، به خاطر اینکه یتیم شده ایم ، همه اقوام و آشنایان و دوستان اطرافمان ، به ما رسیدگی میکنن و مراقبمان هستن. او به معنای واقعی کلمه به من گفت: ( ای کاش ، پدرم قبل از مرگ سیر می شد ! ) 🔹️ این جمله حسرت انگیز را با اشک و آه آمیخته به هم بر زبان آورد. 🔹️او به من گفت : (یعنی آنها ندانستند که ما نیازمندیم ، باید حتماً پدرم می مرد تا این را بدانند؟!!) 🔹️ او این جملات را با سوز و گداز می گفت و می گریست ، و من تا به امروز همچنان گرما و سوزش اشک هایش را احساس می کنم. 💫 درس عبرت : 💥 آیا فقیر باید بمیرد تا ثروتمندان فرزندانش را یتیم احساس کنند؟! 🔹️ امروزه مردم چه بر سرشان آمده؟ 🔹️ انفاق کجاست؟ 🔹️ زکات کجاست؟ 🔹️ رابطه خویشاوندی کجاست؟ 🔹️ دستگیری از افراد مضطرب و اندوهناک کجا رفته؟ 🔹️ رحم و شفقت کجاست؟ 📌 در مورد خانواده های پاکدامن تحقیق و آنها را شناسایی کنید ، میان خویشاوندان و همسایه ها و دوستان جست وجو کنید ، شاید در میان آنها کسانی باشند که به خاطر آبرومندی و خویشتن داری ، شخص بی اطلاع ، فکر کند که آنها دارا و بی نیاز هستند. 🪷 به الله قسم در باطن زندگی برخی از آنها دردهایی وجود دارد ، که صداى ناله آن را فقط خداوند متعال می شنود. 🔹️ انفاق کنيد ، تا الله به شما انفاق كند. 🔹️ صدقه بدهید و زکات مال خود را بپردازید و هرگز از فقر نترسید. 💫 «دستت را برای صدقه دادن شل کن تا ریسمان بلاها از گردنت باز شود و بدان که نیاز تو به ثواب صدقه بیش از نیاز کسی است که به او صدقه می‌دهی». 📌 با دقت بررسى كنيد و ببينيد در ماه رمضان ، چقدر خانواده هاى پاکدامن وجود دارند .. [ که ما از آنها غافلیم.] 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 👈مردی که به طور منظم در جلسات گروهی شرکت می‌کرد، ناگهان و بدون هیچ گونه اطلاع رسانی، شرکت نکرد! بعد از چند هفته، یک شب بسیار سرد یکی از خدمتگزاران آن گروه تصمیم گر‌فت که از او دیدار کند، او مرد را در خانه، تنها، در مقابل شومینه‌ای دید که آتش درخشانی در آن می‌سوخت! مرد از خدمتگزار گروه استقبال کرد، آرامش و سکوتی در فضا حاکم بود. این دو نفر فقط شعله‌های رقصیده را در اطراف چوبی که شکسته شده بود و داخل شومینه بود، تماشا می‌کردند. پس از چند دقیقه خدمتگزار گروه بدون گفتن هیچ كلمه‌ای، چوب‌های درون آتش را بررسی كرد و یكی از آنها را كه از همه بیشتر درخشان بود و زیبا می سوخت، انتخاب كرده و با یك انبر آن را به كناری گذاشت، سپس دوباره نشست. میزبان همه چیز را زیرنظر داشت و مجذوب رفتار او شد، بعد از چند لحظه، شعله زیبای چوب جدا شده فرو نشست، تا اینکه فقط یک لحظه درخشید و آتش به زودی خاموش شد. در مدت کوتاهی، آنچه قبلاً نور و گرما بود، چیزی بیشتر از یک تکه چوب مرده سیاه نبود. از زمان ورود خدمتگزار کلمات بسیار کمی رد و بدل شده بود، پیش از آماده شدن برای عزیمت، خدمتگزار گروه قطعه چوب بی فایده را با انبر برداشت و دوباره در وسط آتش قرار داد، بلافاصله تکه چوب دوباره زنده شد و با نور و گرمای کنده‌های سوزان اطراف آن سوخت. هنگامی که خدمتگزار قصد رفتن داشت، میزبان گفت از بازدید شما و از درس زیبایی که به من دادید متشکرم، من به زودی به گروه برمی‌گردم. چرا یک گروه در زندگی ما مهم است؟ بسیار ساده است، زیرا هر عضوی که وارد گروه شود از بقیه، آتش و گرما می‌گیرد. لازم به یادآوری است که اعضای گروه بخشی از شعله‌های آتش هستند. همچنین خوب است یادآوری کنیم که همه ما مسئول سوزاندن شعله یکدیگر بوده و باید اتحاد را در بین خود تقویت کنیم تا آتش واقعاً قوی، موثر و پایدار باشد. آتش را در آتش نگه دارید، این گروه همچنین یک خانواده است مهم نیست که گاهی اوقات اختلاف نظرها و سو تفاهم ها ما را اذیت می کند، مهم وصل بودن ماست. ما اینجا هستیم تا به همدیگر مهر بورزیم، پیام بفرستیم، یاد بگیریم، تبادل نظر کنیم، در شادی‌ها و غم‌های هم شریک بوده و بدانیم که تنها نیستیم. بیایید شعله را زنده نگه داریم. زندگی در کنار دوستان و خانواده زیباست. با هم قوی هستیم. 📚 @dastanabr 📚