eitaa logo
📚داستان و عبرت📚
1.2هزار دنبال‌کننده
55 عکس
24 ویدیو
0 فایل
﷽ ✔️ #کپی‌برداری از مطالب کانال #جایز است. مدیر کانال: @Abdelwahab گوش جان به حرفااااتون💯 https://harfeto.timefriend.net/17320333214998
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان و عبرت📚 ❄️یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد! ❄️راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد! اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد! ❄️توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم. چرا بهش هیچی نگفتید؟ ️اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمی کنم. ❄️گفت:"قانون کامیون حمل زباله" گفتم:یعنی چی؟ و توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و.. هستند. ❄️وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند! شما به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید،دست تکان دهید، برایشان آرزوی خیر کنید. ❄️حرف آخر اینکه آدمهای باهوش اجازه نمی دهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند. 📚@dastanabr📚
📚داستان و عبرت📚 یه رفیق داشتم از دار دنیا یه پیکان درب و داغون سفید یخچالی داشت که مثل خدا می‌پرستیدش. با اینکه ماشینه موخیلی هم سرپا و مدل بالا نبود اما خیلی هواش رو داشت. می‌گفت من که پول ندارم عوضش کنم پس باید از همین چیزی که دارم خوب مراقبت کنم. یه روز اومد دنبالم که باهم بریم بیرون. دیدم یه برچسب بزرگ طرح برند‌های معروف ماشین‌های خارجی رو روی شیشه‌ی سمت شاگرد چسبونده. تا دیدمش خنده‌م گرفت و گفتم این چیه چسبوندی بابا، خیلی ضایعه‌س انگار ندید بدیدی. اومدم برچسب شیشه رو ازگوشه‌ش کشیدم و کندم. یه دقیقه نشد که یکهو نصف شیشه‌ش افتاد پایین و خورد شد. خیلی ناراحت شد و منم از اتفاقی که افتاده بود جا خوردم. تو راه می‌گفت که پول نداشته شیشه‌ی ماشین رو عوض کنه واسه همین یه برچسب زده روش که کسی اون جای ترک خوردگی رو نبینه تا پولی دستش بیاد و یه شیشه‌ی نو بندازه. کل اون روز رو دمغ بودم. با اینکه چیزی بهم نگفت اما از خودم و کاری که کرده بودم خیلی شرمنده شدم. وقتی من رو رسوند دم خونه یه نگاه بهم کرد و گفت: "غصه نخور، فدای سرت رفیق. ولی یه چیزی رو رفاقتی بهت بگم. این که یه شیشه بود و مهم نیست، بالاخره حلش می‌کنم؛ اما خواستم بهت بگم مواظب باشی اگه یه روز کسی رو دیدی که یه جای زندگیش رو خیلی دوست داره و قشنگ نشونش میده نزنی تو پرش. حالش رو نگیری. شاید خواسته که جای یه زخم رو بپوشونه تا کسی ازش باخبر نشه. خیلی وقت‌ها ما مجبوریم روی یه سری مشکلات و غم و غصه‌هامون برچسب خوشحالی و امید بچسبونیم تا حداقل کسی از وجودشون باخبر نشه. حواست باشه به برچسب‌های قشنگ زندگی آدم‌ها دست نزنی." گازش رو گرفت و رفت و من تو دود سیاه و غلیظ پیکانش گم شدم. 📚@dastanabr📚
باسلام🌹 دوستان عزیزم، بالاخره خداوند آرزوی قلبی مرا برآورده کرد، من قرار است که عازم شهر مشهد شوم. همان ابتدا که به این شهر رسیدم به حرم امام رضا علیه السلام خواهم رفت و با دعا برای خودم و شما بزرگواران کمی آرامش به خود هدیه می دهم. بودن در حرم آقا واقعا آرامش دارد و اینکه در آنجا برای خود و عزیزانت دعا کنی آرامشت دو چندان می شود. آمده ام تا از شما طلب حلالیت کرده و خداحافظی کنم. اگر خوبی یا بدی دیدید ببخشید، شاید این سفر بازگشتی نداشته باشد. خدانگهدارتان. 📚@dastanabr📚
📚داستان و عبرت📚 سال ۱۹۵۸ هنگامی که اصلاحیه‌ی قانون اساسی سوئیس در موضوع عدالت اجتماعی درحال بررسی بود، رئیس مجلس قانون اساسی در رستورانی شاهد داستانی بود که بر مسیر بررسی تاثیرگذار شد به نحوی که سوئیس امروزه در بالاترین سطح عدالت اجتماعی در دنیا قرار دارد. او در شرح ماجرا می‌گوید: در میز مجاور من مردی یک ساندویچ برای دو پسر کوچکش خریداری کرد و آن‌را بر روی میز قرار داد و به اولی گفت: تو نصف کن؛ و به دومی گفت: و تو انتخاب کن! و من حیران‌ و مبهوت نحوه‌ی تربیت او در باب عدالت شدم. یعنی اگر اولی عمدآ نامساوی نصف کند، دومی حق داشته باشد که اول انتخاب کند! و من فهمیدم که قانون، پدر است و دولت، پسرِ اول و ملت، پسرِ دوم! و این تجربه‌ای است که در ارکان دولت سوئیس کماکان جاری است. 📚@dastanabr📚
📚داستان و عبرت📚 بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاق هستم، بهم میگفت چرا خاموشش نمیکنی و انرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد، چرا قبل از رفتن آب رو خوب نمی بندی و هدر میدی. همیشه ازم انتقاد میکرد و به منفی بافی متهمم میکرد ...بزرگ و کوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن. حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم. امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم. اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخهاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم  و زدم بیرون. داشتم با دستم گرده های خاک را رو کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشمهاش ضعیف بود و چین و چروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور داشته باش، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و لبخندی زدم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگی ام هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه. از خونه بسرعت خارج شدم، یه ماشین اجاره کردم و بطرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم. هیچ دربان ونگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما. به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو  سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پر شده از آب سر ریز  حوضچه ها ..به ذهنم خطور کرد که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم ...شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم. همینطور که از پله ها بالا میرفتم، متوجه شدم ...چراغک های آویزان در روشنایی روز روشن هستن. از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونا رو خاموش کردم!! به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسمم رو در لیست ثبت نام نوشتم و منتظر نوبت شدم...وقتی دور و  برمو نیم نگاهی انداختم و چهره و لباس و کلاسشون رو دیدم، احساس حقارت و خجالت کردم و مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف میکردن. دیدم هر کسی که میره داخل، کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون. با خودم میگفتم اینا با این دک و پوزشون و با اون مدرکاشون، رد شدن. من قبول میشم ؟!!!عمرا😨 فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! بیاد نصحیت پدرم افتادم: مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش ... نشستم و منتظر نوبتم شدم. انگار که حرفای بابام، انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود. در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه شدم و روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده و لبخند میزدن. یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار دهشت واضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟ بیاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت پشت سر گذاشتم، میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو درآزمون استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم مجموعه ایی از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که نتیجه آن معلوم کند که داوطلب با مثبت اندیشی در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع خواهد کرد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی و تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها را اصلاح کنی و دوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند. در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم پدرم آن انسان بزرگی که به ظاهر سنگدل اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است دلزده نشو از نصایح پدرانه -حتی اگر خودت هم الان یک پدر هستی- زیرادر ماوراء این پندهامحبتی نهفته است که حتماروزی از روزگاران آن را خواهی فهمید و چه بسا آنها دیگر نباشندتن پدرانی که درقیدحیات هستند سالم وپدران آسمانی شاد.   📚@dastanabr📚
📚داستان و عبرت📚 قاتلی خطرناک از زندان فرار کرد ! درحالی‌که هیچ پولی بهمراه نداشت پس از چند روز فرار و گریز گرسنه، خسته وبی رمق به دهكده ای رسید !! جلوى یک میوه فروشى ایستاد و به سیب‌هاى سرخ وزرد رنگ و تازه خیره شد!! دو دل بود كه سیب را بدزدد ،یا به زور از میوه فروش بگیرد یا از او گدایى كند!! در جیبش چاقو یی داشت و بادست چپ اش دائم چاقو را لمس مى‌كرد و وسوسه میشد که ازآن برای زورگیری استفاده نماید که بیکباره سیبى را جلوى چشمان خود دید! دستش را به آرامی از روی چاقوی که در جیبش بود رها كرد،و سیب را با احترام از دست مرد میوه‌فروش گرفت!! میوه‌فروش که احساس کرده بود او جدآ با حسرت به سیب ها نگاه میکرده و نیاز به خوردن سیب دارد . گفت : (بخور نوش جانت، پول نمى‌خواهم ) زندانی فرارى که آن محل را بهترین جا برای سیر کردن هر روزه و حد اقلی شکم گرسنه خود دیده بود ، هر روزه جلوى دكه میوه‌فروش ظاهر میشد و بى آنكه كلمه‌اى رد و بدل شود ، صاحب دكه میوه فروشی تا او را میدید ،فوراً چند سیب در دست او می‌گذاشت !! یک شب، صاحب دكه میوه فروشی وقتى كه مى‌خواست بساط خود را جمع كند، ناگهان صفحه اوّل روزنامه ای که در جلوی چشمش بود را دیدکه عكسِ آن مرد رانشان میداد و زیر عكس نوشته شده بود : «قاتل فرارى» و جایزه خوبی را هم برای دستگیری او تعیین کرده بود !! میوه فروش که مطمئن شده بود او همان قاتل فراری است ،سریع شماره پلیس را گرفت، و موضوع را به اطلاع پلیس رساند !! دقایقی بعد پلیس در محل حاضر شد و قاتل فراری را دستگیر کرد.!! موقعی که پلیس او را مى‌بُرد، قاتل فراری رو به میوه فروش کرد و گفت : دوست مهربان من: (آن روزنامه را خود من روی دکه ومقابل چشمان تو گذاشتم )! چون دیگر از فرار وگرسنگی جدا خسته شده بودم !! من بعد از فرار قصد خود کشی داشتم که بیکباره بخاطر مهربانی های تو تصمیم گرفتم دست به اقدامی بزنم تا ارزش مهربانی را پاس بدارم و جایزه بزرگ دستگیری من،نصیب توی مهربان شود !! چون نمی خواستم بساط مهربانی هیچ وقت در دنیا جمع شود... "هرگز نباید اجازه دهیم مهربانی بمیرد" 📚@dastanabr📚
📚داستان و عبرت📚 ⭕️ قتل وجدان به دست دلار 🔘 کسی در توییتر نوشته بود: «از شرکت اومد یخچال خونه بابامو درست کنه. گفت اگه تعمیر شه ۴ میلیون اگه عوض شه ۱۲ میلیون. یه نگاه کردم دیدم خازن‌ش باد کرده. گفتم نمی‌خواد خودم درست می‌کنم. بُرد‌ رو با خودم برداشتم رفتم مغازه خازنشو عوض کردم درست شد … راستی خازنشو ۱۲ هزار تومن خریدم!» 🔘 این متن کوتاه، یک هشدار بزرگ است. برخی فکر می‌کنند که تورم و گرانی تنها روی جیب مردم اثر می‌گذارد و سفره زندگی آن‌ها را کوچک‌تر می‌کند اما در حقیقت مهم‌ترین تغییر را در سبک زندگی مردم به وجود می‌آورد. 🔘 بخشی تصور می‌کنند، گرانی و بلبشوی بازار این اجازه را به آن‌ها می‌دهد، تا به راحتی سر مردم را کلاه بگذارند. آن‌ها با خود می‌گویند اگر به دیگران رحم کنم شاید سفره‌ام هر روز خالی‌تر از دیروز شود. 🔘 می‌بینید مشکلی که با ۱۲ هزار تومان قابل حل بود، می‌توانست منجر به صورت‌حساب ۴ میلیون تومانی شود. وجدان به همین راحتی زیر پا گذاشته می‌شود. 🔘 داریم در مورد جامعه‌ای صحبت می‌کنیم که برای سال‌های متمادی حلال و حرام برایش مهم بود. یادمان نرفته که پیرمردی در تبریز قبل از وزن کردن چای، پاکت خالی چای را وزن می‌کرد و می‌گفت: «من به شما چای کیلوئی می‌فروشم نه پاکت، پس به‌ازای وزن پاکت باید چای بدهم!» 🔘 یادمان نرفته که نانوایی تا آردهای خریدار شده در ماه‌های گذشته را تمام نکرده بود، قیمت نان از تنور خارج شده را افزایش نداد. 🔘 بله، ما در این جامعه، با دیدن چنین خبرهایی نگران می‌شویم. وجدان نباید با بالا رفتن قیمت دلار، سر بریده شود. 🔘 پدیده‌های اجتماعی از لُپ‌لُپ خارج نمی‌شوند. آنها معلول‌های علت‌هایی هستند که ما می‌سازیم. فکر می‌کنید علت رشد زورگیری در شهرهای مختلف ما چیست؟ چرا برخی به این نتیجه رسیده‌اند که باید از مال دیگران شکم خود را سیر کنند؟ فکر نمی‌کنید  این رفتار غلط اندر غلط حاصل وضعیت بد اقتصادی کشور است؟ 🔘 تورم به جایی رسیده است که برخی از مردم قدرت خرید نیازهای اولیه زندگی خود را ندارند چه برسد که به نیازهای دیگر خود برسند. 🔘 فکر می‌کنید برخی ناهنجاری‌های اجتماعی و خانوادگی از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ وقتی سرپرست خانواده مجبور است از صبح نا شب کار کند تا چرخ لنگ زندگی‌اش را بچرخاند، دیگر نمی‌تواند به نیازهای عاطفی و احساسی دیگر از اعضای خانواده برسد. همین نبودن‌ها زمینه ساز بروز یک بحران اجتماعی بزرگ در خانواده‌های ایران می‌شود. 🔘 در این جامعه، وجدان قربانی می‌شود چون همه به دنبال بیرون آوردن گلیم خود از آب هستند. این فیلم‌های آخرالزمانی هالیوود را ببیند. همه به دنبال نجات خود هستند و به راحتی از دیگران می‌گذرند حتی عزیزترین افراد زندگی‌شان. 🔘 آن‌گونه که از شواهد پیداست کسی هم به فکر نیست و هر روز شاهد عمیق‌تر شدن این احساس که «دیگی که برای من نجوشد، سر سگ در آن بجوشد»، هستیم. باید مراقب بود. این جامعه از جنگل‌ هم خطرناک‌تر است. 📚@dastanabr📚
📚داستان وعبرت 📚 موقعی که تازه جوان شدم و خیال ازدواج به سرم زد مادرم اصرار داشت با دختر باایمان و باحجابی ازدواج کنم که تا آخر عمر یار و یاورم باشد. با همین معیارها هر دختری را که از همسایه و فامیل می‌شناخت به من پیشنهاد داد اما متاسفانه من تنها به دنبال یاری زیبا بودم. مدتی گذشت و کسی که به دنبالش می‌گشتم را یک روز توی خیابان دیدم و در یک نگاه عاشقش شدم. تعقیبش کردم و خانه‌اش را پیدا کردم. ما زیر یک سقف رفتیم. همسرم زیبا بود اما نه باحجاب بود و نه باایمان. عاشق او بودم و هرکاری برایش می‌کردم. وقتی گفت باید خانه‌مان در محله‌های بالاشهر باشد قبول کردم. گفت می‌خواهم درس بخوانم، قبول کردم و تلاش کردم تا به راحتی به تحصیل بپردازد. حتی موتورم را دادم و برای همسرم ماشین خریدم. روزها همین طور سپری شدند ولی او هر روز بیش‌تر تغییر می‌کرد. او دیگر بهانه‌گیر شده بود و به هر دلیلی با من قهر می‌کرد. مشغولیتش با موبایلش بود و من هم انتظار می‌کشیدم دوباره همان همسر خودم شود اما یک شب روبرویم نشست و از طلاق توافقی گفت که بعدا مشخص شد به خاطر عشق‌اش به هم کلاسی‌اش این درخواست را کرده است. می‌گفت به درد هم نمی‌خوریم. من را بی‌سواد و لاغر می‌دانست. من هم طبیعتا مخالفت کردم. حتی غرور مردانه‌ام را له کردم و به او التماس کردم. به خاطر بچه‌مان و خودم به او التماس کردم که حرف از جدایی‌مان نزند اما او ناراحت شد و بعد از اینکه به من سیلی زد، رفت و … حالا معلوم شد که مادر می‌خواست چه بگوید. یار باید یاور باشد او فقط مدتی یار زیبای من بود نه یاور من و حالا می‌خواهد یار دیگری شود. 📚@dastanabr📚
📚داستان و عبرت📚 🌷 🌷 .... 🌷یک دژبان عراقی بد دهنی بود به نام سیدی شلال که مرتب بی‌دلیل به اسرا فحاشی می‌کرد. یک روز یکی از اسرا رو به این دژبان گفت حداقل برای ما یک مترجم بیاورید بفهمیم چه می‌گویید. همین حرف کافی بود تا دژبان هرچه از دهنش درمی‌آمد بگوید. بچه‌ها دیگر طاقت نیاوردند و به دفاع از برادر خود به او اعتراض کردند. کمتر از چند دقیقه آژیر عراقی‌ها به صدا درآمد و مانند مور و ملخ بر سر بچه‌ها ریختند و تا جایی که می‌توانستند همه را کتک زدند و همه جا را بهم ریختند. 🌷خمره‌ای داشتیم که آب ذخیره می‌کردیم در این درگیری خمره آب ما را هم شکستند. خوب یادم هست ماه رمضان بود بچه‌ها از فرط گرسنگی و تشنگی جانی برایشان نمانده بود؛ در موقع افطار کمی شکر داشتیم یکی از اسرا کف دست هر نفر کمی شکر ریخت و این همه افطار ما بود و یک آفتابه آب در دستشویی مانده بود و کسانی که طبعشان قبول می‌کرد به زور برای زنده ماندن چند قطره‌ای در دهانشان می‌ریختند. : آزاده سرافراز منصور زائرنوملی از روستای نومل گرگان منبع: سایت خبرگزاری مهر 📚 @Dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 روزی حضرت موسی ع به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن! خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو،خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد! موسی این کار را کرد و به نظاره ی چشمه پرداخت.در همان لحظه سواری به کنار آب آمد ،لباس خود را در آورد و آب تنی کرد و سپس لباس بر تن کرد و رفت.اما کیسه ی پول های خود را جا گذاشت. کودکی کنار چشمه آمد و کیسه ی پول را برداشت و رفت.موسی شاهد بود که در همان لحظه کوری به کنار چشمه آمد و آنجا نشست.در همین لحظه سوار به دنبال کیسه ی خود بازگشت و چون کیسه را نیافت،از کور پرسید:آیا تو کیسه ی پول مرا ندیدی؟ کور که از هیچ چیز اطلاع نداشت ،اظهار بی خبری کرد.سوار،باچند ضربه،کور را از پا در آورد و او را کشت و گریخت. موسی بعد از این واقعه عرض کرد: خدایا!این چه حادثه ای بود که به من نشان دادی؟حکمت هرچی بود این گونه بود که فرد بی گناه کشته شد!!! خداوند فرمود:ای موسی!پدر این کودک مدت ها نزد مرد اسب سوار، کار کرده بود و دقیقا آنچه در کیسه بود،حق او بود که مرد اسب سوار از پرداخت آن خودداری کرده بود.اینک کودک وارث پدر است که از این راه به حق خود رسید.اما آن کور که تو دیدی در جوانی پدر آن سوار کار را به قتل رسانده بود و اکنون با حکمت و عدالت به سزای عمل خود رسید هر کاری که در این جهان انجام بشه چه خوب چه بد نتیجه ی آن را چه زود چه دیر خواهیم گرفت پس از این حکایت زیبا می فهمیم خداوند چقدر توانا و داناست پس از دانایی او شک نداشته باشیم چون تنها اوست که می داند و چه می گذرد 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند. پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟ اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه... دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه... خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن.!! اما حالا می‌دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم... این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...! این حرف صاحب‌خونه دل منو شکست ولی خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.... درسی که به تو هم می‌گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق‌تر باشی... پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت. چرا که هیچ‌چیز ارزش این را نداره و هیچ‌کس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده... "فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 👌" 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 "بشنو و باور نکن" در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می‌کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره‌های خانه‌اش سفارش داده بود. شیشه‌بر، شیشه‌ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه‌ات ببرد من هم عصر برای نصب شیشه‌ها می‌آیم. از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد... ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.! چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت: اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد. باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. کمی که راه رفتند، باربر گفت: بهتر است در راه یکی‌یکی سخنانت را بگوئی.! مرد خسیس کمی فکر کرد. نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود. به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!! باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه‌ای این مطلب را می‌دانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.! همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند... باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟! مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل می‌بردم. یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت: بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!! باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت. دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت: نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد... مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت: اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!! مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که می‌خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد... بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت: اگر کسی گفت که شیشه‌های این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!! *از آن‌ پس، وقتی‌ کسی‌ حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته می‌شود که‌؛ بشنو و باور مکن!! 📚 @dastanabr 📚