eitaa logo
📚داستان و عبرت📚
1.2هزار دنبال‌کننده
55 عکس
24 ویدیو
0 فایل
﷽ ✔️ #کپی‌برداری از مطالب کانال #جایز است. مدیر کانال: @Abdelwahab گوش جان به حرفااااتون💯 https://harfeto.timefriend.net/17320333214998
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان و عبرت📚 ♦️سال نو مبارک / سال ۱۴۰۲ بهار شوق انگیز بر قامت سبز وجودتان شکوفه باران باد لبــــتان پر خنده‌تان قلبتان از مهر آکنده دولتتان پاینده و نـــــوروزتـان فرخــــــنـده بــاد 🪷 کانال داستان و عبرت ، سال خوشی را برایتان آرزومند است.. از اینکه ما را همراهی می‌کنید از شما عزیزان سپاسگذاریم، امیدواریم که در سال جدید داستان های پر محتوا تر تقدیم نگاه قشنگ شما عزیزان نماییم. 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم! 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 این داستان واقعی میباشد. «بنا به درخواست خود گوینده، نام ایشان ذکر نشده است، فقط اجازه داده شده برای عبرت دیگران نشر شود» »شرح حال خود را چنین بیان میکند: من در دانشگاه بودم و در آنجا بسیاری از جوانان با دختران رابطه دارند. یک بار با دختری آشنا شدم وبا او رابطه کامل و غیر شرعی برقرار کردم، و مدتی این گونه بودم تا اینکه حامله شد، هنگامی که خانواده اش متوجه شدند و دختره من را به آن ها معرفی کرد، برادرش پیش من آمد و به من حمله کرد، به او گفتم من این دختر را نمی شناسم برو ببین از کجا باردار شده است؟! ورهایش کردم و رفتم، و چون چیزی (مدرکی) علیه من در دست نداشتند، من را ترک کردند، قضیه را فراموش کردم، بعد از گذشت چند سال، روزی که وارد خانه شدم مادرم روی زمین بیهوش افتاده بود، سعی کردم او را بیدار کنم، هنگامی که بیدار شد فریاد زد و دوباره از حال رفت، دوباره او را بیدار کردم او هم فریاد می زد و می افتاد، تا اینکه به او گفتم مادر چه شده؟فریاد میزد و می گفت: خواهرت! گفتم خواهرم چه شده؟ گفت:خواهرت از پسر همسایه حامله شده، به سمت همسایمان رفتم، او را گرفتم و هنگامی که خواستم به او حمله کنم، کلمه را بر زبان آورد که مانند تیری وسط قلبم را پاره کرد. می دانید چه گفت؟! گفت:من خواهرت را نمی شناسم برو ببین از کجا باردار شده است؟! سبحان الله! دقیقا همان جمله ای که به خانواده دختر دانشگاهی گفتم. (وجزا از جنس عمل است) می گوید:دچار درد های روحی شدیدی شدم، سپس بعد از سالهاتصمیم گرفتم ازدواج کنم. بعد از نامزدی و عقد برای شب زفاف آماده شدیم، روز زفاف ناگهان متوجه شدم که همسرم از قبل زنا کرده است و او به من گفت: برمن بپوشان تا خدا تو را بپوشاند. باخودم گفتم :بس است! پروردگار! کافی است!کافی است! می گوید:بار دیگرضربه خوردم و این غصه را به سختی قورت دادم، وسالها با او سپری کردم و از او دختری مانند ماه به دنیا آمد، هنگامیکه به شش سالگی رسید دخترم گریه کنان به خانه آمد. گفتم چه شده؟ نگهبان ساختمان به او تجاوز کرده بود. (لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلا بِالله اَلعَلِیِّ العَظیمِ) برادر ارجمندم/خواهر گرانقدرم نگو خیلی ها این معیصت را انجام می دهند، نه هرگز نگو! آن دختر دانشگاهی که در اول داستان با او رابطه را شروع کرد برادری داشت که برای او فاجعه بود! و خداوند هم همان فاجعه را برسر خواهرش آورد! و آن دختر شوهری خواهد داشت که شُکّه خواهد شد! پس الله متعال آن را برسر همسرش آورد! وپدری داشت که قلبش بر او قطعه قطعه شد! پس الله متعال دخترش را مبتلا کرد. ((وجزا از جنس عمل است)) و از الله متعال خواهانم که عیب های ما و شما را بپوشاند. 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمی‌توانست به خار پشت نزدیک شود. خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد. روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند. خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد. هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد. کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود. خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم. باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد. کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟ چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی. اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری. روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند. هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟! این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد. این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد. 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 🔹 به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ 🔹 ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.  ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ 👈 ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.  تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ جز خدا 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد. تا اینکه  او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!! قضاوت کار ما نیست... 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 🔴حکایت جوان و پیرمرد در ماه رمضان ✍️ در ماه رمضان چند جوان، پیرمردی را دیدند کـه دور از چشم مردم غذا می‌خورد. بـه او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ 🔸پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، فقط آب و غذا می‌خورم. جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟ 🔹پیرمرد گفت: بلی، دروغ نمی‌گویم، بـه کسی بد نگاه نمی‌کنم،کسی را مسخره نمی‌کنم 🔸با کسی با دشنام سخن نمی‌گویم، کسی را آزرده نمی‌کنم چشم بـه مال کسی ندارم و… 🔹ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمی‌توانم معده را هم روزه دارش کنم. 🔸بعد پیرمرد بـه جوانان گفت: آیا شـما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان در حالیکه سرش را از خجالت پایین انداخته بود بـه آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمی‌خوریم!!! 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 داستانی بسیار عجیب و تاثیر دعای شَر مادر بر فرزند امام زمخشری یکی از مفسران بزرگ قرآن بداین سبب که چند صباحی از زندگانی اش را در جوار خانه خدا سپری نموده، جار الله یعنی همسایه خداوند نامیده بود. این مفسر بزرگ قرآن، داستان و سبب اینکه در یکی از پاهایش دچار مشکل شده و توانایی راه رفتن به وسیله آن را نداشت؛ چنین بازگو فرموده: که در کودکی گنجشک کوچکی را گرفتم و با نخی پایش را محکم بستم و سر نخ را با مقدار فاصله ای از خودم دور نگه داشتم، گنجشک خواست با پرواز کردن از آزار و اذیت که بر وی اعمال می کردم، فرار کند، اما به محض اینکه با فاصله ی کمی از زمین بلند شد، نخ را محکم کشیدم و پای کوچک و نازک گنجشک از بدنش جدا و قطع گردید. در این هنگام متوجه شدم که مادرم آن لحظه ی قطع و جدا کردن پای گنجشک را مشاهده نمود و چون منظره ای تکان دهنده و آزار دهنده بود، مادرم فریاد برآورد و از من دعا نمود که همانطوری که پای این گنجشک را مورد شکنجه قرار دادی و موجب شکست و قطع شدن گردید، خداوند پای تو را بشکند. پس از گذشت چند صباحی که بزرگتر شدم و مشغول کسب علوم دینی بودم و در این راه هم سفرهای علمی دینی به نقاط مختلف می کردم، رهسپار بخارا شدم که از بالای حیوانی که سوار آن بودم؛ به زمین افتادن و پایم آسیب دید، و در اثر این حادثه مورد شکست جدی قرار گرفت و از آن روز تا کنون، توانایی استفاده از پایم را نداشته و ندارم. و اما پس گذشت این چند صباح این موضوع بر من آشکار و روشن گردید که این آسیبی که بر پایم وارد گشته، اثر آن دعایی بود که مادرم در دوران کودکی بر من نمود و در آن سفر به بخارا، دعایش مستجاب گردید. مادران گرامی!!! در هیچ موقعیت و حالتی بر فرزندانتان دعای شر ننماید، چرا که اگر آن لحظه ی دعای شر شما، از اوقات استجابت دعاها باشد، دعایتان در حق فرزندانتان، هرآنچه که باشد، اجابت می گردد. داستان فوق الذکر امام زمخشری نمونه ایی گواه بر این موضوع می باشد. لذا از دعای شَر بر فرزندانتان اجتناب نمایید. 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند . وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود . دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ... همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود... 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 دیروز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم. موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم. گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی". وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است. دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته. گاز را شسته، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ و.... وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود... و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد... امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم، برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست. گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم... برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی... چه بی بستنی". و من نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم، که در کنار تمام نارفاقتی‌ها، پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار، تنها یک کلمه نیست، بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است💚 قدر خانواده هاتون رو بدونید...🌸 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 💎بزرگی گفت: وابسته به خدا شوید. پرسیدم: چه جوری؟ گفت: چه جوری وابسته به یه نفر میشی؟ گفتم: وقتی زیاد باهاش حرف میزنم، زیاد میرم و میام. گفت: آفرین زیاد با خدا حرف بزن، زیاد با خدا رفت و آمد كن...! بزرگ میگفت: وقتی دلت با خداست، بگذار هر كس میخواهد دلت را بشكند... وقتی توكلت با خداست، بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی كنند... وقتی امیدت با خداست، بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت كنند... وقتی یارت خداست، بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند... ولی تو همیشه با خدا بمان... 📚 @dastanabr 📚
📚داستان و عبرت📚 داستان کوتاه " تست بازیگری " 💎سعید با حسرت به عکس‌های فیلمِ در حال اکرانِ سینما زُل زده بود. چقدر دلش می‌خواست جای یکی از هنرپیشه‌ها باشد، اما او حتی پول بلیت سینما را هم برای تماشای فیلم نداشت! دو روزی می‌شد که بجز کمی نان خشک و آب چیزی نخورده بود و احساس می‌کرد سوی چشمانش کم شده. با همان چشمان بی‌رمق کمی آن طرفتر یک آگهی تست بازیگری را بر روی دیوار دید. با وجود همه‌ی خستگی و گرسنگی خوشحال شد و سریع آدرس محل دفتر سینمایی را به خاطر سپرد و پیاده راه افتاد. دوسال پیش وقتی پدرش مُرد از روستا بیرون زد و به تهران آمد به امید یافتن کار خوب و از همه مهمتر واقعیت بخشیدن به رویای بازیگر شدنش. اما حتی نتوانست کار خوب و دائمی پیدا کند و شاید در این دو سال ده کار عوض کرد، از پادویی تا نگهبانی از ظرفشویی تا ماشین شویی، حالا هم دو هفته‌ای می‌شد که بیکار شده بود. پولش هم ته کشیده بود و حتی قادر به خرید یک وعده غذای گرم هم نبود. اما عشقِ به سینما و هنرپیشه شدن چنان در او قوی بود که با همان حال نزار و گرسنه با قدم‌هایی محکم و استوار به سمت دفتر سینمایی می‌رفت. بعد از حدود یکساعت پیاده‌روی به مقصد رسید پله‌ها را بالا رفت و وارد دفتر شد نگاهی به کل اتاق انداخت و دید حدودأ پانزده نفر که اکثرا مثل خودش جوان بودن، برای تست آنجا حضور داشتن فضای اتاق کوچک بود و جایی برای نشستن وجود نداشت. او بعد از آنکه اسمش را به منشی گفت و نوبتش ثبت شد به گوشه‌ای رفت و منتظر ایستاد. دیوار‌های سالن پُر بود از پوسترهای بزرگ ستارگان سینما. از همفری بوگارت و مارلون براندو و آل پاچینو و رابرت دنیرو بگیر تا مریل استریپ و هیلاری سوانک و نیکول کیدمن و ویوین لی. سعید محو تماشای پوسترها بود و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کرد تا این که  اسمش را صدا زدن و او با یک دنیا امید وارد اتاق تست شد. سلامِ کوتاهی کرد و منتظر ماند. کارگردان که مردِ میانسال و فربه‌ای بود و عینکی با فریم و شیشه‌ی گرد به چشمانش زده بود و موهای فرِش تا پشت گردنش خودنمایی می‌کرد، در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده‌ی مخصوص با قارچ و پنیر پیتزا بود و پاهایش را هم روی میز گذاشته بود در جواب سعید گفت: -سلام جانم، بیا جلوتر، اسمت چیه؟ چند سالته؟ سابقه‌ی کار داری یا نه؟ سعید اما بوی خوشِ سیب زمینی‌های تنوری بدجوری مشامش را قلقلک می‌داد و دلش شدیدا مالش می‌رفت. شاید در آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که فقط یک دانه از آن سیب زمینی‌ها را در دهانش بگذارد و با تمام وجود آنرا مز‌مزه کند. ولی شرم و حیا و خجالتی بودنش مانع از این بود که حتی تقاضای یک عدد شکلات یا بيسکوئيت را داشته باشد. به هر حال او هر طوری بود سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و به سوالات رگباری کارگردان پاسخ دهد. بعد از چند سوال و جواب دیگر کارگردان مشغول تست گرفتن از او شد. مثلا بخندد یا گریه کند یا فکر کند تیر خورده هست و از همین تست‌های معمول بازیگری. سعید با تمام توانش، علی رغم گرسنگی شدیش، سعی کرد تا بهترینِ خودش را ارائه کند. سپس کارگردان که همچنان مشغول خوردن و نوشیدن بود گفت: -آفرین سعید، خوشم اومد. معلومه استعداد بازیگری داری. ببین این فیلمی که من میخوام بسازم داستان پسرِ جوون و فقیریِ که حتی از زور گشنگی سرکارش غش و ضعف میکنه. حالا میخوام همین کار رو، یعنی غش کردن از شدت گرسنگی رو یه اتوود بزنیم و ببینم چند مرده حلاجی. سعید با شنیدن این حرف هم خوشحال شد و‌ هم واقعا دیگر از شدت گرسنگی یارای سر پا ایستادن نداشت. چند قدم به جلو و به سمت کارگردان برداشت و در حالی که با چشمانِ بی‌رمقش به او نگاه می‌کرد‌، ناگهان تمام اتاق به دور سرش شروع به چرخیدن کرد و درحالی که دستانش را روی شکم گذاشته بود، همانجا  غش کرد و روی زمین افتاد. در همین حال فریادِ شادی کارگردان بلند شد. - آفرین پسر، براووو، همینه، عجب اَکتی، باور کردنی نیست، انقدر طبیعی، انقدر واقعی تو تا حالا کجا بودی پسر؟ خانم هاشمی خانم هاشمی لطفا بقیه رو راهی کنید برن، بازیگر مورد نظر..... سعید که همچنان در حسرت یک تیکه سیب زمینی بود و همه‌ چیز را محو می‌دید و نامفهوم می‌شنید فقط لبخندی زد و کامل از حال و هوش رفت. ساعتی بعد او سرُم به دست روی تخت درمانگاه بهوش آمد..... پایان 📚 @dastanabr 📚