eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
11.7هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
110 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدئوی از لحظه مشاجره مسافر با راننده در چین و سقوط اتوبوس به داخل دریاچه! ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
یه بار سوار هواپیما شدیم بابام بلند گفت صلوات! همه زدن زیر خنده 😑 بابام گفت همینا رو میبینی بفهمن هواپیما مشکل پیدا کرده بقره رو از حفظ میخونن!! ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
معلم از شاگردش ميپرسه واسه چي اينقدر دير رسيدي؟ 😡😡 شاگرد: به خاطر تابلو راهنمايي رانندگي! معلم: مگه چه علامتي روش بود؟ شاگرد: به مدرسه نزديک ميشويد، آهسته حرکت کنيد!😂😂😂😂 خلاقیتش نابووودم کرد...!!!!!!😁😂😂 ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
﷽ا یکی از داستان‌های حکیم نظامی گنجه ای در هفت پیکر است. مرحوم مهدی آذر یزدی آن‌را به زبان امروزی بازنویسی کرده که تقدیم شما کاربران عزیز میشود. ۱- خیر و شر و دوران کودکی 🆔 @dastanak_ir صدها سال پیش از این، یک روز بچه ها جمع شده بودند و بازی می کردند. بازی ایشان یک «رئیس» لازم داشت. برای انتخاب رئیس قرعه کشیدند و نام «شر» در آمد. «شر» نام یکی از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضی نبودند، چون که او را می شناختند و بارها دیده بودند که هروقت «شر» «اوسا» ]اوستا[ می شود زورگویی می کند و زیر بار حرف حسابی نمی رود و می خواهد بزرگی به خرج دیگران بدهد. این بود که بچه ها یک صدا گفتند: «نه، ما این قرعه کشی را قبول نداریم، ما «شر» را قبول نداریم، اشتباه شده و باید دوباره از سر شروع کنیم.» «شر» که از درست بودن قرعه اطمینان داشت از این حرف خیلی لجش گرفت و فریاد زد: چرا قبولم ندارید؟ ما که هنوز بازی را شروع نکرده ایم، از کجا می دانید که من بدم؟ یکی از بچه ها گفت: «ما چندبار امتحان کرده ایم، تو وقتی مثل همه بازی می کنی بد نیستی ولی عیب تو این است که وقتی اسمت را گذاشتند «اوسا» دیگر حرف حسابی سرت نمی شود، گردن کلفتی می کنی، جر می زنی، دغل بازی می کنی. با قوی‌ترها یار می شوی وحق ضعیف ها را پامال می کنی، دعوا راه می اندازی و صدای بزرگترها در می آید. ولی ما می خواهیم بازی کنیم و همه باهم برابر و برادر باشیم، بگذار «اوسا» یکی دیگر باشد.» رسم دنیا این است که وقتی همه با هم یک چیزی را بخواهند یک نفر نمی تواند با همه در بیفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشی تجدید شد. این بار قرعه به نام «خیر» در آمد. «خیر» اسم یکی دیگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و برای او فریاد شوق کشیدند. «خیر» پسر خوبی بود و همه او را دوست می داشتند چون که با تربیت بود، هرگز به کسی حرف بد نمی زد و در بازی بی انصافی نمی کرد و با همه مهربان بود و هیچ کس نمی توانست از کارهای «خیر» ایراد بگیرد. وقتی بچه ها از «اوسا» شدن «خیر» خوشحال شدند «شر» از زور حسودی رنگش سرخ شده بود و «خیر» هم این را فهمید و برای اینکه دل خوری پیدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جای وردست و معاون خودم انتخاب می کنم و «شر» هم مطابق میل همه بازی می کند. پیش از اینکه بچه ها حرفی بزنند «شر» میان حرف او دوید گفت: «نه، من بازی نمی کنم، من می خواهم بروم.» «شر» خیلی رنجیده بود، به شخصیتش بر خورده بود، و با اینکه «خیر» در این میان تقصیری نداشت از او رنجیده بود و نتوانست این تحقیر را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت. آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازی می کردند و این پیشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کینه «خیر» را در دل گرفت، و همیشه در پشت سر از او بدگویی می کرد که: «خیر» بی عرضه است، از دعوا فرار می کند، «خیر» ترسو است همراه من به صحرا نمی آید، «خیر» خودپسند است خاک بازی نمی کند. و از این حرف ها. اما برای اذیت کردن «خیر» بهانه ای پیدا نمی کرد چونکه «خیر» بسیار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمی شد از او بهانه بگیرند و هر وقت هم «شر» اورا مسخره می کرد، دیگران از «خیر» طرفداری می کردند. سالها گذشت و « خیر و شر » هم مانند بچه های دیگر زندگی می کردند، همبازی بودند، همشهری بودند، بچه محل بودند، و بعدهم بزرگتر شده بودند و کمتر یکدیگر را می دیدند، و «خیر» بیشتر با آدمهای خوب معاشرت داشت و «شر» همانطور که خودش می پسندید با آدمهای مثل خودش راه می رفت و هر کسی به کاری مشغول بود. این بود تا یک سال که «خیر» می خواست از آن شهر به شهر دیگر سفر کند و آنجا بماند. در آن زمانها راه های بیابانی چندان امن و امان نبود. همان طور که در آبادی ها هم هنوز وسیله ای مثلا مانند بانکها برای نگهداری امانت های قیمتی یا نقدینه ها پیدا نشده بود. این بود که بعضی از مردم هرگاه نگهداری نقدینه ها را دشوار می دیدند آنها را مانند گنجی در محلی پنهان می کردند و جای آن را به کسی نمی گفتند و بعدها به دست دیگران می افتاد. در مسافرت هم کسانی که همراه قافله های بزرگ نبودند سعی می کردند تا حد ممکن، چیزهای گران قیمت همراه نداشته باشند یا نقدینه ای که دارند پنهان و پوشیده باشد تا راهزنان به طمع نیفتند و خودشان آسوده خاطر باشند «خیر» هم هر چه اثاث زیادی داشت فروخته بود و به جای آنها دو دانه جواهر خریده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر دیگر بفروشد و سرمایه زندگی کند روزهای آخر که «خیر» کم کم با دوستان خدا حافظی می کرد «شر» خبردار شد که «خیر» می خواهد از آن شهر برود. «شر» هم فکری کرد و با خود گفت: «من باید بفهمم که «خیر» چه خیال دارد، «خیر» همیشه فکرهایش خوب است و مردم خیلی از او تعریف میکنند، من هم نباید بیکار بنشینم» لذا تصمیم گرفت تا او همراه «خیر» شود 🆔 @dastanak_ir
ادامه ۲. خیر و شر و مسافرت 🆔 @dastanak_ir «شر» همینکه «خیر» را دید گفت: – اوه، آقای «خیر»، رسیدم به خیر، کجا می خواهی بروی؟ «خیر» گفت: می بینم که تو هم بار و بندیل خود را بسته ای! «شر» گفت: من هم از این شهر خسته شدم، می خواهم بروم بک جای خوبی. اما تو چکار می خواهی بکنی؟ «خیر» گفت: می روم ببینم چه می شود؛ مرا روزی هست و خواهد رسید. «شر» گفت: مبارک است، ولی من می خواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چیز هست و از همه جا بهتر است. «خیر» گفت: اسمش را شنیده ام. «شر» گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن؟ من آنجا را دیده ام، آنجا هر چه دلت بخواهد پیدا می شود، آنجا مردم شب و روز خوش گذرانی می کنند، هر که آنجا باشد می تواند همیشه خوش و خوب باشد. «خیر» جواب داد: نمی دانم، همه جا خوب و بد هست، ولی من می گویم آدم خودش باید خوب باشد، من دنبال خوش گذرانی نمی روم می روم دیگران را ببینم، دنیای خدا را ببینم «شر» گفت: تو همیشه اینطور بودی «خیر»، بد هم که ندیدی، خوب، حالا هم من همراه تو هستم، هر جایی می خواهی برویم ولی «جابلقا» را من می شناسم، بسیار شهر خوبی است. – بسیار خوب، حالا هم داریم می رویم، جابلقا نباشد جابلسا باشد. «شر» و «خیر» همراه شدند و از هر دری صحبت می کردند «شر» خوشحال بود که «خیر» را همراهی می کند ولی «خیر» برایش بی تفاوت بود، کمتر با مردم جوشیده بود و همه را مثل خودش می دانست و تا وقتی از کسی بدی ندیده بود او را آدم خوب حساب می کرد. «خیر» و «شر» با هم رفتند تا از آبادی دور شدند و رفتند تا شب شد. راهی در پیش داشتند که «شر» آن را بیشتر می شناخت، پیش از آن رفته بود و دیده بود. «شر» خیلی جاها رفته بود و در ولگردی هایش خیلی چیزها دیده بود اما «خیر» تجربه سفر نداشت به خدا توکل داشت وخوبی را سرمایه بزرگ زندگی می دانست. تا شب به هیچ آبادی نرسیده بودند. ناچار در صحرا از سنگ و خاک پشت های دایره وار درست کردند و در میان آن منزل کردند. 🆔 @dastanak_ir «خیر» کوله بار خود را باز کرد، نانی و خورشی و مشک آبی در آورد و باهم شام خوردند و خوابیدند و سفیده صبح حرکت کردند. یکی دو روز گذشت و بیابان تمام شدنی نبود و هوا گرم بود. هرجا می نشستند و می ماندند «خیر» سفره خود را پهن می کرد و نان و آب و خورشی که داشت می خوردند، «شر» هم گاه گاه نانی بر سفره می گذاشت ولی همانطور که «خیر» دو دانه جواهر خود را در کوله بارش پنهان کرده بود «شر» هم یک مشک آب در کوله پشتی داشت که هیچ وقت از آن حرفی نمی زد. یک هفته گذشت و دو رفیق همچنان می رفتند و نان و آب و خورشی که «خیر» همراه آورده بود تمام شد. «شر» خبر داشت که در آن روزها به آب نمی رسند و «خیر» خیال می کرد که به آب می رسند و ظرف آب را پر می کنند. اما روزی که «خیر» دیگر از خوردنی چیزی نداشت، «شر» بنای نارفیقی را گذاشت و به «خیر» گفت: – هفت روز راه آمده ایم و بیش از این راه در پیش است و از خوردنی هیچ چیز در این بیابان پیدا نمی شود. برای اینکه از گرسنگی تلف نشویم و به مقصد برسیم باید در خوراک صرفه جویی کنیم. «خیر» این را قبول داشت و صبر بسیار داشت. تا ممکن بود غذا نمی خورد و از گرسنگی و تشنگی حرفی نمی زد و از مشک آبی که «شر» در انبان خود پنهان کرده بود خبر نداشت. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ بعضی آدمها ، انگار چوب اند… تا عصبانی می شوند، آتش میگیرند، و همه جا را دودآلود میکنند، همه جا را تیره و تار میکنند، اشک آدم را جاری می کنند. ولی بعضیها این طور نیستند؛ مثل عودند. وقتی یک حرف میزنی که ناراحت میشوند، و آتش میگیرند، بوی جوانمردی و انصاف میدهند ، و هرگز نامردی نمیکنند. این است که «هر کس را میخواهی بشناسی، در وقت عصبانیت، در وقت خشم بشناس.» ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ شخصی جهنم را اینطور برایم تعریف کرد: در آخرین روز زندگیت روی زمین ، آن شخصی که از خودت ساختی، شخصی را که میتوانستی باشی ملاقات خواهد کرد. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ادامه روز هشتم آفتاب سوزان هوارا داغ کرده بود و نزدیک ظهر «خیر» از تشنگی بی قرار شد و گفت: «دیگر زبانم خشک شده و نزدیک است از تشنگی بی حال شوم.» 🆔 @dastanak_ir «خیر» تعجب می کرد که چگونه «شر» طاقت می آورد و از تشنگی شکایتی ندارد. اما یک بار فهمید که «شر» به آهستگی از مشک آبی که دارد آب می خورد. «خیر» گفت: «حالا که آب داری کمی هم به من بده، از تشنگی دیگر رمق برای راه رفتن ندارم. «شر» جواب داد: «نه، حالا زود است، آب تمام می شود و تشنه می مانیم.» «خیر» گفت: تا تمام نشده کمی بنوشم، شاید به آب برسیم. «شر» گفت: مطمئن باش، این روزها به آب و آبادانی نخواهیم رسید. «خیر» گفت: بسیار خوب، در هر حال شرط رفاقت نیست که تو آب داشته باشی ومن از تشنگی بسوزم. من نمی خواهم از خودم حرف بزنم ولی من هم آب داشتم با هم خوردیم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود. «شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتی که داشتی، نداشتی که نداشتی. می خواستی حالا هم داشته باشی، یعنی می گویی آب را بدهم تو بخوری وخودم از تشنگی بمیرم؟ 🆔 @dastanak_ir «خیر» جواب داد: «من هرگز این را نمی گویم، ما همسفریم، رفیقیم، هرچه من داشتم با هم خوردیم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کنی، و هیچ کس از آینده خبر ندارد، شاید الان به آب برسیم، شاید کسی برسد و آب داشته باشد، می گویم طوری رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشی، من دلم می خواهد بتوانیم همیشه توی چشم هم نگاه کنیم، این حرفها که تو می زنی بوی بی وفایی می دهد، من از تشنگی دارم بی حال می شوم و خیلی راه باید برویم، من این را می گویم. تو از صبح تا حالا دو بار آب خوردی ، من از دیروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. توحال حرف زدن داری من دیگر رمق ندارم، می گویم اذیتم نکنی.» «شر» جواب داد: «اولا که گفتی شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمی شود. دیگر اینکه گفتی بی وفا هستم، تو این طور خیال کن. رفاقت هم بی رفاقت. اینجا دیگر شهر نیست. بیابان است و مرگ است و زندگی است، می خواهم هفتاد سال سیاه هم توی چشمم نگاه نکنی. تو اصلا از بچگی همین حرفها را می زدی که می گفتند آدم خوبی هستی ولی اینجا این حرفها خریدار ندارد . آن روزی که بچه ها می گفتند مرا قبول ندارند و تو را انتخاب کردند یادت هست؟ ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 💢همینقدر کوتاه 🆔 @dastanak_ir ملک الموت، نزد حضرت نوح علیه‌السلام آمد در حالی که او در آفتاب نشسته بود. نوح به فرشته مرگ گفت: برای چه آمده ای؟ ملک الموت پاسخ داد: آمده‌ام جانت را بگیرم. نوح گفت: اجازه می‌دهی از آفتاب به سایه بروم؟ عزرائیل گفت: آری حضرت نوح علیه السلام به سایه رفت و آن‌گاه گفت: ای ملک الموت! این عُمر درازی که در دنیا داشتم، انگار به اندازه همین رفتنم از آفتاب به سایه بود. حال مأموریت خود را انجام بده. آنگاه عزرائیل، جان نوح علیه‌السلام را گرفت. 📚الأمالی للصدوق، صفحه ۶۰۲ ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. 🆔 @dastanak_ir مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ادامه 🔹خیر و بدخواهی شر 🆔 @dastanak_ir با این حرف ها که «شر» گفته بود «خیر» فهمید که با یک دشمن همراه است که با لباس دوستی او را به این بیابان کشیده است. با اینکه خودش می دانست گناهی ندارد فهمید که «شر» موقع گیر آورده تا او را اذیت کند. این بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بیندازد. و «خیر» گفت: «ببین «شر»، ما که بنا نیست توی این صحرای گرم از تشنگی بمیریم، و عاقبت به یک جایی خواهیم رسید، حالا هم یا انصاف داشته باش و قدری آب به من ببخش، یا اینکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهری هستیم، با هم بزرگ شده ایم و بعدش هم ممکن است در دنیا با هم خیلی کارها داشته باشیم، من الان دو دانه جواهر گران قیمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خریده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو یک خوراک آب بخرم، حالا راضی شدی؟ «شر» گفت: به! می خواهی مرا گول بزنی؟ می خواهی اینجا که هیچ کس نیست دو دانه گوهر را به من بدهی و آب بخوری و آن وقت توی شهر آبروی مرا ببری و آنها را پس بگیری؟ من خودم خیلی از این حقه ها بلدم، صدتا مثل تو باید بیایند پیش من درس بخوانند. خیال کردی من هم مثل تو هالو هستم؟ در این موقع «خیر» دیگر از تشنگی صدایش گرفته بود و چشم هایش تارشده بود. بی حال روی زمین نشست و جواب داد: «شر» به خدا قسم من اینطور فکر نمی کنم. درست است که تو هم می دانی یک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولی برای من بیشتر هم می ارزد. می گویند پول سفید برای روز سیاه خوب است و چه وقتی بهتر از حالا، باور کن از روی رضا و رغبت گوهرها را به تو می دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نیست. حاضرم علاوه بر این گوهرها همه دارایی خود را در شهر هم به تو واگذار کنم. «شر» جواب داد: من میدانم که چون به آب احتیاج داری این حرفها را می زنی، آدم وقتی محتاج است و گرفتار است خیلی حرف ها می زند که بعد دبه می کند، اگر راست می گویی یک کار دیگری بکن، من ده سال است چشم دیدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازی نگرفتید نمی توانم تو را ببینم، امروز موقعش رسیده که تلافی کنم و تو هم نتوانی مرا ببینی. گوهرهایی که گفتی مال خودت، ولی من حاضرم دو گوهر دیده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه می خواهی آب بخور، گوهری که من می خواهم این است تا دیگر نتوانی پس بگیری. «خیر» از شنیدن این حرف آهی کشید و گفت: «عجب آدم بدی هستی، آیا از خدا شرم نمی کنی؟ کور شدن من برای یک خوراک آب! چطور دلت راضی می شود این حرف را بزنی، «شر» من تو را این قدر سنگدل و بی انصاف نمی دانستم، من از تشنگی دارم بیحال می شوم و تو اینقدر قساوت به خرج می دهی؟» و «شر» جواب داد: «همین است که گفتم، میخواهی بخواه، نمی خواهی من رفتم، این را هم بدان که در این بیابان نه آبی هست و نه آدمی هست و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است ، نه راه پس داری نه راه پیش، یا باید در این صحرا بمیری یا نابینا شوی و زنده باشی.» «خیر» دیگر توانایی حرف زدن نداشت و باز هم نمی توانست باور کند که «شر» اینقدر بد باشد. آخر باور کردنی نیست کسی حاضر باشد برای یک خوراک آب چشم کسی را کور کند. اما «خیر» نزدیک بود از تشنگی بیهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: خود دانی و انصاف خودت، من که باور نمی کنم، ولی می خواهم زنده باشم، هر چه می کنی به من آب برسان، این هم چشم من… 🆔 @dastanak_ir «شر» فرصت نداد حرف «خیر» تمام شود ، پاره آهنی که در دست داشت به دو چشم «خیر» کشید و چشم های «خیر» پر از خون شد. «خیر» از درد چشم فریاد زد: «آه خدایا» و بیهوش بر زمین افتاد. «شر» خدا نشناس هم لباس و جواهری که در کوله بار «خیر» بود برداشت و بی آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت. «خیر» تا چند لحظه بیهوش بود، همین که به هوش آمد فهمید که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خیر» بر خاک افتاده بود و دستها را روی چشم گذاشته ناله می کرد. ولی خدا خواسته بود که «خیر» زنده بماند، و یک پیشامد خوب به سراغش آمد. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ مردی وارد پارکی شد تا کمی استراحت کند... 🆔 @dastanak_ir کفشهاش را زیر سرش گذاشتو خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد پارک شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت آن درخت اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم کنار همان درخت. بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره... اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش رو بدزدن. آیا ماهم خودمون رو بخواب میزنیم.....؟! ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir