eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
12.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
108 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
یقینا از کسی غیر از تو کاری برنمی آید شبیه مادرت همسایه هایت را دعایی کن ‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 📚 @dastanak_ir
😷مقایسه علائم «کرونا» «آنفلوآنزا» و سرماخوردگی 🚩 پاسخ شبهات ف. مجازی👇 📚 @dastanak_ir
✅حکایت‌ آموزنده ✍به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن گفت: اگر در زمینی که پُر از خار و خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه میک‌نید؟ گفتند: پیوسته مواظب‌ هستیم و با احتـیاط راه می رویم تا خود را حفـظ ڪنیم... بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید تقوا همین است از گـناهان کوچک و بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست شـده اند. ┄┅┅❅💠❅ 🚩 هر روز یک #داستانک👇 📚 @dastanak_ir
✨﷽✨ 🔴داستانی از اسرار عدالت الهی ✍روزی حضرت موسی (ع) به طور سینا می‌رفت. در مسیر راه عبادتگاهی دید که سقفش ویران شده بود. نزدیک‌تر رفت و دید مردی در زیر آوار مانده است. جنازه را بیرون کشید دید یکی از مؤمنان شهر است. ناراحت شد و او را در بیابان دفن کرد تا طعمه حیوانات نشود. به طور سینا آمد و در عدل خدا برایش سؤالی پیش آمد. پرسید: خدایا! صبح که از خانه بیرون آمدم ظالمی مُرده بود، که جنازه او را در میان تابوتی طلایی با غلامانی دست به سینه دیدم که با احترام و عزت بسیار او را دفن می‌کردند. ولی این مؤمن با ذلت در زیر آوار مانده بود و من با غربت، او را دفن کردم. حضرت موسی (ع) گفت: خدایا! از این راز عدالتت آگاهم کن. خداوند فرمود: موسی آن ظالم، عمری نافرمانی ما را کرد و روزی به سائلی سکّه‌ای بخشید، ولی آن مؤمن عمری فرمان ما را برد، اما روزی با همسرش بدخُلقی کرد و او را به ناحق آزرده ساخت. امروز، روز مرگِ هر دوی آن‌ها بود. یک سکّه‌ی آن ظالم را در این دنیا دادیم و آن تشییع جنازه‌ی با شکوه او بود و دیگر آن ظالم غیر از گناه، چیزی با خود نیاورد و یک بداخلاقی آن مؤمن را با ویران‌کردن سقفی مجازات کردیم تا به این دنیا (آخرت)، گناهی با خویش نیاورد. ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 📚 @dastanak_ir
دعوای دو مادر زمان خلیفه دوم بود. دو زن، ادعای مادری یک پسربچه را داشتند. تمام شیوه‌های اثبات دعوا، اعم از سوگند و تهدید و نصیحت را به‌کار برده بودند و به نتیجه نرسیدند. خلیفه وقت، درمانده و ناتوان، آن‌ها را نزد امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرستاد. امام (ع)، نه سوگند داد و نه تهدید کرد و نه فشار آورد، بلکه عالمانه و روان‌شناسانه فرمود: حال که هر دو بر ادعای خود ثابتید و شاهد و بینه دارید و دست از دعوا برنمی‌دارید، من این کودک را با شمشیر دو نیم‌ کرده و در میان شما می‌کنم. ناگهان مادر واقعی کودک، فریاد برآورد: یا على! من از حق خود گذشتم؛ کودکم سالم باشد، هرچند در دست دیگران. امام علیه‌السلام فرمودند: کودکت را بردار و برو، مادر واقعى کودک تو هستی! که اگر فرزند آن زن بود، دلش مى‌سوخت و حاضر نمى‌شد تا به بچه صدمه‌اى وارد شود. این‌جا بود که خلیفه دوم اعتراف کرد: «اگر على نبود عمر هلاک شده بود.» ‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 📚 @dastanak_ir
....زبانم زخم است 🔶مدرسه علمیه جانبازان یک مدت برای افرادی که نمی‌توانستند سرکلاس درس شرکت کنند کتاب و نوار ارسال می‌کرد تا بتوانند در منزل درس بخوانند. سپس در پایان هر ترم امتحان گرفته می‌شد و اگر نمره خوبی کسب می‌کردند، برای ترم بعدی کتاب‌های جدیدی برای‌شان می‌فرستادند. . 🔶ما که در بخش حضوری مدرسه بودیم برای سرکشی و گرفتن امتحان به منازل این افراد می‌رفتیم. در سراسر کشور شاید حدود ۲۰۰۰ طلبه جانباز تحت پوشش این مجموعه بودند. . 🔶یک روز همکاران ما به منزل جانبازی در اهواز رفتند و از او امتحان می گرفتند. نمراتش خیلی خوب بود اما با این وجود درخواست یکسال مرخصی داشت. برای دوستان ما این سوال ایجاد شد که او با این وضعیت خوب تحصیلی چرا می‌خواهد مرخصی بگیرد؛ آن جانباز عزیز در پاسخ گفته بود «زبانم زخم است». . 🔶باز هم برای دوستان ما این سوال به وجود آمد که زخم بودن زبان چه ربطی به درس خواندن دارد؟! او در پاسخ گفته بود «شما که خودتان جانباز هستید پس چرا متوجه مشکل من نمی‌شوید؟!» سپس همسرش را صدا می کند و از ایشان می‌خواهد که کتاب درسی‌اش را بیاورد. . 🔶سپس رو به همکاران ما می‌گوید «از بس که همسرم کارهایم را انجام می دهد خجالت می‌کشم که در امر تحصیل هم مزاحمش بشوم، او از صبح تا شب و شب تا صبح پرستار من است» آن جانباز از گردن قطع نخاع و فلج کامل بود، نه دست‌ها و نه پاهایش هیچکدام کار نمی‌کرد. وقتی که همسرش کتاب را آورد آن را روی سینه خود گذاشت و با زبان خود شروع به ورق زدن کتاب کرد و ‌گفت«ترم پیش از بس مطالعه کردم زبانم زخم شده است، می‌خواهم این ترم را مرخصی بگیرم تا زخم زبانم خوب شود.» ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 📚 @dastanak_ir
از ترس کرونا با مردم دست نمیدن ، باشه ، قبول ولی کاش از ترس خدا هم : 👈 به مال حرام دست نمی زدند ! 👈 به بیت المال دست درازی نمی کردند ! 👈 از کم کاری و کم فروشی دست می کشیدند ! 👈 با نامحرم دست نمی‌دادند ! 👈 از یتیمان دستگیری میکردند ! 👈 و .... وقتی برای اون "احتمالی" اینقـدر اهمیت قائلند ؛ چرا اهمیتی برای این "قطعی" ها قائل نیستند ؟؟ ‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 📚 @dastanak_ir
سلام خدا! -خدایا سلام. *علیک سلام بفرمایید. -خداجون! *بله؟ -عزیز دلم! *بله بفرمایید! -می تونم یه خواهش کوچولو ازت بکنم؟ *خواهش چیه، شما امر بفرمایید! -الهی قربونت برم. *خدا نکنه. حالا بگو چی می خوای؟ -می خوام بگم، میشه یه لطف بکنی و نامه اعمال منو فقط با خودم بسنجی؟! *خب مگه غیر از اینم داریم؟! -یعنی می خوام بگم ایمان من رو با ایمان شهید محسن حججی نسنجی. *باشه. -خلوص من رو با خلوص شهید قاسم سلیمانی نسنجی. *اونم باشه. -عبادت من رو با عبادت شهید جعفرعلی گروسی نسنجی. *چَشم. -چَشمت بی بلا! *خب دیگه چی؟ -شجاعت منو با شجاعت شهید علی قزلباش نسنجی. *اونم چشم. -معرفت منو با معرفت شهید مصطفی کاظم زاده نسنجی. *عجب! -صداقت منو با صداقت شهید حسین نصرتی نسنجی. *باشه. -صفای منو با صفای شهید محمدرضا تعقلی نسنجی. *اونم باشه. -راستگویی منو با راستگویی شهید سیدمحمد هاتف نسنجی. *عجیبه! -سادگی و روراستی منو با سادگی و روراستی شهید سیداحمد یوسف نسنجی. *باشه. -محبت منو با محبت شهید حسین اکبرنژاد نسنجی. *باشه. -وای خدایا، من خسته شدم، تو خسته نشدی؟! *نه هنوز مشتاقم بشنوم. -جدی میگی؟! *چرا که نه؟! مگه من با بنده هام شوخی دارم؟! -اگه شوخی داشتی چه خوب بود! *مثلا چه شوخی ای خوب بود؟! -مثلا ... همون اول که به دنیا می اومدیم، درِ گوشمون می گفتی جهنم واقعی نیست، فقط یه شوخیه! *خب اون وقت بهشت چی بود؟! -نه دیگه، خودمون اونو می فهمیدیم که واقعیه! *خب حالا من یه چیز بگم؟! -نه دیگه خداجون، اگه می خوای بگی اینایی که گفتم نه! نگو لطفا! *نه نمی گم. ولی می خوام ازت یه چیزی بپرسم. -جونم خدا، بفرما. من همه جوره در خدمت شما هستم! *یادته روزایی رو که با مصطفی، هاتف، یوسف، جعفر و همشون دوست شدی؟ -بله یادمه. *واسه چی با اونا رفیق شدی؟ -رفیق شدم تا مثل اونا بشم. *خب پس چی شد؟ -چیزه خدا ... *مگه من بهت زور کردم بری جبهه و با اونا رفیق بشی؟ خودت ادعا کردی و داد زدی "منم قاسم سلیمانی هستم"! -آره خدا جون، ولی؟ *ولی چی؟ -خدایا یه ذرّه کم آوردم. *واسه چی کم آوردی؟ -از خودم ناامید شدم. *از خودت ناامید شدی، از منم ناامید شدی؟ -از تو که نه، اصلا. *پس عین بچه آدم، بلند شو نماز صبحت رو بخون، بسم الله بگو و برو روزت رو آغاز کن. -خدایا، چقدر تو خوبی. *خوبی از خودتونه. -خدایا، میشه ببوسمت؟ *عجب! یادت اومد منم هستم؟ -چرا که نه! *خب بده اون بوس قشنگه رو. -آخ جون. "این فقط یک رویای خیالی شیرین بود بین من و خدای خودم. لطفا تعبیر و تفسیر نکنید و گیر ندین!" حمید داودآبادی 26 بهمن 1398 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 📚 @dastanak_ir
🔹یک روز شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر عاشورا، از منطقه آمد. خیلی خسته بود. یک قوطی کمپوت برای او باز کردند. کمپوت را نزدیک دهانش برد. یک لحظه مکث کرد و به فکر فرو رفت. قوطی کمپوت را زمین گذاشت و پرسید: آیا به کل لشکر کمپوت داده‌اید؟ گفتند: خیر. گفت: هر وقت به کل لشکر کمپوت دادید، من هم میخورم! کجایند مردان بی ادعا؟! ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 هر روز یک 👇 📚 @dastanak_ir
انقدر از کرونا نترسین به جنبه های مثبتش هم نگاه کنین😂 خرید عید نداریم چون جایی نمیریم😂 میوه و آجیل لازم نیست بخریم چون عید دیدنی در کار نیست😂 آلودگی کم میشه چون هیچکس از خونه خارج نمیشه😂 تصادفات کم میشه چون هیچکس مسافرت نمیره😂 پس کرونا اونقدرا هم بد نیس😂🤣 👌👌👌👏👏👏 ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد: 📚 @dastanak_ir حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود. این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود. این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما... اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند. با این که حتی امکانات فرار وجود داشت اما زندانیان فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمیکردند، و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند. دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد: در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد. هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند. هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد ویا به دروغ برچسبی میزد و موجب ترور شخصیت او میشد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و هیچگاه هم معلوم نشده بود خلافی کرده یا نه هیچ نوع صحبتی با او نمیشد. در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند. تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است، چرا که با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت. با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند. با تعریف خیانتهایی که به ظاهر و در ظاهر خوب بود، در حقیقت اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت. و این هر سهبرای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود. این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود. ⭐⭐نتيجه : اگر این روزها فقط خبرهای بد میشنويم، اگر هیچکدام به فکر عزت نفس مان نيستيم و اگر همگي در فکر زدن پنبه همدیگر هستيم، به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ايم. ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
صلوات خاصه امام هادی علیه السلام شهادت امام هادی علیه السلام تسلیت باد ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
@Farsna(1).mp3
11.93M
🎙شخصیت امام هادی (ع)...حجت الاسلام رفیعی ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
سلام آرزویی کن ؛گوشهای خدا پر از آرزوست و دستهایش پر از معجزه. آرزویی کن شاید کوچکترین معجزه اش ،بزرگترین آرزوی تو باشد.امشب برای من هم دعا کن. صالحم ،عزیزم ،جانم، نمی دانم قبل از خواب آرزوهایت را با خدا نجوا نمودی یا نه؟ حتم دارم که بر خلاف سنت آرزوهای بزرگی داری ،که در راس آنها فرج حضرت می باشد. و من بهترین ها را برایت آرزو می کنم.آرزو دارم، امشب به همه خواسته هایت برسی. آرزو می کنم، چشمانت به جمال حضرت صاحب الزمان روشن و دست در دست آقا به زیارت امام مهربانیها بروی.آرزو می کنم ،سرباز امام زمان بشوی، آرزو می کنم............. اشک امانم نمی دهد. (لیله الرغایب سال۹۲ ) برگرفته از کتاب "صالح جون " ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
اسفند ماه، ماه شهدایی! آیا میدانستید 8 نفر از سرداران دفاع مقدس را در ماه اسفند از دست دادیم؟ ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
کیفیت نماز مخصوص امشب ( #لیلةالرغائب ) 🚩 پاسخ‌به‌شبهات‌فــجازی👇 🆔 @shobhe_shenasi
مرد بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده. مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند. دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. سپس زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد! تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟ مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم... بهشت هم با منت، جهنمی بیش نیست ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
تسڪین دل ام مصائب، برگرد اے بر دو جهان امیر وصاحب، برگرد ما منتظر رؤیت رویت هستیم اے آرزوے شب رغائب برگرد... ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یکی از فامیلام تو اطلاعات هست! گفته که میخوان.... باور میکنید خیلی ها حتی مطالب انیمیشن فوق را براحتی باور می‌کنند؟؟ باور کنید... ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
📸 اقدام جالب میوه فروش با انصاف اصفهانی ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
🌹🌱🌹🍃🌷🌱🌷🌹 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺 🍃 راضيم به رضای خدا🌹🌱🌹🍃🌷🌱🌷🍃 کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی! او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی! او گفت:راضيم به رضای خدا پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری! او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی! او گفت:راضيم به رضای خدا و این داستان ادامه دارد... همانطور که زندگی ادامه دارد... وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد... كه او عاشق ترين معشوق است ازصميم قلب ميگويم: راضيم به رضای خدا ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
جدول پخش برنامه دروس مدارس در شبکه آموزش 🔹يكشنبه ١٢/١١ 📝٨:٠٠ علوم هفتم 📝٨:٣٠. علوم هشتم 📝١٠:٣٠رياضی دوم ابتدايی 📝١٠:٥٠ رياضی چهارم ابتدايی 📝١١:١٠ علوم ششم ابتدايی 📝١١:٣٠رياضی آمار ٢ (علوم انسانی و علوم معارف) 📝 ١٥:٠٠ فيزيك ٢ (پايه ١١ رياضی) 📝١٥:٣٠ رياضی ١ (پايه دهم تجربی و رياضی) 📝١٦:٠٠ درس الزامات محیط کار (پایه دهم) (هنرستانهای فنی حرفه ای وكار دانش) 📝١٦:٢٥ درس مدیریت تولید (پایه یازدهم) (هنرستانهای فنی حرفه ای و كار دانش) ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
نماز شب ششم از ماه رجب از کتاب اقبال الاعمال سیدبن طاووس (ره) از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله هر کس در شب ششم رجب 2 رکعت نماز بخواند در هر رکعت بعد از حمد، 7 مرتبه آیه الکرسی را بخواند، منادی از آسمان ندا دهد، ای بنده خدا، تو به راستی ولی خدا هستی حقیقتا، و به ازای هر حرفی که در این نمازت خواندی، شفاعتی از مسلمانان می توانی بکنی و برای تو هفتاد هزار حسنه خواهد بود که هر کدام نزد خدا از کوه های دنیا بهتر است. ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
📚 ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقیرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى كرد و مى گفت: صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگین است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، این كجا و آن كجا؟ فقیرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زیر آن سنگ هاى سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است...!! 📔 📕باب هفتم ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir
بسمه تعالی 🕋 تو خوب می شوی !!! آيت‌الله احدی از اساتيد حوزه علميه قم و صاحب تفسیر فروغ می‌گوید: حدود بیست سال است که در شهر بابل به مدّت ده روز، بعد از نماز صبح، جلسه داریم. يک بار وقتی از منبر پايين آمدم، دیدم آقایی که همیشه جلوی منبر می‌نشست و اهل اشک و ناله بود، آمد و گفت: حاج آقا يک وقتی به من می‌دهی!؟ گفتم: اتفاقاً خیلی دلم می‌خواهد با هم حرف بزنيم. شما چند سال است پای منبر من می‌آيی، امّا خیلی آرام و ساکت هستيد. آن روز ايشان به منزل ما که در روستایی در بابل است آمد. بعد از کمی صحبت‌های اوليّه، شروع کرد به گفتن: حاج آقا! من جوانی لات بودم توی این شهر، همه‌گونه اشتباه از من سر می‌زد. تا این‌که انقلاب پيروز شد. یک بار اهالی محل داشتند با مینی‌بوس به جماران خدمت امام می‌رفتند. به من گفتند تو هم بيا. با خودم گفتم: بابا، ما و اين همه معصيت!... امّا باشد، من اين سيّد را دوست دارم. به هر حال ما هم آمدیم جماران. امّا امام آن روز ملاقات نداشت. مردم پشت در آن‌قدر شعار دادند که حاج احمد آقا آمد و گفت: شما صبر کنید، ساعت ده و سی دقیقه به بعد، بیایید دست امام را ببوسید و بروید. ما هم به صف برای دست‌بوسی امام ایستادیم. همه دست امام را بوسیدند و رفتند. نوبت به من رسید. تا آمدم دست امام را ببوسم، ایشان دستشان را کشيدند!!! خیلی حالم گرفته شد، امام هم این موضوع را فهمید. تو همان حال و هوای لوطی‌گری و لاتی با خودم گفتم: بابا مرد حسابی، برای همه داشتی، امّا برای من دست کشیدی!؟ خب اگر می‌دانستم نمی‌آمدم. آمدم از در بروم بیرون که محافظ امام دوید و آمد و گفت: آقای فلانی! شما بیرون نرو! با خودم گفتم: نکند می‌خواهند من را بازداشت کنند!؟ گفتم: من کاری نکردم! مجدداً محافظ امام گفت: به شما می‌گویم نرو! امام با شما کار دارند! منتظر ماندیم تا همه رفتند. من رفتم داخل اتاق، دیدم امام و حاج احمد آقا نشسته‌اند. امام با اشاره به حاج احمد آقا فرمود: برو بیرون! بعد امام دستم را گرفت و فرمود: ناراحت شدی!؟ گفتم: بله. آقا این‌ها همشهری‌های من بودند. همه دست شما را بوسیدند، امّا من...!!! امام با حالتی خیرخواهانه فرمود: پسرم چرا نماز نمی‌خوانی!؟ چرا گناه می‌کنی!؟ خدا چه بدی به تو کرده!؟ تعجّب کردم. گفتم: حاج آقا! شما از کجا می‌دانید!؟ امام فرمودند: شما هم به دین خودت عمل کن، به این مقام می‌رسی. بعد انگشترشان را در آوردند و گفتند: این انگشتر مال شما. حضرت امام ادامه داد: تو خوب می‌شوی! خوب می‌شوی! با دختر یک آیت‌الله ازدواج می‌کنی، امّا بچّه‌دار نمی‌شوی، بعدها راه کربلا باز می‌شود. در سفر اوّل کربلا نه، در سفر دوّم، پايين پای حضرت عبّاس(سلام‌الله‌ عليه) ایست قلبی می‌کنی و از دنیا می‌روی و تو را کنار قبر حضرت عبّاس(سلام‌الله‌ عليه) دفن می‌کنند. ولی این مطلب را به کسی نگو! حاج آقای احدی! همه مطالب امام تا اینجا درست بود. من داماد یکی از آیات عظام شدم. بچّه‌دار هم نشدم. سفر اوّل کربلا رفتم. حالا عازم دومين سفر کربلا هستم. آيت‌الله احدی ادامه داد: ایشان رفت کربلا و ما منتظر بودیم. کاروان برگشت. امّا دوست ما همراه کاروان نبود! اهل کاروان گفتند: درست کنار قبر حضرت عبّاس(سلام‌الله‌ عليه)، در حال خواندن زیارتنامه، ایست قلبی کرد و از دنیا رفت. آمدند او را برای دفن از حرم بیرون ببرند، خدّام حرم حضرت عبّاس(سلام‌الله عليه) آمدند و گفتند: کجا!؟ حضرت عبّاس(سلام‌الله عليه) در عالم خواب به ما پيغام داده که این مرد با این مشخّصات را پایین پای من دفن کنید! الان جلوی کفشداری حضرت عبّاس(سلام‌الله عليه)، قسمت پایین پای حضرت، سنگی است که روی آن نوشته: مرحوم عبّاس مرندی. آیت‌الله احدی ادامه داد: من کل مطلب را روی نوار ضبط کردم، و بعدها این نوار، به نشر آثار امام فرستاده شده است. منبع: کتاب راهيان علقمه، کاری از گروه شهید ابراهیم هادی ‌‌‌‌ــــــــــــــــ 🚩 و نکات 👇 📚 @dastanak_ir