✨دیدار امام حسین علیه السلام از قبرستان و عنایت آن حضرت به اهل قبرستان به خاطر زیارت عاشورا
🍃حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج نظام الدینى اصفهانى رحمه الله علیه نوشته اند:
روزى منزل حاج عبدالغفور (یكى از حاجى هاى موجه و ملازم آیة اللّه حاج سید محمد تقى فقیه احمد آبادى صاحب كتاب شریف ((مكیال المكارم فى فوائد الدعاء للقائم علیه السلام )) بودم ، یكى از رفقاى ایشان به نام حاج سیّد یحیى مشهور به پنبه كار گفت : برادرم را كه مدتى بود فوت نموده در خواب دیدم با وضع و لباس خوبى كه موجب شگفتى بود.
گفتم : داداش دیگر آن دنیا كلاه چه كسى را برداشتى ؟
گفت : من كلاه كسى را بر نداشتم .
گفتم : من تو را مى شناسم این لباس و این موقعیت از آن تو نیست.
گفت : آرى دیشب شب اول قبر مادر قبر كن بود آقا سیدالشهدا علیه السلام به دیدن آن زن تشریف آوردند و فرمودند:
به كسانى كه اطراف آن قبر بودند خلعت ببخشند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام .
از خواب بیدار شدم نزدیك اذان صبح بود، كارهاى خود را انجام داده و حركت كردم براى تخت فولاد (قبرستان تاریخى و با عظمت اصفهان )
براى تحقیقات سر قبر برادرم رفتم ، بعضى قرآن خوانها كنار قبرها قرآن مى خواندند، از قبرهاى تازه پرسش كردم ،
قبر مادر قبركن را معرفى كردند،
گفتم : كى دفن شده ؟ گفتند: دیشب شب اول قبر او بوده .
متوجه شدم تاریخ با گفته برادرم در خواب مطابق است .
رفتم نزد آقاى قبر كن در تكیه مرحوم آیة اللّه آقا میرزا ابوالمعالى (استاد مرحوم آیة اللّه العظمى بروجردى و صاحب كرامات عجیبه ) كه محاذى قبر آن زن بود، احوالپرسى نمودم و از فوت مادرش سؤ ال كردم ،
گفت : دیشب اول قبر او بود.
گفتم : روضه خوانى مى كرد؟ روضه خوان بود؟ كربلا مشرف شده بود؟
گفت : خیر، سؤ ال كرد: این پرسشها براى چى است ؟
خواب خود را گفتم ،
گفت : هر روز زیارت عاشورا مى خواند.
-------------------------------------------------
📕 زبدة الحكایات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 237.
📗حكایاتى از عنایات حسینى ، منصور حسین زاده كرمانى ، ص 111.
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
#داستانک
#واقعی
حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار میشود، یک روز پولهای دخل، شاگرد جوان را وسوسه میکند و در جریان سرقت پولها، صاحب مغازه را به قتل می رساند. بعد از مدتی، او را دستگیر میکنند، بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم حدود ۱۸ - ۱۷ سال به طول میانجامد. میگویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانیها عاشقش شده بودند.
خلاصه بعد از۱۸ – ۱۷ سال، خانواده مقتول برای اجرای حکم میآیند؛ همسر مقتول و ۳ دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند. من از اولیای دم خواستم که از قصاص صرفنظر کنند. همسر مقتول گفت من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کردهام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده. برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمیگذرم. زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سالها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم.
من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبهرو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید. یادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد؛ به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛ او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است؛ یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت.
بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند.
قبل از خروج، مادرشان به آنها گفت که اگر از قصاص صرفنظر کنند، شیرش را حلالشان نمیکند. خلاصه اینکه مراسم اعدام شروع شد و شاگرد، پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت من فقط یک خواسته دارم؛ من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه دارید تا آخرین خواستهاش را هم بگوید.
شاگرد گفت:
۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کردهاید، حالا هم تنها ۲۰ روزتا تاسوعا باقی مانده. از شما می خواهم که اگر امکان دارد این ۲۰ روز را هم به من فرصت بدهید، من سالهاست که سهمیه قند هر سالم را جمع میکنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس(علیه السلام)، شربت نذری به زندانیهای میدهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کردهام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابالفضل(علیه السلام) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم.
حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابالفضل(علیه السلام) در نمیافتم، من قصاص نمیکنم، برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچ کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد. وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟
پسر بزرگ هم ماجرا را کامل تعریف کرد، مادرشان به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص میکردید، شیرم را حلالتان نمیکردم.
-------------------------------------------------
✍️ از صحبتهای یک روحانی زندان در مصاحبه با وبسایت تسنیم
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🔰▫️🔰▫️🔰
#داستانک
🍃درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور میكرد.
چشمش به شاه افتاد.
با دست اشارهای به او کرد.
كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
كریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم.
آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت.
خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه میخواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد.
پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد.
روزگاری سپری شد.
درویش جهت تشكر نزد خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد.
با دست اشارههایی به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو.
كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
———————————————————
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🔰▫️🔰▫️🔰
#داستانک_معنوی
🍃حضرت عيسي (علیه السلام) با جمعي در جايي نشسته بود. مردي هيزم شکن از آن راه با خوشحالي و خوردن نان مي گذشت.
حضرت عيسي (علیه السلام) به اطرافيان خود فرمود: «شما تعجب نمي کنيد از اين که اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟».
ولي آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بسته اي هيزم مي آيد. تعجب کردند و از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسيدند. حضرت(ع) بعد از احوال پرسي از مرد هيزم شکن فرمود: «هيزمت را باز کن».
وقتي که باز کرد، مار سياهي را در لاي هيزم او ديد.حضرت عيسي (علیه السلام) فرمود: «اين مار بايد اين مرد را بکشد ولي تو چه کردي که از اين خطر عظيم نجات يافتي؟»
گفت: «نان مي خوردم که فقيري از مقابل من گذشت. قدري به او دادم و او درباره من دعا کرد.»
حضرت عيسي (علیه السلام) فرمود: بر اثر همان دستگيري از مستمند، خداوند اين بلاي ناگهاني را از تو برداشت و 50 سال ديگر زنده خواهي بود.
📕منبع: تفسير نمونه
———————————————————
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
چرا نون وپنیرو سبزی و بعلاوه خرما در نذر حضرت رقیه سلام الله هست؟؟
این یک روضه مجسم هست
خیلی خیلی التماس دعا داریم
زمانی که حضرت زینب سلام الله با همراه اهل بیت علیه السلام وارد شام شدند
پشت دروازه های شام نگهشون داشتند تا شهر را چراغونی کنند و بعد هم پای کوبی شروع شد
سخت ترین قسمت تاریخ عاشورا شام بود
نگاهای هرزه
آتش ریختن رو سر مبارک امام سجاد علیه الله
در کوچه و بازار چرخاندن
زینب در وسط بازار زمین خورد😭😭😭😭😭
و خیلی چیزهای دیگر
وقتی سرو صدا کردند که اسرای خارجی را وارد شهر کردن _مردم هم اماده تماشا شدن
در این بین یک خانمی بود که گم شده ای داشت و نذر کرده بود که هر اسیری را سیر کند وصدقه دهد تا گم شده اش را پیدا کند
که یه باره زینب سلام الله دیدن که کنیزی داره به بچه ها نون و پنیرو سبزی و خرما می دهد......زینب سلام الله از جا برخاست و از دست بچه ها این لقمه را گرفت و به کنیز پس داد و فرمود: به ما اهل بیت صدقه حرام هست.
کنیز ناراحت به خانه برگشت و به خانوم خونه گفت که خانمی در بین آنها بوده که اجازه نداده من این غذا هارا به انها بدم ....
خانوم خونه گفت چرا ؟
کنیز گفت اون خانوم فرموده که بر ما اهل بیت صدقه حرام هست ..
خانوم خانه گفت استغفرالله ، اهل بیت کدام هست ؟چرا یاوه می گویی کنیزک ؟؟؟
چرا کفر می گویی؟؟
کنیز گفت باور ندارید ، خودتان بروید و ببینید
خانوم خونه راه افتاد و رسید به دروازه شام و گفت بزرگ شما کیه ؟؟
حضرت زینب سلام الله برخاستن ،
خانوم خونه پرسید، بانو چرا اجازه ندادین که به اینها نون و پنیرو سبزی دهم ،
من نذر دارم که هر اسیری که از اینجا رد یشه بهش صدقه دهم تا گم شده ام را پیدا کنم
حضرت زینب سلام الله پرسید گم شده ات کیست؟
خانوم خونه جواب داد،من سالها پیش در کوفه بودم و در همسایگی خانه علی علیه السلام وهم بازی زینب کبری و اربابم حسین بود و زمونه منو از انها جدا کرد و چندین سال هست که از آنها خبر ندارم و نذر کردم هر موقع اسیری رد شد سیرش کنم تا دوباره بتونم اربابم حسین علیه السلام را ببینم
زینب سلام الله گریان و نالان شد ، اون زن را شناخت و
فرمود: که حاجتت روا شد
ام حبیبه منو نشناختی؟؟؟
ام حبیبه ، منم زینب دختر علی علیه السلام....
ام حبییه اون سر نورانی که قران می خواند بر سر نی می بینی ...؟؟؟
اون سر حسینم هست ......😭😭😭😭
ام حبیبه حاجت روا شدی ......
بخاطر این هست که نون وپنیرو سبزی و خرما پخش می کنند. در مجالسات حضرت رقیه سلام الله علیها
ان شاء الله همه شما همین امشب گره از کارتون باز بشه و ان شاء الله امشب برات کربلای تک تک شما امضاء بشه با دستهای کوچک
حضرت رقیه سلام الله
التماس دعای فرج
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
#کرامات_حسینی علیه السلام
🏴 يكى از شيعيان در بصره هر سال دهه عاشورا روضه خوانى مىكرد اين بنده خدا ورشكست شد و حتى خانهاش را هم فروخت.
👈🏼 نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند، همسرش مى گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد.
گفتم: چه شده؟
😔 گفت: اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود، هر سال دهه عاشورا روى بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمىكند و دروغ هم نمىتوانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مىرود.
😭 يكدفعه منقلب گرديد، گفت: اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدرى گريه كرد.
🔰 همسرش گفت: ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم. من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى آمد گيسوانش را مىتراشى، و فردا صبح دستش را مىگيرى مىبرى سر بازار و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسينى را روشن كن.
زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد، اشكالى ندارد
▪️ به خانه برگشتند يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مىگويد وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مىكند و گريه مىكند، پدرم مرتب مرا مشاهده مىكند اشك مىريزد گفتم: مادر چيزى شده؟
مادر گفت: پسر جان ما تصميم گرفتهايم تو را با امام حسين (ع) معامله كنيم.
پسر گفت: چطور؟ جريان را نقل كردند
😍پسر گفت: به به حاضرم چه از اين بهتر....
شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش پس يكمقدار بسيار زيادى گريه كردند و از هم جدا شدند.
👥 پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان، تا غروب آفتاب هيچكس او را نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت: امشب هم مىبرمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مىآورم و مىفروشم.
✨ تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم.
فرمود: آقا اين را مى فروشى؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى)
گفتم: آرى.
فرمود: چند مى فروشى؟
گفتم: اين قيمت، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است.
فرمود: اگر بيشتر هم مى خواهى به تو بدهم،
من خيال كردم مسخرهام مى كند. گفتم: نه.
فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم.
😭 تا فرمود پسر بيا برويم، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت، مقدار زيادى هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از دروازه بصره رفتند بيرون.
پدر مىگويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت: چكار كردى؟ گفتم: فروختم. يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت: اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچهام را به زبان نمىبرم.
✨ پسر مىگويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مىكنى؟
💠 گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود، خيلى با هم الفت داشتيم، حالا از او جدا شدم و ناراحتم.
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم.
گفتم: آرى پدرم.
فرمود: مىخواهى برگردى نزدشان؟
گفتم: اگر بروم مىگويند تو فرار كردى.
فرمود: نه پسر جان، برو پائين من را پائين كرد
✨ فرمود: برو خانه، اگر گفتند فرار كردى بگو نه، حسين مرا آزاد كرد.
يك وقت ديدم كسى نيست.
پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد.
گفت: پسرجان چرا آمدى؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت: به تو نگفته بودم اين بچه طاقت نمىآورد، حالا آمده.
⁉️پدر گفت: پسر جان چرا فرار كردى؟ گفتم: پدر بخدا من فرار نكردم، #حسين (ع) مرا آزاد كرد.
📚 منبع: دارالسلام
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
✨﷽✨
#حکایت
✅برخورد اخلاقي سيدالشهدا(علیه السلام )
✍️شخصى از اهل شام به مدينه آمد، مردى را ديد در كنارى نشسته، توجهش به او جلب شد، پرسيد اين مرد كيست؟ گفتند: حسين بن على بن ابى طالب عليهما السلام، سوابق تبليغاتى عجيبى كه در روحش رسوخ كرده بود، موجب شد كه ديگِ خشمش به جوش آيد و تا مى تواند سبّ و دشنام نثار آن حضرت بنمايد، آنچه خواست گفت و در اين زمينه عقده دل گشود، امام عليه السلام بدون آن كه خشم بگيرد، و اظهار ناراحتى كند، نگاهى پر از مهر و عطوفت به او كرد، و پس از آن كه چند آيه از قرآن- مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض- قرائت كرد به او فرمود:
ما براى هر نوع خدمت و كمك به تو آماده ايم، آنگاه از او پرسيد، آيا از اهل شامى؟ جواب داد: آرى، فرمود: من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سرچشمه آن را مى دانم. پس از آن فرمود: تو در شهر ما غريبى، اگر احتياجى دارى حاضريم به تو كمك دهيم، حاضريم در خانه خود از تو پذيرائى كنيم، حاضريم تو را بپوشانيم، حاضريم به تو پول بدهيم.
مرد شامى كه منتظر بود با عكس العمل شديدى برخورد كند، و هرگز گمان نمى كرد با يك هم چو گذشت و اغماضى روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت:
💥آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى شد و من به زمين فرو مى رفتم و چنين نشناخته و نسنجيده گستاخى نمى كردم، تا آن ساعت براى من بر همه روى زمين كسى از حسين و پدرش مبغوض تر نبود، و از اين ساعت، كسى نزد من از او و پدرش محبوب تر نيست.
📚برگرفته از کتاب داستان ها و حکایات عبرت آموز اثر استاد حسین انصاریان
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
____🍃🌸🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
✨﷽✨
#داستانک
✍️پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
✅گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
⇦این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد. اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرضگوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت. روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
💥این یک گرگ است و با سه خصلت: درندگی وحشیبودن و حیوانیت شناخته میشود اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
👌هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب!
___🍃🌸🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🍃🌹
#داستانک
#خداوند_همه_جا_هست
🍃یکى از بزرگان جلسه درسى داشت و از میان شاگردان به نوجوانى بیشتر از همه احترام می گذاشت .
روزى در بین جلسه یکى از شاگردان از آن #عالم پرسید:
چرا بى دلیل ، این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟
آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت هر یک از شما مرغ خود را در مکانی که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها ، مرغ ذبح کرده خود را پیش استاد آوردند اما #نوجوان مرغ را زنده آورد.
عالم به او گفت چرا مرغ را ذبح نکردى؟
او در پاسخ گفت:
شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند ، من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.
شاگردان به توجه آن شاگرد پى بردند و او را تحسین کردند و فهمیدند که استاد چرا آن قدر به او احترام مى گذارد.
🌹اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌹
___🍃🌺🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🔴ماجرای عابد و درخت عجیب بنی اسراییل
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:
« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»
😡عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
👹 ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» 😡عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
👈🏼عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
👹ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛
عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
💴بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
👈🏼باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛
👹گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
⚠️عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
👹ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
📚مجموعه شهرحکایات
___🍃🌺🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
#نماز_برای_غِیرِ_خدا
شخصی، روزی به مهمانی بزرگی رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد. بعد از غذا ، نوبت #نماز خواندن رسید
مشغول نماز شد، اما بر خلاف همیشه، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه خود رسید ، از همسرش طعام خواست.
پسرش با #تعجب سوال کرد : مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟ پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم.
پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز #قضا کن که چیزی نخواندی که به کار آید.
___🍃🌺🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🌺💚﷽ 💚🌺
#داستان _واقعی قسمت اول
یا_رقیہ_سلام الله علیها
خشت های این #خرابہ
سنگ #غسلش می شود
یک نفر باید #دوباره
غسل یک #زهرا کند
#لبیـڪ_یـا_حســـیـن_علیه السلام
«کودکی خردسال و کرامتی بزرگ »
مرحوم آیت الله حاج میرزا هاشم خراسانی (متوفای سال 1352 هجری قمری )در منتخب التوارخ می نویسد : عالم جلیل ، شیخ محمد علی شامی که از جمله علما و محصّلین نجف اشرف است به حقیر فرمود : جد مادری من ، جناب آقای سیّد ابراهیم دمشقی ، که نسبتش به سید مرتضی علم الهدی منتهی می شود و سن شریفش از نود افزون بوده و بسیار شریف و محترم بودند ، سه دختر داشتند ولی فرزند پسری نداشتند .
شبی دختر بزرگوار ایشان جناب رقیه بنت الحسین علیها السلام را در خواب دید فرمود به پدرت بگو به والی شام بگوید میان قبر و لحد مرا آب فرا گرفته و بدن من در آزار و اذیت است بیاید و قبر و لحد مرا تعمیر کند .
دختر قضیه را به پدر گفت : امام سیّد ابراهیم از ترس اهل تسنن به خواب او ترتیب اثر نداد . شب دوم ، دختر دومی و شب سومی دختر سومی خواب می بیند بعد از عرضه خواب سید ترتیب اثر نداد تا شب چهارم فرا رسید در آن شب شخص سید خواب می بیند که حضرت رقیه علیها السلام به طریق عتاب فرمودند چرا والی را خبر نکردی ؟ صبح آن روز سید نزد والی شام رفت و خواب خود را برای او نقل کرد والی شام دستور داد علما و صلحای شام را از سنی و شیعه بروند و غسل کنند و لباس نظیف در بر کنند ، آنگاه به دست هر کس قفل درب حرم مقدس باز شد ، همان کس برود و قبر مقدس را نبش کند و جسد مطهرش را بیرون بیاورد تا قبر مطهر را تعمیر کنند .
بعد از انجام مقدمات دیدند تنها قفل به دست مرحوم سید ابراهیم باز شد وقتی نبش قبر صورت گرفت مشاهده شد که لحد حضرت رقیه علیها السلام را آب فراگرفته و بدن نازنین مخدّره میان لحد قرار دارد و کفن آن مخدّره مکرّمه صحیح و سالم می باشد لکن آب زیادی میان لحد جمع شده است .
سید ابراهیم دمشقی بدن شریف آن حضرت را از لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود تا سه روز نگه داشته به جز برایث نمازهای واجب که آن مخدره را بالای شی نظیفی می گذاشت و نماز می گذارد و تمام این سه روز به جز گریه خواب و خوراکی نداشت و بعداز تعمیر قبر ، آن حضرت را در میان لحد گذاشت سپس دعا کرد و خداوند پسری به نام سید مصطفی به او مرحمت فرمود و در پایان کار والی شام بعد از تفضیل و نوشتن ماجرا به سلطان عبدالحمید عثمانی و او هم تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرت رقیه و امّ کلثوم و سکینه : را به سیّد ابراهیم تولیت این اماکن شریفه را به عهده دارد و این قضیه حدود سنه هزار و دویست و هشتاد اتفاق افتاده است .
#شهادت_حضرت #رقیه #سلام_الله_علیها_تسلیت
👈 #فوروارد_یادتون_نره 🌹
التماس دعا
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺