eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
495 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴ماجرای عابد و درخت عجیب بنی اسراییل در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: « فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» 😡عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. 👹 ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» 😡عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. 👈🏼عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. 👹ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. 💴بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. 👈🏼باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛ 👹گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! ⚠️عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ 👹ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی. 📚مجموعه شهرحکایات ___🍃🌺🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹 شخصی، روزی به مهمانی بزرگی رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد. بعد از غذا ، نوبت خواندن رسید مشغول نماز شد، اما بر خلاف همیشه، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه خود رسید ، از همسرش طعام خواست. پسرش با سوال کرد : مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟ پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم. پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز کن که چیزی نخواندی که به کار آید. ___🍃🌺🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
🌺💚﷽ 💚🌺 _واقعی قسمت اول یا_رقیہ_سلام الله علیها خشت های این سنگ می شود یک نفر باید غسل یک کند السلام «کودکی خردسال و کرامتی بزرگ » مرحوم آیت الله حاج میرزا هاشم خراسانی (متوفای سال 1352 هجری قمری )در منتخب التوارخ می نویسد : عالم جلیل ، شیخ محمد علی شامی که از جمله علما و محصّلین نجف اشرف است به حقیر فرمود : جد مادری من ، جناب آقای سیّد ابراهیم دمشقی ، که نسبتش به سید مرتضی علم الهدی منتهی می شود و سن شریفش از نود افزون بوده و بسیار شریف و محترم بودند ، سه دختر داشتند ولی فرزند پسری نداشتند . شبی دختر بزرگوار ایشان جناب رقیه بنت الحسین علیها السلام را در خواب دید فرمود به پدرت بگو به والی شام بگوید میان قبر و لحد مرا آب فرا گرفته و بدن من در آزار و اذیت است بیاید و قبر و لحد مرا تعمیر کند . دختر قضیه را به پدر گفت : امام سیّد ابراهیم از ترس اهل تسنن به خواب او ترتیب اثر نداد . شب دوم ، دختر دومی و شب سومی دختر سومی خواب می بیند بعد از عرضه خواب سید ترتیب اثر نداد تا شب چهارم فرا رسید در آن شب شخص سید خواب می بیند که حضرت رقیه علیها السلام به طریق عتاب فرمودند چرا والی را خبر نکردی ؟ صبح آن روز سید نزد والی شام رفت و خواب خود را برای او نقل کرد والی شام دستور داد علما و صلحای شام را از سنی و شیعه بروند و غسل کنند و لباس نظیف در بر کنند ، آنگاه به دست هر کس قفل درب حرم مقدس باز شد ، همان کس برود و قبر مقدس را نبش کند و جسد مطهرش را بیرون بیاورد تا قبر مطهر را تعمیر کنند . بعد از انجام مقدمات دیدند تنها قفل به دست مرحوم سید ابراهیم باز شد وقتی نبش قبر صورت گرفت مشاهده شد که لحد حضرت رقیه علیها السلام را آب فراگرفته و بدن نازنین مخدّره میان لحد قرار دارد و کفن آن مخدّره مکرّمه صحیح و سالم می باشد لکن آب زیادی میان لحد جمع شده است . سید ابراهیم دمشقی بدن شریف آن حضرت را از لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود تا سه روز نگه داشته به جز برایث نمازهای واجب که آن مخدره را بالای شی نظیفی می گذاشت و نماز می گذارد و تمام این سه روز به جز گریه خواب و خوراکی نداشت و بعداز تعمیر قبر ، آن حضرت را در میان لحد گذاشت سپس دعا کرد و خداوند پسری به نام سید مصطفی به او مرحمت فرمود و در پایان کار والی شام بعد از تفضیل و نوشتن ماجرا به سلطان عبدالحمید عثمانی و او هم تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرت رقیه و امّ کلثوم و سکینه : را به سیّد ابراهیم تولیت این اماکن شریفه را به عهده دارد و این قضیه حدود سنه هزار و دویست و هشتاد اتفاق افتاده است . 👈 🌹 التماس دعا ✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا ڪلیڪ ڪنید 👇 🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺
🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹 _واقعی قسمت آخر «کرامت بزرگ دیگر بوسیله ی این کودک» مرحوم آیت الله خراسانی در کتاب معجزات و کرامات ضمن نقل قضیّه فوق می نویسد روی پشت بام خوابیده بودیم که ناگهان مار دست یکی از خویشان ما را گزید به طوری که بعد از مدتی مداوا هیچ اثری در بهبودی وی حاصل نشد تا آخر الامر جوانی به نام سیّد عبدالمیر نزد ما آمد و گفت : مریض مار گزیده کجاست و چون محل مار گزیدگی را به او نشان دادند با دست کشیدن به موضع ، بلافاصله سلامتی او ببرگشت . سپس گفت : من نه دعایی دارم و نه دارویی فقط این کرامتها از اجداد ما به ما رسیده که هر سمی از زنبور یا عقرب و یا مار باشد اگر آب دهان یا انگشت بر آن بگذاریم فورا خوب می شود و جهتش این است که جدّ ما سید ابراهیم دمشقی موقعی که آب ، قبر شریف حضرت رقیه علیها السلام را فرا گرفته بود جسم آن حضرت را سه روز روی دست خود نگه داشت تا لحد باز سازی شد به برکت و کرامت حضرت رقیه علیها السلام این اثر در خود و اولادش نسلا بعد نسلٍ به یادگار مانده است . 1 . مورخ خیبر جناب عمادالدین حن بن علی ابن محمد طبرسی ، که معاصر با خواجه نصیر الدین طوسی است در کتاب کامل بهائی این داستان را آورده . ___🍃🌺🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
✨﷽✨ ⚜️حکایت‌های پندآموز⚜️ 👞کفش مجانی👞 ✍️ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته‌ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد. که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی! 💥نکته: این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است.ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. خود کم بینی و اغلب خود نابینی باعث می شود که خویشتن را به حساب نیاورده و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشیم. ما چنان زندگی میکنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می کنیم ای کاش گذشته برگردد. و بر آن که رفته حسرت می خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر بدانیم و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم. 📚 هزارویک حکایت ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________________🍃🌺🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. 🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. 🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. 🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. 🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. 🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. 🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. 🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. 🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست? عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. 🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. 🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. 🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. 🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. 🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. 🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. 🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. 🕊 آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. ⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________________🍃🌺🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
🌻🌸🌻 _پوشیه دار : کن کن مناسب برای مسافران ✳️قیمت 250 هزار تومان ✅قیمت با کارت تخفیف ویژه اربعین 210 هزارتومان😍🛍 سفارش:👇 @HOSSEIN_14 آدرس فروشگاه : گیلان-سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی فاطمی کوثر تلفن 01334521783-09119302342 ————————————— 🌺🍃 @foroshgah_koosar
🍃🌺🍃 🌹معلم و دانش آموز 🌱موضوع: اخلاقی در یکی از مدارس، معلمی دچار مشکل شد و موقتاً برای یک ماه معلم جایگزینی بجای او شروع به تدریس کرد. این معلم جایگزین در یکی از کلاس‌ها سوالی از دانش آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن کرده و او را مسخره می کردند. معلم متوجه شد که این دانش آموز از اعتماد بنفس پائینی برخوردار است و همواره توسط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می‌گیرد. زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم معلم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچه‌ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند، تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچه‌ها بود بچه‌ها از اینکه او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند در طول این یک ماه، معلم جدید هر روز همین کار را تکرار می‌کرد و از بچه‌ها می‌خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبت قرار می‌داد. کم کم نگاه همکلاسی‌ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد، دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلم سابقش خِنگ می‌نامید، نیست. پس دانش آموز تمام تلاش خود را می‌کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. آن سال با معدلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است. این قصه را دکتر علی ملک حسینی در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، نوشته است ↫◄ انسان‌ها دو نوعند: ◽️نوع اول کلید خیر هستند، دستت را می‌گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می‌دهند ◾️نوع دوم انسان‌هایی هستند که با دیدن اولین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می‌کنند. این دانش آموز می‌توانست قربانی نوع دوم این انسان‌ها بشود که بخت با او یار بود .👈‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ _____________________🍃🌺🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
🔴آرزوی پیرمرد در پیاده روی اربعین... 🍀به گمانم پنجاه سالش بود. شاید هم بیشتر. صورت لاغر و آفتاب سوخته اش، دست های زمختش،ریش جو گندمی اش و قدم های محکم و استوارش را فراموش نمی کنم. 💥از بصره چهارده روز راه آمده بود تا برسد به کربلا. از کنار هر موکبی که رد می شد همه ساکت می شدند... 🔆همه به حالش حسرت می خوردند، دستانش را بالا آورده بود، تقریبا داشت می دوید، اشک هایش تمام صورتش را خیس کرده بود، با هر قدمش اربابش را صدا می زد، با همان لهجه ی غریبش چنان "حسین" میگفت که انگار حسین (علیه السلام) آغوشش را باز کرده ده قدم جلو تر ایستاده و دارد به او لبخند می زند... 🌷پیرمرد عاشقانه می دوید؛ اشک میریخت؛ حسینش را صدا می زد؛ و من بهت زده نگاهش می کردم که چهارده روز دویده و اشک ریخته، این چنین محبوبش را با سوز صدا زده، حتما حاجت خیلی مهمی دارد... 🌙دنبالش دویدم. اذان مغرب شده بود. کنار موکبی ایستاد.منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. 🌴کنارش نشستم، دستانش را گرفتم، رو به من کرد و لبخند زد، دستان بزرگ و زمختش را روی صورتم گذاشتم، چنان حرارتی داشت که فهمیدم درونش آتشی بر پاست. ✨با عربی دست و پا شکسته قسمش دادم، گفتم بگو حاجتت چیست که این طور آتش گرفته ای... شروع کرد به گریه کردن، من هنوز در چشمانش غرق بودم، بی آنکه بفهمم من هم داشتم اشک می ریختم. ☀️ناگهان آتش دلش زبانه کشید؛ سرش را رو به آسمان کرد؛ دستانش را بالا برد؛ همه ی موکب دورش جمع شده بودند؛چشمان سبز رنگش برق می زد؛بلند فریاد زد: 🌹اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج....🌹 سوز دلش جان همه را آتش زد؛ سرم را روی زانویش گذاشتم؛ او سرش رو به آسمان بود؛ او می گفت؛من می گفتم: اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج... اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂 _____________________🍃🌺🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
💠شیخ رجبعلی خیاط: در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان دلباخته من شد و سرانجام در خانه ای خلوت، مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: "خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!" آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه ترک این گناه، باز شدن دید برزخی او می شود، به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود. 📚کیمیای محبت 🍃🌺🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
💐🌺💐 جنس_خدا ست برتر انتخاب بانوی ایرانی فروشگاه حجاب فاطمی کوثر حامی عاشقان و دوستاران آدرس فروشگاه : گیلان-سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی حجاب فاطمی کوثر برای ورود به کانال ڪلیڪ ڪنید 👇http://eitaa.com/joinchat/103612436C8b28b1bcc7 ✏️سفارش: @HOSSEIN_14
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
Moghaddam-.mp3
6.67M
▪️ویژه شهادت امام رضا علیه السلام 🎤با نواے جواد مقدم بسیار عالی پیشنهاد دانلود 🌹کانال معبر شهدا 🌹👇 🌺 @mabareshohada 🌺
✨﷽✨ ✅حاجت غلام در حرم حضرت امام رضا(علیه السلام) روا شد ✍️ابوالحسن محمّد بن عبداللّه هروى مى گويد: مردى از اهالى بلخ با غلامش به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام آمد، خود و غلامش آن حضرت را زيارت كردند. ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و غلام پايين پاى حضرت به نماز ايستاد. چون هر دو از نماز فارغ شدند به سجده رفتند و سجده را طولانى نمودند، ارباب پيش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا كرد، غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبيك اى مولاى من! به غلام گفت: مى خواهى آزادت كنم؟ گفت: آرى، گفت: تو در راه خدا آزادى و فلان كنيز من هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد است و من در اين حرم مطهر او را با اين مقدار مهريه به همسرى تو درآوردم و پرداخت آن را نيز ضامن شدم و فلان زمين حاصل خيز خود را هم وقف بر شما دو نفر و اولادتان و اولاد اولادتان و همين طور نسل و ذريه شما كردم و حضرت امام رضا عليه السلام را هم به اين برنامه شاهد گرفتم. 💥غلام گريست و به خدا و به حضرت رضا عليه السلام سوگند ياد كرد كه من در سجودم جز اين امور را نخواستم و به اين سرعت اجابتش از سوى خدا برايم معلوم شد! 📚برگرفته از اهل بيت عليهم السلام عرشيان فرش نشين نوشته استاد حسین انصاریان 🔘 شهادت علیه السلام را محضر امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و شما عزیزان تسلیت عرض میکنیم.../🍃🌺🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
☘️ ☘️🔹☘️🔹☘️ ☘️ آرامش سنگ یا برگ؟ ☘️. ☘️ مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. ☘️ استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. ☘️مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟" ☘️استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت وگفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد وبا آن می رود. ☘️" سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . ☘️سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. ☘️ استاد گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد. ☘️حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!" ☘️مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ ☘️لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم! ☘️" استاد لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ ☘️اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هرجایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده. ☘️" استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت 🔹☘️ @ayeha ☘️🔹 ☘️ موقع خداحافظی مرد جوان ازاستاد پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟" ☘️استاد لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. ☘️ من آرامش برگ را می پسندم☘️ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
🍂🌸 داستانــــــهـــاے نـــابــــــ👌ــــ🌸🍂 قبل از شروع یک جلسه مهم برای عقد قراردادی سودآور بر اثر بی احتیاطی راننده ای دیگر به کما رفت. وقتی به هوش آمد همکارش را دید که بالای سرش ایستاده، با تعجب پرسید: «من چند وقته اینجام؟» دوستش گفت: «۳روز توی کما بودی!»، «پس قرارداد با اون شرکت خارجی چی شد؟» «اون ها گفتن بدون حضور تو حاضر به عقد قرارداد نیستن، تا دیروز صبر کردن، وقتی به هوش نیومدی برگشتن کشورشون!» «وای خدا، چرا بین این همه آدم این اتفاق باید برای من بیفته؟ اونم حالا؟ قبل از یک قرارداد مهم» «عجله نکن بذار یک چیزی بهت بگم!»، «نه نمی خواد هیچی نگو!» در بین این مکالمات دکتر وارد اتاق شد... «سلام، خوشحالم به هوش اومدین، باید خوشحال باشین، خیلی شانس آوردین! خدا دوستتون داره!» «دوستم داره! شانس آوردم؟ این شانسه که الان باید به خاطر بی احتیاطی یکی دیگه روی تخت بیمارستان باشم؟» «دیروز جواب آزمایش هاتون اومد، تصادف ضربه ای به مغز وارد نکرده، اما توی تصاویر سرتون یک تومور دیدیم، اگر دیرتر عمل می شد می تونست شمارو به کشتن بده، شاید هم برای همیشه فلج می شدین! حالا فهمیدین چرا خدا دوستتون داره!» همکارش هم از فرصت استفاده کرد و گفت: «تازه نگذاشتی من بگم، بعد از رفتن اون خارجیا به عجله شون شک کردیم، از نمایندگی هامبورگ استعلام کردیم معلوم شد اونا یک عده کلاهبردار بودن!» 🍃🌸کلیک کنید👇👇 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
⭕️امیرکبیر و شفـاعت اباعبدالله الحسیـن)علیه السلام ⚫️👈 را دیدم، داشت پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید❓😐 با لبخند گفت : خیر☝️ سؤال کردم اون چندین فرقه ضاله را نابود کردی❓ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست❓ جواب داد: هدیه مولایم حسین است❗️ گفتم چطور❓ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. 😰 سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. 💧 ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان❗️ ☝️ 2 تا رگ بریدند این همه تشنگی❗️ 😏 پس چه کشید پسر فاطمه سلام الله علیها ❓ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود❗️😔 از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد😢 آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام ) آمد و گفت:☝️ به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛😊 آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ. 🌹 باشد تا در قیامت جبران کنیم❕😍 👈همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست 👌جواب عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام ) بود 📚| 🍃🌸کلیک کنید👇👇 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
👤 : 19سـال متوالےبه مکــه رفتم تاخدمت (عج الله تعالی فرجه الشریف تشرف پیداکنم. سال آخرےکه آمدم نا امید ودلگیـر بودم😔 با خود گفتـم: فایده ندارد چقدر منتظر باشم❓ لیاقت ندارم براےزیارت⁉️ در همین حال بودم که به من الـ✨ـهام شد براےدیدار سال آینده بیاتا حضـرت را ببینے..😍 🗓 سال بیستـم فرا رسـید... با دلے پر از امید و عشـ❣️ـق کنار کعبه نشستم و نمــاز مےخواندم ناگهان دستـ✋ـے روےشانه‌ام آمد به من گفتند : اگر میخواهےحضرت را ببینےدنبال ما بیا... 🐎سوار بر مرکب شدیم و در کـ⛰ـوه هاےاطراف گردشےکردیم شب شد دیدم روے کوهے چادرے برپاست و روشنایےاز آن پیداست نزدیک شدم بعد از اجازه داخل شدم😔 صورتے دلربا و قامتے بلند،ابروان پیوسـته،خوشخـو و بخـشنده 💞سلام کردم : منتظرت بودیم چـرا دیر آمدے❓ گفتم: مولاے من شب و روز منتظر شما بودم حضرت فرمـود: سه چیـز باعث شده امامتـان را نبـینید : ۱ـ بے رحمےبه ضعـفاء ²ـ قطع رحم ³ـ دنیا طـلبے شمارفتـ🗂ـارتان را درست کنید ما خودمان مےآیـیم.😞 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂 _____________________🍃🌺🍃____ 🌸کلیک کنید👇👇 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
😏 به بهانه رفع فیلتر ↯↻↯↻↯ ⌛️خیلی وقته فیلتریم اما... هنــــوز احساس نیاز به فیلترشکن نکردیم 😔 وقتی گناهی می‌کنیم با هر گناه یه قدم از خدا دور میشیم و بعد... چشمامون... گوشامون... قلبمون فیلتر میشه... اون وقت... از دیدن خیلی قشنگیا محروم می‌شیم... و از شنیدن خیلی زیبایی‌ها... و از درک کردن خیلی از بهترین ها... 😭💔 خیلی وقته فیلتریم اما... نمیدونم چرا نگران نیستیم؟؟!! ⁉️ مگه تو نت چه چیز تماشایی بود که برای دیدنش بودیم... یعنی تماشایی تر از چهره‌ی دلربایی یوسف فاطمه بود... ⁉️ واقعا چه بلایی سرمون اومده که دلمون برا وصل شدن به نت خیلی بی‌قرارتـــر از وصل شدن به مولاست؟؟؟!!!! ••●❥🍂💔✦💔🍂❥●•• 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e 🌺
•~ ~• جـــــ🌾ـــو ° کنجـــ🌱ــد ⚜️ اربابِ لقمـان به او دستـور داد که در زمینش ، برای او ڪنـجد🌱 بکارد. ولی او جُو🌾کاشت. وقتِ درو ،🚜 ارباب گفـت : چـرا جُو ڪاشتی؟🌾 🔰لقمان گفت : از خـدا امیـد☺️ داشتـم که بـرای تو کنجد بـرویـاند. ⚜️اربابـش گفت : مگر این ممڪن است؟! 🔰لقمـان گفت : تو را می بینـم که خـدای تـعالی را نافـرمانی می ڪنی😒 و در حالی که از او امید بهشت داری.😕 لذا گفتم شاید آن هم بشود. ➖ آنگاه اربابـش گریست 😭او را آزاد سـاخت. دقت ڪنیم که در زندگی چه می کاریم هـر چه بکاریم🌱ــ🌾همـان را بـرداشت🚜میـکنیم. •| -------------------------- 🌸کلیک کنید👇👇 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ═══ ⚘ ══ ⚘ ════
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
1_82301547.mp3
10.19M
رفیـق تریـن...👌👌👌 🎶😔 💔💔 💫 ما ولی❤️ داریم💫 👌🏻 ☘️💔💔💔💔☘️ -------------------------- 🍃 📥ورُودبِه معبر ‌شُّہَدٰاء👇 🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
✨﷽✨ ✅داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری 👌 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ 💥زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. 🌸کلیک کنید👇👇 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
◆ حاج آقا ◆ 🍁 بی برکتی در زندگی با بی نمازی 🍁 شخصی آمد خدمت آقا رسول الله صلی الله علیه وآله گفت: سرمایه دارم، ملک دارم، ولی بدبخت شدم! باغ دارم به فروش نمی رود. چه کار کنم؟ حضرت نگاهی کرد و فرمود: برو تو باغ، تو فلان قسمت باغ یک استخوانی بالای یک درختی هست آن را ببر بیرون دفنش کن. شخص می گوید: رفتم استخوان را پیدا کردم و دفنش کردم، تو مسیر که داشتم بر می گشتم یکی جلوی من را گرفت گفت: آقا باغت چند؟ می گوید رفتم که بگویم ۵ هزار درهم، دیدم طرف گفت من ۱۰ هزار درهم می خرم. تعجب کردم، رفتم خدمت آقا رسول الله صلی الله علیه وآله و گفتم: قضیه چیه؟ پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند: بخاطر آن استخوان بود. یک قبری تو قبرستانی شکست ، کلاغی رفت داخل آن قبرستان و تکه ای از استخوان آن قبر را برداشت و روی درخت گذشت. شخص گفت : آقا این چی بود که برکت را از زندگی من برد. به خاک سیاهم نشوند. پیغمبر فرمود: تکه ای از استخوان یک بی نماز بود. چقدر در طول روز با بی نماز ها ارتباط داریم. دختر و پسر توی خانه نمی خوانند، خانم می آید می گوید: شوهر من هر چقدر کار می کند برکت ندارد! چون در خانه بی نمازی دارید. امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند: شیعیان ما را به نماز امتحان کنید. نه هر نمازی... از میرزا جوادآقا ملکی تبریزی سوال کردند: چرا به شما میرزا جواد میگویند، آقا برای چی است؟ فرمود: خیلی از دوستان و اطرافیان که شب پیش من می مانند، با گوش های خودشان می شنوند که ملائکه می گویند: میرزا جواد آقا پاشو بخوان! سر پل صراط اینطور از ما نماز می خواهند... ✨🌹✨ -------------------------- 🌸کلیک کنید👇👇 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟 🌼 بسم الله الرحمن الرحیم🌼 🌺 در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره‌گردی به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ فروشنده با بی‌حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! 🌸 پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات، توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم! _نه، نمیشه!! 🌼 دوره‌گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش، گوشمو کر کرده بود، بسته‌ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! 🌷 درونم چیزی فرو ریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر می‌کنه که من فکر می‌کنم! ✨ یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری می‌کردم. این مبلغ، بی‌نهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده، این بسته نون رو بهش برسون! 🌺 پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه‌ی دنیا توی دستاشه! 🌹 چه حس قشنگی بود... 🌸 اون روز گذشت... شب، پشت چراغ قرمز یه دختر بچه‌ی هفت، هشت ساله، با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال می‌خری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! 🌼 داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم، عزیزم اصلاً پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... _اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!! 🌷 بی‌اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! 🌟 از اینهمه تفاوت بین آدم‌ها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده‌ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه‌ی لوکس توو بهترین نقطه‌ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت... 🌺 اما، یه دختر بچه‌ی هفت، هشت ساله‌ی فال فروش، دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... 🌼 همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که"مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما! 🌸 معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه... 🌹 "الهی كه صاحب قلب‌های بزرگ، دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون، دنیارو گلستون کنن..." _💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸کلیک کنید👇👇 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada ❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟❇️
ماجرای سیلی خوردن محافظ ایت الله خامنه ای ✍️در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش می‌دادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم. به گزارش افکارنیوز، اون روز، بین سخن‌رانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شب‌کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش. تا سخن‌رانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این‌که ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد. کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا. پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد. اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد. توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همون‌موقع رفع شد. بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.» 📚برگرفته از کتاب<<حافظ هفت>> 💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ ♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸کلیک کنید👇👇 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
✨﷽✨ ✅داستان واقعی عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند به پدرت بگو انقدر غُر نزند! ✍️پدرش مخالف روحانی شدنش بود، میگفت ملا شدن آب و نان نمی شود، سید ابوالحسن اما دوست داشت یاد بگیرد علوم دینی را،هرچه بود دل را به دریا زد و رفت... رفت به حوزه ی علمیه نجف تا در آن دیار در محضر استاد زانو بزند و کسب فیض کند... اطاقی در نجف اجاره کرده بود و با سختی زندگی اش را سپری می کرد، درآمد آنچنانی نداشت و آنچه او را پایبند کرده بود عشق به مولا یش امام زمان ارواحنافداه بود و بس.. در یکی از روزهایی که از شدت فقر حتی پول خرید ذغال برای گرم کردن اطاق نداشت، پدر تصمیم گرفت سَری به او بزند و از حال و روزش با خبر بشود... پدر رسید نجف، حجره ی محقر سید ابوالحسن، پسر پدر را احترام کرد و او را در آغوش کشید،پدر اما با دیدن اوضاع و احوال سید ابوالحسن شروع کرد به سرکوفت زدن، که چرا ملا شدی، که چرا سخنش را اعتنا نکردی، که باید در این سیاهی زمستان شبها را بدون ذغال در سرما بلرزی و خودت را با نان و تُرب سیر کنی... از پدر کنایه زدن بود و از سید ابوالحسن خودخوری، خجالت میکشید، پدرش شبی را مهمانش شده بود که هیچ چیز در بساطش نبود برای پذیرایی، در همین سرکوفت زدن ها درب اطاق بصدا درآمد، سید ابوالحسن درب را باز کرد، جوانی پشت درب بود با شتری پر از بار،ذغال و بود و همه ی مایحتاج و خوراکی، سید را که دید گفت:آقایت سلام رساندند و عرض کردند:به پدرت بگو آنقدر غُر نزند، ما در مراعات حال شیعیانمان کوتاهی نمی کنیم... آنقدر پیش خدا دستِ تو باز است آقا لب اگر باز کنم هر چه بخواهم دادی... 📚 برداشتی آزاد از سخنان شیخ مجید احمدی ‌📚با ناب مذهبی - واخلاقی با ما همراه باشید 🌸کلیک کنید👇👇 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada