eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
505 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امام زمانم♥️🤚 اے بهاری ترین آینه هستی یوسف کنعانی من، سلام آقاجانم...بیا و اذان عشق بخوان تا جهان سراسر مسلمان شود بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن... چشم انتظار مانده‌ام ؛ من سر خوشم از لذت این چشم بہ راهی و چشم انتظار می‌مانم ... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🌸 ا‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌸༺‌‌‌🌸༻‌🌸༺‌‌‌ سـ✋ـلام رفقایِ همیشه همـــراه ☺️ صبح قشنگتون بخیر وشادی و روزتون مملو از حس‌های قشنگ✨ ان شالله که برکات این ماه شامل حال هممون بشه👌 و در ماه پربرکت رجب لحظه هامون پر از بندگی و عبودیت باشه💞☺️ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
💠 🔸دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید؛ خلیفه احضارش کرده بود! با خودش گفت: *صد درهم نذر امام شیعیان می کنم.* ولی خانه امام را بلد نبود... نمی‌خواست از کسی نشانی بپرسد، چون می‌ترسید خبرش به خلیفه برسد و اوضاع بدتر شود. بی‌هدف، بی آنکه بداند از کدام مسیر، باید برود، در کوچه‌های شهر با اسبش پرسه می‌زد. ناگهان کنار یک خانه، اسبش ایستاد! هر کاری کرد جلوتر نرفت. پرسید: اینجا خانه کیست؟ گفتند: خانه امام هادی علیه السلام! در دلش گفت: عجب معجزه‌ای! خادمی از خانه بیرون آمد. به اسم صدایش کرد. به خودش گفت: این هم معجزه دوم! خادم گفت: آن صد درهمی که در آستینت پنهان کرده‌ای بده. معجزه سوم را که دید، رفت داخل. *امام هادی علیه السلام* به او فرمود: 👈 «بعضی‌ها خیال می‌کنند دوست داشتنِ من، به درد امثال تو که مسیحی هستی نمی‌خورد. به خدا که دروغ می‌گویند! با خیال راحت برو پیش خلیفه، همانی می‌شود که می‌خواهی». رفت. و همانی شد که امام فرموده بود!!! 📚 الخرائج، ج۱، ص۳۹۶. ـــــــــــــــــــــــــــــــ ✋مهم نیست در چه زمانی زندگی می‌کنی! و امام زمان تو ظاهر است یا غایب! مهم نیست حاجتت بزرگ یاشد یا کوچک؛ مهم نیست که گنهکاری یا نه؛ حتی مهم نیست چه دینی داری! 👈🏻امّا مهم است که از راه خودش وارد شوی. راهش فقط رفتن به سراغ امام زمانت است. اگر حاجتی داری، *باید از او درخواست کنی و او به درگاه خدا واسطه شود.* امام چه غایب باشد و چه ظاهر ؛ در هر حال حاضر است! با او که حرف بزنی صدایت را می شنود ؛ کافیست باور قلبی داشته باشی که درخواستت را بی پاسخ نخواهد گذاشت ... و از او در هر کار کوچک و بزرگی یاری بخواهی.... 🍃🌸🌺🍃🌹 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۱۳ 🌷 عین پاکی... 🔹 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خود
شب 14 "عشق تحصیل"😌 🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه😍 🔸 نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ...📚 چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم 😌 عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش !!! 🔸حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم 😊 منم با دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... 🔸 چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ...🙄 یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... - می خوای بازم درس بخونی؟ ☺️ 🔸 از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ؛ زینب رو چی کارش کنم؟🙄 - نگران زینب نباش، اگه بخوای کمکت می کنم.👌🏼 🔸ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... 🔸 علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود . 🔷خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد. مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... 💢اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه!!! ادامه دارد..... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 ای جمال منورت، قربان آیه آیه، تجلی قران من به شوق ، تو چشم وا ڪردم صبح عالی بخیر آقاجان💖 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🔸️ اگر کسی قدرت بر گرفتن روزه‌ی ماه رجب را ندارد، هر روز این تسبیحات را «صدبار» بخواند تا ثواب روزه ماه رجب را دریابد: ✨سُبحانَ الْإِلٰهِ الْجَلِيل ، سُبحانَ مَنْ لَايَنْبَغِى التَّسْبِيحُ إِلّا لَهُ ، سُبحانَ الْأَعَزِّ الْأَكرَمِ، سُبحانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَهُوَ لَهُ أَهْل. 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
#رمان شب #بدون_تو_هرگز 14 "عشق تحصیل"😌 🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم ت
🌠 شب 15 "من شوهرش هستم " 🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد!!! 🔺 صورت سرخ با چشم های پف کرده ! از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی! 🔸 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش: - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ 😠 به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 💢 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... ✅ علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... اما الان نازدونه علی بدجور ترسیده بود... 🔸علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ☺️ 🔺 قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... 💢 آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... ✅ علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم : - دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده!😤 - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟☺️ 💢همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... ✔️ ⭕️ از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... - لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟😠 ادامه دارد.... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان... 🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده،باران... ا‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌸༺‌‌‌🌸༻‌🌸༺‌‌‌ ســـــلام رفقاجاااااااان صبحتون پُر از عطر خدا🌸 روزتـون معطر به بوی مهربانی الهی دلتـون شـاد لبتون خندان قلبتون مملو از آرامش 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
💌 ببخشید، می‌شود شما را از آن بالا بیندازم پایین؟ 😊 پاسخش مشخص است: نه! 😳 ولی خیلی وقت‌ها پاسخی که به این سؤال می‌دهیم، این نیست؛ چون با خجالت و شرم، انگار می‌گوییم: «بله، بفرمایید من را نابود کنید!» 😌 پسری می‌گوید: «ببخشید می‌توانم دلت را برای مدتی قرض بگیرم و آن را بشکنم؟»🪓 می‌گوییم: «بله، بفرمایید این دل من خدمت شما! بیایید بشکنیدش!»🥰 بعد، وقتی که آن را شکست، می‌گوییم: «چقدر همه بد شده‌اند!» 😭 درحالیکه حواسمان نیست اولین کسی که همراهی‌اش کرد، خود ما بودیم... دوستت می‌گوید: «می‌شود باهم برویم بازارگردی؟»😎 فردا کار مهمی داری که وقت بیرون‌رفتن نداری و بازارگردی، یعنی از بین‌ رفتن ثمرۀ ماه‌ها زحمتت؛ ولی تو با نگفتنِ نه، در واقع به او می‌گویی: «بفرمایید من را بیچاره کنید!» 😍 هیچ‌کس با «نه‌» گفتن‌های بجا زشت نمی‌شود؛ بلکه زشت آن است که وقتی نیاز به «نه» گفتن هست می‌گوید «بله»! 🍃🍃🌸 📗 هنر دختر بودن. تولیدات فرهنگی حرم مطهر امام رضا علیه السلام 💚🤍❤️ https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌸❄️🌸 زیر قیمت بازار 4.5 متر جنس:حریر اسود قیمت باور نکردنی 400 🌸❄️🌸 آدرس فروشگاه : گیلان-سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی فاطمی کوثر تلفن -09119302342 ✏️سفارش: @HOSSEIN_14 ————————————— فروشگاه فرهنگی حجاب فاطمی کوثر👇 ————————————— 🌺🍃 @foroshgah_koosar