eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
504 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
- محمد علی قاسمی.mp3
12.1M
🔘 ‌سالار زینب 🎼 تنظیم_استودیویی ♥️ احساسی 🏴 السلام‌علی‌ساکن‌کربلا شهادت سلام الله علیها تسلیت ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
گنجینه داستان معبر شهدا
🌠 #رمان شب #بدون_تو_هرگز ۲۱ "استقامت" 🔹اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب
شب ۲۲ "علی زنده است" 🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... ⭕️ اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... 🔸 از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم. - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست😢 به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... ✅ بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... ⭕️ از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... 🌷 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد...اینها اولین جملات من‌ بود... 💢 علی زنده هست...😭 من علی رو دیدم...علی زنده ست... بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭 ادامه دارد.... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 اے ڪاش ڪسے براے آقا تب داشت یادے ز امام منتظر بر لب داشت قرباڹ غریبےات شوم °•مهدے(عج)جان•° اے کاش ڪه صاحب الزماڹ زینب داشت سلام رفقا جان صبحتون باطراوت️💗 سه شنبه تون زیبا 🌹 💫در این صبح زیبا براتون آرزو میکنم 💗دلتون دریایی ☕️آرامشتون پایدار 💗شادی هاتون همواره ☕️و فاصله تون با افکار منفی 💗از زمین تا آسمان باد 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
📚 ✍️روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟ کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم... "ذهن وقتی در آرامش است، بهتر از ذهن پرمشغله، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد. 🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گنجینه داستان معبر شهدا
#رمان شب #بدون_تو_هرگز ۲۲ "علی زنده است" 🔹 ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک ق
شب ۲۳ " آمدی جانم به قربانت " 🌻شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ، با آزادی علی همراه شده بود ... 🌻صدای زنگ در بلند شد در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... 😭 مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... 🌻زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... 🌻من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... 🌻دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... 🌻علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... میرم برات شربت بیارم علی جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... 😭😭😭😭 محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... ادامه دارد.... https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[• 🌈•] شْهَدُ أَنَّكَ فَاتِقُ كُلِّ رَتْقٍ گواهی میدهم که تو گره گشای هر مشکلی هستی... ❤️ 🌱 🌱 ‌ 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 ↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada
با خودت تکرار کن؛ «امروزقلبم آرام است و با امید به خدا به سمت اهدافم حرکت میکنم و میدانم باران رحمت و فراوانی بر سرم نازل می شود و همه چیز دگرگون می گردد. خداوندا سپاسگزارم» ↶【به ما بپیوندید 】 ↷https://eitaa.com/dastanemabareshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا