eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
504 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 ۶ روز ششم روضه بود میرزا که رسید، خانومها صلوات فرستادند، نگاهی کرد و گفت این روزها زیاد صلوات بفرستید ❤️ هدیه کنید به قلب امام زمانمان... بعد، کتابچه قدیمی را ورق رد گفت: کاروان حسینی که وارد کربلا شد، امام (علیه السلام) خطبه‌ای خواندند؛ آن روز، یاران در حمایت از ایشان، سخنی گفتند اما مفصل‌تر از 🔆 همه، سخنان بود نافع پیش از این در جنگ‌ها، امیرالمومنین (علیه السلام ) را همراهی کرده بود و حالا نوبت حسین بن علی (علیه السلام ) بود... او گفت: به خدا سوگند، ما از ملاقات با خدا باکی نداریم هرکه شما را دوست دارد دوست داریم و هرکه با شما دشمنی کند او را دشمن میداریم! خواهرها 💜 نافع بن هلال همانی بود که چند روز مانده به عاشورا، همراه عباس (علیه السلام با مشکهای آب سمت فرات رفت و در دفاع از سیدالشهدا با مأمور حراست از فرات، که از پسر عموهایش بود، جنگید خواهرها امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف ) در زیارت ناحیه از نافع گفتند و فرمودند: . . . 💔 کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۷ روز هفتم روضه میرزا سرش پایین بود و ⛅️ می‌شد از حالش فهمید روضه‌ی امروز سختتر از قبل است روی پله‌ی اول منبر چوبی نشست با همان حالت غم گفت: خواهرها، روز هفتم روز سختی برای کاروان حسینی بود...🍁 هرروز به نفرات سپاه ابن سعد اضافه می‌شد؛ عبیدلله پیام داده بود هرطور شد فشارها بر کاروان ⚡️ بیشتر شود اما حالا یک دستور تازه داده بود: نگذارید حسین(علیه السلام ) و اهل بیتش، از امروز، قطره‌ای آب از فرات بنوشند!! خواهرها از امروز 🔆 ماجرا طور دیگری رقم می‌خورد زنان و کودکان تشنه بودند... بیتاب آب... عمر بن حجاج با پـانصـد لشگر آماده دور فرات ایستاده بود تا حتی به علی اصغر (علیه السلام )، یک قطره آب نرسد 🍃 میرزا نام را که آورد 🌧 زنان روضه، بلندبلند به گریه افتادند میرزا گفت: این روضه را مادرها بهتر می‌فهمند وای از دل رباب... وای از دل رباب... وای از دل رباب . . . 💔💔 📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۸ روز هشتم روضه میرزا سر به زیر و آرام وارد مجلس شد؛ سلامی کرد و بی مقدمه، رفت سراغِ خواندن از : روز هشتم محرم تشنگی اهل خیمه را بیتاب‌تر می‌کرد... ⚡️ قرار شد سیدالشهدا(علیه السلام ) با ابن سعد دیداری داشته باشند 🔆 امام(علیه السلام) می‌خواستند آخرین حرفها گفته شود تا شاید نور به قلب تاریک دشمن راه پیدا کند خواهرها 🍁 ابن سعد اول بهانه‌ی خراب شدن خانه‌اش را آورد امام (علیه السلام ) گفتند: ضمانت خانه با من گفت: املاک و خانواده‌ام گفتند: ضمانتشان با من... گفت... ابن سعد دلش با حکومت ری بود 🍃 خواهرها ابن سعد خیلی زود فهمید که به قول امام (علیه السلام ) گندم ری را نخواهد خورد اما... میرزا سرش پایین بود گفت: خدایا توبه‌مان را بپذیر نگذار از سپاه امام زمانمان جا بمانیم . . . 💔💔 📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضاعلیه السلام ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 ۹ روز تاسوعا، روضه حسابی شلوغ شده بود میرزا از راه رسید، سلام کرد و گفت: خواهرها، روز نهم برای اهل بیت (علیهم السلام ) روز سختی‌ست امام صادقمان می‌فرمودند تاسوعا، روز شادی بنی‌امیه بود و ⛅️ روز تنهایی و بیتابی کاروان حسینی عصر همین امروز بود که لشگر ابن سعد، آماده‌ی حمله شدند همین امروز بود که زینب (سلام الله علیها ) بیتاب و هراسان، نزد ابی‌عبدلله آمد و فرمود 🐎 صدای هیاهو و شیهه اسب‌ها می‌آید... خواهرها عبیدلله می‌خواست امروز، شهادت حسین (علیه السلام ) را رقم بزند ⚡️ عباس (علیه السلام)، به امر برادر، نزد دشمن رفتند تا جنگ، یک روز دیرتر شروع شود، فقط برای یک چیز... 💜 اینکه نماز و قرآن بخوانند... میرزا سرش را بالا آورد و گفت امروز به یاد تاسوعای همان سال، چند صفحه قرآن بخوانیم امام حسین (علیه السلام ) قـرآن خـواندن را خیــلی دوسـت داشتـند . . . 🌙 💔💔 📗 حوادث تاریخی برگرفته از کتاب شهید کربلا. تولیدات فرهنگی حرم امام رضاعلیه السلام ____🍃🌸🍃___ 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🏴🏴🏴🏴 واقعی علیه السلام در هندوستان در قدیم شخصی روضه داشت، حاکم آن بلاد ناصبی بود، به گناه روضه خوانی مالش را مصادره کرد، روضه تعطیل شد، آخر سال گذشت، هیچ چیز نداشتند، زانوی غم بغل کرد، مرد گفت: امسال روضه خوانی نداریم، پول نداریم، چیکار کنیم؟ زن گفت: من یه گوهری دارم، بفروش و با پولش روضه راه بیانداز، مرد گفت: من و تو زن و شوهریم، تو گوهری داشتی و به من نگفتی، زن گفت: ما یه جوون داریم، گوهر ماست، برو این جوان را به عنوان غلام بفروش و پولش را برای روضه ی حسین (علیه السّلام) بده، جوونش از در وارد شد، نظرش را پرسیدند، گفت: من افتخار می کنم برای روضه ی حسین (علیه السّلام) بروم و غلامی کنم، فردا راه افتادند، مادر با پسر خداحافظی کرد، گفت: ای مرد داری می ری، این جوری می فهمند پسرته، حلقه به گوشش بینداز، لباس مندرس بپوشانش، بعد ببرش، بچه را آورد، وسط بیابون تا به یک شهر دیگه ببره، یه سوار از دور پیدا شد، پرسید: کجا داری می روی؟ گفت می روم غلامم را بفروشم، گفت من می خرم چه قیمتی می فروشی؟ گفت: هر چی به قیمت بر پا کردن روضه ی حسین (علیه السّلام) باشه، پسر را خرید، اما موقع رفتن دید یه جوری با غلام خداحافظی کرد، (خوش به حالی اونی که غلام چنین آقایی بشه، آخه فقط ارباب ما اومد بالا سر غلام سیاهش، عزیز دلم هر کی نوکر حسین باشه، پاره ی تن حسینه، هر کی زائر حسینه مهمون آقاست، خود حسین فرموده: من زار زائرنا کمن زارنا) غلام را خرید، دور شدند، با لبخند کیسه ی پول روضه فراهم شد. فردا داشتند کارهای روضه را می کردند، دیدند جوانشون اومد، گفتند: جوون ! کجا اومدی؟ فرار کردی؟ گفت: نه بابا ! خودش منو فرستاد، بابا ! تو که رفتی، منو بغل کرد، گفت: من که می دونم اون بابات بود برو، بگو ما قبول کردیم فردا که روضه علم شد، والی شهر هم می یاد پولتون را پس می ده، گفتم شما کیستید، گفت: من صاحب روضه ام. فردا دیدند والی اومد، دست رو سینه، گفت غلط کردم این پولتون، سالی ده هزار درهم هم می دم برای روضه ی حسین (علیه السّلام)، گفتند: مگه چی شده؟ گفت: دیشب خواب آقا رو دیدم، فرمود: تو خجالت نکشیدی مجلس ما را به هم زدی ... . کرامات الحسینیه منبع:كتاب گلواژه های روضه 🕌🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕯🏴🕌 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 👇👇 ◾️◾️ @mabareshohada ◾️◾️
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
دستانش را با غل و زنجیر بسته بودند؛ پایش توان قدم از قدم برداشتن نداشت اما کاروان اُسرا ⚡️ باید به راه می‌افتاد حالا اما با اینکه تن رنجورش درد را حس می‌کرد، میان آنهمه ظلم و بیداد و غارتگری، باید پیام عاشورا به همـه‌ی مـردم می‌رسید برای همین بود که دعاهای امام سجاد (علیه السلام ) هر کدام، لبریز شد از حرف‌های عمیق و پر سوز، که آرام ❤️ تاثیر می‌گذاشت روی قلب‌ها و فکرها رسالت زین العابدین (علیه السلام ) بعد از مصیبت بزرگ عاشورا تنها، عبادت نبود؛ با یاد دادن معارفی بود که به دست دشمن داشت به فراموشی سپرده می‌شد ... 💔💔 💔 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
35.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 نبودم ندیدم که به پا شد 🎙 #️⃣ سلام الله علیها #️⃣ علیه السلام 👌بسیار دلنشین 👌فوق زیبا 🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴 🍃🌺 @mabareshohada 🌺
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند. سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد. پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه ! پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که با تجربه هایش او را نصیحت کند و راه درست را به او نشان دهد ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت ! پدر تعجب کرد و گفت : چرا ؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند و نشانه های راه خطا را برایش شرح دادم نخواندید؟ پسر گفت : نه ...! مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او اسیر ظلم و رنج است ! پدر با تأثر گفت : او هم نامه ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و دلایل منطقی ام را برایش توضیح داده بودم و اینکه من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...! الان به چی دارید فکر میکنید؟ به اینکه مقصر خود فرزندان بودند که بجای خواندن نامه ، اونو میبوسیدن و به چشم میمالیدند و با احترام در کیسه مخملی نگهداریش میکردند؟ به چیز درستی فکر میکنید ، پس حالا میتوانید ادامه ی صحبت های منو خووووب درک کنید ادامه... به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه به راحتی همه فرصتها را از دست داده بودند ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را میبوسم روی چشمم میگذارم مورد احترام قرار میدهم می بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه در اوست ، سودی نمی برم، در حالی که تمام آنچه که در آن است روش زندگی من است... از الله طلب بخشش و عفو کردم و را برداشتم و تصمیم گرفتم که دیگر از او جدا نشوم. ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃 از بهشت که بیرون آمد دارایی‌اش فقط یک سیب بود سیبی که به وسوسه آن را چیده بود و مکافات این وسوسه، هبوط بود فرشته‌ها گفتند: ⛅️ تو بی بهشت می‌میری، زمین جای تو نیست... انسان گفت: اگر خدا چنین خواسته، پس زمین بهتر از بهشت است... 🍀 فرشته‌ها همه گریستند انسان بر در بهشت ایستاده بود وامانده بود، می‌ترسید... آن وقت، خدا هدیه‌ای به انسان داد انسان دستهایش را گشود خدا به او 🌸 اختیار داده بود خدا گفت: حال، انتخاب کن _از میان حق و باطل و درست و خطا_ برو و بهترین را برگزین . . . 💚💜 🍃 هبوط یعنی فرود آمدن به زمین 📗 با تلخیص از کتاب پیامبری از کنار خانه ما رد شد. عرفان نظرآهاری 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada.
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه ✍️شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمیشود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه(وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________________ ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨﷽✨ ✍️لقماﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بی خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاران ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستی، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪحضرت ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭحضرت حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯحضرت ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ! حضرتﻟﻘﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺖ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﻤﻞ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﯿﺖ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________________ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________________ ____🍃🌸🍃____ 🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🔆 🔻در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ 🔸معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم 🔹داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟ 🔸یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. 🔹استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم 🔺 تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _____ ____🍃🌸🍃____ 🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃