بسم الله الرحمن الرحیم
✨ در درون خود چه دارید؟
🌺 سالها پیش، کشور آلمان به دو بخش تقسیم شده بود، آلمان شرقی و آلمان غربی و دیواری شهر برلین را به دو قسمت برلین شرقی و برلین غربی تقسیم کرده بود.
🌸 یک روز، افرادی از برلین شرقی، کامیونی پر از زباله و خوراکیهای گندیدهی متعفن را به سمت غربی دیوار یعنی برلین غربی ریختند.
🌷 مردم برلین غربی به سادگی میتوانستند تلافی و انتقامجویی کنند، ولی این کار را انجام ندادند! و به جای آن کامیونی پر از کنسروهای خوراکی، بستههای نان و شیر و دیگر مایحتاج خوراکی تازه را در سمت شرقی دیوار یعنی برلین شرقی، با نظم، گذاشتند و بر روی بستهها، تابلویی نهادند که بر آن نوشته شده بود:
🌼🍃 هرکس از آنچه دارد به دیگران میدهد.
🌟🍃 چه حقیقت زیبایی، ما تنها از آنچه پر هستیم به دیگران میدهیم!
💫🍃 چه چیزی در درون شماست؟
🌷 محبت یا نفرت؟
🌷 صلح یا جنگ؟
🌷 حیات یا مرگ؟
🌷 برکت یا لعنت؟
🌷 ظرفیتِ ساختن یا ظرفیتِ تخریب؟
🌺🍃 شما چه چیز به دیگران هدیه میدهید ...؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
____🍃🌸🍃____
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
🍉🌼🍉🌼🍉🌼🍉
⛄️❄️⛄️ شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد
خانواده دوستی و عشق ورزیدن
به هم نوع است را شادباش میگوییم .
یلدای امسال در هنگام خرید میوه
سهم تنگدستان آبرومند را فراموش نکنیم .
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
✍ بسم الله الرحمن الرحیم
🌺🍃 استاد ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻪی ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭبروی ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻠﻤﻪﺍﯼ، ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪی ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ پُر ﮐﺮﺩﻥِ ﺁﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻮﭖ ﮔﻠﻒ ﮐﺮﺩ...
🌼🍃 وقتی توپها را درونِ شیشه جا داد، ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ: ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻇﺮﻑ پُر ﺍﺳﺖ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ با اندکی تعجب گفتند: بله! ﺳﭙﺲ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭا در ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩ...
🌸🍃 ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﯿﻦِ ﻣﻨﺎﻃﻖِ ﺑﺎﺯِ ﺑﯿﻦِ ﺗﻮﭖﻫﺎﯼ ﮔﻠﻒ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ؛ ﺳﭙﺲ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ: ﺁﯾﺎ ﻇﺮﻑ ﭘُﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﮕﯽ گفتند: بله!
🌟🍃 ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﯾﺨﺖ... ﻭ ﺧﻮﺏ ﺍﻟﺒﺘﻪ، ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺭا ﭘُﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ... ﺍﻭ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ: ﺁﯾﺎ ﻇﺮﻑ ﭘُﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ این بار قاطع و یک صدا ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺑﻠﻪ!
🌷🍃 ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺩﻭ ﻓﻨﺠﺎﻥِ ﭘُﺮ ﺍﺯ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﺤﺘﻮﯾﺎﺕ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﯿﺸﻪ، ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩ... و با لبخند گفت: الان ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﯿﻦ ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭا ﭘُﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ.
🌺🍃 ﻫﻤﻪی ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ... ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ، ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍهم ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ بشوید ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺸﻪ «ﻧﻤﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎﺳﺖ».
🌼🍃 ﺗﻮپ های ﮔﻠﻒ، ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺘﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺗﺎﻥ، ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺘﺎﻥ، ﺳﻼﻣﺘﯿﺘﺎﻥ، ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺘﺎﻥ ﻭ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻋﻼﯾﻘﺘﺎﻥ؛ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ حتی ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ، ﺑﺎﺯ هم ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﺟﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ...!
🌺🍃 ﺍﻣﺎ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩﻫﺎ، ﺳﺎﯾﺮِ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺗﺤﺼﯿﻠﺘﺎﻥ، ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ، ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ ﻭ ﻣﺎﺷﻴﻨﺘﺎﻥ؛
🌷🍃 ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﻫﻢ ﺳﺎﯾﺮ ﭼﯿﺰﻫﺎی معمولی ﻫﺴﺘﻨﺪ، مثل ﻣﺴﺎﯾﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ و روزمره.
🌟🍃 ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﺍﮔﺮ ﺍﻭﻝ ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﺭا ﺩﺭ ﻇﺮﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪهید، ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩﻫﺎ ﻭ ﺗﻮپهاﯼ ﮔﻠﻒ، ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﯽماند! «ﺩﺭﺳﺖ مثل ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ.»
🌸🍃 ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪی ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺮﮊیتاﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺻﺮﻑ کنید، ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﺎﯾﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭد، ﺑﺎﻗﯽ نخواهید گذاشت!
🌼🍃 ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ سلامت و ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻧﺘﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭد، زیاد توجه کنید؛ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ کنید؛ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﭼﮏﺁﭖ ﭘﺰﺷﮑﯽ بگذارید؛ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺘﺎﻥ تفریح و مسافرت ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ آنها ﺧﻮﺵ ﺑﮕﺬﺭانید؛
🌺🍃 ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﻌﻤﯿﺮ وسایل خراب ﻫﺴﺖ... سعی کنید ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﺑﺎشید؛ «ﻟﻄﻔﺎ ﺍﻭﻝ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺗﻮﭖﻫﺎﯼ ﮔﻠﻒ ﺑﺎشید.»
🌟🍃 ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻣﻮﺍﺭﺩِ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺭا ﻣﺸﺨﺺ کنید، ﺑﻘﯿﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ همان ﻣﺎﺳﻪﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
🌷🍃 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺲ ﺩﻭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ؟ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ گفت: ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ؛
🌹🍃 ﺍﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ نشان بدهم ﮐﻪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﺎﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﭘُﺮ ﻣﺸﻐﻠﻪ اﺳﺖ؛ ﻫﻤﯿﺸﻪ حتی ﺩﺭ زندگی ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻢ «جایی ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺮﻑ ﺩﻭ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺴﺖ.»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بسیار زیباست
🌸 مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز، پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم! و اشک در چشمانش جمع شد...
🌺 عروس جواب داد: مادر، داستان سنگ و گنج را شنیدهای؟ میگویند: سنگ بزرگی، راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین، نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد؛
🌼 مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم... مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست؛ اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد.
🌷 طلای زیادی زیر سنگ بود! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت: چه میگویی؟! من نود و نه ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.
🍁 مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من، نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم؛ و دومی گفت: همهی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
🍀 قاضی گفت: مرد اول، نود و نه جزء آن طلا از آنِ اوست؛ و تو که یک ضربه زدی، یک جزء آن، از آنِ توست؛ اگر او نود و نه ضربه را نمیزد، ضربهی صدم نمیتوانست به تنهایی سنگ را بشکند.
🌟 و تو مادر جان! سی سال در گوش فرزند، خواندی که نماز بخواند، بدون خستگی... و اکنون من فقط ضربهی آخر را زدم!
💫 چه عروس خوشبیان و خوبی که نگذاشت مادر، در خود بشکند؛ و حق را، تمام و کمال به صاحب حق داد؛ و نگفت: بله مادر، من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم... این گونه، مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بیثمر نبوده است.
✨ اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود میدانند، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذرهها سؤال خواهد كرد.
🌹 پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله ) فرمودند: کاملترین مؤمنان از نظر ایمان، کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد؛ و خوشرویی، دوستی و محبت را پایدار می کند
🌹 «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَاحْشُرْنا مَعَهُمْ وَ العَنْ أعْدَاءَهم»
❄️💦❄️💦❄️💦❄️💦❄️
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
☘ آیت الله میلانی :
❄️ روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟
❄️ پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم.
❄️ وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟
❄️ هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند.
❄️ و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را میشنوم. همهی اینها از یک دعای مادر است...
____🍃🌸🍃____
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه.
فرد بیسوادی در تبریز زندگی میکرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی گذرانده بود تا از این راه رزق حلالی بدست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می گذارد و کمر راست می کند.
صدایی توجه اش را جلب می کند؛ می بیند بچه ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می کند که ورجه وورجه نکن، می افتی، در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می شود و ناغافل پایش سر می خورد و به پایین پرت می شود.
مادر جیغی می کشد و مردم خیره می مانند. حمال پیر فریاد می زند "نگهش دار !"، کودک میان آسمان و زمین معلق می ماند، پیرمرد نزدیک می شود، به آرامی او را میگیرد و به مادرش تحویل می دهد.
جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع میشوند و هر کس از او سوالی می پرسد: یکی می گوید تو امام زمانی، دیگری می گوید حضرت خضر است، کسانی هم می گویند جادوگری بلد است و سحر کرده.
حمال که دوباره به سختی بارش را بر دوش میگذارد، خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ای واقعه را تفسیر می کنند، به آرامی و خونسردی می گوید:
" خیر، من نه امام زمانم، نه حضرت خضر و نه جادوگر، من همان حمالی هستم که پنجاه شصت سال است در این بازار می شناسید. من کار خارق العاده ای نکردم ، بلکه ماجرا این است که یک عمر هر چه خدا فرموده بود، من اطاعت کردم،
یکبار من از خدا خواستم، او اجابت کرد.
🌻
حمال همان شب از خدا مرگ خود را طلب کرد وخداوند جان اورا گرفت و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد.
🌻
💖توبندگی چوگدایان به شرط مزد مکن
💖که خواجه خود روش بنده پروری داند
____🍃🌸🍃____
____🍃🌸🍃____
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
💧روزی جوانی از حکیمی پیر و دنیا دیده خواست که به او درسی بیادماندنی بدهد.
حکیم از جوان خواست ظرف نمکی را برایش بیاورد ، بعد یک مشت از ان نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست ان آب را بنوشد. جوان فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان را به زحمت بچشد ،
حکیم پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
جوان پاسخ داد : " بسیار شور و تلخ "
حکیم از جوان خواست ظرف نمک را بردارد و او را همراهی کند . رفتند تا رسیدن کنار برکه . حکیم از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزد، بعد یک لیوان آب از برکه برداشت و به دست جوان داد و از او خواست بنوشد . جوان براحتی تمام آب داخل لیوان را نوشید .
حکیم اینبار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. جوان پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
حکیم گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشود همچون یک مشت نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان ست که هر چه بزرگتر و وسیعتر شود ، میتواند بار ان همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یک لیوان آب . "
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✨🌷﷽🌷✨
📌تلنگر؛ بیشتر دقت کنیم
☘"حوصله کن"
خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم.
به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند.
چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم.
باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.
دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.
خب چرا این بچه این کار رو میکنه، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونه خوبی و تو دل بروی بچهها بود!!
رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمیفهمید
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود.
از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش میکنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه،
من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود.
بسیار پرشور میخندید و کف میزد،
دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست، برای مادرم اینکار را میکردم!!
معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم: آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است،
چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم.
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود،
این زبان اشاره است، زبان کرولالها
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!!
آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده!!!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،،
نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!!!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!!
درس این داستان این بود: زود عصبانی نشو، زود از کوره در نرو، تلاش کن زود قضاوت نکنی، صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!
🕊 ☘اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ۱
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘🕊
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🔸🔸🔶مثل این پیرزن باشید!🔶🔸🔸
برای دیدن امام زمان علیه السلام، نیت کرد که چهل جمعه زیارت عاشورا بخواند. یکی از جمعههای آخر بود که ناگهان نوری توجهش را جلب کرد. نور از خانهای نزدیک میتابید. حالش عوض شد، از جای برخاست و به درِ آن خانه رفت. خانه کوچک بود و فقیرانه، اما نور درونش چشم نواز بود. در زد. در که باز شد، چشمش به آفتاب عالم هستی روشن شد. مولایش امام زمان را در یکی از اتاقهای خانه دید. باور نمیکرد اما گرهگشایی زیارت عاشورا را بارها تجربه کرده بود. امام زمان علیه السلام بالای سر جنازهای بودند که پارچهی سفیدی روی آن کشیده شده بود. وارد اتاق شد. هیجان و اشک امانش را بریده بود که امام زمانش گفت:
"چرا این گونه دنبال من میگردی و این رنجها را متحمّل میشوی؟
و در حالی که به آن جنازه اشاره میکردند، دوباره فرمودند:
مثل این خانم باشید تا من خود به دنبال شما بیایم! این بانو در دوران کشف حجاب (رضا خان) هفت سال از خانه بیرون نیامد تا نامحرم او را نبیند."
این حکایت، دیدار و تشرف مرحوم سید علی سیستانی بود که خدمت امام زمان علیه السلام رسید. ایشان در حرم مطهر امام هشتم و در کنار درِ نقرهی پایین پای حضرت رضا علیه السلام دفن هستند.
╔🕊 ☘اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ۱
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘
السلام علیک #یااباصالح_المهدی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🕊
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃
🍂
سلام
خداقوت
برا عید داریم برا خانواده ها ایی که از نظر مالی مشکل داره وبی سرپرستند
عیدی جمع می کنیم تا یتیمانشان خوشحال شوند
مهم نیست مبلغش چقدره حتی ۱۰۰۰ تومان
دوستانی که میتونن کمک کنن بسم الله...
نزدیک سال جدید خوشحالی رو به چند یتیم هدیه کنیم...
خیر دنیا و آخرت نصیبتون 💐
6280231231705426
بانک مسکن حسین علی زاده سلوک بن
💐🌺🍀🌹
📌 #لطفا_نشر_حداکثری👌
📥ورُودبِه کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 👇
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#داستانک
🔰داستانی زیبا از #دزدی که باعث #نجات جان صاحبان خانه شد❗️
🔸الهام خداوند و #هدايت شدن دزد
🔻در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم #عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودکی به آنها هدیه کرد.
🔻در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب بودند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند ـ گاهى پروردگار #الهامش را نزد يک دزد مى برد و نمى گذارد دزدى کند ـ هيچ کس از حادثه اى که قرار است اتفاق بيفتد #خبر ندارد، نه همسايه ها و نه پدر و مادر. حفظ اين خانواده به وسيله يک دزد نيز ممکن است!
🔻نيمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم #نو است، قالى ها، فرش ها. داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود. يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم.
🔻به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و برمى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند.
❤️خداوند #مادر را طورى قرار داده است که با کوچک ترين صداى #گريه فرزند بيدار مى شود، اگر مادر بيدار نشود هزاران خطر بچه ها را از بين مى برد.
🔻مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود! وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند. در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند.
🔻گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم #اعتقاد آنها به خدا بيشتر میشود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم!
🔻دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است. زن و شوهر و همسایهها دزد را #بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند: برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن. دزد گفت:
💠دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.💠
📎 برگرفته از کتاب هدایت تکوینی و تشریعی اثر استاد حسین #انصاریان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🕊
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃i
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
✨خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
(استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...)
پدرم بود، مادر هم او را آرام میکرد، می گفت:
آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم.
دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود. گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش.
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
💠گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند،
گمان کردم شاید درست باشد...!!
سوره الأنعام آیه 160
مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ
ﻫﺮ ﻛﺲ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﻚ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ، پاﺩﺍﺷﺶ ﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ، ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻴﺎﻭﺭﻧﺪ، ﺟﺰ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻴﺎﺑﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﺘﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪ.
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
🆔https://eitaa.com/dastanemabareshohada
🌴کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
#فوروارد_یادتون_نره
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃