🍁🍁🍁
بسم الله.....
🌾
📜 #حکایت
یاد دارم که در #ایام_کودکی، اهل عبادت بودم و شب ها بر می خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم.
شبی در خدمت #پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و #قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می خواندم.
در آن حال دیدم که همه آنان
که گرد ما هستند، خوابیده اند.
پدر را گفتم: از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. #خواب_غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند.
پدر گفت: تو نیز اگر می خفتی، بهتر از آن بود که در #پوستین #خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
👤✍️ | #سعدی |🤔
🍁🍁🍁
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
۱۰ تیر ۱۳۹۸
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
💞🍃💞🍃💞🍃💞
🔴 داستان واقعی از عنایت
#شهیدتورجی_زاده 👇👇👇
راوی:
حمید مراد زاده
💞از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم.
🌸دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.😇
💖من از طریق یکی از بستگان که در جبهه همرزم شهید تورجی بود با او آشنا شدم. نمی دانم چرا ولی علاقه قلبی شدیدی به او دارم.
💚بعد از آشناییی با او در همه مشکلات، خدا را به آبروی او قسم می دادم. رفاقت با او باعث شد به اعمالم دقت بیشتری داشته باشم.
🌺هر هفته حتماً به سراغ او می رفتم. مواظب بودم گناهی از من سر نزند. من به واسطه این شهید بزرگوار عشق و علاقه خاصی به #حضرت_زهرا سلام الله علیها پیدا کردم.😇
💙یکبار به سر مزار شهید تورجی رفتم. از بیکاری خسته شده بودم. از او خواستم برایم دعا کند.
💞نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم. شنیده بودم شهید تورجی به نماز شب اهمیت می داد. من هم نماز شب خواندم. بعد هم نماز صبح و خوابیدم.
💖در خواب چند نفر را دیدم که به صف ایستاده اند. شخصی هم در کنار صف بود.
💚بلافاصله شهید تورجی از پشت سرآمد و به من گفت: برو انتهای صف!
💛شخصی که در کنار صف ایستاده بود به من نگاهی کرد. اما به احترام تورجی چیزی نگفت.
❤️از خواب پریدم. همان روز از گزینش شرکت آب اصفهان تماس گرفتند. یکی از دوستانم آنجا شاغل بود. گفت: سریع بیا اتاق مسئول گزینش!
💖وقتی رفتم دوستم گفت: چرا اینطوری اومدی!؟ 😳چرا کت و شلوار سفید پوشیدی!
❤️وارد دفتر مسئول گزینش شدم. یکدفعه رنگم پرید! این همان آقایی بود که ساعتی قبل در خواب دیده بودم. کنار صف ایستاده بود.
💖فرم را از من گرفت. نگاهی کرد و پرسید: مجردی⁉️
#ادامه_دارد
📥ورُودبِه معبر شُّہَدٰاء👇
http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
۱۵ تیر ۱۳۹۸
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
توجه ......توجه ....توجه طرح نذر حجاب از شنبه 22 تیر انجام میشود ☝️☝️☝️
ان شاءالله از آغاز هفته حجاب وعفاف تا محرم به نیت" پوشش با چادر نذر مادر " چادری مشکی به صورت یک قواره به قیمت تولید کارخانه شهر کرد ایران بدون هیچ سودی به قیمت ۱۳۰ هزارتومان وچادرهای ساده دوخته شده کارمندی به قیمت ۱۱۰ هزارتومان به خانمهای محجبه که تهیه چادر به صورت قیمت بازار براشون سخته وخانمهای مانتویی که دوست دارند چادری بشوند ولی خرید چادر گرون قیمت براشون امکان پذیر نیست فروخته میشه .فقط بانوان هنگام خرید باید کارت تخفیف نذر حجاب دردستشون باشه کارتها در محل فروشگاه ،مساجد ،دارلقرآن ،مدارس دخترانه،دانشگاه،نمازجمعه،مزارشهداو....درروزهای پنجشنبه وجمعه پخش خواهد شد .
موسسه فرهنگی ،تولیدی منجی یار حجاب فاطمی وحجاب کوثر مستقر در لنگرود و سنگر
آدرس وتلفن درطرح بالا👆👆👆👆
@Hejab_fatemi1397
آیدی جهت ارتباط 👇
@HOSSEIN_14
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🍃🌺 @mabareshohada
۱۸ تیر ۱۳۹۸
شهوت پنهان
👈یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم.
خیلی بر گرسنگی صبر کردم،
پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه باخبر ساختم.
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده.
به طرف خانه به راه افتادم ...
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت :
این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه بر می گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است...
گفتم: سبحان الله... از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد، و همراهش ثروت فراونی است.
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است، پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده...
خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم،
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد.
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند ، و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند ...
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند،
کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد...
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه "شهوت پنهانی" وجود داشت،
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم...
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم: آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده ...
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت :
نجات یافت .
👌 خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد،
پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه وصرفا برای الله تعالی انجام دهیم
مثال ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر مےڪند و ڪسے ڪہ پروردگارش را ذڪر نمےڪند، مانند شخص زنده و مرده است.
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
۳ مرداد ۱۳۹۸
✨﷽✨
✅ داستان واقعی جوان همدانی
✍️فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، بهقصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد]
دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...
💥 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را میخواهم ...
کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی...
📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________________
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
۱۲ مرداد ۱۳۹۸
🍃🌺
✨ #داســتانڪ_زیــــــبا
مرد سرمایه داری در شهری زندگی
میکرد اما به هــیچ کسی ریالی کمک
نمیکرد #فرزندی هم نداشت وتنها با
همـــسرش زندگی میکرد در عـــوض
#قــــصابی در آن شـهر به نیازمندان
گـــوشت رایگان میداد.
🔻روز به روز نفـــــرت مردم از این
شخص ســــــرمایه دار بیشتر میشد
مردم هر چه اورا نصـیحت میکردند
که این ســـــرمایه را برای چه کسی
میخواهی در جــــواب میگفت نیاز شما
ربطی به مـن نداره بروید از قصاب
بگـــیرید..
👈تا اینکه او #مــریض شد احدی
به عـیادت او نرفت این شخص در
نهایت تنــهایی جان داد هـیچ کس
حاضر نشد بهتشییع جنازه او برود
همـسرش به تنهایی او را دفـن کرد
اما از فـردای آن روز اتفاق عجیبی
در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی
گوشت #رایگان نداد.
اوگفت: کسی که پول گوشت را مـیداد
دیروز از دنـــیا رفت!!
🚫 #زود_قــــضاوت_نڪنیم
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
🌺🍀🌺
در راستای حمایت از حجاب و عفاف و عاشقان حجاب
،لوازم حجاب از قبیل چادر روسری ومقنعه با نازل ترین قیمت
قیمت یک قواره چادر بسیار مرغوب فقط 130 هزارتومان
چادر آماده کارمندی حریر130 هزارتومان
ارسال به تمام نقاط کشور
سفارش:
@HOSSEIN_14
ڪلیڪ ڪنید 👇
http://eitaa.com/joinchat/103612436C8b28b1bcc7
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
✒️📃
📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے
#انتظار
انتظار سخت و كشنده اى بود، لحظه به لحظه هم بيشتر میشد و وجودم را پر میكرد، احساس خفگى و بى تابى آزارم میداد، دلم مىخواست چشم میگشودم و او میآمد اما ....
هر روز همين وقتها میرسيد، خورشيد كه وسط آسمان می ايستاد، صداى اذان كه از ماذنه ها به شهر عطر مى پاشيد، مدرسه ها كه تعطيل میشد، مدرسه اي ها كه دسته دسته می آمدند ... او هم میآمد و انتظار هر روزه ام را پايان میداد و من غرق در او میشدم. دلبندم بود، پاره تنم بود، اميد و آرزويم بود.
نيامد. آفتاب هم خميد و چين برداشت، مثل قامت و پيشانى من، چشمهايم «دودو» میزد و شورى اشك به لبهايم هم میرسيد اما او از راه نرسيد. درد روى درد، انتظار روى انتظار و اضطراب، انگار قرار بود از پا در بيايم.
آستانه در را رها كردم و دويدم به خانه. در ميان سر در گمى انديشه به ذهنم رسيد كه بروم سراغ دوستانش، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بيرون، مرغ سر كنده اى را می مانستم كه نمیداند كدام سو برود، كشيده شدم به سوى خانه اى، هميشه با او می آمد، ضجه زدم:
- فرشته از مدرسه آمده يا نه؟
مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد:
- نه، من هم منتظرم!
هنوز اضطرابش را بدرستى مزمزه نكرده بودم كه صداى دختركش آبى بود بر آتش دل او و آتشى بر دل من.
فرشته به آغوش مادر پريد، انگار حسادتم شد، كشيدمش پايين و گويى او عامل نيامدن «ريحانه» است تند پرسيدم:
- ريحانه كو؟!
انگشت اشاره اش را به لب گزيد و سكوت كرد، اين بار پر خشم پرسيدم:
- گفتم ريحانه را نديدى؟!
دخترك انگار ترسيد، دو قدم به عقب برداشت و قامت كوچكش كوچكتر شد. «من و منى» كرد و مادرش را نگريست، از نگاه زن خواندم كه به دخترش التماس میكند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود ديگر! درد مادرى را میدانست. دخترك نفس زنان و بريده بريده گفت:
- ريحانه ...
و ايستاد، انگار از گفتن شرم داشت، ناليدم:
- ريحانه چى؟! بگو ديگه!
كاش دخترك میفهميد من يك مادرم، كاش میدانست من هستم و همان يكدانه دختر، كاش میدانست همان يكدانه دختر من كه تمام آرزويم بود عشقم ...
- همه كلاس اولي ها آمدند يا فقط تو آمدى؟
انگار بار دل و انديشه دخترك كم شد كه گفت:
- همه آمدند، ريحانه هم آمد ...
چرخيد و نگاه به مادرش كرد در يك آن گفت:
- افتاد توى چاه.
و بعد هم به اشاره دست به بيرون خانه و راه مدرسه رانشان داد....
#ادامه_دارد
✒️📃:امیرحسین انبارداران
#داستان_مهدوی
ا___________________
🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
✒️📃
📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے
#انتظار
مُردم، توى دلم يك چيزى نيست شد. دنيا دور سرم چرخيد. ديوانه وار از خانه اى كه خبر به چاه افتادن دختركم را داده بودند بيرون دويدم به سوى مدرسه. در راه همه نگاهم مى كردند، چيزى نمی فهميدم، ديوانه بودم، دختركم در چاه افتاده بود.
رسيدم به انبوه آدمها، حلقه زده بودند، زدم به ميانشان و رفتم جلو، رسيدم به چاه، افتادم روى خاكها و نگاهم را دواندم به سياهيهاى چاه، ظلمات بود. دلم میخواست بيفتم توى چاه. دستهايم را كشيدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم، خون گريستم و فرياد زدم:
- يا عباس! منم خواهر جوانت زينب! خودت رحم كن و ديگر چيزى نفهميدم.
نمى دانم خواب بود يا بيدارى. صورتم خنك شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب خيره شد، نسيمى ملايم نوازشم داد، نگاهم را آوردم پايين، ريحانه - دختركم كه به چاه افتاده بود - نشسته بود روى پاهايم، سر و صورتش خاكى بود و موهايش آشفته.
دستم را به صورتش كشيدم، خودش بود، لبخندى خسته و دردآلود بر لب داشت، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان میكردند، دوباره دست كشيدم به صورت ريحانه، باورم نمى شد، بلندش كردم، ايستاد، سراپايش سالم بود، به آغوشش كشيدم، بوسه بارانش كردم، انگار از نبردى عظيم با امواج دريا رهيده و در پناه ساحل بودم.
اگر مادر هستيد خودتان را به جاى من بگذاريد، جوان باشى، يكدانه دختر شيرين زبان هم داشته باشى كه كلاس اولى است، ظهر از مدرسه نيايد و تو در انتظار و اضطراب غرق شوى، بعد هم خبر رسد كه به چاه افتاد، بيايى بالاى چاه و ... دخترك روى پاهايت بنشيند و مردم هم عشق تو را به دخترك ببينند، چه حالى پيدا مى كنى؟!
مردم بتدريج میرفتند و اطرافمان خلوت میشد كه شوهرم آمد، مرا و ريحانه را نگريست، دستهايم را گرفت و بلندم كرد، بعد هم ريحانه را در آغوش كشيد و بوسيد، عده اى هنوز مانده بودند و دلداريمان مى دادند، شوهرم هم راه افتاد كه برويم، ريحانه به يكباره بى تابى كرد، میخواست از آغوش پدرش پايين بيايد، شوهرم او را زمين گذاشت و هر دو به او خيره شديم، ريحانه به اين سو آن سو نگاه مىكرد، لا به لاى جمعيت مى گشت، حيرانش شديم، دنبال چه كسى مى گشت؟ !
به سويش رفتم، انگشت به دهان گرفته بود، پرسيدم:
- دنبال كى میگردى مادر؟
با نگاهى كنجكاو مرا نگريست و گفت:
- اون آقاهه كو؟!
سر در گم پرسيدم:
- كدوم آقاهه؟!
ريحانه بى توجه به من در حالى كه به سوى لبه چاه میرفت گفت:
- همون آقاهه ديگه! همون كه تو فرستادى پيش من كه مواظبم باشه
#ادامه_دارد....
✒️📃:حسین انبارداران
#داستان_مهدوی
ا___________________
🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
۱۷ مرداد ۱۳۹۸
✒️📃
📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے
#انتظار
متعجب و حيران گفتم:
- من؟! من كه كسى رو نفرستادم.
ريحانه قيافه حق به جانبى گرفت و گلايه وار گفت:
- مامان درغگو! او آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده.
كلاف سر در گم انديشه ام لحظه به لحظه بيشتر به هم میپيچيد، ريحانه از كسى حرف مىزد كه روح من هم از آن بى خبر بود، مردمى كه در حال رفتن بودند بر جا ميخكوب شدند، شوهرم به كنار ريحانه آمد و مثل بقيه محو او شد، نا و توان حرف زدن نداشتم، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت:
- بابا جون! او آقاهه چه قيافهاى داشت؟
ريحانه به دستهاى خودش اشاره كرد و گفت:
- اون كه اومد پيش من خيلى خوشحال شدم، نشستم كنارش، چون خيلى مىترسيدم باهاش حرف زدم، بهش گفتم آقا دست من رو بگير وببر بيرون، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم، اون كه میدونست من دست ندارم. به دستهايش كه نگاه كردم ديدم دست نداره، دلم میخواست بدونم او آقاهه كيه، بهش گفتم شما كى هستى، او آقا گفت: من عباسم، برادر زينب.
همه چشمها خيس بود و ....
وقتی عزیزمون یکم دیرمیکنه چقدر ناراحت و دلتنگش میشیم.چقدر مضطرب و بیقرارمیشیم....
اما.....
یک عمره که مهدی فاطمه از انظار ما غایب هست و حس خاصی نداریم.😔
چرا؟؟؟
بیخالی...
گناه....
درک نکردن حال الانمون و حال وهوای ظهور...
چرای هرکسی متفاوته.
چرای تو چه شکلیه؟؟
برای رفعش کاری کردی؟؟
سلامتی و تعجیل در فرج یوسف زهرا هرچنتا میخوای صلوات🌺🌺
#داستان_مهدوی
ا___________________
🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿
↶【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
✨🕊✨
🌺🍃پيامبر اکرم صلّیاللهعليهوآله فرمودند:
〖خداوند در هيــچ روزى به اندازه روز عرفه، بندگان را از آتش دوزخ نمىرهاند〗
📚 صحيح مسلم ، ج ٤، ص ۱۰۷
😥با هــر گذشتهای
😔و با هــر کولهبار گناهی
✅میشه تو عرفه از اول شروع کرد
و همه چی رو یک روزه جبران کرد
💫روز عرفه رو از دست ندیم
✨ خــدا منتظــره که بیای تا کیلومتر گناه شمارت رو صـفـر کنه...
جــ🏃♂️ــانمونی رفیق...
التماس دعا
در لحظات قشنگ خلوتتان با معبود . . .
🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
۲۰ مرداد ۱۳۹۸
✅داستان کوتاه و پندآموز
✍️مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست!!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ...
【به ما بپیوندید 】↷
https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
۲۰ مرداد ۱۳۹۸