🔰▫️🔰▫️🔰
#داستانک_معنوی
🍃حضرت عيسي (علیه السلام) با جمعي در جايي نشسته بود. مردي هيزم شکن از آن راه با خوشحالي و خوردن نان مي گذشت.
حضرت عيسي (علیه السلام) به اطرافيان خود فرمود: «شما تعجب نمي کنيد از اين که اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟».
ولي آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بسته اي هيزم مي آيد. تعجب کردند و از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسيدند. حضرت(ع) بعد از احوال پرسي از مرد هيزم شکن فرمود: «هيزمت را باز کن».
وقتي که باز کرد، مار سياهي را در لاي هيزم او ديد.حضرت عيسي (علیه السلام) فرمود: «اين مار بايد اين مرد را بکشد ولي تو چه کردي که از اين خطر عظيم نجات يافتي؟»
گفت: «نان مي خوردم که فقيري از مقابل من گذشت. قدري به او دادم و او درباره من دعا کرد.»
حضرت عيسي (علیه السلام) فرمود: بر اثر همان دستگيري از مستمند، خداوند اين بلاي ناگهاني را از تو برداشت و 50 سال ديگر زنده خواهي بود.
📕منبع: تفسير نمونه
———————————————————
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
چرا نون وپنیرو سبزی و بعلاوه خرما در نذر حضرت رقیه سلام الله هست؟؟
این یک روضه مجسم هست
خیلی خیلی التماس دعا داریم
زمانی که حضرت زینب سلام الله با همراه اهل بیت علیه السلام وارد شام شدند
پشت دروازه های شام نگهشون داشتند تا شهر را چراغونی کنند و بعد هم پای کوبی شروع شد
سخت ترین قسمت تاریخ عاشورا شام بود
نگاهای هرزه
آتش ریختن رو سر مبارک امام سجاد علیه الله
در کوچه و بازار چرخاندن
زینب در وسط بازار زمین خورد😭😭😭😭😭
و خیلی چیزهای دیگر
وقتی سرو صدا کردند که اسرای خارجی را وارد شهر کردن _مردم هم اماده تماشا شدن
در این بین یک خانمی بود که گم شده ای داشت و نذر کرده بود که هر اسیری را سیر کند وصدقه دهد تا گم شده اش را پیدا کند
که یه باره زینب سلام الله دیدن که کنیزی داره به بچه ها نون و پنیرو سبزی و خرما می دهد......زینب سلام الله از جا برخاست و از دست بچه ها این لقمه را گرفت و به کنیز پس داد و فرمود: به ما اهل بیت صدقه حرام هست.
کنیز ناراحت به خانه برگشت و به خانوم خونه گفت که خانمی در بین آنها بوده که اجازه نداده من این غذا هارا به انها بدم ....
خانوم خونه گفت چرا ؟
کنیز گفت اون خانوم فرموده که بر ما اهل بیت صدقه حرام هست ..
خانوم خانه گفت استغفرالله ، اهل بیت کدام هست ؟چرا یاوه می گویی کنیزک ؟؟؟
چرا کفر می گویی؟؟
کنیز گفت باور ندارید ، خودتان بروید و ببینید
خانوم خونه راه افتاد و رسید به دروازه شام و گفت بزرگ شما کیه ؟؟
حضرت زینب سلام الله برخاستن ،
خانوم خونه پرسید، بانو چرا اجازه ندادین که به اینها نون و پنیرو سبزی دهم ،
من نذر دارم که هر اسیری که از اینجا رد یشه بهش صدقه دهم تا گم شده ام را پیدا کنم
حضرت زینب سلام الله پرسید گم شده ات کیست؟
خانوم خونه جواب داد،من سالها پیش در کوفه بودم و در همسایگی خانه علی علیه السلام وهم بازی زینب کبری و اربابم حسین بود و زمونه منو از انها جدا کرد و چندین سال هست که از آنها خبر ندارم و نذر کردم هر موقع اسیری رد شد سیرش کنم تا دوباره بتونم اربابم حسین علیه السلام را ببینم
زینب سلام الله گریان و نالان شد ، اون زن را شناخت و
فرمود: که حاجتت روا شد
ام حبیبه منو نشناختی؟؟؟
ام حبیبه ، منم زینب دختر علی علیه السلام....
ام حبییه اون سر نورانی که قران می خواند بر سر نی می بینی ...؟؟؟
اون سر حسینم هست ......😭😭😭😭
ام حبیبه حاجت روا شدی ......
بخاطر این هست که نون وپنیرو سبزی و خرما پخش می کنند. در مجالسات حضرت رقیه سلام الله علیها
ان شاء الله همه شما همین امشب گره از کارتون باز بشه و ان شاء الله امشب برات کربلای تک تک شما امضاء بشه با دستهای کوچک
حضرت رقیه سلام الله
التماس دعای فرج
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
#کرامات_حسینی علیه السلام
🏴 يكى از شيعيان در بصره هر سال دهه عاشورا روضه خوانى مىكرد اين بنده خدا ورشكست شد و حتى خانهاش را هم فروخت.
👈🏼 نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند، همسرش مى گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد.
گفتم: چه شده؟
😔 گفت: اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود، هر سال دهه عاشورا روى بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمىكند و دروغ هم نمىتوانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مىرود.
😭 يكدفعه منقلب گرديد، گفت: اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدرى گريه كرد.
🔰 همسرش گفت: ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم. من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى آمد گيسوانش را مىتراشى، و فردا صبح دستش را مىگيرى مىبرى سر بازار و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسينى را روشن كن.
زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد، اشكالى ندارد
▪️ به خانه برگشتند يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مىگويد وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مىكند و گريه مىكند، پدرم مرتب مرا مشاهده مىكند اشك مىريزد گفتم: مادر چيزى شده؟
مادر گفت: پسر جان ما تصميم گرفتهايم تو را با امام حسين (ع) معامله كنيم.
پسر گفت: چطور؟ جريان را نقل كردند
😍پسر گفت: به به حاضرم چه از اين بهتر....
شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش پس يكمقدار بسيار زيادى گريه كردند و از هم جدا شدند.
👥 پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان، تا غروب آفتاب هيچكس او را نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت: امشب هم مىبرمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مىآورم و مىفروشم.
✨ تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم.
فرمود: آقا اين را مى فروشى؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى)
گفتم: آرى.
فرمود: چند مى فروشى؟
گفتم: اين قيمت، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است.
فرمود: اگر بيشتر هم مى خواهى به تو بدهم،
من خيال كردم مسخرهام مى كند. گفتم: نه.
فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم.
😭 تا فرمود پسر بيا برويم، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت، مقدار زيادى هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از دروازه بصره رفتند بيرون.
پدر مىگويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت: چكار كردى؟ گفتم: فروختم. يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت: اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچهام را به زبان نمىبرم.
✨ پسر مىگويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مىكنى؟
💠 گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود، خيلى با هم الفت داشتيم، حالا از او جدا شدم و ناراحتم.
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم.
گفتم: آرى پدرم.
فرمود: مىخواهى برگردى نزدشان؟
گفتم: اگر بروم مىگويند تو فرار كردى.
فرمود: نه پسر جان، برو پائين من را پائين كرد
✨ فرمود: برو خانه، اگر گفتند فرار كردى بگو نه، حسين مرا آزاد كرد.
يك وقت ديدم كسى نيست.
پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد.
گفت: پسرجان چرا آمدى؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت: به تو نگفته بودم اين بچه طاقت نمىآورد، حالا آمده.
⁉️پدر گفت: پسر جان چرا فرار كردى؟ گفتم: پدر بخدا من فرار نكردم، #حسين (ع) مرا آزاد كرد.
📚 منبع: دارالسلام
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
✨﷽✨
#حکایت
✅برخورد اخلاقي سيدالشهدا(علیه السلام )
✍️شخصى از اهل شام به مدينه آمد، مردى را ديد در كنارى نشسته، توجهش به او جلب شد، پرسيد اين مرد كيست؟ گفتند: حسين بن على بن ابى طالب عليهما السلام، سوابق تبليغاتى عجيبى كه در روحش رسوخ كرده بود، موجب شد كه ديگِ خشمش به جوش آيد و تا مى تواند سبّ و دشنام نثار آن حضرت بنمايد، آنچه خواست گفت و در اين زمينه عقده دل گشود، امام عليه السلام بدون آن كه خشم بگيرد، و اظهار ناراحتى كند، نگاهى پر از مهر و عطوفت به او كرد، و پس از آن كه چند آيه از قرآن- مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض- قرائت كرد به او فرمود:
ما براى هر نوع خدمت و كمك به تو آماده ايم، آنگاه از او پرسيد، آيا از اهل شامى؟ جواب داد: آرى، فرمود: من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سرچشمه آن را مى دانم. پس از آن فرمود: تو در شهر ما غريبى، اگر احتياجى دارى حاضريم به تو كمك دهيم، حاضريم در خانه خود از تو پذيرائى كنيم، حاضريم تو را بپوشانيم، حاضريم به تو پول بدهيم.
مرد شامى كه منتظر بود با عكس العمل شديدى برخورد كند، و هرگز گمان نمى كرد با يك هم چو گذشت و اغماضى روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت:
💥آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى شد و من به زمين فرو مى رفتم و چنين نشناخته و نسنجيده گستاخى نمى كردم، تا آن ساعت براى من بر همه روى زمين كسى از حسين و پدرش مبغوض تر نبود، و از اين ساعت، كسى نزد من از او و پدرش محبوب تر نيست.
📚برگرفته از کتاب داستان ها و حکایات عبرت آموز اثر استاد حسین انصاریان
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
____🍃🌸🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
✨﷽✨
#داستانک
✍️پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
✅گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
⇦این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد. اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرضگوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت. روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
💥این یک گرگ است و با سه خصلت: درندگی وحشیبودن و حیوانیت شناخته میشود اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
👌هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب!
___🍃🌸🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🍃🌹
#داستانک
#خداوند_همه_جا_هست
🍃یکى از بزرگان جلسه درسى داشت و از میان شاگردان به نوجوانى بیشتر از همه احترام می گذاشت .
روزى در بین جلسه یکى از شاگردان از آن #عالم پرسید:
چرا بى دلیل ، این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟
آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت هر یک از شما مرغ خود را در مکانی که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها ، مرغ ذبح کرده خود را پیش استاد آوردند اما #نوجوان مرغ را زنده آورد.
عالم به او گفت چرا مرغ را ذبح نکردى؟
او در پاسخ گفت:
شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند ، من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.
شاگردان به توجه آن شاگرد پى بردند و او را تحسین کردند و فهمیدند که استاد چرا آن قدر به او احترام مى گذارد.
🌹اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌹
___🍃🌺🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🔴ماجرای عابد و درخت عجیب بنی اسراییل
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:
« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»
😡عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
👹 ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» 😡عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
👈🏼عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
👹ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛
عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
💴بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
👈🏼باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛
👹گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
⚠️عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
👹ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
📚مجموعه شهرحکایات
___🍃🌺🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
#نماز_برای_غِیرِ_خدا
شخصی، روزی به مهمانی بزرگی رفت. هنگام غذا خوردن فرا رسید. زاهد از عادت همیشگی غذا کمتر خورد. بعد از غذا ، نوبت #نماز خواندن رسید
مشغول نماز شد، اما بر خلاف همیشه، نماز را طولانی به جا آورد. پس از آنکه به خانه خود رسید ، از همسرش طعام خواست.
پسرش با #تعجب سوال کرد : مگر در مهمانی به اندازه کافی غذا نخوردی؟ پدر گفت: کم خوردم تا آدم پرخوری جلوه نکنم و برای روزهای آینده برای خود موقعیتی کسب کنم.
پسر با شنیدن شرح ریا کاری پدر به او گفت: پدر جان! نمازت را نیز #قضا کن که چیزی نخواندی که به کار آید.
___🍃🌺🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
🌺💚﷽ 💚🌺
#داستان _واقعی قسمت اول
یا_رقیہ_سلام الله علیها
خشت های این #خرابہ
سنگ #غسلش می شود
یک نفر باید #دوباره
غسل یک #زهرا کند
#لبیـڪ_یـا_حســـیـن_علیه السلام
«کودکی خردسال و کرامتی بزرگ »
مرحوم آیت الله حاج میرزا هاشم خراسانی (متوفای سال 1352 هجری قمری )در منتخب التوارخ می نویسد : عالم جلیل ، شیخ محمد علی شامی که از جمله علما و محصّلین نجف اشرف است به حقیر فرمود : جد مادری من ، جناب آقای سیّد ابراهیم دمشقی ، که نسبتش به سید مرتضی علم الهدی منتهی می شود و سن شریفش از نود افزون بوده و بسیار شریف و محترم بودند ، سه دختر داشتند ولی فرزند پسری نداشتند .
شبی دختر بزرگوار ایشان جناب رقیه بنت الحسین علیها السلام را در خواب دید فرمود به پدرت بگو به والی شام بگوید میان قبر و لحد مرا آب فرا گرفته و بدن من در آزار و اذیت است بیاید و قبر و لحد مرا تعمیر کند .
دختر قضیه را به پدر گفت : امام سیّد ابراهیم از ترس اهل تسنن به خواب او ترتیب اثر نداد . شب دوم ، دختر دومی و شب سومی دختر سومی خواب می بیند بعد از عرضه خواب سید ترتیب اثر نداد تا شب چهارم فرا رسید در آن شب شخص سید خواب می بیند که حضرت رقیه علیها السلام به طریق عتاب فرمودند چرا والی را خبر نکردی ؟ صبح آن روز سید نزد والی شام رفت و خواب خود را برای او نقل کرد والی شام دستور داد علما و صلحای شام را از سنی و شیعه بروند و غسل کنند و لباس نظیف در بر کنند ، آنگاه به دست هر کس قفل درب حرم مقدس باز شد ، همان کس برود و قبر مقدس را نبش کند و جسد مطهرش را بیرون بیاورد تا قبر مطهر را تعمیر کنند .
بعد از انجام مقدمات دیدند تنها قفل به دست مرحوم سید ابراهیم باز شد وقتی نبش قبر صورت گرفت مشاهده شد که لحد حضرت رقیه علیها السلام را آب فراگرفته و بدن نازنین مخدّره میان لحد قرار دارد و کفن آن مخدّره مکرّمه صحیح و سالم می باشد لکن آب زیادی میان لحد جمع شده است .
سید ابراهیم دمشقی بدن شریف آن حضرت را از لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود تا سه روز نگه داشته به جز برایث نمازهای واجب که آن مخدره را بالای شی نظیفی می گذاشت و نماز می گذارد و تمام این سه روز به جز گریه خواب و خوراکی نداشت و بعداز تعمیر قبر ، آن حضرت را در میان لحد گذاشت سپس دعا کرد و خداوند پسری به نام سید مصطفی به او مرحمت فرمود و در پایان کار والی شام بعد از تفضیل و نوشتن ماجرا به سلطان عبدالحمید عثمانی و او هم تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرت رقیه و امّ کلثوم و سکینه : را به سیّد ابراهیم تولیت این اماکن شریفه را به عهده دارد و این قضیه حدود سنه هزار و دویست و هشتاد اتفاق افتاده است .
#شهادت_حضرت #رقیه #سلام_الله_علیها_تسلیت
👈 #فوروارد_یادتون_نره 🌹
التماس دعا
✍️مــــعــــبَـــر شُــــهــــدا
ڪلیڪ ڪنید 👇
🌺🍃@mabareshohada 🍃🌺
🌺🍃🌹🍂🍁🌻🌹
#داستان _واقعی قسمت آخر
«کرامت بزرگ دیگر بوسیله ی این کودک»
مرحوم آیت الله خراسانی در کتاب معجزات و کرامات ضمن نقل قضیّه فوق می نویسد روی پشت بام خوابیده بودیم که ناگهان مار دست یکی از خویشان ما را گزید به طوری که بعد از مدتی مداوا هیچ اثری در بهبودی وی حاصل نشد تا آخر الامر جوانی به نام سیّد عبدالمیر نزد ما آمد و گفت : مریض مار گزیده کجاست و چون محل مار گزیدگی را به او نشان دادند با دست کشیدن به موضع ، بلافاصله سلامتی او ببرگشت . سپس گفت : من نه دعایی دارم و نه دارویی فقط این کرامتها از اجداد ما به ما رسیده که هر سمی از زنبور یا عقرب و یا مار باشد اگر آب دهان یا انگشت بر آن بگذاریم فورا خوب می شود و جهتش این است که جدّ ما سید ابراهیم دمشقی موقعی که آب ، قبر شریف حضرت رقیه علیها السلام را فرا گرفته بود جسم آن حضرت را سه روز روی دست خود نگه داشت تا لحد باز سازی شد به برکت و کرامت حضرت رقیه علیها السلام این اثر در خود و اولادش نسلا بعد نسلٍ به یادگار مانده است .
1 . مورخ خیبر جناب عمادالدین حن بن علی ابن محمد طبرسی ،
که معاصر با خواجه نصیر الدین طوسی است در کتاب کامل بهائی این داستان را آورده .
___🍃🌺🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
✨﷽✨
⚜️حکایتهای پندآموز⚜️
👞کفش مجانی👞
✍️ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راستهی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصله ی هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد. که ناگهان متوجه ی یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازه ی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره می کنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
💥نکته: این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است.ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم. خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم. فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است. خود کم بینی و اغلب خود نابینی باعث می شود که خویشتن را به حساب نیاورده و هیچ شأنی برای خودش قائل نباشیم. ما چنان زندگی میکنیم که گویی همواره در انتظار چیز بهتری در آینده هستیم. در حالی که اغلب آرزو می کنیم ای کاش گذشته برگردد. و بر آن که رفته حسرت می خوریم. پس تا امروز، دیروز نشده قدر بدانیم
و برای آینده جای حسرت باقی نگذاریم.
📚 هزارویک حکایت
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________________🍃🌺🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
#توبه_نصوح
🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست?
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.
🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.
🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.
🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.
🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
🕊 آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.
⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند.
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________________🍃🌺🍃____
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
═══ ⚘ ══ ⚘ ════