eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
214 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
509 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺🍃 💢در اتوبوس نشسته بودیم که اذان از رادیو پخش شد. جوان به راننده گفت: نگه دارید تا نماز بخوانیم. راننده گفت: وقتی به قهوه خانه رسیدیم، نگه می دارم ولی جوان اصرار داشت که همین اول وقت نمازش را بخواند. بحث بالا گرفت تا اینکه بالاخره راننده تسلیم شد و توقف کرد. جوان کنار جاده با آرامش کامل نمازش را خواند و سوار شد. بعد از سوار شدن گفت: من به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) قول داده ام که نمازم را اول وقت بخوانم و بعد قصه خود را تعریف کرد. گفت: «««من در یک کشور اروپایی درس می خواندم. محل اقامتم تا دانشگاه فاصله زیادی داشت و روزانه فقط یک اتوبوس این مسیر را طی می کرد. یک روز که برای آخرین آزمون فارغ التحصیلی عازم دانشگاه بودم ، اتوبوسِ پر از مسافر، وسط راه خراب شد و روشن نشد. مسافران پیاده شدند و کنار جاده منتظر ماندند تا وسیله ای پیدا شود و آنها را به مقصد برساند. من که از این وضعیت بسیار نگران بودم و وقت زیادی هم نداشتم، مرتب قدم می زدم و به جاده نگاه می کردم و حرص می خوردم که زحمات چندین ساله ام در آستانه سفر به ایران برباد رفت و... 🌿در همین اثنا در ذهنم خطور کرد که در ایران وقتی مشکلی داشتیم، متوسل به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) می شدیم و از او کمک می خواستیم. با دل شکسته اشکم جاری شد . با خودم گفتم: یا صاحب الزمان(ع‍ج)! اگر امروز کمکم کنی تا به امتحان برسم، قول می دهم و متعهد می شوم تا آخر عمر نمازم را همیشه اول وقت بخوانم! هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که آقایی از دور آمد و با زبان محلی به راننده گفت: چی شده؟ بعد مقداری ماشین را دستکاری کرد و گفت: برو استارت بزن! ماشین خراب روشن شد و همه خوشحال سوار شدند. من هم ازهمه امیدوارتر سوار شدم. همین که اتوبوس خواست حرکت کند، همان آقای ناشناس بالا آمد و من را به اسم صدا زد و فرمود: قولی که به ما دادی یادت نرود! نماز اول وقت را فراموش نکن! من که نمی توانستم حرفی بزنم، فقط احساس کردم آقا رفت ومن او را ندیدم! شروع کردم به اشک ریختن و گریه کردن!»»» 📚میر مهر، مسعود پورسیدآقایی، ص۳۴۴ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
💦🌺💐💦🌺 توجه ...........توجه سلام بر شماخوبان شروع مرحله دوم "طرح نذر #حجاب "با عنوان" حفظ #حجاب پیام حضرت رقیه در عاشورا "ویژه ماه محرم حسینی علیه السلام از روز دوشنبه ۴ شهریور مصادف با ۲۴ ذیحجه وروز مباهله (روزخانواده )تا ۲۰ محرم . اجرای محله دوم نذر #حجاب فاطمی شامل چادر دانشجویی حریر اسود اعلا به قیمت 140 هزار تومان وچادر دخترانه دوخته شده وکار شده سنین ۳ سال تا ۱۲ سال با نذر حضرت رقیه (سلام الله علیها ) قیمت بین ۷۰ هزارتا ۱۳۰ هزارتومان فقط به شرط دردست داشتن کارت تخفیف نذر #حجاب . آدرس : گیلان سنگر،بلوارامام حسین علیه السلام،جنب مهدیه ،فروشگاه فرهنگی#حجاب فاطمی کوثر 🌺💐🌺 ✏️سفارش: @HOSSEIN_14 ————————————— 🌺🍃 @foroshgah_koosar 🍃 نشر واطلاع رسانی صدقه جاریه است .
✨﷽✨ 💠درمسیر کربلا بودم که ... ✍️علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دارد؟! در این حال به فکرم رسید از او بپرسم آیا این امکان وجود دارد که انسان حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) را ببیند؟ ناگهان بدنم را لرزشی گرفت و تازیانه از دستم افتاد. آن بزرگوار خم شد و تازیانه را در دستم گذاشت و فرمود: «چگونه صاحب الزمان را نمی توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست» 💥پس از شنیدن این جمله، بی اختیار خود را از روی چهارپا بر زمین انداختم تا پای امام را ببوسم اما از شدّتِ شوق، بی هوش بر زمین افتادم... پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم. 📚 عبقری الحسان، ج۲، ص۶۱ 📚 منتخب الأثر، ج۲، ص۵۵۴ 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
✨﷽✨ ✅ یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت امام زمان را داشت. مدتها ریاضت کشید و کوشید ولی نشد. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف رو آورد، اما نتیجه نگرفت. ✍️ روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر بروی». او نیز رفت و در آنجا چلّه گرفت و به ریاضت مشغول شد. روزهای آخر بود که به او گفتند: «الان امام زمان، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند». سریعا به آنجا رفت. وقتی رسید دید امام زمان نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز میگویند. سلام کرد، حضرت پاسخ دادند و اشاره به سکوت کردند. دید پیرزنی قد خمیده با عصا آمد و قفلی را داد و گفت: اگر ممکنه برای رضای خدا این قفل را از من سه شاهی بخرید که به سه شاهی پول محتاجم. پیرمرد قفل را دید سالم است و گفت: این قفل هشت شاهی ارزش دارد... من کلید این قفل را میسازم و ده شاهی، قیمتش خواهد بود! پیرزن گفت: نه، نیازی ندارم. پیرمرد با سادگی گفت: تو مسلمانی، من هم مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حقت را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم سود ببرم، به هفت شاهی میخرم، زیرا بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافیست. باز تکرار میکنم: قیمت واقعی آن هشت شاهی است، چون من کاسبم و باید سود ببرم، یک شاهی ارزانتر میخرم! پیرزن باورش نمیشد. پیرمرد هفت شاهی به او داد و قفل را خرید. 💥همین که پیرزن رفت، امام به من فرمودند: «این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جِفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار... همه میخواستند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمیگذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنم.» 📚 ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸ 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 👇👇👇https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🍃🌺 *پاداش دوستی با اهلبیت علیهم السلام* ✨يکي از علماي بزرگ قم که امام جماعت صحن کربلاي آقا ابا عبدالله عليه السلام بودند، مي فرمودند : پير مرد مجردی در کربلا بود به نام حاج عباس رشتی که خيلی به امام حسين عليه السلام ، علاقه داشت. عشق امام حسين عليه السلام، او را به کربلا کشيده بود و زندگي خيلی ساده‎ای داشت، يک اتاقی هم اجاره کرده بود . گاهی کارهای دستی انجام مي داد. مثلا يک چيزی خريد و فروش مي کرد. يک کارش خدمت به مجالس امام حسين عليه السلام بود و آب به عزاداران مي داد. اين پير مرد زيلوهای حرم را جمع مي کرد و پهن مي کرد و براي نماز جماعت، خيلی هم سرحال و با نشاط بود. روز شهادت يکي از امامان عليهم السلام، از خانه بيرون آمدم، در بين راه يکي از وعاظ کربلا به من گفت: حاج عباس رشتی مريض و در حال جان دادن است، و در کربلا غريب است. اگر مي شود از ايشان عيادتی داشته باشيد . و ما چهار نفر بوديم وارد اتاق شديم ديديم لحاف و تشک و پتوی کهنه‎ای رويش کشيده و يکی از رفقايش هم از او پرستاری مي کند. حاج عباسی که هر وقت ما را مي ديد سلام مي کرد دست به سينه مي شد، خيلي سر حال بود. اما ديديم الان در رختخواب افتاده و در حال جان دادن است، ديگر نه مي تواند بنشيند، نه مي تواند جواب سلام بدهد. حالش خيلی وخيم و در حال سکرات مرگ است، دور بسترش نشستيم و به رفقا گفتم، لحظه آخر خيلی مهم است، که به چه حالت بميرد. عبرت بگيريم، به اين واعظ گفتم : که الان فرصت خوبی است تا يک روضه برای امام حسين عليه السلام بخوانيم. واعظ گفت: چشم و شروع کرد، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ . . . هنگام روضه خواندن همه با چشم خود، ديديم حاج عباس پتو را کنار زد و بلند شد و مودب نشست، حالا ما هم داريم با تعجب نگاه مي کنيم، رويش را به طرف راست چرخاند و شروع به گريه کرد و گفت السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قربان قدمهايتان، من پير غلام، چه لياقتی داشتم که به عيادت من بياييد. السَّلامُ عَلَيْكَ يا امِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءُ، همين طور سلام داد، تا رسيد به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف، به آقا هم سلام داد گفت: قربانتان بروم من کجا عيادت شما، و از همه تشکر کرد و بعد دراز کشيد، مثل اينکه صد سال است که مرده باشد. نه قلبش کار مي کند، نه نبضش کار مي کند، و به رحمت خدا رفت. 🔰بعد از اينکه به رحمت خدا رفت، من به رفيقش گفتم اين پير غلام امام حسين عليه السلام بوده، امام حسين عليه السلام به او نظر کرده و قبولش کرده است، چهارده معصوم عليهم السلام به ديدارش آمده اند. بايد مثل يک مرجع تقليد، تشييع جنازه اش کنيم. گفت ما آمديم به منزل، به وعاظ گفتيم که بالا منبر بگوييد، به علمای نجف گفتيم که درستان را تعطيل بکنيد، به بازاريها گفتيم بازار را ببنديد، به هيئتي ها گفتيم که فردا بايد يک دسته‎ای مثل عاشورا، برای يک عاشق امام حسين عليه السلام راه بندازيد، مي گفت کربلا يک حالت عجيبی پيدا کرده بود. هيئتها مي آمدند به سر و سينه هایشان مي زدند، چون براي همه جريانش را گفته بوديم. يا حسين يا حسين مي گفتند، گريه مي کردند، براي يک غلام غريب امام حسين عليه السلام غوغا شد. 🔸در حوزه هم براي حاج عباس مجلس ختم گرفتيم. يک آيت اللهي در کربلا بود، به نام آيت الله سيبويه عموی آيت الله سيبويه‎ای که در زمان ما بودند، پير مردی بود حدود نود سال، ايشان هم در مجلس ختم شرکت کرد. به من فرمودند: که منبر ختم اين آقا را من مي روم، همه تعجب کردند. ايشان عصا زنان آمدند، بعد از قرائت قرآن، گفت: که مردم مي دانيد که من اهل منبر و سخنراني نيستم، ولي آمده ام جريانی از حاج عباس رشتی، برايتان بگويم. گفت: که وقتی فلانی به من زنگ زد و گفت من در موقع جان دادن کنار بسترش بودم و چهارده معصوم به ديدنش آمدند؛ وقتی تلفن را قطع کردم خيلی گريه کردم، دلم شکست که من اينقدر در حوزه بودم در حرم آقا، امام جماعت بودم، نکند من را قبول نکرده باشند، من به حال خودم گريه کردم، خوابم برد، خواب ديدم حاج عباس، در باغی از باغهای بهشت است. خيلی سرحال و خوشحال، جوان و زيبا. گفتم حاج عباس چطوری! گفت وقتی که من را در قبر گذاشتيد، قبر من وسيع و باز شد، نورانی شد، ديدم آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام، تشريف آوردند فرمود: تو غلام من بودی، من را آورد در اين باغي که مي بيني از باغهای برزخی است، اين باغ را به من مرحمت کردند. فرمودند: حاج عباس، همين جا باش، در قيامت هم مي آيم تو را مي برم در بهشت کنار خودم قرار مي دهم. بعد گفت آقاي سيبويه، برو به مردم بگو، هر چه هست، در خانه سيدالشهدا عليه السلام است. جای ديگر، خبری نيست. کل الخير في باب الحسين، هر خيری است، در خانه امام حسين عليه السلام است. ✍️ نقل از حجت الاسلام فرحزاد 👇👇👇https://eitaa.com/dastanemabareshohada 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺
🔹حکایتی بسیار زیبا ❗️ ✨استکان های پلاستیکی 🔹آقای سید علی اکبر کوثری ( از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدالله علیه السلام) در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف میبرند. بچه های آن محله به رسم کودکانه ی خود خاله بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، باچادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی،در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند. ✨مرحوم سید علی اکبر میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟ گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرد توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟ میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند. سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا علیه السلام عرضه کردم السلام علیک یاابا عبدالله... دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان... 🔹دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت با بی میلی و اکراه استکان رو اوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم... ✨شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم. وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه ی کبری سلام الله علیها در عالم رویا بالای سرم امدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم. به من فرمودند: آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود:نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی. فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی. آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟ خانوم حضرت زهرا سلام الله علیها با اشاره فرمودند اون چای من بادست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟ میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود. 🔹بنازم به بزم محبت که در آن گدایی و شاهی برابر نشیند... 👇👇👇https://eitaa.com/dastanemabareshohada @mabareshohada
✨دیدار امام حسین علیه السلام از قبرستان و عنایت آن حضرت به اهل قبرستان به خاطر زیارت عاشورا 🍃حجة الاسلام والمسلمین آقاى حاج نظام الدینى اصفهانى رحمه الله علیه نوشته اند: روزى منزل حاج عبدالغفور (یكى از حاجى هاى موجه و ملازم آیة اللّه حاج سید محمد تقى فقیه احمد آبادى صاحب كتاب شریف ((مكیال المكارم فى فوائد الدعاء للقائم علیه السلام )) بودم ، یكى از رفقاى ایشان به نام حاج سیّد یحیى مشهور به پنبه كار گفت : برادرم را كه مدتى بود فوت نموده در خواب دیدم با وضع و لباس خوبى كه موجب شگفتى بود. گفتم : داداش دیگر آن دنیا كلاه چه كسى را برداشتى ؟ گفت : من كلاه كسى را بر نداشتم . گفتم : من تو را مى شناسم این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت : آرى دیشب شب اول قبر مادر قبر كن بود آقا سیدالشهدا علیه السلام به دیدن آن زن تشریف آوردند و فرمودند: به كسانى كه اطراف آن قبر بودند خلعت ببخشند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام . از خواب بیدار شدم نزدیك اذان صبح بود، كارهاى خود را انجام داده و حركت كردم براى تخت فولاد (قبرستان تاریخى و با عظمت اصفهان ) براى تحقیقات سر قبر برادرم رفتم ، بعضى قرآن خوانها كنار قبرها قرآن مى خواندند، از قبرهاى تازه پرسش كردم ، قبر مادر قبركن را معرفى كردند، گفتم : كى دفن شده ؟ گفتند: دیشب شب اول قبر او بوده . متوجه شدم تاریخ با گفته برادرم در خواب مطابق است . رفتم نزد آقاى قبر كن در تكیه مرحوم آیة اللّه آقا میرزا ابوالمعالى (استاد مرحوم آیة اللّه العظمى بروجردى و صاحب كرامات عجیبه ) كه محاذى قبر آن زن بود، احوالپرسى نمودم و از فوت مادرش سؤ ال كردم ، گفت : دیشب اول قبر او بود. گفتم : روضه خوانى مى كرد؟ روضه خوان بود؟ كربلا مشرف شده بود؟ گفت : خیر، سؤ ال كرد: این پرسشها براى چى است ؟ خواب خود را گفتم ، گفت : هر روز زیارت عاشورا مى خواند. ------------------------------------------------- 📕 زبدة الحكایات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 237. 📗حكایاتى از عنایات حسینى ، منصور حسین زاده كرمانى ، ص 111. 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار می‌شود، یک روز پولهای دخل، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه را به قتل می رساند. بعد از مدتی، او را دستگیر می‌کنند، بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم حدود ۱۸ - ۱۷ سال به طول می‌انجامد. می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود. آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها عاشقش شده بودند. خلاصه بعد از۱۸ – ۱۷ سال، خانواده مقتول برای اجرای حکم می‌آیند؛ همسر مقتول و ۳ دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند. من از اولیای دم خواستم که از قصاص صرفنظر کنند. همسر مقتول گفت من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده. برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم. زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم. من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید. یادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛ وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد؛ به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛ او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است؛ یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت. بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و ۹ نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند. قبل از خروج، مادرشان به آن‌ها گفت که اگر از قصاص صرفنظر کنند، شیرش را حلالشان نمی‌کند. خلاصه اینکه مراسم اعدام شروع شد و شاگرد، پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت من فقط یک خواسته دارم؛ من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه دارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید. شاگرد گفت: ۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا هم تنها ۲۰ روزتا تاسوعا باقی مانده. از شما می خواهم که اگر امکان دارد این ۲۰ روز را هم به من فرصت بدهید، من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس(علیه السلام)، شربت نذری به زندانی‌های می‌دهم. امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابالفضل(علیه السلام) بدهم، هیچ خواسته دیگری ندارم. حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابالفضل(علیه السلام) در نمی‌افتم، من قصاص نمی‌کنم، برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچ کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد. وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟ پسر بزرگ هم ماجرا را کامل تعریف کرد، مادرشان به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص می‌کردید، شیرم را حلالتان نمی‌کردم. ------------------------------------------------- ✍️ از صحبتهای یک روحانی زندان در مصاحبه با وبسایت تسنیم 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
🔰▫️🔰▫️🔰 🍃درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد. چشمش به شاه افتاد. با دست اشاره‌ای به او کرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره‌هایی به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست. ——————————————————— 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
🔰▫️🔰▫️🔰 🍃حضرت عيسي (علیه السلام) با جمعي در جايي نشسته بود. مردي هيزم شکن از آن راه با خوشحالي و خوردن نان مي گذشت. حضرت عيسي (علیه السلام) به اطرافيان خود فرمود: «شما تعجب نمي کنيد از اين که اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟». ولي آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بسته اي هيزم مي آيد. تعجب کردند و از حضرت(ع) علت نمردن او را پرسيدند. حضرت(ع) بعد از احوال پرسي از مرد هيزم شکن فرمود: «هيزمت را باز کن». وقتي که باز کرد، مار سياهي را در لاي هيزم او ديد.حضرت عيسي (علیه السلام) فرمود: «اين مار بايد اين مرد را بکشد ولي تو چه کردي که از اين خطر عظيم نجات يافتي؟» گفت: «نان مي خوردم که فقيري از مقابل من گذشت. قدري به او دادم و او درباره من دعا کرد.» حضرت عيسي (علیه السلام) فرمود: بر اثر همان دستگيري از مستمند، خداوند اين بلاي ناگهاني را از تو برداشت و 50 سال ديگر زنده خواهي بود. 📕منبع: تفسير نمونه ——————————————————— 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 چرا نون و‌پنیرو سبزی و بعلاوه خرما در نذر حضرت رقیه سلام الله هست؟؟ این یک روضه مجسم هست خیلی خیلی التماس دعا داریم زمانی که حضرت زینب سلام الله با همراه اهل بیت علیه السلام وارد شام شدند پشت دروازه های شام نگهشون داشتند تا شهر را چراغونی کنند و بعد هم پای کوبی شروع شد سخت ترین قسمت تاریخ عاشورا شام بود نگاهای هرزه آتش ریختن رو سر مبارک امام سجاد علیه الله در کوچه و بازار چرخاندن زینب در وسط بازار زمین خورد😭😭😭😭😭 و خیلی چیزهای دیگر وقتی سرو صدا کردند که اسرای خارجی را وارد شهر کردن _مردم هم اماده تماشا شدن در این بین یک خانمی بود که گم شده ای داشت و نذر کرده بود که هر اسیری را سیر کند وصدقه دهد تا گم شده اش را پیدا کند که یه باره زینب سلام الله دیدن که کنیزی داره به بچه ها نون و پنیرو سبزی و خرما می دهد......زینب سلام الله از جا برخاست و از دست بچه ها این لقمه را گرفت و به کنیز پس داد و فرمود: به ما اهل بیت صدقه حرام هست. کنیز ناراحت به خانه برگشت و به خانوم خونه گفت که خانمی در بین آنها بوده که اجازه نداده من این غذا هارا به انها بدم .... خانوم خونه گفت چرا ؟ کنیز گفت اون خانوم فرموده که بر ما اهل بیت صدقه حرام هست .. خانوم خانه گفت استغفرالله ، اهل بیت کدام هست ؟چرا یاوه می گویی کنیزک ؟؟؟ چرا کفر می گویی؟؟ کنیز گفت باور ندارید ، خودتان بروید و ببینید خانوم خونه راه افتاد و رسید به دروازه شام و گفت بزرگ شما کیه ؟؟ حضرت زینب سلام الله برخاستن ، خانوم خونه پرسید، بانو چرا اجازه ندادین که به اینها نون و پنیرو سبزی دهم ، من نذر دارم که هر اسیری که از اینجا رد یشه بهش صدقه دهم تا گم شده ام را پیدا کنم حضرت زینب سلام الله پرسید گم شده ات کیست؟ خانوم خونه جواب داد،من سالها پیش در کوفه بودم و در همسایگی خانه علی علیه السلام وهم بازی زینب کبری و اربابم حسین بود و زمونه منو از انها جدا کرد و چندین سال هست که از آنها خبر ندارم و نذر کردم هر موقع اسیری رد شد سیرش کنم تا دوباره بتونم اربابم حسین علیه السلام را ببینم زینب سلام الله گریان و نالان شد ، اون زن را شناخت و فرمود: که حاجتت روا شد ام حبیبه منو نشناختی؟؟؟ ام حبیبه ، منم زینب دختر علی علیه السلام.... ام حبییه اون سر نورانی که قران می خواند بر سر نی می بینی ...؟؟؟ اون سر حسینم هست ......😭😭😭😭 ام حبیبه حاجت روا شدی ...... بخاطر این هست که نون و‌پنیرو سبزی و خرما پخش می کنند. در مجالسات حضرت رقیه سلام الله علیها ان شاء الله همه شما همین امشب گره از کارتون باز بشه و ان شاء الله امشب برات کربلای تک تک شما امضاء بشه با دستهای کوچک حضرت‌ رقیه سلام الله التماس دعای فرج 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada
علیه السلام 🏴 يكى از شيعيان در بصره هر سال دهه عاشورا روضه خوانى مى‌كرد اين بنده خدا ورشكست شد و حتى خانه‌اش را هم فروخت. 👈🏼 نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند، همسرش مى گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد. گفتم: چه شده؟ 😔 گفت: اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم، آبرويمان يك مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود، هر سال دهه عاشورا روى بام خانه ما يك پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمى‌كند و دروغ هم نمى‌توانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مى‌رود. 😭 يكدفعه منقلب گرديد، گفت: اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدرى گريه كرد. 🔰 همسرش گفت: ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم. من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى آمد گيسوانش را مى‌تراشى، و فردا صبح دستش را مى‌گيرى مى‌برى سر بازار و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين چراغ محفل حسينى را روشن كن. زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد، اشكالى ندارد ▪️ به خانه برگشتند يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى‌گويد وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى‌كند و گريه مى‌كند، پدرم مرتب مرا مشاهده مى‌كند اشك مى‌ريزد گفتم: مادر چيزى شده؟ مادر گفت: پسر جان ما تصميم گرفته‌ايم تو را با امام حسين (ع) معامله كنيم. پسر گفت: چطور؟ جريان را نقل كردند 😍پسر گفت: به به حاضرم چه از اين بهتر.... شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش پس يكمقدار بسيار زيادى گريه كردند و از هم جدا شدند. 👥 پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان، تا غروب آفتاب هيچكس او را نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت: امشب هم مى‌برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او را ببيند فردا او را مى‌آورم و مى‌فروشم. ✨ تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد بمن سلام كرد جوابش را دادم. فرمود: آقا اين را مى فروشى؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى) گفتم: آرى. فرمود: چند مى فروشى؟ گفتم: اين قيمت، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است. فرمود: اگر بيشتر هم مى خواهى به تو بدهم، من خيال كردم مسخره‌ام مى كند. گفتم: نه. فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم. 😭 تا فرمود پسر بيا برويم، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت، مقدار زيادى هم گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از دروازه بصره رفتند بيرون. پدر مى‌گويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت: چكار كردى؟ گفتم: فروختم. يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت: اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه‌ام را به زبان نمى‌برم. ✨ پسر مى‌گويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از دروازه بصره خارج شديم بغض راه گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گريه مى‌كنى؟ 💠 گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود، خيلى با هم الفت داشتيم، حالا از او جدا شدم و ناراحتم. فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم. گفتم: آرى پدرم. فرمود: مى‌خواهى برگردى نزدشان؟ گفتم: اگر بروم مى‌گويند تو فرار كردى. فرمود: نه پسر جان، برو پائين من را پائين كرد ✨ فرمود: برو خانه، اگر گفتند فرار كردى بگو نه، حسين مرا آزاد كرد. يك وقت ديدم كسى نيست. پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد. گفت: پسرجان چرا آمدى؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت: به تو نگفته بودم اين بچه طاقت نمى‌آورد، حالا آمده. ⁉️پدر گفت: پسر جان چرا فرار كردى؟ گفتم: پدر بخدا من فرار نكردم، (ع) مرا آزاد كرد. 📚 منبع: دارالسلام 🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃 ____🍃🌸🍃____ 👇👇👇 @dastanemabareshohada @mabareshohada