☘️ ☘️🔹☘️🔹☘️
#داستان_اخلاقی
☘️ آرامش سنگ یا برگ؟ ☘️.
☘️ مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
☘️ استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
☘️مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"
☘️استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت وگفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد وبا آن می رود.
☘️" سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت .
☘️سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
☘️ استاد گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.
☘️حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!"
☘️مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟
☘️لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!
☘️" استاد لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟
☘️اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هرجایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
☘️" استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت
🔹☘️ @ayeha ☘️🔹
☘️ موقع خداحافظی مرد جوان ازاستاد پرسید:"
شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
☘️استاد لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم.
☘️ من آرامش برگ را می پسندم☘️
#داستان_اخلاقی
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
═══ ⚘ ══ ⚘ ════
🍂🌸 داستانــــــهـــاے
نـــابــــــ👌ــــ🌸🍂
قبل از شروع یک جلسه مهم برای عقد قراردادی سودآور بر اثر بی احتیاطی راننده ای دیگر به کما رفت.
وقتی به هوش آمد همکارش را دید که بالای سرش ایستاده، با تعجب پرسید: «من چند وقته اینجام؟» دوستش گفت: «۳روز توی کما بودی!»، «پس قرارداد با اون شرکت خارجی چی شد؟»
«اون ها گفتن بدون حضور تو حاضر به عقد قرارداد نیستن، تا دیروز صبر کردن، وقتی به هوش نیومدی برگشتن کشورشون!»
«وای خدا، چرا بین این همه آدم این اتفاق باید برای من بیفته؟ اونم حالا؟ قبل از یک قرارداد مهم»
«عجله نکن بذار یک چیزی بهت بگم!»، «نه نمی خواد هیچی نگو!» در بین این مکالمات دکتر وارد اتاق شد...
«سلام، خوشحالم به هوش اومدین، باید خوشحال باشین، خیلی شانس آوردین! خدا دوستتون داره!»
«دوستم داره! شانس آوردم؟ این شانسه که الان باید به خاطر بی احتیاطی یکی دیگه روی تخت بیمارستان باشم؟»
«دیروز جواب آزمایش هاتون اومد، تصادف ضربه ای به مغز وارد نکرده، اما توی تصاویر سرتون یک تومور دیدیم، اگر دیرتر عمل می شد می تونست شمارو به کشتن بده، شاید هم برای همیشه فلج می شدین! حالا فهمیدین چرا خدا دوستتون داره!»
همکارش هم از فرصت استفاده کرد و گفت: «تازه نگذاشتی من بگم، بعد از رفتن اون خارجیا به عجله شون شک کردیم، از نمایندگی هامبورگ استعلام کردیم معلوم شد اونا یک عده کلاهبردار بودن!»
🍃🌸کلیک کنید👇👇
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
═══ ⚘ ══ ⚘ ════
⭕️امیرکبیر و شفـاعت اباعبدالله الحسیـن)علیه السلام
⚫️👈 #شبی_خواب_امیرکبیر را دیدم، #جایگاهی_متفاوت_و_رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید❓😐
با لبخند گفت : خیر☝️
سؤال کردم اون چندین فرقه ضاله را نابود کردی❓
گفت: نه
با تعجب پرسیدم:
پس راز این مقام چیست❓
جواب داد:
هدیه مولایم حسین است❗️
گفتم چطور❓
با اشک گفت:
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد. 😰
سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید. 💧
ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان❗️ ☝️
2 تا رگ بریدند این همه تشنگی❗️ 😏
پس چه کشید پسر فاطمه سلام الله علیها ❓
او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود❗️😔
از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد😢
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (علیه السلام ) آمد و گفت:☝️
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛😊
آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ. 🌹
باشد تا در قیامت جبران کنیم❕😍
👈همیشه برایم سوال بود که امیرکبیر که در کاشان به شهادت رسید چگونه با امکانات آن زمان مزارش در کربلاست
👌جواب عشق به مولایش امام حسین (علیه السلام ) بود
📚| #آیـت_الله_اراکـے
🍃🌸کلیک کنید👇👇
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
═══ ⚘ ══ ⚘ ════
👤 #علےبنابراهیمبنمهزیارمےگوید:
19سـال متوالےبه مکــه رفتم
تاخدمت #امام_زمــان(عج الله تعالی فرجه الشریف تشرف پیداکنم.
سال آخرےکه آمدم نا امید ودلگیـر بودم😔
با خود گفتـم:
فایده ندارد چقدر منتظر باشم❓
لیاقت ندارم براےزیارت⁉️
در همین حال بودم که به من الـ✨ـهام شد
براےدیدار سال آینده بیاتا حضـرت را ببینے..😍
🗓 سال بیستـم فرا رسـید...
با دلے پر از امید و عشـ❣️ـق کنار کعبه نشستم و نمــاز مےخواندم
ناگهان دستـ✋ـے روےشانهام آمد
به من گفتند :
اگر میخواهےحضرت را ببینےدنبال ما بیا...
🐎سوار بر مرکب شدیم
و در کـ⛰ـوه هاےاطراف گردشےکردیم
شب شد دیدم روے کوهے چادرے برپاست
و روشنایےاز آن پیداست نزدیک شدم بعد از اجازه داخل شدم😔
صورتے دلربا و قامتے بلند،ابروان پیوسـته،خوشخـو و بخـشنده
💞سلام کردم
#حضـرتفرمود :
منتظرت بودیم چـرا دیر آمدے❓
گفتم:
مولاے من شب و روز منتظر شما بودم
حضرت فرمـود:
سه چیـز باعث شده امامتـان را نبـینید :
۱ـ بے رحمےبه ضعـفاء
²ـ قطع رحم
³ـ دنیا طـلبے
شمارفتـ🗂ـارتان را درست کنید
ما خودمان مےآیـیم.😞
🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂
_____________________🍃🌺🍃____
🌸کلیک کنید👇👇
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
═══ ⚘ ══ ⚘ ════
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
😏 به بهانه رفع فیلتر #اینترنت
↯↻↯↻↯
⌛️خیلی وقته فیلتریم اما...
هنــــوز احساس نیاز به فیلترشکن نکردیم 😔
وقتی گناهی میکنیم
با هر گناه یه قدم از خدا دور میشیم
و بعد... چشمامون... گوشامون... قلبمون فیلتر میشه...
اون وقت...
از دیدن خیلی قشنگیا محروم میشیم...
و از شنیدن خیلی زیباییها...
و از درک کردن خیلی از بهترین ها...
😭💔
خیلی وقته فیلتریم اما...
نمیدونم چرا نگران نیستیم؟؟!!
⁉️ مگه تو نت چه چیز تماشایی بود که برای دیدنش #منتظر بودیم...
یعنی تماشایی تر از چهرهی دلربایی یوسف فاطمه بود...
⁉️ واقعا چه بلایی سرمون اومده که دلمون برا وصل شدن به نت خیلی بیقرارتـــر از وصل شدن به مولاست؟؟؟!!!!
#العجل_یاران_مهدی
#الــــعـــــجـــــل
••●❥🍂💔✦💔🍂❥●••
📥ورُودبِه معبر شُّہَدٰاء👇
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e 🌺
•~ #داستان ~•
جـــــ🌾ـــو ° کنجـــ🌱ــد
⚜️ اربابِ لقمـان به او دستـور داد که
در زمینش ، برای او ڪنـجد🌱 بکارد.
ولی او جُو🌾کاشت.
وقتِ درو ،🚜
ارباب گفـت :
چـرا جُو ڪاشتی؟🌾
🔰لقمان گفت :
از خـدا امیـد☺️ داشتـم که بـرای تو کنجد بـرویـاند.
⚜️اربابـش گفت :
مگر این ممڪن است؟!
🔰لقمـان گفت :
تو را می بینـم که خـدای تـعالی را
نافـرمانی می ڪنی😒
و در حالی که از او
امید بهشت داری.😕
لذا گفتم شاید آن هم بشود.
➖ آنگاه اربابـش گریست 😭او را آزاد سـاخت.
دقت ڪنیم که در زندگی چه می کاریم
هـر چه بکاریم🌱ــ🌾همـان را بـرداشت🚜میـکنیم.
•| #هرچهبکـاریمهمونوبرداشتمےکنیم
--------------------------
🌸کلیک کنید👇👇
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
═══ ⚘ ══ ⚘ ════
هدایت شده از 🇮🇷 معبر شهدا 🇮🇷
1_82301547.mp3
10.19M
رفیـق تریـن...👌👌👌
#تعمیر_دل 🎶😔
#دلانه 💔💔
💫 ما ولی❤️ داریم💫
#پیشنهاد_دانلود_و_نشر👌🏻
☘️💔💔💔💔☘️
--------------------------
🍃 📥ورُودبِه معبر شُّہَدٰاء👇
🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
✨﷽✨
✅داستان بسیار زیبا از زن بی حجاب و زن چادری
👌 زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خودآزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
💥زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
🌸کلیک کنید👇👇
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
◆ حاج آقا #پارسا ◆
🍁 بی برکتی در زندگی با بی نمازی 🍁
شخصی آمد خدمت آقا رسول الله صلی الله علیه وآله گفت: سرمایه دارم، ملک دارم، ولی بدبخت شدم! باغ دارم به فروش نمی رود. چه کار کنم؟ حضرت نگاهی کرد و فرمود: برو تو باغ، تو فلان قسمت باغ یک استخوانی بالای یک درختی هست آن را ببر بیرون دفنش کن. شخص می گوید: رفتم استخوان را پیدا کردم و دفنش کردم، تو مسیر که داشتم بر می گشتم یکی جلوی من را گرفت گفت: آقا باغت چند؟ می گوید رفتم که بگویم ۵ هزار درهم، دیدم طرف گفت من ۱۰ هزار درهم می خرم. تعجب کردم، رفتم خدمت آقا رسول الله صلی الله علیه وآله و گفتم: قضیه چیه؟
پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند: بخاطر آن استخوان بود. یک قبری تو قبرستانی شکست ، کلاغی رفت داخل آن قبرستان و تکه ای از استخوان آن قبر را برداشت و روی درخت گذشت. شخص گفت : آقا این چی بود که برکت را از زندگی من برد. به خاک سیاهم نشوند. پیغمبر فرمود: تکه ای از استخوان یک بی نماز بود. چقدر در طول روز با بی نماز ها ارتباط داریم. دختر و پسر توی خانه #نماز نمی خوانند، خانم می آید می گوید: شوهر من هر چقدر کار می کند برکت ندارد! چون در خانه بی نمازی دارید.
امیرالمومنین علیه السلام می فرمایند: شیعیان ما را به نماز امتحان کنید. نه هر نمازی... از میرزا جوادآقا ملکی تبریزی سوال کردند: چرا به شما میرزا جواد #آقا میگویند، آقا برای چی است؟ فرمود: خیلی از دوستان و اطرافیان که شب پیش من می مانند، با گوش های خودشان می شنوند که ملائکه می گویند: میرزا جواد آقا پاشو #نماز_شب بخوان! سر پل صراط اینطور از ما نماز می خواهند...
✨🌹✨
--------------------------
🌸کلیک کنید👇👇
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟
🌼 بسم الله الرحمن الرحیم🌼
🌺 در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دورهگردی به گوشم رسید؛
_آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بیحوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن!
🌸 پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت:
نمیشه کمتر حساب کنی؟!!
توی اون لحظات، توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!
_نه، نمیشه!!
🌼 دورهگرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش، گوشمو کر کرده بود، بستهی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!
🌷 درونم چیزی فرو ریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
✨ یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ، بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده، این بسته نون رو بهش برسون!
🌺 پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همهی دنیا توی دستاشه!
🌹 چه حس قشنگی بود...
🌸 اون روز گذشت... شب، پشت چراغ قرمز یه دختر بچهی هفت، هشت ساله، با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
ازم فال میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
_فالی دو هزار تومن!
🌼 داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم، عزیزم اصلاً پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...
_اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!!
🌷 بیاختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_یه فال مهمون من باش!!
🌟 از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشندهی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازهی لوکس توو بهترین نقطهی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت...
🌺 اما، یه دختر بچهی هفت، هشت سالهی فال فروش، دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت...
🌼 همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که"مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!
🌸 معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه...
🌹 "الهی كه صاحب قلبهای بزرگ، دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون، دنیارو گلستون کنن..."
_💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸کلیک کنید👇👇
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
❇️💟❇️💟❇️💟❇️💟❇️
ماجرای سیلی خوردن محافظ ایت الله خامنه ای
✍️در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
به گزارش افکارنیوز، اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
📚برگرفته از کتاب<<حافظ هفت>>
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌸کلیک کنید👇👇
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada
✨﷽✨
✅داستان واقعی #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فرمودند به پدرت بگو انقدر غُر نزند!
✍️پدرش مخالف روحانی شدنش بود، میگفت ملا شدن آب و نان نمی شود، سید ابوالحسن اما دوست داشت یاد بگیرد علوم دینی را،هرچه بود دل را به دریا زد و رفت... رفت به حوزه ی علمیه نجف تا در آن دیار در محضر استاد زانو بزند و کسب فیض کند...
اطاقی در نجف اجاره کرده بود و با سختی زندگی اش را سپری می کرد، درآمد آنچنانی نداشت و آنچه او را پایبند کرده بود عشق به مولا یش امام زمان ارواحنافداه بود و بس.. در یکی از روزهایی که از شدت فقر حتی پول خرید ذغال برای گرم کردن اطاق نداشت، پدر تصمیم گرفت سَری به او بزند و از حال و روزش با خبر بشود... پدر رسید نجف، حجره ی محقر سید ابوالحسن، پسر پدر را احترام کرد و او را در آغوش کشید،پدر اما با دیدن اوضاع و احوال سید ابوالحسن شروع کرد به سرکوفت زدن، که چرا ملا شدی، که چرا سخنش را اعتنا نکردی، که باید در این سیاهی زمستان شبها را بدون ذغال در سرما بلرزی و خودت را با نان و تُرب سیر کنی...
از پدر کنایه زدن بود و از سید ابوالحسن خودخوری، خجالت میکشید، پدرش شبی را مهمانش شده بود که هیچ چیز در بساطش نبود برای پذیرایی، در همین سرکوفت زدن ها درب اطاق بصدا درآمد، سید ابوالحسن درب را باز کرد، جوانی پشت درب بود با شتری پر از بار،ذغال و بود و همه ی مایحتاج و خوراکی، سید را که دید گفت:آقایت سلام رساندند و عرض کردند:به پدرت بگو آنقدر غُر نزند، ما در مراعات حال شیعیانمان کوتاهی نمی کنیم...
آنقدر پیش خدا دستِ تو باز است آقا
لب اگر باز کنم هر چه بخواهم دادی...
📚 برداشتی آزاد از سخنان شیخ مجید احمدی
📚با #داستانهای ناب مذهبی - واخلاقی با ما همراه باشید
🌸کلیک کنید👇👇
👇👇👇 @dastanemabareshohada
@mabareshohada