هادی حسن زادهآوای مادرانه - قسمت پنجم.mp3
زمان:
حجم:
9.66M
#آوای_مادرانه ( سری جدید)
مرثیهای برای مادر خوبی ها
#داستان_واقعی
داستانی عجیب و احساسی
#لطفا_نشر_حداکثری
↩️حتما گوش کنید و #نشر_دهید👆
قسمت پنجم
ادامه دارد................
─🍃🌸🍃─┅─╮
【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─
4.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_واقعی
ماجرای دزدی از زائر عراقی در تهران
شنیدنی و جالب...
____🍃🌸🍃___
#لطفا_نشر_حداکثری
↩️حتما گوش کنید و #نشر_دهید👆
#التماس_دعا💐
↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
کانال مَـــــعـــــبَـــــر شُـــــهَــــدا 🌴
ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🍃🌺 @mabareshohada 🌺🍃
هادی حسن زادهآوای مادرانه - قسمت ششم.mp3
زمان:
حجم:
10.17M
#آوای_مادرانه ( سری جدید)
مرثیهای برای مادر خوبی ها
#داستان_واقعی
داستانی عجیب و احساسی
#لطفا_نشر_حداکثری
↩️حتما گوش کنید و #نشر_دهید👆
قسمت ششم
ادامه دارد................
─🍃🌸🍃─┅─╮
【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─
🍃 #خاطرههای_رنگی
_ خانومجان خانومجان
استکان از دستم افتاد شکست... 😓
+ الان میام مادر
استکان، فدای سرت،
🌿 دلت نشکنه الهی...
همیشه
تیکه کلامش همین بود
اینکه ❤️ الهی دلت نشکنه...
آخه دل آدم، ظریفه
چیزی بشه،
به این راحتیا
حالش خوب نمیشه
بهم میگفت:
دلت رو بسپار به خدا
بهش بگو این دل، مال خودت...
برای خودت ...
اینطوری
دلت محکمتره و راحت نمیشکنه
⚡️ اگه هم شکست،
#خدا_جباره
یعنی اینکه خوب بلده
چطوری حالت رو، رو به راه کنه
چطوری لحظهها رو برات قشنگتر بسازه . . . 💚💜
🍃🌸🍃─┅─╮
【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─
هادی حسن زاده4_5776077907508071088.mp3
زمان:
حجم:
11.64M
#آوای_مادرانه ( سری جدید)
مرثیهای برای مادر خوبی ها
#داستان_واقعی
داستانی عجیب و احساسی
#لطفا_نشر_حداکثری
↩️حتما گوش کنید و #نشر_دهید👆
قسمت آخر
─🍃🌸🍃─┅─╮
【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─
✨﷽✨
🌼راز عزتمندی «حاج قاسم سلیمانی» از زبان یک رزمنده
✍️سردار «حسین معروفی» با بیان خاطرهاش از اینکه مهمان خانه شهید «قاسم سلیمانی» شده بود، اظهار داشت: رفاقت من و حاج قاسم خیلی عمیق بود، هرچند وقت یک بار به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم. یک روز خسته و کوفته از اداره برگشتم. نگاهی به موبایلم انداختم تا ساعت را چک کنم که متوجه شدم از طرف حاج قاسم تماس داشتم. سریع تماس گرفتم و حاجی بدون معطلی گفت: «حاج حسین کجایی؟» سلام علیک کردم که حاجی ادامه داد: «امشب همراه خانواده تشریف بیاورید. سفرهای کوچک انداختهایم تا دور هم باشیم.»
بدون وقفه قبول کردم. نزدیک اذان مغرب رسیدیم منزل حاجی. نماز را به امامت حاج قاسم خواندیم و برای شام غذایی که همسرشان پخته بود را خوردیم. بعد از شام با ایشان نشستیم به خاطرهبازی دوران جنگ؛ اندکی من میگفتم و اندکی حاج قاسم.
دیر وقت شده بود که گفتم: «شرمنده، خیلی دیر وقته بیشتر از این مزاحمتان نمیشویم.» سردار نگاهی کرد و با لبخند گفت: «کجا این وقت شب؟ امشب را پیش ما باشید.» با گرفتن رضایت چشمی از همسرم به حاجی رو کردم و گفتم: «چه سعادتی بیشتر از این». حاج قاسم از جایش برخاست و از اتاقی برایمان پتو و تشک نو آورد و در اتاق دیگری برایمان جا انداخت.
از بس روز خستهکنندهای داشتم، تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد. ناگهان با صدای گریه مردانه از خواب پریدم. سر در گم بودم. نمیدانستم اینجا کجاست و ساعت چند است! فقط صدای گریه مردانه از دور به گوشم میرسید. دستم را به چشمانم کشیدم و بعد از اینکه کمی سرحال شدم، اطرافم را نگاه کردم و با خودم گفتم «یعنی کیست که این وقت شب اینطوری گریه میکند!» با دقت گوش کردم، صدای حاجی بود. با خدایش میگفت «الهی العفو الهی العفو الهی العفو» سرم را چرخاندم و ساعت را نگاه کردم، درست ۲۰ دقیقه مانده بود به اذان صبح...
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
دلت رو بسپر به شهدا💞
مقدمه ی خوب شدن،
سپردن دستت به دست خوبان است...
و چه خوبی بهتر از شهدا...😍
اگر میخوای با شهدا رفیق شی، لحظه هات بوی خدا بگیره،
و دور گناه رو خط بکشی،
دعوتت میکنم به: 👇🌷👇
http://eitaa.com/joinchat/2660171777C6ca1d6a53e
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
📚 من_اینطوری_عوض_شدم!
به مدت چندين سال همسرم به یک اردوگاه در صحرای (ماجوی) کالیفرنيا فرستاده شده بود. من برای اینکه نزدیک او باشم، به آنجا نقل مکان کردم واین درحالی بود که از آن مکان نفرت داشتم.
همسرم برای مانور اغلب در صحرا بود و من در یک کلبه کوچک تنها می ماندم. گرما طاقت فرسا بود و هیچ هم صحبتی نداشتم. سرخ پوست ها و مکزیکی ها ی آن منطقه هم انگلیسی نمیدانستند. غذا و هوا و آب همه جا پر از شن بود. آنقدرعذاب می کشیدم که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و حتی قید زندگی مشترک مان را بزنم.
نامه ای به پدرم نوشتم و گفتم یک دقیقه دیگر هم نمی توانم دوام بیاورم. می خواهم اینجا را ترک کرده و به خانه شما برگردم. پدر نامه ام را با دوسطر جواب داده بود، دو سطری که تا ابد در ذهنم باقی خواهند ماند و زندگی ام را کاملا عوض کرد.«دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند...یکی گل و لای را می دید و دیگری ستارگان را!»
بارها این دو خط را خواندم واحساس شرم کردم.
تصمیم گرفتم به دنبال ستارگان باشم و ببینم جنبه مثبت در وضعیت فعلی من چیست؟
با بومی ها دوست شدم و عکس العمل آنها باعث شگفتی من شد.
وقتی به بافندگی و سفالگری آنها ابراز علاقه کردم، آنها اشیایی راکه به توریست نمی فروختند را به من هدیه کردند.
به اشکال جالب کاکتوس ها و یوکاها توجه می کردم.
چیزهایی در مورد سگهای آن صحرا آموختم و غروب را مدام تماشا می کردم. دنبال گوش ماهی هایی می رفتم که از میلیون ها سال پیش، وقتی این صحرا بستر اقیانوس بود، در آنجا باقی مانده بودند.
چه چیزی تغییر کرده بود؟
صحرا و بومی ها همان بودند.
این نگرش من بود که تغییر کرده و یک تجربه رقت بار را به ماجرایی هیجان انگیز و دلربا تبدیل کرده بود.
من آنقدر از زندگی در آنجا مشعوف بودم که رمانی با عنوان ” خاکریز های درخشان” در مورد زندگی درصحرای ماجوی نوشتم.
من از زندانی که خودم ساخته بودم به بیرون نگریسته و ستاره ها را یافته بودم.
اگر به فرزندان خود رویارویی با سختی های زندگی را نیاموزیم در حق آنها ظلم کرده ایم
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃