🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
نجاری بود که زن زیبایی داشت
که پادشاه را مجذوب خود کرده بود
پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را
فردا اعدام کنید
نجار آن شب نتوانست بخوابد .
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب .
پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد .
صبح صدای پای سربازان را شنيد.
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم .
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند.
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی .
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت .
فکر زيادی انسان را خسته می کند .
درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی
یا از زندگی عقب
در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده
و هر لحظه منتظررحمت بی کرانش باش.
@dastanemabareshohada
🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
⭕️ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا رو به رو شدم⭕️
❤️مرحوم مغفور شیخ جعفر مجتهدی (رضوان الله علیه) میفرمودند :
🌺🍃در ایام نوجوانی، یک روز که از مدرسه برمی گشتم، در راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست داشت. وقتی به او نزدیک شدم، از من خواست تا اسباب را به منزل او ببرم...
🌺🍃به منزل رسیدیم، در را باز کرده و داخل شد و من نیز داخل شدم...
❌ناگهان در بسته شد و من با چند دختر جوان و زیبا، روبرو شدم.
❌آن دختران خواسته نامشروعی داشتند. برای همین به تهدید متوسل شدند و گفتند:
📛ما از تو خواستههایی داریم که اگر انجام ندهی، با رسوایی مواجه خواهی شد.
⭕️یک لحظه تامل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پلههایی افتاد که به پشت بام منتهی میشد. خود را از راه پلهها به پشت بام رساندم...
💠آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند. با این که ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی✨ بیدرنگ خود را از پشت بام به باغی که کنار آن خانه بود، پرتاب کردم.
💠همین که در حال سقوط بودم، دو دست، در زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
📔سوخته اهل بیت، ص10
@dastanemabareshohada
🌴🌿🌴🌿🌴🌿🌴🌿🌴
🌴🌿🌴🌿🌴🌿🌴
🌴🌿🌴🌿🌴
🌴🌿🌴
🌴
#آیت_الله_قاضی_طباطبایی :
«چون #بیست_سال تمام چشمم را کنترل کرده بودم، #چشم_ترس برای من آمده بود، چنان که هر وقت می خواست #نامحرمی وارد شود از دو دقیقه قبل خود به خود چشم هایم بسته می شد و خداوند به من منت گذاشت که چشمم بی اختیار روی هم می آمد و آن مشقت از من رفـته بود.»
منبع : #عطش
@dastanemabareshohada
🌴
🌴🌿🌴
🌴🌿🌴🌿🌴
🌴🌿🌴🌿🌴🌿🌴
🌴🌿🌴🌿🌴🌿🌴🌿🌴
🌸🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂
🍂🍃
🍂
#شیخ_جعفر_مجتهدی
شنیدن ذكر جمادات
استاد محمدعلی مجاهدی حكایت كردند:
زمانی كه آقای مجتهدی به قم آمده بودند انس عجیبی به كوه خضر و مسجد جمكران داشتند تا اینكه در یكی از سالها تصمیم گرفتند یك اربعین، ده روز قبل از ماه مبارك رمضان تا آخر ماه، در كوه خضر بیتوته كنند.
در آن ایام دوستان آقا كمتر توفیق زیارت ایشان را پیدا میكردند مگر افراد نادری چون مرحوم حاج میرزا تقی زرگری كه از اوتاد و ابدال و بسیار مورد محبت آقای مجتهدی بودند.
مرحوم حاج میرزا تقی میگفتند:
یك روز چند نان مخصوص ( كسمه ) برای آقای مجتهدی تهیه كرده و قبل از افطار به طرف كوه خضر به راه افتادم، در آن موقع جاده قدیم كوه به صورت خاكریز و مارپیچ بود و بالا رفتن از آن بسیار صعب و دشوار، مخصوصاً برای افراد مسنی چون من. بعد از اینكه مقدار كمی از راه طی كردم پاهایم توان خود را از دست داده و اصلاً نمیتوانستم قدمی بردارم، كمی بر روی زمین نشستم، آنگاه تصمیم گرفتم برگردم، چون راه باقی مانده تا محل بیتوته آقای مجتهدی خیلی بیشتر از راهی بودم كه طی كرده بودم. در این فكر بودم كه ناگهان شنیدم آقای مجتهدی با صدای بلند فریاد میزنند؛
آقا میرزا تقی! یاعلی بگو، یك یا علی بگو و بالا بیا!
با كمال تعجب به اطراف خود نظر كردم ولی كسی را ندیده و مشكوك شدم!! در این موقع مجدداً صدای آقا بگوشم رسید كه فریاد میزدند :
آقا میرزا تقی! از مولا مدد بگیر، یك یا علی! بگو و بالا بیا.
فاصله من با ایشان خیلی زیاد بود ولی مرا با طناً دیده بودند و صدا میزدند، به هر حال بنابر فرمایش ایشان یك یا علی! گفتم كه برخیزم، یكمرتبه متوجه شدم گویا دو نفر زیر بغلهایم را گرفتهاند و چند لحظه بیشتر طول نكشید كه نزد ایشان بودم! سپس ایشان با كمی از همان نان مخصوص افطار كردند و با هم مشغول به صحبت شدیم، از جمله به ایشان عرض كردم: اینكه میگویند ذرات عالم همه لاإله إلا الله میگویند، در این موقع هنوز كلامم تمام نشده بود كه فرمودند:
آقا جان « میگویند» خیر، همین الآن مشغول به گفتن هستند بشنوید آقا میرزا!
هنگامی كه به اطراف نگاه كردم، كوه و سنگ و زمین و آسمان و دشت و دمن همه را یكپارچه در ذكر لا إله إلا الله دیدم كه با شنیدن آن طاقت نیاوردم و بی هوش گشتم...
@dastanemabareshohada
🍂
🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🌸🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
عبدالكريم كفاش ؛ پيرمرد كفاشي بود كه وجود نازنين بقيه الله هر هفته به مغازه او مي آمدند
روزي از او سوال كردند كه اگر يك هفته نيايم چه مي كني ؟ عرضه داشت : آقا قطعا دق مي كنم .
آقا فرمودند : اگر غير از اين بود نمي آمدم
داستان اول :بغل كردن امام زمان
روزی امام زمان در مغازه عبدالکریم کفاش نشسته بودن که رو میکنند به عبدالکریم و میگویند:
عبدالکریم کفش های منو ببین نیاز به وصله دارن
عبدالکریم جواب میدن:آقا به روی چشم اما اجازه بدهید اول سفارش های مردم رو تموم کنم بعد به کفش های شما برسم.(البته چون آقا امر نكرده بودند اين جواب را داد)
امام زمان برای بار دوم می فرمایند:عبدالکریم کفش های من نیاز به وصله دارن برام بدوزش.
بازم هم عبدالکریم همان پاسخ را میدهند.
برای بار سوم امام زمان می فرمایند عبدالکریم کفش های منو برام بدوز.
این بار عبدالکریم کفاش از جایش برمیخیزد و به جلوی آقا میره و آقا رو بغل میکنه و محکم فشار میده و میگه آقاجان قربونت برم من که گفتم چشم اما اگه بار دیگه بگین همینجوری که تو بغلم گرفتمت داد میزنم آی مردم بیاین که امام زمان اینجاست.
امام زمان(عجل الله تعالي فرجه الشريف) می فرمایند عبدالکریم اگه اینطوری نبودی هرگز به سراغت نمی اومدیم...
داستان دوم : آقا جان شما كه مستاجر نيستيد
مرحوم سید عبدالکریم کفّاش اجاره نشین بود. روزی صاحب خانه ایشان را جواب کرد.
وی بلافاصله اسباب و اثاثیه خود را از منزل بیرون آورده و در کنار کوچه ای گذارده بود و از این بابت بسیار نگران به نظر می رسید.
در همان حال خدمت امام زمان – ارواحنا فداه – مشرّف می شوند. مرحوم آقا سید عبدالکریم می گوید: حضرت به من فرمودند: صابر باش.
عرض کردم: چَشم! اما مصیبت اجاره نشینی مصیبتی است که شما خانواده گرفتار آن نشده اید. آقا [لبخندي زدند و] فرمودند: برای تو منزل فراهم می شود. چیزی نگذشت که برخی از اهل خیر برای او منزلی خریدند و خیال ایشان از این جهت آسوده گردید.
منبع:کتاب روزنه هایی از عالم غیب / نویسنده:آیت اللَّه سید محسن خرازی
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
@dastanemabareshohada
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹
☘🌹☘🌹
☘🌹☘
☘🌹
این آخوندام ما رو ول نمی کنند...😒😏
یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل میکرد:
قرار بود جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشور های غربی برن.🙂
وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه #روحانی تو هواپیماست.😒🛫
به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمیکنن.😤
رفتم پیشش نشستم بهش گفتم:حاج آقا اشتباه سوار شدید...مکه نمیره😐
گفت: میدونم
گفتم: حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیاین😕
گفت: میدونم
دیدم کم نمیاره😏
جدیدترین و پیچیده ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید.
اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید ، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.😎
از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه مینویسه.
گفتم: حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده.😂
دوباره خوابیدم.😴
بیدار که شدم دیگه نمی نوشت، گفتم چی شد؟
📝برگه رو بهم داد و گفت:
سوالت چهار راه حل داشت سه راه حل نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.😳
شوکه شده بودم😳😥
ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من حسن زاده آملی هستم از قم.........😨
بعدها فهمیدم که به ایشون لقب ذوالفنون را دادند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود.😶
تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده ای از پروفسور های فرانسه و سایر کشور های اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدند.😕
حالا نظر این عالم بزرگ درباره رهبر معظم انقلاب امام خامنهای مدظله العالی:
"گوشتان به دهان رهبر باشد. چون ایشان گوششان به دهان حجتبنالحسن(عج الله تعالی فرجه الشریف ) است."😊
این جملات وقتی بیشتر معنا پیدا میکند که بدانیم صاحب تفسیر المیزان، علامه عارف آیتالله طباطبایی درباره شاگردش علامه حسنزاده فرمودهاند:
#حسنزاده را کسی نشناخت جز امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف ).❤️
☘🌹
☘🌹☘ @dastanemabareshohada
☘🌹☘🌹
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
بد خلقى فشار قبر مى آورد!
به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد.
در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت :
- سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .
عرض كردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !
عرض كردند:
- يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟
حضرت فرمود:
- آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است !
✅ «داستانهاى بحارالانوار
@dastanemabareshohada
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊
❣داستان"نمک خوردن ونمکدان شکستن"❣
👌👌💚 بسیار زیبا، حتما بخوانید.
📜حسن بن محمّد بن قاسم گويد:
در يکى از محلات اطراف کوفه که (حماليه) نام داشت با شخصى به نام عمّار درباره امام زمان (عليه السلام) گفت وگو مى کردم.
او گفت: روز قافله ى از قبيله طيّ به کوفه آمد، آنها از ما خريد نمودند.
من به يکى از کارگرانم گفتم: برو ترازو را از خانه آن علوى بياور!
رييس قافله که مردى تنومند بود گفت: آيا اين جا علوى نيز هست؟
گفتم: چه مى گويى؟ بيشتر اهل کوفه سادات علوى هستند!
او گفت: علوى واقعى همانى بود که ما در بيابان مجاور آن شهر ديديم.
گفتم: ماجرا چيست؟
گفت: ما در حدود 300 نفر يا کمتر اسب سوار 🏇 بوديم که از جايى گريختيم. سه روز در بيابان تشنه وگرسنه بدون هيچ آذوقه ى سرگردان بوديم تا اين که عدّه ى گفتند: بهتر است قرعه کشى کرده ويکى از اسب ها را بکُشيم.
همه اين پيشنهاد را پذيرفتيم. وقتى قرعه کشيده شد به نام اسب من افتاد. من قبول نکردم وگفتم: که شما تقلّب نموده ايد.
دوباره قرعه کشى نمودند وباز به نام اسب من افتاد، باز من آن ها را متّهم به تقلّب نمودم. اما در مرتبه سوم که در عين ناباورى مجدداً قرعه به نام اسب من افتاد مجبور شدم که قبول کنم.
بسيار ناراحت بودم، زيرا اسبم حداقل هزار دينار ارزش داشت، وآن را از پسرم بيشتر دوست داشتم.
گفتم: اجازه بدهيد کمى در اطراف با اسبم سوارى کنم، زيرا تاکنون دشتى چنين هموار نديده ام.
گفتند: اشکالى ندارد، سوار اسبم شدم، حدود يک فرسخ تاختم به تلّى رسيدم که کنيزى در دامنه آن مشغول جمع آورى هيزم بود. از او پرسيدم که کيستى؟ واز کدام خانه ى؟
او گفت: من کنيز سيّدى هستم که در اين واداى سکونت دارد.
بعد بلا فاصله از آنجا دور شد. من عباى خود را به علامت بشارت وشادمانى بر سر نيزه کردم. آنگاه به طرف يارانم تاختم وبه آن ها گفتم: مژده بدهيد! گروهى از مردم در نزديکى ما زندگى مى کنند.
همگى به طرف آن تلّ حرکت کرديم، وقتى به آن جا رسيديم خيمه ى را ديديم که در وسط آن واداى برپا شده بود، مردى که از همه زيباتر به نظر مى رسيد با چهره ى باز در حالى که گيسوانش آويخته بود ولبخندى بر لب داشت در کنار خيمه ايستاده بود.
وقتى به او نزديک شديم، به ما خوش آمد گفت.
من گفتم: اى آبروى عرب! ما تشنه ايم.
او کنيز خود را فرا خواند وگفت: هرچه آب دارى بياور!
آن کنيز دو ظرف پر از آب آورد. آن مرد يکى از آن ها را گرفت کمى نوشيد ودست خود را به آب زد وآن را به ما داد. همه 300 نفر ما يک به يک از همان يک ظرف نوشيديم وسيراب شديم. وقتى ظرف را باز گرداندند، ديديم که هنوز کاملا پر است.
وقتى سيراب شديم گفتيم: اى آبروى عرب! ما گرسنه ايم.
او خود وارد خيمه شد وسبدى را که مملو از غذا بود بيرون آورد، وآن را در مقابل ما نهاد ودست خود را به آن زد وفرمود: ده نفر ده نفر جلو بياييد.
ده نفر ده نفر مشغول خوردن غذا شديم وهمه کاملا سير شديم، سوگند به خدا! هنوز سبد کاملا پر مانده بود.
آنگاه رو به او نموديم وگفتيم: اگر اجازه مى فرماييد مى خواهيم به راهى که قصد آن را داريم برويم.
او با دست خود به شاهراهى اشاره کرد وفرمود: منظورتان اين راه است؟
ما تعجب کرديم، زيرا اصلا هدف مشخصى نداشتيم وراه را نمى شناختيم وفقط براى اين که او نفهمد که ما فرارى هستيم چنين گفتيم. اما او راه نجات را به ما نشان داد.
از او خداحافظى نموديم، وقتى کمى دور شديم.
يکى از افراد گفت: شما از خانه وخانواده دور شده ايد که چيزى به دست بياوريد حالا که به همه چيز رسيده بوديد چرا آن را تصرف نکرديد؟
منظور او آن بود که بازگرديم وآن مرد را غارت کنيم، گروهى موافق وگروهى مخالف بوديم، در نهايت تصميم گرفتيم که او را غارت کنيم.
بازگشتيم، وقتى ما را ديد که بازگشته ايم شمشير⚔ خود را حمايل نموده، نيزه اش را به دست گرفت، بر اسب خاکسترى سوار شد ودر گوشه ى ايستاد
وفرمود: چه خيال بدى در سر داريد؟ بدانيد که زشتى آن به خود شما بازخواهد گشت.
گفتيم: درست حدس زده ى، وهرچه دلمان مى خواست به او گفتيم.
آنگاه چنان خشمگين شد که از خشم او همه به وحشت افتاديم، سپس خطى بين ما وخود کشيد وفرمود: به جدّم رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) قسم! هر که از اين خط بگذرد گردن او را خواهم زد.
از صداى او چنان ترسيديم که همه پا به فرار گذاشتيم. به خدا قسم! که علوى واقعى او بود، نه اينان که اينجا هستند.
📚بحار الانوار، ج 52، ص 75 ـ 77
@dastanemabareshohada
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
🌺🍀🌺🍀🌺🍀
🌺🍀🌺
🌺🍀
جسد عالمی که بعد از 900 سال سالم بود!
باغ مستوفی در اطراف شهرری، یكی از باغاتی بود كه در آنجا زراعت میكردند. اتفاقا سیل عظیمی آمد و تمامی اراضی مزروعی را آب فراگرفت و بسیاری از مكانها را تخریب نمود.
بر اثر آب باران، حفره و شكافی عمیق، در باغ مستوفی نیز پدید آمد. هنگامی كه به اصلاح و مرمت این قسمت مشغول بودند، سردابی ظاهر شد كه آب قسمتی از آن را تخریب كرده بود.
وقتی كه برای بازرسی و جستجو به آنجا وارد شدند، جسدی را مشاهده كردند كه تمام اعضأ بدن آن سالم و تازه به نظر میرسید و هیچگونه عیب و نقصی در آن دیده نمیشد، و با صورتی نیكو آرمیده بود! و هنوز اثر خضاب كردن بر ناخنهایش مشهود بود! و ناخنهای یك دست را گرفته و ناخن دست دیگر را نگرفته بود و محاسن شریفش روی سینهاش ریخته بود و بدن چنان سالم و تازه بود كه چنین به نظر میآمد تازه از حمام بیرون آمده است و فقط رشتههای نخ پوسیده كفن كه از هم گسسته شده بود در اطراف جسد بر روی خاك ریخته بود!
این خبر در شهرری و تهران، به سرعت دهان به دهان گشت؛ و مردم فورا به سلطان وقت اطلاع دادند. به دستور سلطان، سریعا گروهی از علمأ و افراد سرشناس و صاحب نفوذ، كه در بین ایشان مرحوم حاج آقا محمد آل آقا كرمانشاهی و مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه، حكیم گرانمایه آن روزگار و مرحوم آیة الله ملا محمد رستم آبادی و مرحوم علامه سید محمود مرعشی نجفی حضور داشتند؛ انتخاب و برای بررسی وضعیت در منطقه حضور پیدا كردند و وارد سرداب شدند و پس از تایید اصل قضیه، برای شناسایی جسد، شروع به تفحص و جستجو نمودند.
با تفحص و بررسیهای انجام شده در سرداب، متوجه لوح و سنگ قبری میشوند كه بر روی آن چنین نوشته شده است:
هذا المرقد العالم الكامل المحدث، ثقة الامحدثین، صدوق الطایفه، ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی.
پس از بررسیهای كامل و پیدا شدن این سنگ نبشته و تایید علمأ و امینان مردم، در صحت و شناسایی جسد مطهر شیخ صدوق، جای هیچگونه تردیدی باقی نماند؛ و لذا دستور دادند، سرداب را بازسازی كنند و در آن را بستند و حفره پدید آمده را نیز مرمت كردند و بنایی مناسب بر آن ساختند و به بهترین وجه تزیین و آیینه كاری نمودند.
مرحوم آیة الله مرعشی نجفی كلامی را نیز در ادامه بیان میدارند كه:
مرحوم پدرم، علامه سید محمد مرعشی نجفی میفرمودند:
من دست آن بزرگوار را بوسیدم و دیدم كه تقریبا پس از نهصد سال كه از مرگ و دفن شیخ صدوق میگذرد، دست ایشان، بسیار نرم و لطیف بود.
آری این چنین است سرانجام عاشقان و دلدادگان کوی حضرت دوست که مس وجود خود را با کیمیای محبت او به طلا مبدل ساختند.
منبع:
مقدمه من لا یحضره الفقیه و کتاب روضات الجنات خوانساری
☘🌺
☘🌺☘ @dastanemabareshohada
☘🌺☘🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘