✨﷽✨
🌼نهی از ارتباط با مخالفین دین حق
✍️ سلیمان جعفری گوید: امام هادی علیه السلام به من فرمودند: «چرا نزد عبدالرحمن بن یعقوب می روی؟» عرض کردم: «او دایی من است» فرمودند: «او در مورد خداوند حرفهای بزرگی می زند؛ خداوند را (به صفات محدود) توصیف می کند حال آنکه خداوند از هر وصفی بالاتر است؛ پس تو یا با او هم نشین باش و دیگر نزد ما نیا! و یا هم نشین ما باش و او را ترک کن!»
عرض کردم: «او هر چه میخواهد بگوید! از او چه ضرری به من میرسد وقتی من حرفهای او را باور ندارم؟»فرمودند: «نمی ترسی عذابی بر او نازل شود و تو را هم دربرگیرد؟ مگر خبر نداری از آن کسی که خودش از اصحاب موسی علیه السلام بود و پدرش از اصحاب فرعون؛
آنگاه که لشکر فرعون به حضرت موسی رسید، آن مرد از ایشان جدا شد تا پدرش را نصیحت کند و او را به حضرت موسی ملحق کند؛ پس پدرش می رفت و او با پدر بحث میکرد؛ تا اینکه به کنار دریا رسیدند و هر دو غرق شدند. این خبر به موسی علیه السلام رسید؛ فرمود: او در رحمت خداست ولی وقتی عذاب نازل شود، کسی که نزدیک گناهکار شده باشد، امنیت نخواهد داشت.»
📚 «کافی» ج ۲ ص ۳۷۴
↶【↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺─╯
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
👇👇👇
♻️آیا حقیقت دارد امام نقی (علیه السلام) را به داخل قفس شیرها انداخته اند.؟
✍️پاسخ:
🔰بله، یكی از كرامات و معجزات امام هادی (علیه السلام) كرنش و تعظیم شیرهای درنده در مقابل ایشان می باشد.
✍️ماجرا این گونه بود كه:
🗞در ایام متوكل عباسی زنی ادعا كرد كه من حضرت زینب هستم و متوكل به او گفت: تو زن جوانی هستی و از آن زمان سال های زیادی گذشته است. آن زن گفت: رسول خدا در من تصرف كرد و من هر چهل سال به چهل سال جوان می شوم. متوكل، بزرگان و علما را جمع كرد و راه چاره خواست. متوكل به آنان گفت: آیا غیر از گذشت سال، دلیل دیگری برای رد سخنان او دارید؟ گفتند: نه.
👈آنان به متوكل گفتند: هادی را بیاور شاید او بتواند باطل بودن این زن را روشن كند. امام حاضر شد و فرمود: این دروغ گو است و زینب در فلان سال وفات كرده است. متوكل پرسید: آیا غیر از این، دلیلی برای دروغ گو بودن هست؟
🗞امام فرمود: بله و آن این است كه گوشت فرزندان فاطمه بر درّندگان حرام است. تو این زن را به قفس درندگان بینداز تا معلوم شود كه دروغ می گوید. متوكل خواست او را در قفس بیندازد، او گفت: این آقا می خواهد مرا به كشتن بدهد، یك نفر دیگر را آزمایش كنید. برخی از دشمنان امام به متوكل پیشنهاد كردند كه خود امام داخل قفس برود.
💢متوكل به امام عرض كرد:
👈آیا می شود خود شما داخل قفس بروید؟!
💢نردبانی آوردند و امام داخل قفس رفت و در داخل قفس شش شیر درنده بود. وقتی امام داخل شد شیرها آمدند و در برابر امام خوابیدند و امام آن ها را نوازش كرد و با دست اشاره می كرد و هر شیری به كناری می رفت. وزیر متوكل به او گفت: زود او را از داخل قفس بیرون بیاور و گرنه آبروی ما می رود.
🔹متوكل از امام هادی (علیه السلام) خواست كه بیرون بیاید و امام بیرون آمد. امام فرمود: هر كس می گوید فرزند فاطمه (سلام الله علیها) است داخل شود. متوكل به آن زن گفت: داخل شو. آن زن گفت: من دروغ می گفتم و احتیاج، مرا به این كار وا داشت و مادر متوكل شفاعت كرد و آن زن از مرگ نجات یافت.(1)
📚پی نوشت:
1. بحار الانوار ج 50 ص 149 ح 35 چاپ ایران. منتهی الامال ج 2 ص 654 چاپ هجرت.
📎 #تاریخی
📎 #شهادت_امام_هادی(علیه السلام )
🌐منبع:مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
↶【↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺─╯
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
داستان تحول از🗣 زبان خود شهيد🌹🌹:
😱"تمـاشـای "شنـای دختـران 😱
یه روز با رفقای محل رفته بودیم دماوند.
یکی از بزرگترها گفت :
➖احمد آقا برو کتری روآب کن بیار…
منم راه افتادم🚶♂️ راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.
از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.
تا چشمم 👀به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم .😯☹️
همان جا پشت درخت مخفی شدم …🌳
می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. 👿
پشت آن درخت🌳 وکنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن .🏊♂️
همان جا خدا را صدا زدم و گفتم :
➖خدایا کمک کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شوداما خدایا من به خاطر تو ازین گناه می گذرم.
از جایی دیگر آب تهیه کردم ورفتم پیش بچه ها ومشغول درست کردن آتش شدم.
خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری بود 😭
یادم افتاد حاج آقا حق شناس گفته بود :
➖هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت .
گفتم :
➖ازین به بعد برای خدا گریه میکنم..😭
حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم واشک میریختم ومناجات می کردم خیلی باتوجه گفتم :
➖ یا الله یا الله…
به محض تکرار این عبارات صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه کردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و کوه می آمد!!!
همه می گفتند :
➖سبوحٌ قدوس و ربّنا وربّ الملائکه والروح…
از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…”🔓
در سال ۱۳۹۱ ،دفترچه ای📖 که ۲۷ سال پس از شهادت احمد اقا داخل کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود ،بدست آمد .
📝در آخرین صفحه نوشته بود که در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف ) را زیارت کردم..
📚کتاب عارفانه
#شهیداحمد_علی_نیری
#سالگرد شهادت
💐شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
↶【↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺─╯
╰─┅─🍃🌸🍃─┅─╯
✨﷽✨
#داستان_پندآموز
✍️آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانوادهای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقهمند شد و دختر مورد علاقهاش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود.
اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایدهای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.
متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد.
من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخالهاش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.
از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم.
تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.
سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم.
زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
↶【↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺─╯
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍﯼ ﺷﺐ ﺑﻪ
ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩ .
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ .
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ
ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ .
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﮐﻪ
ﻫﯿﭻ ﺧﺠﻞ ﻫﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ
ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺁﻭﺭﺩ .
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ
ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ .
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ
ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ .
ﺩﺭ اﯾﻦ ﻭﻗﺖ، ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ؛
.
ﭘﺴﺮ ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟
.
ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﺪﺍﺩ؛ ﻧﺨﯿﺮ ﺟﻨﺎﺏ. ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ
ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ.
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮ . ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ .
ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ .
ﯾﮏ ﻧﻮﻉ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ.
کاش سوره ای به نام "پدر" بود
که این گونه آغاز میشد:
قسم بر پینه ی دستانت، که بوی نان میدهد
و قسم بر چشمان همیشه نگرانت...
قسم بر بغض فرو خورده ات که شانه ی کوه را لرزاند
و قسم بر غربتت،
وقتی هیچ بهشتی زیر پایت نیست....
برای سلامتی همه پدرها دعا کنیم و برای پدران آسمانی دعای خیر و طلب آمرزش
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
↶【↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺─
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
📚داستان تامل برانگیز
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد.
در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود:
«حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره.
اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید:
«برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید»
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست.
بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم
باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید:
«خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
🌟 خالی کردن درونمان از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت، رمز عبور از مسیرهای دشوار زندگی است.
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
↶【↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺─
💌 #یه_حرف_خوندنی
چه تصوّری از خدا دارید...؟
🌸 خدایی مهربان
⚡️ خدایی خشمگین
⛅️ خدایی که همیشه با تو قهر است
خدایی که...
زمانی که شما
🌿 تصويری که از #خدا در
ذهنتان هست را تغییر میدهید،
رفتار و روابطتان با ديگران
تغییر خواهد کرد
مثلا زمانی که
🔆 شما به پرستش خدايی
مهربان و بخشنده و
خدايی که
سرچشمه عشق است
میپردازید،🌱 آنگاه شما
به آرامی مهربان خواهید شد
ديدگاه خودتان از خدا را
اصلاح کنید،
کتابهايی دربارهی
عشق خداوند بخوانید؛
با خدا ارتباطی دوستانه برقرار کنید
خدایی که همیشه شما را میبیند و دوست دارد . . . 💚💜
📗 چگونه یک خانواده شاد بسازیم. ترجمه احمد ترابی و دیگران
↶【↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺─
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🔆 پندانه
🔴 مراقب باشید بزرگی اسم مشکلات از پای درتان نیاورد
🔸"مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ رﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
🔹ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ غالب ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ آنجاییکه ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ آﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!
🔹مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ.
🔸ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است!
🔹ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
🔸مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
🔹مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
♦️ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ آورده است
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
↶【↶【به ما بپیوندید 】↷
____🍃🌸🍃____
🆔 https://eitaa.com/dastanemabareshohada
👇👇
🌺🍃 @mabareshohada 🌺─