🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
بد خلقى فشار قبر مى آورد!
به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد.
در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت :
- سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .
عرض كردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !
عرض كردند:
- يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟
حضرت فرمود:
- آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است !
✅ «داستانهاى بحارالانوار
@dastanemabareshohada
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊
❣داستان"نمک خوردن ونمکدان شکستن"❣
👌👌💚 بسیار زیبا، حتما بخوانید.
📜حسن بن محمّد بن قاسم گويد:
در يکى از محلات اطراف کوفه که (حماليه) نام داشت با شخصى به نام عمّار درباره امام زمان (عليه السلام) گفت وگو مى کردم.
او گفت: روز قافله ى از قبيله طيّ به کوفه آمد، آنها از ما خريد نمودند.
من به يکى از کارگرانم گفتم: برو ترازو را از خانه آن علوى بياور!
رييس قافله که مردى تنومند بود گفت: آيا اين جا علوى نيز هست؟
گفتم: چه مى گويى؟ بيشتر اهل کوفه سادات علوى هستند!
او گفت: علوى واقعى همانى بود که ما در بيابان مجاور آن شهر ديديم.
گفتم: ماجرا چيست؟
گفت: ما در حدود 300 نفر يا کمتر اسب سوار 🏇 بوديم که از جايى گريختيم. سه روز در بيابان تشنه وگرسنه بدون هيچ آذوقه ى سرگردان بوديم تا اين که عدّه ى گفتند: بهتر است قرعه کشى کرده ويکى از اسب ها را بکُشيم.
همه اين پيشنهاد را پذيرفتيم. وقتى قرعه کشيده شد به نام اسب من افتاد. من قبول نکردم وگفتم: که شما تقلّب نموده ايد.
دوباره قرعه کشى نمودند وباز به نام اسب من افتاد، باز من آن ها را متّهم به تقلّب نمودم. اما در مرتبه سوم که در عين ناباورى مجدداً قرعه به نام اسب من افتاد مجبور شدم که قبول کنم.
بسيار ناراحت بودم، زيرا اسبم حداقل هزار دينار ارزش داشت، وآن را از پسرم بيشتر دوست داشتم.
گفتم: اجازه بدهيد کمى در اطراف با اسبم سوارى کنم، زيرا تاکنون دشتى چنين هموار نديده ام.
گفتند: اشکالى ندارد، سوار اسبم شدم، حدود يک فرسخ تاختم به تلّى رسيدم که کنيزى در دامنه آن مشغول جمع آورى هيزم بود. از او پرسيدم که کيستى؟ واز کدام خانه ى؟
او گفت: من کنيز سيّدى هستم که در اين واداى سکونت دارد.
بعد بلا فاصله از آنجا دور شد. من عباى خود را به علامت بشارت وشادمانى بر سر نيزه کردم. آنگاه به طرف يارانم تاختم وبه آن ها گفتم: مژده بدهيد! گروهى از مردم در نزديکى ما زندگى مى کنند.
همگى به طرف آن تلّ حرکت کرديم، وقتى به آن جا رسيديم خيمه ى را ديديم که در وسط آن واداى برپا شده بود، مردى که از همه زيباتر به نظر مى رسيد با چهره ى باز در حالى که گيسوانش آويخته بود ولبخندى بر لب داشت در کنار خيمه ايستاده بود.
وقتى به او نزديک شديم، به ما خوش آمد گفت.
من گفتم: اى آبروى عرب! ما تشنه ايم.
او کنيز خود را فرا خواند وگفت: هرچه آب دارى بياور!
آن کنيز دو ظرف پر از آب آورد. آن مرد يکى از آن ها را گرفت کمى نوشيد ودست خود را به آب زد وآن را به ما داد. همه 300 نفر ما يک به يک از همان يک ظرف نوشيديم وسيراب شديم. وقتى ظرف را باز گرداندند، ديديم که هنوز کاملا پر است.
وقتى سيراب شديم گفتيم: اى آبروى عرب! ما گرسنه ايم.
او خود وارد خيمه شد وسبدى را که مملو از غذا بود بيرون آورد، وآن را در مقابل ما نهاد ودست خود را به آن زد وفرمود: ده نفر ده نفر جلو بياييد.
ده نفر ده نفر مشغول خوردن غذا شديم وهمه کاملا سير شديم، سوگند به خدا! هنوز سبد کاملا پر مانده بود.
آنگاه رو به او نموديم وگفتيم: اگر اجازه مى فرماييد مى خواهيم به راهى که قصد آن را داريم برويم.
او با دست خود به شاهراهى اشاره کرد وفرمود: منظورتان اين راه است؟
ما تعجب کرديم، زيرا اصلا هدف مشخصى نداشتيم وراه را نمى شناختيم وفقط براى اين که او نفهمد که ما فرارى هستيم چنين گفتيم. اما او راه نجات را به ما نشان داد.
از او خداحافظى نموديم، وقتى کمى دور شديم.
يکى از افراد گفت: شما از خانه وخانواده دور شده ايد که چيزى به دست بياوريد حالا که به همه چيز رسيده بوديد چرا آن را تصرف نکرديد؟
منظور او آن بود که بازگرديم وآن مرد را غارت کنيم، گروهى موافق وگروهى مخالف بوديم، در نهايت تصميم گرفتيم که او را غارت کنيم.
بازگشتيم، وقتى ما را ديد که بازگشته ايم شمشير⚔ خود را حمايل نموده، نيزه اش را به دست گرفت، بر اسب خاکسترى سوار شد ودر گوشه ى ايستاد
وفرمود: چه خيال بدى در سر داريد؟ بدانيد که زشتى آن به خود شما بازخواهد گشت.
گفتيم: درست حدس زده ى، وهرچه دلمان مى خواست به او گفتيم.
آنگاه چنان خشمگين شد که از خشم او همه به وحشت افتاديم، سپس خطى بين ما وخود کشيد وفرمود: به جدّم رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) قسم! هر که از اين خط بگذرد گردن او را خواهم زد.
از صداى او چنان ترسيديم که همه پا به فرار گذاشتيم. به خدا قسم! که علوى واقعى او بود، نه اينان که اينجا هستند.
📚بحار الانوار، ج 52، ص 75 ـ 77
@dastanemabareshohada
🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃🕊
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
🌺🍀🌺🍀🌺🍀
🌺🍀🌺
🌺🍀
جسد عالمی که بعد از 900 سال سالم بود!
باغ مستوفی در اطراف شهرری، یكی از باغاتی بود كه در آنجا زراعت میكردند. اتفاقا سیل عظیمی آمد و تمامی اراضی مزروعی را آب فراگرفت و بسیاری از مكانها را تخریب نمود.
بر اثر آب باران، حفره و شكافی عمیق، در باغ مستوفی نیز پدید آمد. هنگامی كه به اصلاح و مرمت این قسمت مشغول بودند، سردابی ظاهر شد كه آب قسمتی از آن را تخریب كرده بود.
وقتی كه برای بازرسی و جستجو به آنجا وارد شدند، جسدی را مشاهده كردند كه تمام اعضأ بدن آن سالم و تازه به نظر میرسید و هیچگونه عیب و نقصی در آن دیده نمیشد، و با صورتی نیكو آرمیده بود! و هنوز اثر خضاب كردن بر ناخنهایش مشهود بود! و ناخنهای یك دست را گرفته و ناخن دست دیگر را نگرفته بود و محاسن شریفش روی سینهاش ریخته بود و بدن چنان سالم و تازه بود كه چنین به نظر میآمد تازه از حمام بیرون آمده است و فقط رشتههای نخ پوسیده كفن كه از هم گسسته شده بود در اطراف جسد بر روی خاك ریخته بود!
این خبر در شهرری و تهران، به سرعت دهان به دهان گشت؛ و مردم فورا به سلطان وقت اطلاع دادند. به دستور سلطان، سریعا گروهی از علمأ و افراد سرشناس و صاحب نفوذ، كه در بین ایشان مرحوم حاج آقا محمد آل آقا كرمانشاهی و مرحوم میرزا ابوالحسن جلوه، حكیم گرانمایه آن روزگار و مرحوم آیة الله ملا محمد رستم آبادی و مرحوم علامه سید محمود مرعشی نجفی حضور داشتند؛ انتخاب و برای بررسی وضعیت در منطقه حضور پیدا كردند و وارد سرداب شدند و پس از تایید اصل قضیه، برای شناسایی جسد، شروع به تفحص و جستجو نمودند.
با تفحص و بررسیهای انجام شده در سرداب، متوجه لوح و سنگ قبری میشوند كه بر روی آن چنین نوشته شده است:
هذا المرقد العالم الكامل المحدث، ثقة الامحدثین، صدوق الطایفه، ابوجعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه قمی.
پس از بررسیهای كامل و پیدا شدن این سنگ نبشته و تایید علمأ و امینان مردم، در صحت و شناسایی جسد مطهر شیخ صدوق، جای هیچگونه تردیدی باقی نماند؛ و لذا دستور دادند، سرداب را بازسازی كنند و در آن را بستند و حفره پدید آمده را نیز مرمت كردند و بنایی مناسب بر آن ساختند و به بهترین وجه تزیین و آیینه كاری نمودند.
مرحوم آیة الله مرعشی نجفی كلامی را نیز در ادامه بیان میدارند كه:
مرحوم پدرم، علامه سید محمد مرعشی نجفی میفرمودند:
من دست آن بزرگوار را بوسیدم و دیدم كه تقریبا پس از نهصد سال كه از مرگ و دفن شیخ صدوق میگذرد، دست ایشان، بسیار نرم و لطیف بود.
آری این چنین است سرانجام عاشقان و دلدادگان کوی حضرت دوست که مس وجود خود را با کیمیای محبت او به طلا مبدل ساختند.
منبع:
مقدمه من لا یحضره الفقیه و کتاب روضات الجنات خوانساری
☘🌺
☘🌺☘ @dastanemabareshohada
☘🌺☘🌺
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان
غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
ای مردان سرزمین من کمی تفکر کنیم که چگونه اییم
نکنه غیرتها به فراموشی سپرده شود
@dastanemabareshohada
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
☘🌺🍀☘☘🌺🌺🍀🍀🌺🌺🌺🍀
🔹 عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت
🔸 عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم،
عابد قبول نکرد.
🔹 نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد، وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟
🔸 عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی!
🔅امام جعفرصادق(عليهالسلام):
عمل خالص آن عملی است که دوست نداری درباره آن، احدی جز خدای سبحان از تو تعريف و تمجيد کند.
📚اصول کافی، ج 3، ص 26
🌺🌺🍀🍀🌺🌺🌺🌺🍀🍀🍀🌺🌺🌺
@dastanemabareshohada
☘🍀🌺☘🍀🌺🌺
نامه واقعی به خدا :🔰
( این نامه هم اکنون
در موزه گلستان نگهداری می شود )
🔸این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام
نظر علی طالقانی است ⬇️
در زمان ناصرالدین شاه ، دانش آموزی در مدرسه مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود ...
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای 📝 بنویسد ...
نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان
" نامه ای به خدا " نگهداری می شود .
🔹 مضمون این نامه :
" بسم الله الرحمن الرحیم "
خدمت جناب خدا !
سلام علیکم
اینجانب بنده شما هستم ...
از آن جا که شما در قرآن فرموده اید :
" وَ مَا مِن دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا "
« هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است .»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین ...
در جای دیگر از قرآن فرموده اید :
" إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْميعاد "
مسلماً خدا خلف وعده نمی کند .
بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
1⃣ همسری زیبا و متدین
2⃣ خانه ای وسیع
3⃣ یک خادم
4⃣ یک کالسکه و سورچی
5⃣ یک باغ
6⃣ مقداری پول برای تجارت
7⃣ لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید .
مدرسه مروی-حجره شماره ۱۶- نظرعلی طالقانی
🔸 نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم ❓
می گوید ، مسجد خانه خداست
پس بهتره بگذارمش توی مسجد ...
می رود به مسجد در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان)نامه رادرپشت بام مسجد درجایی قایم میکنه وباخودش میگه : حتماخدا پیداش می کنه...
او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره
🔹 صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره
کاروان او از جلوی مسجد می گذشته
و از آن جا که (به قول پروین اعتصامی)
" نقش هستی نقشی از ایوان ماست
آب و باد وخاک سرگردان ماست "
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه و نامه 📜 نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور
می دهد که کاروان به کاخ🏯 برگردد .
او یک پیک به مدرسه مروی می فرستد
و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند .
🔸 وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند
و می گوید :
نامه ای که برای خدا نوشته بودید ، ایشان به ما حواله فرمودند ، پس ما باید انجامش دهیم .
و دستور می دهد همه خواسته های نظرعلی
یک به یک اجراء شود .
🔹 این نامه الآن در موزه گلستان موجود است
و نگهداری می شود .
این مطلب را می توان درس واقعی
" توکل " نامید .
✔️ یادت باشه وقتی می خوای پیش خدا بری
فقط باید صفای دل داشته باشی
@dastanemabareshohada
💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠🔆💠
چقدر این داستان زیبا و عبرت انگیزه👌👇
مردی داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.
به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد.تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند.
مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید.
خواب ناراحتکنندهای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد
نزد شخصی رفت که تعبیر خواب میکرد
و آن شخص به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است.
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است.
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند
مردی که این خواب را دیده بود گفت پس جریان عسل چیست؟
آن شخصی که خواب را تفسیر کرد گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردی.
📚امیرالمومنین امام علی علیه السلام:
; عبرت ها چه فراوانند و عبرت پذیران چه اندک..
(فرج و سلامتی منجی عالم صلوات)
@dastanemabareshohada
🌟💫🌟💫🌟💫
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌴 داستان ملاقات #دختر حاج شیخ محمد علی #اراکی با امام زمان((عج الله تعالی فرجه الشریف)🌴
آیت الله آقای حاج «محمد علی اراکی» یکی از #علماء بزرگ حوزه علمیه قم است، کسی در تقوی و عظمت مقام علمیش تردید ندارد، مولف کتاب گنجینه دانشمندان در جلد دوم صفحه 64 نقل می کند.
معظم له فرمودند:
#دخترم که همسر حجة الاسلام آقای حاج سید آقای اراکی است می خواست به #مکه مکرمه مشرف شود و می ترسید نتواند، در اثر #ازدحام حجاج طوافش را کامل و راحت انجام دهد.
من به او گفتم: اگر به ذکر «یا حفیظ یا علیم» مقاومت کنی #خدا به تو کمک خواهد کرد.
او مشرف به مکه شد و برگشت، در مراجعت یک روز برای من تعریف می کرد که من به آن ذکر تکرار می کردم و بحمدالله اعمالم را راحت انجام می دادم. تا انکه یک روز در هنگام #طواف، بوسیله جمعی از سوداینها ازدحام عجیبی را در طواف مشاهده کردم. قبل از طواف با خود فکر می کردم که من امروز چگونه در میان این همه جمعیت #طواف کنم، حیف که من در اینجا #محرمی ندارم، تا مواظب من باشد، #مردها به من تنه نزنند، ناگهان #صدائی شنیدم! کسی به من می گوید:
#متوسل به «امام زمان» (عج الله تعالی فرجه الشریف بشو تا بتوانی #راحت طواف کنی.
گفتم:« امام زمان» کجا است؟
گفت: همین #آقا است که جلو تو می روند.
نگاه کردم دیدم، آقای #بزرگوار پیش روی من راه می رود و اطراف او قدر #یک متر خالی است و کسی در آن حریم وارد نمی شود.
همان صدا به من گفت: وارد این #حریم بشو و #پشت سر آقا طواف کن. من فوراً پا در حریم گذاشتم و پشت سر حضرت #ولی عصر ((عج الله تعالی فرجه الشریف) می رفتم و به قدری نزدیک بود که دستم به پشت آقا می رسید! آهسته دست به پشت #عبای آن حضرت گذاشتم و به #صورتم مالیدم، و می گفتم آقا قربانت بروم، ای «امام زمان» فدایت بشوم، و به قدری مسرور بودم، که فراموش کردم، به آقا سلام کنم.
خلاصه همین طور #هفت بار طواف را بدون آنکه بدنی به بدنم بخورد و آن جمعیت انبوه برای من #مزاحمتی داشته باشد انجام دادم.
و تعجب می کردم که چگونه از این جمعیت انبوه کسی وارد این حریم نمی شود 1 .
منبع:
1. ملاقات با امام زمان ((عج الله تعالی فرجه الشریف ص95
#امام_زمان_(عج الله تعالی فرجه الشریف
#تشرفات
@dastanemabareshohada
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃