eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
58 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت نهم🌸 🌴 احساس کردم کوچکترین دختر حاکم 🤴را قبلاً دیده ام. در این دو هفته گذشته،چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گرانبهایی خریده بود. پدربزرگ 👴 می گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. با دیدن یکی از زنهای خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است. هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود. با خود گفتم:( با علاقه ای که این دختر به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد!) به خودم جواب دادم:( زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که دارد، شوهرش می‌تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.) 🍂 ‌‌‌ می‌دانستم نامش (قنواء) است. تمام جوانان حلّه این را می‌دانستند. مشهور بود که دختر ماجراجویی است. گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله‌ها پرسه می‌زد. حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها 👱‍♂ در آورده و در بازار، دست فروشی و شعبده بازی کرده است. 🍀 لوله‌های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم. قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند‌زنان به توضیحات من گوش می داد. خواهرانش از پشت سر او گردن می کشیدند. همانطور که فکرش را می‌کردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها 🐉، نگینی از الماس 💎 را به دندان گرفته بودند، توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت و گفت:( من یک سری کامل از این مدل را می‌خواهم؛ خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.) 🌾 شبحی از لبخندش را دیدم. داشت از موقعیت خودش لذت میبرد. معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند. بیش از حد به او میدان داده بودند. خیال می‌کرد می‌تواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود. حسابدار، سفارش ها را تند و تند یادداشت📝 می‌کرد. به او گفتم چنین بنویسد:( یک سری کامل، شامل انگشتر، النگو، گردنبند، بازوبند، کمربند، موگیر و خلخال، از مدل دو اژدها.) 🍁 بیرون مغازه، محافظ ها به مشتری ها می گفتند یا بروند و یا دور بایستند و منتظر بمانند تا خرید خانم های دارالحکومه تمام شود. بالأخره پس از ساعتی خانمها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند. به اندازه فروش یک هفته‌مان، خرید کرده و یا سفارش داده بودند. همسر حاکم به پدربزرگ گفت:( پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود.) 🍃 پدربزرگ همراه با تعظیم، سیاهه ای از آنچه را خریده بودند به او داد و گفت:( هرطور میل شماست؛ اما اگر اجازه بدهید، خودم به دارالحکومه بیایم.) زن ها می‌خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره، چیزی را به مادرش یادآوری کرد. مادرش گفت:( یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گرانبها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر میخواهد، مرمت کند... .) ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
﷽؛ شِعر دَر دَست ندارَم، وَلی از رویِ ادَب اَلسَلام اِی همِه یِ دار و ندارَم زِینب (س)🌸💚 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💐با سلام و عرض ادب، خدمت شما همراهان همیشگی... 🙂 آخرین شب پائــ🍂ـــیزیتون بخیر...😊 🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 تبریک عرض میکنیم به شما دوستان، به مناسبت میلاد با سعادت دخت امیرالمؤمنین، حضرت زینب کبری(س) 🌸☘🌹☘🌼☘🌷🍀🌺🍀💐☘ امیدواریم یلـــــ🥜🍉🍩ــدای خوشی رو در کنار خانواده داشته باشین...
🌺 امشب در خدمت شمائیم با ❇️ قسمت دهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 با ما همراه باشید... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت دهم 🌸 🌴 پدربزرگ گفت: « اگر صلاح می دانید جواهرات را بدهید خدمت‌کاری بیاورد. ما اینجا همهٔ مواد و ابزارهای لازم را برای صیقل و تعمیر داریم.» _ حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. کسی را که می فرستید باید از پس فردا، در دارالحکومه، مشغول به کار شود. 🌱 پدربزرگ 👴 فکری کرد و گفت: « نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده‌ها را خوب می‌شناسد و در مرمت و تعمیر، استاد است.» قنواء گفت: « بهتر است هاشم را بفرستید. چهرهٔ اشراف‌زادگان را دارد. مادرش مرا برانداز کرد و از پدربزرگ پرسید: « کارش چطور است؟» 🌾 پدربزرگ از زیردستار، پشت گوشش را خاراند و گفت:« در کارهای زرگری مهارت خوبی دارد. زیبا ترین کارهایی که خریدید، از طرح‌ها و یا ساخته‌های اوست، اما دوست ندارم از من دور شود. هاشم هنوز خیلی جوان است؛ آداب دارالحکومه را به خوبی نمی داند. اجازه دهید نعمان در خدمت شما باشد.» 🍂 قنواء پشت چشم نازک کرد و گفت: « این‌قدر حرفتان را تکرار نکنید! از طرح‌های این جوان خوشم آمد. می‌خواهم اگر فرصت کردم، چگونگی طراحی کردنش را ببینم. او را در دارالحکومه خواهیم دید.» مادرش راه افتاد تا از مغازه بیرون برود. _ اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر می‌گیریم. دست‌مزدش پس از پایان کار، پرداخت می‌شود. ☘ قنواء قبل از رفتن، آهسته به من گفت: « آنچه را سفارش دادم باید آن جا بسازی. دوست دارم کار کردنت را ببینم.» گفتم: « ساختن آنها به یک کارگاه مجهز نیاز دارد.» قنواء شانه ای بالا انداخت. _ هرچه لازم است، برایت آماده می‌شود. 🍁 زن‌ها که رفتند، پدربزرگ به من گفت: « حق با تو بود. نباید تو را از کارگاه به فروشگاه می آوردم.» اما من کنجکاو شده بودم دارالحکومه را از نزدیک ببینم... . ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
# طغیان   طغیان 🧑‍⚕پیرمرد جثه ای نحیف و صورتی استخوانی داشت. عمامه ی ساده ای به سرش بسته بود و عبایی وصله دار بر دوش گرفته بود. آن روز هم مثل همیشه عازم زیارت امامزاده محمد عابد بود. امامزاده نزدیک شهر اراک بود. زیارتش که تمام شد پای پیاده به منطقه ی گراو در پایین شهر اراک رفت. آن جا مزرعه ی کوچکی داشت. کنار باغش آب انباری برای استفاده ی عموم ساخته بود. درآمد باغ را صرف فقرا و نیازمندان می‌کرد. وقتی به مزرعه رسید مرد کشاورزی نفس زنان به او نزدیک شد و گفت: - آقا سلام علیکم. - علیکم السلام آقا صفر علی چه خبر؟ - آقا مشکلی پیش آمده! پیرمرد او را نگاه کرد و گفت: - چه مشکلی؟ - داشتم باغ را آبیاری می‌کردم. یک مرتبه آب بند آمد! - مگر نوبت آب ما نیست؟ - چرا اما وقتی سرقنات رفتم دیدم محمدرضا خان جلوی آب را بسته تا به باغ خودش برود! پیرمرد با لحنی آرام گفت: - الان خان کجاست؟ - سر قنات. - برو به او بگو جلوی آب را باز کند. من می‌روم در باغ کمی دراز بکشم خیلی خسته هستم. - چشم آقا جان. بعد از رفتن کشاورز پیرمرد وارد اتاقک گلی باغ شد و روی تکه حصیری دراز کشید. چیزی نگذشت که در باغ با لگد باز شد. محمدرضا خان بود. مرد کشاورز هم پشت سرش وارد باغ شد. خان نگاه غضب آلودی به او انداخت و گفت: - کجاست؟ مرد با ترس گفت: - کی؟ - خودت را به نفهمی نزن! آخوندملافتحعلی را می‌گویم! - در اتاق است. خان وارد اتاق شد. بالای سر پیرمرد رفت و بی مقدمه چند لگد محکم به پهلوی او زد. نفس در سینه ی پیرمرد حبس شد. ناله ای کرد و خواست از جا بلند شود اما نتوانست. خان فریاد کشید: - ارباب این منطقه منم. اول باید باغ و زمین‌های من سیراب شود. بعد نوبت دیگران است. شیر فهم شد؟ او بعد از گفتن این حرف در چوبی اتاقک را با عصبانیت به هم زد و از آن جا دور شد. پای راست خان ورم کرده بود. با کمک پسر بزرگش به اراک رفت. پزشکان بعد از مشورت به این نتیجه رسیدند باید پای او از پنجه بریده شود. همین کار را هم کردند اما بی فایده بود. عفونت در حال گسترش بود. این بار پا را از پاشنه بریدند. خان که می‌دانست گرفتاری و بیماری او در اثر جسارت به آخوندملافتحعلی است؛ پسرش را صدا کرد و گفت: - محمدعلی؟ - بله خان بابا! - برو سراغ ملافتحعلی از جانب من از او حلالیت بطلب. بلکه از این وضعیت نجات پیدا کنم! پسر جوان رفت اما خیلی زود به بیمارستان برگشت. آثار ناراحتی در چهره اش پیدا بود. خان با نگرانی پرسید: - چی شد؟ شیری یا روباه؟ - ملافتحعلی در اراک نیست! - کجا رفته؟ دو سه روز بعد از این که شما به او جسارت کردید پیاده راهی نجف شد. خان نگاهی به پای بریده شده اش انداخت. گریه اش گرفته بود. با صدایی لرزان گفت: - محمدعلی؟ - بله - سریع آماده شو با اولین کاروان برو نجف. من می‌دانم اگر ملافتحعلی حلالم نکند از این بیماری جان سالم در نمی برم! عجله کن. 😭پسر خان آماده سفر بود که برای بار سوم پای پدرش را از نقطه ای بالاتر بریدند. وقتی به نجف رسید پرس وجو کنان محل اقامت آخوندملافتحعلی سلطان آبادی را پیدا کرد. او در یکی از مدارس علمیه ی نزدیک حرم امیرمومنان (علیه السّلام) ساکن شده بود. پسر خان به حجره ی آخوند رفت. دو زانو مقابل او نشست. ماجرای بیماری پدرش را تعریف کرد و بعد با شرمندگی گفت: - آقا جان! پدرم را حلال کنید. او اشتباه کرده. خیلی پشیمان است. آخوند لبخندی زد و با مهربانی گفت: - ما به پدرت نفرین نکردیم. رنجشی هم از او نداریم. از حق خود می‌گذریم و برای شفایش دعا می‌کنیم. اما هستند در این دنیا کسانی که این ستم‌های ناروا را تحمل نمی کنند. 👨‍🍳پسر جوان با آخوند خداحافظی کرد. چند روز بعد کاروانی از اراک به نجف اشرف آمد. همشهریانش خبرهای خوشی داشتند. درد پای پدرش آرام گرفته بود. عفونت به بقیه ی پا نفوذ نکرده بود و او می‌توانست با عصا راه برود. پسر خان که از حال و هوای نجف خوشش آمده بود در آن جا ماند و مشغول تحصیل علوم دینی شد. [۱] ---------- [۱]: گلشن ابرار، ج۷، جمعی از نویسندگان، چ اول، سال انتشار ۱۳۸۶، ناشرنورالسجاد، ص۱۶۶. کانال داستانهای18+ را در پیامرسانهای تلگرام و ایتا دنبال کنید و و مبارک باد🌸🌸🌺🌸🌸 ♨ تلگرام. T.me/dastanhaye_18 ♨ ایتا. Eitaa.com/dastanhaye_18
با سلام و شب بخیر خدمت شما بزرگواران💐💐💐 شبتون بخیر🌱 امیدواریم عذرخواهی مارو بابت شب گذشته و تأخیر امشبمون قبول کنید... 🌺 امشب در خدمت شمائیم با ❇️ قسمت یازدهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 با ما همراه باشید... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت یازدهم🌸 🌾 اتاق من در طبقه دوم خانهٔ‌مان🏡 بود. آنجا را به سلیقهٔ خودم آراسته بودم. چند تا از طراحی هایم، یادگار هایی از پدرم و اشیای ظریفی که در سفرها خریده بودم، به در🚪 و دیوار آویزان کرده بودم. همان جا می خوابیدم. تختم🛏 کنار پنجره🖼 بود و شب‌ها به آسمان نگاه می کردم تا به خواب می رفتم. پیش از آنکه ریحانه را در مغازه ببینم، احساس خوشبختی می کردم. خسته از کار روز، در بسترم دراز میکشیدم و راضی از زندگی بی دغدغه ام، خود را به سفرهایی که خواب برایم تدارک می‌دید، می‌سپردم. گاهی ساعتی پس از شام، پدربزرگ👴 با دو پیاله جوشاندهٔ آرام بخش☕️☕️ که أم‌ّحباب آماده می‌کرد به اتاقم می آمد. چند دقیقه ای را به گفتگو می گذراندیم. میگفتیم و میخندیدیم و برای آینده نقشه میکشیدیم. 🍀 آن شب هم مثل چند شب قبل، آرام و قرار نداشتم. تا دیر وقت خواب به چشم نیامد. از پنجره به حرکت آرام شاخه‌های نخل🌴، زیر ابرهای تیره🌫، چشم دوختم و تا سحر به آیندهٔ بی‌سرانجامم فکر کردم. هیچ راهی در مقابلم می‌دیدم. هر سو بن بست بود. بین من و ريحانه دیواری بود که هیچ دریچه ای در آن باز نمی شد. 🍂 بارها در دلِ ساکت و سنگین شب🌃، صحنهٔ آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم. میخواستم از معمای عشق♥️ سر در آوردم. چه اتفاقی می افتاد که یک نگاه یا یک لبخند می توانست قلابی شود و انسانی آزاد را به دام اندازد؟ میان خواب و بیداری سعی می‌کردم بدانم چه چیزی از وجود ريحانه، مرا آنطور به هم ریخته بود؛ شبحی از چهره اش؟ نگاهش که لحظه‌ای به نگاهم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ همه اینها؟ هیچ کدامشان؟ همه اینها بود و هیچ کدامشان نبود. 🌿 امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی نتوانستم. مثل صیدی بودم که هرچه بیشتر تلاش می‌کردم، بیشتر گرفتار حلقه های دام می شدم. گیج و ناامید در بسترم نشستم و چنگ در موهایم زدم. باید در ظلمتی که دوره ام کرده بود، راهی به روشنایی می گشودم. در آن بیچارگی، این تنها چاره بود؛ ولی چگونه؟ 🍁 تصمیم گرفتم صبح فردا، سراغ ریحانه و مادرش بروم و هرچه را در دل داشتم، به آنها بگویم. ساعتی بعد تصمیم گرفتم سراغ ابوراجح بروم و با فریاد بگویم «آن مشتری که علاوه بر گوشواره، دل من را هم با خود برد، دختر تو بود.» 🍃 وقتی فکر و خیالم پس از جستجوی کوره‌‌راهی، باز به بن‌بستی صخره مانند بر می‌خوردند، خود را روی بالش می‌انداختم و به خواب💤 التماس میکردم بیاید و مرا با خود به سرزمین رؤیاها ببرد. در آن شب‌ها، خواب، خرگوشی🐇 گریزپا بود که هرچه سر در پی‌اش می‌گذاشتم، بیشتر از من می گریخت. 🌼 دلم میخواست او را در خواب ببینم و بگویم: « تمام خاطره های گذشتهٔ ما با یک نگاه تو، در ذهن و دلم به رقص درآمده‌اند.» آرزو داشتم در خواب با او، کنار پل فرات🌉 قدم بزنم و درددل کنم. در خواب هم آرامش نداشتم. او را می‌دیدم، اما همراه با مسرور که از من دور می شدند... . ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
دوستان عزیز سلام🌹🌸 شب ســـ❄️ــرد و زمســ☃ــتانی همگی تون بخیر... 😊 🌺 امشب در خدمت شمائیم با ❇️ قسمت دوازدهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 با ما همراه باشید... ✌️