eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
57 دنبال‌کننده
256 عکس
52 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت سیزدهم🌸 🌴 پدربزرگ👴 که نمی‌دانست باید چه کند، به أم حباب گفت: «برو جوشانده‌ای🍵 چیزی برایش بیاور دیشب هم غذای درستی نخورد» رو به من گفت: «باید فکر کنم ببینم چه می‌شود کرد. تو امروز را فقط استراحت کن.» _ من شب و روز دارم فکر می کنم. هیچ راهی نیست. قبل از رفتن گفت: «باید به خدا توکل کنیم. کلید هر قفل بسته ای دست اوست.» 🍁 روی تخت 🛏 دراز کشیدم. أم حباب خیلی زود برایم معجونی مقوی آورد. با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. همه آنچه را اتفاق افتاده بود، برایش تعریف کردم. خیلی دلش برایم سوخت. از کودکی بزرگم کرده بود. علاقهٔ فراوانی به من داشت. اشکش را پاک کرد و آب دماغش را گرفت. گفتم که ریحانه به خانم‌ها قرآن و احکام یاد می‌دهد. نشانه خانه‌شان را دادم. خواهش کردم برود و خبری از او برایم بیاورد. دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. خیلی بهش برخورد. _ من تو را تر و خشک می‌کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می‌کشی؟ می‌دانستم همین را می‌گوید. سکه ها را توی جیبم گذاشتم. باز دراز کشیدم. _ مرا ببخش أم حباب! تو به اندازهٔ خودت گرفتاری داری. گناه تو چیست که من به این روز و حال افتاده ام؟ ☘ گوشهٔ تخت نشست و زانویش را مالش داد. داشت سبک سنگین می کرد. _ باشد. فردا شاید رفتم. البته شاید. امروز که حالم تعریفی ندارد. این درد زانو امانم را بریده. از او رو برگرداندم. _ خجالت بکش بچه! حیف از تو نیست که عاشق دختر یک حمامی شده‌ای! _ همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده‌ای.وقتی او را ببینی، نظرت عوض می‌شود. _ من فقط این را می‌دانم که هیچ دختری در حلّه، حتی لیاقت خدمتکاری تو را ندارد. _ نمی توانم صبر کنم. باید خبری از او برایم بیاوری. اگر واقعاً دوستم داری، همین حالا باید راه بیفتی. _ حرفش را هم نزن. نباید به من پیرزن، زور بگویی. نمی‌دانم این عشق♥️ و عاشقی دیگر چه زهرماری است که شما جوان های ابله را اینطور مریض و بیچاره می کند. خوش به حال خودم که در زندگی‌ام خبری از این چیزها نبود! شوهر خدابیامرزم را دوست داشتم. او هم مرا دوست داشت، ولی وقتی به سفر می رفت، هیچکدام دق‌مرگ نمی‌شدیم. 🍂 ایستادم. وانمود کردم چشمهایم سیاهی می‌رود. _ راست می‌گویی. نباید تو را به زحمت بیندازم. تو که عاشق نشدی، من شدم. چشمم کور خودم می‌روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید. بال بال زنان گفت: « بگیر بنشین بچه! من نمی‌توانم جواب غرولند های آن پیرمرد بداخلاق را بدهم. هرچه باداباد! می‌روم، اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را همانجا خفه کردم، ناراحت نشو!» از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. _ درباره اش این طور صحبت نکن. روزی به همین خانه می‌آید و در کارها به تو کمک می کند. آن وقت آنقدر از او خوشت می‌آید که دیگر یک روز هم نمیتوانی بدون او سر کنی. _ به همین خیال باش! چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی بدهد؟ این را گفت و رفت تا آماده شود. وقتی با زنبیل خرید بیرون می‌رفت، گفت: « از جایت تکان نخور. صبحانه‌ات🍳🧀🍞 را تا ته بخور. بعد خوب استراحت کند تا هوایی به مخ معیوبت بخورد و خون به مغزت🧠 برسد.» 🌾 پا را که از در خانه بیرون گذاشت، گفت: « خوب فکر کن و ببین جواب خدا را چه باید بدهی. منِ بیچاره با این پاهای دردمند تا آن طرف بازار بروم و برگردم که چی؟ هیچی!» _ یادت باشد. نباید بفهمد تو کی هستی. _ فکر نکن من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف می کنم! باید زود برگردم ناهار🥘🍞 را آماده کنم. بیکار که نیستم. 🌱 هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که از خانه بیرون زدم. نمی‌توانستم در خانه تاب بیاورم. باید ابوراجح را می‌دیدم... . ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
با سلام و شب بخیر خدمت شما دوستان عزیز 🌼💐😊 شــــ🌃ــــب همگیتون بخیر ... 😉 🌺 امشب در خدمت شمائیم با ❇️ قسمت چهاردهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 با ما همراه باشید... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت چهاردهم🌸 🌴 ابوراجح نبود. قوها روی آب بی‌حرکت بودند. مسرور، توی اتاقک چوبی، داشت سکه ها را میشمرد. پرسیدم: « ابوراجح کجاست؟» شانه بالا انداخت. وانمود کرد اگر شمردن سکه ها را قطع کند، شماره‌شان از دستش در می‌رود. صبر کردم کارش را تمام کند. ابوراجح که نبود، حمام انگار تاریک بود و روح نداشت. آخرین سکه را شمرد. با بی‌میلی به من نگاه کرد و ساکت ماند. _ حالا بگو ابوراجح کجاست؟ سکه‌ها را با خونسردی توی کیسه‌ای چرمی ریخت و در صندوقچهٔ کنارش گذاشت. _ به من نگفت کجا می‌رود. لبهٔ سکو نشستم. _ پس صبر می کنم تا بازگردد. _ شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی رفته باشد. خواستم بروم که گفت: « اینجا نیایی بهتر است.» به او نزدیک شدم. _ چرا؟طوری شده؟ _ میدانی ابوراجح تحت نظر است؟ _ از کجا می‌دانی؟ 🍀 نتوانست به چشمهایم نگاه کند. نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می‌پوشاند. _ خودت که بودی و دیدی وزیر با او چطور برخورد کرد. دارالحکمه از ابوراجح خوشش نمی آید. به نفع توست که از او کناره بگیری. خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی‌جهت گرفتار کنی. _ پس تو چرا این جا مانده‌ای؟ _ قضیهٔ من فرق می‌کند. همه می‌دانند سالهاست شاگردش هستم. در هر شرایطی باید در حمام را باز نگه دارم. این سفارش خود ابوراجح است. 🍁 کنار پرده گفتم: « از اینکه به فکر من هستی و نصیحتم کردی ممنونم، اما به نظرم جا داشت در مقابل وزیر از ابوراجح دفاع می‌کردی. هر چه باشد او ولی نعمت توست.» _ این خواست ابوراجح است که من دخالتی توی این کارها نداشته باشم. فرض کنیم او را گرفتند و به سیاه‌چال بردند، بهتر است من هم با او زندانی شوم یا اینجا بمانم و حمام را اداره کنم؟ 🌾 از حمام 🛁 بیرون آمدم. از راه کوچه پس کوچه ها به سمت مقام حضرت مهدی شروع به دویدن کردم. شیعیان معتقد بودند که آخرین پیشوای آنها به فرمان خدا از دید مردم پنهان شده و هر وقت خدا بخواهد، ظهور می‌کند. قبرستان شیعیان، کنار آن مقام بود. معروف بود که پیشوای آنها، در آنجا خود را نشان داده است. پدر بزرگ می‌گفت: « چطور ممکن است یک انسان، صدها سال عمر کند؟» از زمان ناپدید شدن پیشوای آنها، نزدیک به پانصد سال می گذشت. از ابوراجح در تعجب بودند که باور داشت هنوز آن پیشوا زنده است. 🍂 مقام، مسجد ساده‌ای بود. می‌گفتند مرجان صغیر دارد آنجا را خراب کند. وارد مقام شدم. چند نفری مشغول عبادت بودند. یکی با اشک روان، برای آزادی کسانی که در سیاه‌چال های مرجان صغیر بودند، دعا می‌کرد. 🌱 ابوراجح آنجا نبود. وارد قبرستان که شدم، او را دیدم. کنار قبری نشسته بود و قرآن می‌خواند. پیش رفتم و کنارش نشستم. با دیدنم لبخند زد. چشمهایش قرمز شده بود. معلوم بود که پیش از این، در مقام، مشغول راز و نیاز بوده است. فاتحه‌ای خواندم. جای خلوت و خوبی بود. _ اینجا چه می‌کنی هاشم؟ چرا رنگ‌پریده‌ای؟ _ حالم خوش نبود. پدر بزرگ گفت که در خانه بمانم و استراحت کنم. او که رفت، نتوانستم در خانه بند شوم. خیلی دلم گرفته بود. با خودم گفتم بیایم کمی با شما حرف بزنم. _ حالا چطوری؟ _ خیلی بهترم. دیشب خوابم نمی‌برد. همه‌اش به فکر آن دختر شیعه‌ام. از وقتی گرفتارش شدم، برنامهٔ هر شبم همین است... . ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🦋 عروج ملکوتی یا پرواز نجات بخش 🕯️ روایت معصومین از لحظات شهادت صدیقه طاهره ⚜️ امام جعفر صادق علیه السلام) حکایت فرماید: 🏴 هنگامی که رسول خدا (صلّی اللّه علیه و آله) رحلت نمود، دو چیز گرانبها را در بین امّت خود به عنوان امانت قرار داد، که یکی قرآن و دیگری عترت و اهل بیتش (علیهم السلام) بود. 🌷 پس از آن به نقل از فاطمه زهراء علیها السلام حکایت فرماید: 🌌 چند روزی پس از رحلت پدرم رسول خدا (صلوات اللّه علیه)، ایشان را در خواب دیدم و اظهار داشتم: ▪️ای پدرجان! تو رفتی و با رفتن تو ارتباط ما با عالم وحی قطع گردید؛ و هنوز سخنم پایان نیافته بود که در همین لحظات متوجّه شدم، چندین نفر از فرشته های الهی نزد من آمدند و مرا به همراه خود بالا بردند. 🌳 وقتی وارد آسمان ها شدم، ساختمان های با شکوه و باغات بسیار سبز و خرّم را دیدم و چون به یکی از آن قصرهای بهشتی نزدیک شدم، مشاهده کردم که چندین حوریه از آن بیرون آمدند و می خندیدند و به یکدیگر بشارت می دادند. 🌹 و من با دیدن چنان صحنه های سعادت بخش و دلنشین، بسیار علاقه مند شدم که نزد آن ها بمانم و برنگردم؛ لیکن در همین حالت از خواب بیدار شدم. ⚜️ سپس حضرت صادق (علیه السلام) به نقل از امیرالمؤمنین، امام علی (علیه السلام) چنین فرمود: 🌌 ناگهان دیدم که فاطمه زهراء (علیها السلام) حیرت زده و پریشان از خواب بیدار شد و مرا صدا زد، جلو رفتم و جریان را جویا شدم؟ 🌷 و چون آن مخدّره مظلومه، خواب خود را برایم بیان نمود، از من عهد و پیمان گرفت که چون رحلت نماید کسی در مراسم تشییع و تدفین وی شرکت نکند، مگر سه نفر از زنان به نامهای: ▪️امّ سلمه، امّ أیمن و فضّه. 👥👤و هشت نفر از مردان که به نامهای: ▪️دو فرزندش، حسن و حسین، عبداللّه بن عبّاس، سلمان فارسی، عمّار یاسر، مقداد و ابوذر غفاری بودند. ⚜️ حضرت امام علی (علیه السلام) در ادامه فرمود: 🌌 و در آن شبی که وعده الهی فرا رسید و فاطمه زهراء (علیها السلام) در آن شب قبض روح گردید، متوجّه شدم که آن مظلومه، بر عدّه ای تازه وارد سلام می دهد و می گوید: ▪️«وعلیکم السّلام». 🌷 بعد از آن، همسر مظلومه ام به من خطاب کرد و اظهار داشت: ▪️«یا علیّ! این جبرئیل امین است که بر من وارد شده و مرا بر نعمت های بهشتی بشارت می دهد». ⏳ پس از گذشت لحظه ای دیگر، باز اظهار نمود: ▪️«و علیکم السّلام»، و سپس به من خطاب نمود: ای پسر عمو! این میکائیل است که بعد از جبرئیل بر من وارد شد». ⏳ در مرتبه سوّم دختر رسول خدا چشم های خود را گشود و اظهار داشت: ▪️«و این عزرائیل است که اکنون وارد شد؛ و پدرم اوصاف و حالاتش را برایم گفته بود». 🌷 و بعد از آن عزرائیل را مورد خطاب قرار داد و گفت: ▪️«سلام بر تو، ای گیرنده ارواح! تعجیل نما و جانم را برگیر، ولیکن سعی کن مرا عذاب ندهی و جانم را به سختی نگیری». 🌷 و سپس به درگاه پروردگار متعال چنین اظهار نمود: 🤲🏻 «بار خداوندا! من به سوی رحمت و برکات تو می آیم، نه به سمت آتش و عذابِ دردناکی که به معصیت کاران وعده داده ای». و آن گاه، آن بانوی ستمدیده در 🦋 حالی که رو به قبله دراز کشیده بود چشم های خویش را بر هم نهاد و به عالم بقاء رحلت نمود. 📘 دلائل الامامة، ص ۱۳۱، ح ۴۲ 📚 بحارالأنوار، ج ۴۳، ص ۲۰۹. 📙 چهل داستان و چهل حدیث از حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام)، عبداللّه صالحی‏ @dastanhaye_18 @dastanhaye_18
سلام و شب بخیر خدمت دنبال کنندگان محترم 🌸🍃 با عرض پوزش و عذر خواهی 🙏 بابت تأخیرمون در پخش داستان... امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت پانزدهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 همراه ما باشید... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت پانزدهم 🌸 🌳 شب که میشود، وحشت می کنم. کاش میشد شب ها را مثل دانه های پلاسیده و تیره یک خوشه انگور 🍇 می کندم و دور می ریختم! خندید. _ داری کم‌کم شاعر می‌شوی! گفتم:( چطور می‌توانید بخندید؟ با این اوضاع و احوالی که دارم، به زودی از دست می روم. دارم نابود می شوم. نمی‌توانم غذا 🥘🍞🥗 بخورم. دست و دلم به کار نمی رود. چه کسی باید به داد من برسد؟) باز خندید. _ خدا به دادت برسد! _ شاید نمی‌خواهید کمکم کنید؟ فکر کنم به خاطر اینکه شیعه نیستم، از من بیزارید. _ چه میگویی هاشم! _ یعنی خیلی برایتان مهم نیست که من چه میکشم. 🍂 سری به تأسف تکان داد. _ من تو را مثل فرزند خودم، ریحانه، دوست دارم. چه فرق می کند؟ امروز در این مکان مقدس، برای تو هم دعا کردم. با شنیدن نام ریحانه، چشمانم سیاهی رفت. پرسیدم:( راستی، حال ریحانه خانم چطور است؟) _ مدتی پیش به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد. بی حال و بی رمق بود.بستري هم شد. دیگر نگذاشتم گلیم ببافد. یک هفته‌ای است که حالش بهتر است. _ خدا را شکر. یاد دوره کودکی بخیر! هنوز ازدواج نکرده؟ _ هنوز نه. دل به دریا زده بودم. _ شنیده‌ام حافظ قرآن است و به خانم‌ها، احکام و تفسیر یاد میدهد. شما برای تربیتش خیلی زحمت کشیده‌اید. چنین دختری لابد خواستگاران زیادی هم دارد. خدا حفظش کند! آن وقت ها که خیلی مهربان بود. پلک زدم تا اشک در چشمانم جمع نشود. _ حق با توست. خواستگاران زیادی دارد. مسرور هم در این باره با من حرف زده. 🌾 نزدیک بود بی‌هوش شوم. به دیواره کوتاه قبر تکیه دادم تا روی زمین پهن نشوم. _ مسرور؟ چه جوابی داده‌اید؟ _ ریحانه می‌گوید در خواب، شوهر آینده اش را به او نشان داده اند. می گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت می دهد. نفس راحتی کشیدم. _ چه جالب که در خواب، همسر آینده کسی را معرفی کنند! خدا شانس بدهد! _ البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام. بعید نیست که خواب سرور را دیده باشد، ولی رویش نمی‌شود بگوید. 🌿 دلم به هم فشرده شد. انگار قبرستان با همه قبرها و نخل های🌴 اطرافش، دور سرم چرخید. _ هرچه مادرش اصرار کرد بگوید، نگفت. شاید هم او را نمی شناسد. تنها گفته که آن جوان، دست او را در دست داشته و من هم هر دو را در آغوش داشته ام، در حالی که جوان و زیبا بوده‌ام. نمی‌دانم چنین خوابی، رؤیای صادق است یا نه. به هر حال، یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود. اگر خبری نشد، باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند. _ او چه می‌گوید؟ _ گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد، آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش می آید. _ عجب قصه‌ای است! از آن یک سال، چقدر باقی مانده؟ _ دو سه هفته. 🍁 نمِ دهانم خشک شد. همه چیز علیه من بود. آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود! در این صورت، مدتی خیالم راحت بود. تردید نداشتم آنکه ریحانه به خواب دیده بود، من نبودم. او چطور می‌توانست به ازدواج با یک جوان غیرشیعه، امید داشته باشد! دیگر چیزی نپرسیدم. می‌ترسیدم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد. تنها امیدم آن بود که در آن لحظه،أم حباب پیش ریحانه باشد و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد. برای آنکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم:( صاحب این قبر کیست؟) آهی کشید و گفت:( اسماعیل هرقلی.) _ اسمش به نظرم آشنا نیست. _ پنجاه سال پیش از دنیا رفته است. این مرد،قصه عجیب و شیرینی دارد. می‌خواهی برایت تعریف کنم؟ 🌱 ترجیح می‌دادم از ریحانه حرف بزند، اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم. لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن می‌خواند. در سایه نخل ها نشسته بودیم. خورشید ☀️ می رفت که از بالای شاخه ها، خود را به ما نشان دهد. افسوس خوردم که چرا لقمه‌ای صبحانه 🍞🍳 🥛نخورده‌اند! ضعف کرده بودم... . ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
سلام و شب بخیر خدمت دنبال کنندگان محترم 🌸🍃 با عرض پوزش و عذر خواهی 🙏 بابت غیبت چند شب پیشمون... امشب مهمون شمائیم با ❇️ قسمت شانزدهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 همراه ما باشید... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت شانزدهم🌸 🌴 من این ماجرا را از پسر اسماعیل هرقلی شنیدم. خدا او را بیامرزد. مرد زحمتکش و درستکاری بوده است. این ماجرا به قدری مشهور است که بسیاری از مردم حلّه و بغداد، آن را به یاد دارند. پدربزرگت هم باید آن را شنیده باشد. _ یادم نمی‌آید چیزی در این‌باره به من گفته باشد. _ زمانی که اسماعیل جوان بوده، دُملی در ران پای چپش بیرون می آید به بزرگی کف دست✋. هر سال فصل بهار🏞، این دمل می ترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده. فکرش را بکن، بیچاره دیگر نمی‌توانسته به کار و زندگی‌اش برسد. میدانی که روستای هرقل نزدیک حله است. اسماعیل آنجا زندگی می کرده است. _ میدانم. در سفر دو سال پیش کاروان ما کنار آن روستا منزل کرد. _ اسماعیل به حلّه می آید، سراغ عالم بزرگ حله را می‌گیرد. مردم نشانه خانه‌ی سیدبن طاووس را به او می‌دهند و می‌گویند او از بزرگترین و پرهیزگارترین دانشمندان روزگار است و شیعه و سنی برای حل مشکلاتشان به سراغش می‌روند. 🌿 اسماعیل می‌رود پیش سید بن طاووس و جراحت پایش را نشان می‌دهد. سیدبن طاووس با خوش‌رویی قول می‌دهد که برای بهبودی‌اش کمک کند. _ چیزهایی از بزرگواری و دانش او شنیده‌ام. سید طبیبان را خبر می‌کند تا دمل را معاینه و معالجه کنند. آنها می‌گویند دمل روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است. سید می‌گوید:« اگر چاره دیگری ندارد این کار را بکنید». می‌گویند:« امکان زیادی دارد موقع جراحی، به رگ حساس صدمه بخورد و اسماعیل بمیرد». سید اسماعیل را به بغداد می برد و آنجا هم جراحت را به حاذق ترین جراحان آن شهر نشان می‌دهد. آنها همان حرف جراحان حله را می‌زنند. سید می‌خواسته به حله برگردد. اسماعیل می‌گوید: « حالا که تا بغداد آمده‌ام، بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا بروم» . 🌾 در سامرا مرقد امام علی نقی و امام حسن عسکری را که امامان دهم و یازدهم ما هستند، زیارت می کند. بعد به سرداب مقدس می‌رود و امام زمان را نزد خدا شفیع خود قرار می دهد تا از آن گرفتاری نجات پیدا کند. _ سرداب مقدس کجاست؟ _ جایی که امام زمان از آنجا ناپدید شد و غیبت خود را شروع کرد. بسیاری در آن سرداب خدمت آن حضرت رسیده‌اند. اسماعیل چند روزی را سامرا می‌ماند. در آن مدت کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بوده‌است. روز پنجشنبه بیرون شهر در دجله غسل می کند. لباس👕 پاکیزه می پوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود. 🌱وقتی به حصار شهر می‌رسد، چهار اسب🐴 سوار در مقابل خود می‌بیند. سه نفرشان جوان و نفر چهارم، یک پیرمرد بوده‌است. یکی از مردان جوان، هیبت و وقار بیشتری داشته. به آنها سلام می‌کند و فکر می‌کند که آنها از بزرگان و دامداران آن ناحیه‌اند. مردی که هیبت فراوانی داشته از او می‌پرسد: « فردا باز می‌گردی؟» اسماعیل جواب می‌دهد: « بله، فردا به حلّه بر می گردم». آن مرد می گوید: « پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده ببینم». اسماعیل مایل نبوده که آن مرد به دمل پایش دست بزند. می‌ترسیده دوباره خون و چرک بیرون بیاید و لباسش را آلوده کند و نتواند با خیال راحت به زیارت برود. با این حال تحت تأثیر هیبت آن مرد قرار می‌گیرد و پیش می‌رود. آن مرد روی اسب خم می شود. دست راستش را روی شانه اسماعیل تکیه می‌دهد و دست دیگرش را روی زخم می گذارد و فشار می دهد. اسماعیل اندکی احساس درد می کند. بعد مرد روی اسب راست می‌نشیند. پیرمردی که همراه آنها بوده می‌گوید: « رستگار شدی اسماعیل!» اسماعیل تعجب می‌کند اسم او را از کجا می‌داند. پیرمرد می‌گوید: « ایشان امام زمان تو هستند!» 🍂 اسماعیل هیجان زده و خوشحال پیش می‌رود و پای امامش را می بوسد. حضرت اسب خود را به حرکت در می‌آورد. اسماعیل به دنبال آنها پشت سرشان میدود. امام می‌فرماید: «برگرد!» اسماعیل که سر از پا نمی شناخته می‌گوید: « حالا که شما را دیدم رهایتان نمی‌کنم!»اما امام می فرماید:« مصلحت در آن است که برگردی». باز می گوید: « از شما جدا نمی شوم». در این موقع آن پیرمرد می‌گوید: « اسماعیل، شرم نمیکنی؟! امام زمانت دوبار به تو دستور بازگشت دادند». 🍀اسماعیل به خود می‌آید. حضرت با اصحاب خود می‌روند و ناپدید می‌شوند. اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود غمگین و متأثر بوده، ساعتی همانجا می‌نشیند و اشک می ریزد. حالش که بهتر می شود، به سامرا بازمی‌گردد. خادمان هم وقتی حال او را دگرگون می بینند می پرسند:« چه اتفاقی افتاده؟» اسماعیل ماجرا را تعریف می‌کند. خادمان به او می‌گویند: « پایت را نشان بده تا ببینیم». اسماعیل پای چپش را نشان می‌دهد. می‌بیند هیچ نشانی از دمل و جراحت روی آن نیست. فکر می‌کند که دمل روی پای دیگرش بوده... . ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂