🌸قسمت هشتاد و یکم🌸
🌴در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی سوار قایق شدند. سالها پیش، روزی ابوراجح دست من و ريحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایقسواری کنیم. من و ريحانه کنار هم روی دماغهٔ قایق نشستیم. با بالا و پایین رفتن قایق، آنقدر خندیدیم که ابوراجح هم خندهاش گرفت. قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خندهٔ بچهها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب برمیگشت و آن دو کودک، من و ريحانه بودیم! شبیه ماهیای بودم که از آب بیرون افتاده بود و از دریا یاد میکرد.
🍃 از گوشهٔ چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا میآمد. بر خود لرزیدم. برای لحظهای از ذهنم گذشت شاید ریحانه باشد. به خوشخیالی خودم خندیدم. ريحانه آنجا چه میکرد؟! او حالا داشت با خوشحالی از مهمانها پذیرایی میکرد. شاید هنوز متوجه جای خالی من نشده بود. زن جوانی بود که از دستفروش آن طرف پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبکبالی به سوی شوهرش که با لبخند منتظرش بود میرفت. بهشان غبطه خوردم. ذهنم دوباره دفتر کودکی را ورق زد. روزی ریحانه چند قطّاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده. پرسیدم:« خودت خوردهای؟»
_ من نمیخواهم. مادرم باز هم درست می کند.
قطابها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود.
_ اگر تو نخوری، من هم نمیخورم.
قبول کرد. نشستیم و قطابها را باهم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه، چقدر برایم لذتبخش است!
☘کمکم خسته شدم. خانهٔ ابوراجح مثل آهنربایی مرا به سوی خودش می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. از پل پایین آمدم. سراغ دستفروشها، ماهیفروشها، قایق داران و کسانی رفتم که با شعبدهبازی، نقّالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش میدادند. ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمیخواستم به خانه برگردم. تنها بودن در آن خانهٔ بزرگ برایم کشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر میتوانستم وقتگذرانی کنم. ده روزی بود به سراغشان نرفته بودم.
🌾دوباره به طرف پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم میآمد، میتوانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: «اگر به دنبالت بیایند چه میکنی؟» اگر فرصتی برای پنهان شدن میماند، پنهان میشدم. اما اگر ابوراجح مرا میدید، اصرار میکرد که با او بروم و من ناچار میشدم حقیقت را بگویم.
صبحانهٔ درستی نخورده بودم. گرسنهام شده بود. سکهای به زن دستفروش دادم. قطعهای مسقطی را با چاقو برید. روی برگ تازهٔ انگور گذاشت و به من داد. عطر خوبی داشت. با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن طرف رودخانه، زیر سایهٔ درختان نخل، کرسی هایی بود. به آنجا رفتم. گاهی که با دوستانم کنار رودخانه میآمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، شربت یا پالوده میخوردیم.
🌿 شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوب نبود که بتواند بیاید. خانهٔ ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن من کسی رنجیده خاطر نمی شد. روی کرسی همیشگی نشستم. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که دکه داشت، برایم طبقی آورد که ظرفی پالودهٔ خربزه توی آن بود.
مسقطی را روی طبق گذاشتم. پیرمرد کر و لال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانهاش معلوم بود مرا به یاد دارد. از آن آدمها بود که زود انس میگرفت. دلم میخواست با او حرف بزنم. حیف که نمیشنید! اگر از حلّه میرفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ میشد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بینظیری داشت... .
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌸 سلام علیکم
شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞
🤲 امیدواریم از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه💐
ما رو هم از دعای پر خیرتون بی نصیب نذارید... 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هشتاد و دوم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد✌️
🌸قسمت هشتاد و دوم🌸
🌴عصرها که به زحمت کرسی خالی پیدا میشد، مرد سیاهپوستی که شریک پیرمرد بود، میآمد و آواز می خواند. کسانی که آوازشناس بودند میگفتند در میان عرب، هیچکس صدای حزین او را ندارد. حیف که حالا نبود، وگرنه درهمی میدادم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند.
آسمان دلم ابری بود. گریهام میآمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. دوست داشتم کمی هم به خاطر ريحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم، ولی او را نمیدیدم. ریحانه را میدیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت.
🌿مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود. به آن دست نزده بودم. نسیمی که میوزید، شاخههای نخل را حرکت میداد. از لابهلای آنها، پولکهای آفتاب روی من و چهارپایه میریخت. سایهای روی من و ظرف پالوده افتاد. فکر کردم پیرمرد است و میخواهد بپرسد که چرا پالودهام را نمیخورم. سایه حرکت کرد. آن که پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم. کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدربزرگم بود.
🍀 ایستادم.
_ سلام!
با چهرهای برافروخته از شادی یا خشم به من خیره شد و در آغوشم کشید.
_ سلام فرزندم!
شانهها و بدنش چند لحظهای تکان خورد. نفهمیدم میخندد یا گریه میکند. وقتی از من فاصله گرفت، دیدم میخندد. مثل بچهها برای خودت قهر کردهای و به اینجا آمدهای؟ راه بیفت برویم.
احساس کردم هنوز بچهام. بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد. گفتم: «کجا را دارم بروم؟!»
_ معلوم است؛ خانهٔ ابوراجح.
_ مگر خبر تازهای شده؟ اگر میخواستم میآمدم.
_ قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشستهای؟
_ از ریحانه؟ خودم میدانم.
_ بله. من میخواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم.
🍃 به خوشخیالی پدربزرگم پوزخند زدم و روی کرسی نشستم.
_ زحمت نکشید! من کسی نیستم که او میخواهد.
_ پس او کیست؟
_ او حماد است.
_ اشتباه میکنی! آن جوان سعادتمند تو هستی.
خون به قلب و شقیقههایم فشار آورد. ایستادم.
_ من؟ اشتباه نمیکنید؟
_ هیچ اشتباهی در کار نیست.
_ چه کسی این حرف را زده؟
سری تکان داد و گفت: «کسی که میشود روی حرفش حساب کرد.»
_ کی؟
_ ريحانه.
باورم نمیشد. خودم با او حرف زده بودم.
_ ممکن است توضیح بدهید؟
🌾 دستم را گرفت و گفت: «تا اینجا ایستادهای، نه. خیلی گشتم تا پیدایت کردم. امّحباب گفت باید تو را در این اطراف گیر بیاورم. خسته شدهام، ولی باید برویم.»
سکهای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگ از پل گذشتیم. بیصبرانه منتظر بودم خبرها را بشنوم.
_ میترسم به آنجا بروم و ببینم ماجرا آنطور که به گوش شما رسیده نیست.
_ مگر تو به حرف امّحباب اطمینان نداری؟
نالهام درآمد.
_ نه پدربزرگ! اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را جدی بگیرید.
🍀خندید و گفت: «تو باید سپاسگزار امّحباب باشی! اگر او امروز با ريحانه صحبت نکرده بود، من و تو الآن در راه خانهٔ ابوراجح نبودیم.»
از ساحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم.
_ پدربزرگ! چرا در چند جمله نمیگویید چی شده و خیالم را راحت نمیکنید؟
_ آه! من چطور میتوانم خدا را شکر کنم! خدا میداند چقدر نگران تو بودم. هیچ راهی به نظرم نمیرسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که میخواستیم از این شهر برویم... .
ادامه دارد...
🆔 @dastanha_hekayat
🆔 @dastanha_hekayat
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🌸 سلام علیکم
شب ماه رمضانتون نورانی💡🌞
🤲 امیدواریم از ادامهٔ این ماه عزیز کمال استفاده رو ببرید و ارزاق معنوی فراوانی نصیبتون بشه💐
ما رو هم از دعای پر خیرتون بی نصیب نذارید... 😊🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت هشتاد و سوم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
یا علی مدد✌️