eitaa logo
✨داستان‌ها و حکایات✨
58 دنبال‌کننده
254 عکس
51 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آش‌پزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آش‌پزخانه ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد ناجي در درگاهِ آش‌پزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آش‌پزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند. ارواح طیبه شهدا صلوات🌺🌸 @dastanhaye_18 @dastanhaye_18
سلام و شب بخیر خدمت دنبال کنندگان محترم 🌸🍃 با عرض پوزش و عذر خواهی 🙏 بابت تأخیرمون در پخش داستان... قسمت مهمون شمائیم با ❇️ قسمت هشتم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 همراه ما باشید... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت هشتم🌸 🌴 پنجره 🖼 اتاق به حیاط خلوت باز بود. سجاده ابوراجح کنار پنجره پهن بود. کتاب‌هایش 📗📙📕روی طاقچه، کنار هم چیده شده بود. مسرور ظرفی انگور را آورد جلو ابوراجح گذاشت و رفت. ابوراجح به شوخی گفت: « صحنه قشنگی نبود. نمی‌خواستم پس از مدت ها که به دیدنم آمدی شاهد آن باشی. اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه، عشق ♥️ و عاشقی را از یادت برد. ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم. _ اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاد، دیگر نمی گذارد پیش من بیایی. 🌱 باز هم خندیدیم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ابوراجح خوشه های انگور 🍇 را تعارف کرد و گفت: « بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است.» آن را گرفتم و با لذت مشغول خوردن شدم. مسرور سر کشید تا ببیند چه خبر است. نمی توانست باور کند که می‌خندیم. با دیدن چشمهای گرد شده‌اش باز به خنده افتادیم. _ خوب شد که ماندی و با چشم های👁 خودت دیدی که حکومت با ما چگونه رفتار می کند.» 🍂 پدربزرگ چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا بهترین نمونه های جواهرات و زینت آلات را به خانواده حاکم 🤴 عرضه کند. برای اولین بار بود که خانواده حاکم قرار بود به مغازهٔ ما بیایند؛ همه چیز را از نزدیک ببینند و آنچه را می خواستند همانجا انتخاب کنند. پدربزرگ 👴 دستور داد علاوه بر مغازه، کارگاه و زیر زمین را هم مرتب کنند. بعید نبود خانم‌ها هوس کنند به کارگاه و زیرزمین هم سرک بکشند. دو محافظ سیاه پوست 👨🏿 وارد مغازه شدند. بی حرف و حدیثی به کارگاه و زیر زمین رفتند و همه جا را پاییدن. توی صندوق ها و گنجه ها🗃 را گشتند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر زیر رداهایشان معلوم بود. 🌾 خانم ها 🧕🧕🧕 که آمدند، محافظ‌ها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند. بیست نفری می‌شدند. همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه هم بودند. حاکم چند دختر داشت که بجز کوچک‌ترین آنها، بقیه ازدواج 💍 کرده بودند. آنها هم بودند. خانم ها عقب تر از همسر حاکم 👸 ایستادند و احترام گذاشتند. دختران حاکم بدون توجه به مادر، با قیل و قال به جواهرات و زینت‌آلات اشاره می‌کردند، و دربارهٔ زیبایی و ارزش هر کدام نظر می‌دادند. جز زنان خدمتکار، دیگر خانم ها صورتشان را با حریر نازک پوشانده بودند. تنها چشمشان پیدا بود. دو تا از زرگرها پایین آمده بودند و با شربت و شیرینی🍹🍪 پذیرایی می‌کردند... . ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
با سلام و شب بخیر خدمت شما دوستان عزیز 🌼💐😊 شــــ🌃ــــب همگیتون بخیر ... 😉 🌺 امشب در خدمت شمائیم با ❇️ قسمت نهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 با ما همراه باشید... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت نهم🌸 🌴 احساس کردم کوچکترین دختر حاکم 🤴را قبلاً دیده ام. در این دو هفته گذشته،چند بار به مغازه آمده بود و جواهرات گرانبهایی خریده بود. پدربزرگ 👴 می گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. با دیدن یکی از زنهای خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است. هر بار تنها با همان خدمتکار آمده بود. با خود گفتم:( با علاقه ای که این دختر به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که همسرش خواهد شد!) به خودم جواب دادم:( زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که دارد، شوهرش می‌تواند خود را مرد ثروتمندی بداند.) 🍂 ‌‌‌ می‌دانستم نامش (قنواء) است. تمام جوانان حلّه این را می‌دانستند. مشهور بود که دختر ماجراجویی است. گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله‌ها پرسه می‌زد. حتی شنیده بودم چند بار خود را به شکل پسرها 👱‍♂ در آورده و در بازار، دست فروشی و شعبده بازی کرده است. 🍀 لوله‌های کاغذ را باز کردم و طرح هایم را به همسر حاکم نشان دادم. قنواء کنارش ایستاده بود و پوزخند‌زنان به توضیحات من گوش می داد. خواهرانش از پشت سر او گردن می کشیدند. همانطور که فکرش را می‌کردم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها 🐉، نگینی از الماس 💎 را به دندان گرفته بودند، توجهشان را جلب کرد. قنواء به من چشم دوخت و گفت:( من یک سری کامل از این مدل را می‌خواهم؛ خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود.) 🌾 شبحی از لبخندش را دیدم. داشت از موقعیت خودش لذت میبرد. معلوم بود مادر و خواهرانش خیلی دوستش دارند. بیش از حد به او میدان داده بودند. خیال می‌کرد می‌تواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود. حسابدار، سفارش ها را تند و تند یادداشت📝 می‌کرد. به او گفتم چنین بنویسد:( یک سری کامل، شامل انگشتر، النگو، گردنبند، بازوبند، کمربند، موگیر و خلخال، از مدل دو اژدها.) 🍁 بیرون مغازه، محافظ ها به مشتری ها می گفتند یا بروند و یا دور بایستند و منتظر بمانند تا خرید خانم های دارالحکومه تمام شود. بالأخره پس از ساعتی خانمها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند. به اندازه فروش یک هفته‌مان، خرید کرده و یا سفارش داده بودند. همسر حاکم به پدربزرگ گفت:( پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود.) 🍃 پدربزرگ همراه با تعظیم، سیاهه ای از آنچه را خریده بودند به او داد و گفت:( هرطور میل شماست؛ اما اگر اجازه بدهید، خودم به دارالحکومه بیایم.) زن ها می‌خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره، چیزی را به مادرش یادآوری کرد. مادرش گفت:( یکی را بفرستید تا جواهرات و اشیای گرانبها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر میخواهد، مرمت کند... .) ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
﷽؛ شِعر دَر دَست ندارَم، وَلی از رویِ ادَب اَلسَلام اِی همِه یِ دار و ندارَم زِینب (س)🌸💚 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💐با سلام و عرض ادب، خدمت شما همراهان همیشگی... 🙂 آخرین شب پائــ🍂ـــیزیتون بخیر...😊 🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 تبریک عرض میکنیم به شما دوستان، به مناسبت میلاد با سعادت دخت امیرالمؤمنین، حضرت زینب کبری(س) 🌸☘🌹☘🌼☘🌷🍀🌺🍀💐☘ امیدواریم یلـــــ🥜🍉🍩ــدای خوشی رو در کنار خانواده داشته باشین...
🌺 امشب در خدمت شمائیم با ❇️ قسمت دهم از داستان: 🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸 با ما همراه باشید... ✌️
🔹🔸رؤیای نیمه شب🔸🔹 نویســ✍ـــنده : مظفر سالاری
🌸قسمت دهم 🌸 🌴 پدربزرگ گفت: « اگر صلاح می دانید جواهرات را بدهید خدمت‌کاری بیاورد. ما اینجا همهٔ مواد و ابزارهای لازم را برای صیقل و تعمیر داریم.» _ حمل آن همه جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. کسی را که می فرستید باید از پس فردا، در دارالحکومه، مشغول به کار شود. 🌱 پدربزرگ 👴 فکری کرد و گفت: « نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده‌ها را خوب می‌شناسد و در مرمت و تعمیر، استاد است.» قنواء گفت: « بهتر است هاشم را بفرستید. چهرهٔ اشراف‌زادگان را دارد. مادرش مرا برانداز کرد و از پدربزرگ پرسید: « کارش چطور است؟» 🌾 پدربزرگ از زیردستار، پشت گوشش را خاراند و گفت:« در کارهای زرگری مهارت خوبی دارد. زیبا ترین کارهایی که خریدید، از طرح‌ها و یا ساخته‌های اوست، اما دوست ندارم از من دور شود. هاشم هنوز خیلی جوان است؛ آداب دارالحکومه را به خوبی نمی داند. اجازه دهید نعمان در خدمت شما باشد.» 🍂 قنواء پشت چشم نازک کرد و گفت: « این‌قدر حرفتان را تکرار نکنید! از طرح‌های این جوان خوشم آمد. می‌خواهم اگر فرصت کردم، چگونگی طراحی کردنش را ببینم. او را در دارالحکومه خواهیم دید.» مادرش راه افتاد تا از مغازه بیرون برود. _ اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر می‌گیریم. دست‌مزدش پس از پایان کار، پرداخت می‌شود. ☘ قنواء قبل از رفتن، آهسته به من گفت: « آنچه را سفارش دادم باید آن جا بسازی. دوست دارم کار کردنت را ببینم.» گفتم: « ساختن آنها به یک کارگاه مجهز نیاز دارد.» قنواء شانه ای بالا انداخت. _ هرچه لازم است، برایت آماده می‌شود. 🍁 زن‌ها که رفتند، پدربزرگ به من گفت: « حق با تو بود. نباید تو را از کارگاه به فروشگاه می آوردم.» اما من کنجکاو شده بودم دارالحکومه را از نزدیک ببینم... . ادامه دارد... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂