🌸قسمت سی و هفتم🌸
🌴آن جوان که استخوانهای دنده اش نمایان و قابل شمارش بود، در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند.
_ شما کیستید؟
_ تو مرا نمی شناسی.
قنواء آهسته از من پرسید: «او کیست؟»
_ جوانی زحمتکش و درستکار. او و پدرش رنگرزند.
رئیس زندان گفت:« همین طور است. آنها رنگ رزند. پدرش هم اینجاست.»
_ صفوان را میگویید؟
_ بله، آنها دشمن حاکم و خلیفه اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاهچال افتادهاند.
به قنواء گفتم: « این نمیتواند درست باشد.»
_ تو از کجا می دانی؟
_ از قضا میشناسمشان. راستش را بخواهی، من به حماد مدیونم. یک بار که در فرات شنا می کردم، نزدیک بود غرق شوم. اگر او نجاتم نداده بود، غرق شده بودم. همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلافهای رنگ بودند.
_ مطمئنی اشتباه نمی کنی؟
_ کاملاً.
🌿قنواء به رئیس زندان گفت: «این جوان، روزگاری جان ایشان را از مرگ حتمی نجات داده. خوب است که او و پدرش را آزاد کنید.»
_ مرا ببخشید بانو! چنین کاری، بدون دستور حاکم و یا وزیر، عملی نیست.
_ باشد. با پدرم صحبت میکنم. آنها را از سیاهچال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادیشان به شما ابلاغ شود.
_ اما این کار...
_ ضمناً از برخورد و همکاری خوب شما تعریف خواهم کرد.
_ از لطف شما ممنونم. ولی یادآوری میکنم که...
_ اگر این کار را نکنید، بد خواهید دید. رئیس زندان با کلافگی گفت: «اطاعت خواهد شد.»
_ آنها را به حمام🛁 ببرید و لباس👕 مناسبی بپوشانید. غذای🍛🍞 خوبی بهشان بدهید و جای زنجیر و شلاق را مرهم بگذارید.
به من اشاره کرد.
_ کسانی که جان ایشان را نجات دادهاند، نه تنها دشمن ما نیستند، بلکه از دوستان ما به حساب میآیند.
🍂قنواء در حالی این حرفها را میزد که نگران موش🐁 بزرگی بود که روی زنجیر🔗قطور، حرکت میکرد.
از سیاهچال و زندان که بیرون آمدیم، از قنواء تشکر کردم و گفتم:« به خلاف ظاهرت، خیلی مهربانی!»
حواسش جای دیگری بود.
_ حال عجیبی دارم! همین که حماد، زیر نور مشعل، سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد، بر خودم لرزیدم.
آشوبی در دلم افتاد. من هم متوجه چشمهای نافذ و چهرهٔ دلنشین حماد شده بودم. دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده. قنواء به من خیره شد و با خنده گفت: «قرار نبود حسادت کنی!»
🌱با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاهچال وحشتناک شده بودم. شاید اگر این کار را نمیکردم، همانجا از بین می رفت و با مرگش، ریحانه از او دل میکند. سری تکان دادم. سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم. اندیشیدم: «مرگ او چه فایده ای دارد؟ آن وقت ریحانه با مسرور ازدواج میکند.»
قنواء با شیطنت گفت: « حالا که حسادت می کنی، هر روز به او سر میزنم.»
حق با قنواء بود. نمیتوانستم به حماد حسادت نکنم.
🌾 ابوراجح را هیچ وقت مثل آن روز بعدازظهر، خوشحال ندیده بودم. وقتی داشتم ماجرای رفتن به سیاهچال و دیدن صفوان و حماد را موبهمو برایش میگفتم، با چنان شور و شعفی به حرفهایم گوش میداد که انگار داشتم افسانهای هیجان انگیز را تعریف میکردم. وقتی گفتم که چطور قنواء دستها را به کمر زد و به رئیس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کند و غذا و لباس به آنها بدهد، نیمخیز شد و مرا در آغوش کشید.
_ تو کار بزرگی کردی هاشم! همسر صفوان از نگرانی نزدیک است دیوانه شود. او حتی نمیداند آنها زنده اند یا مرده. باید بروم خبر بدهم و خوشحالشان کنم.
به من خیره شد.
_ فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد. ما همهٔ اینها را به تو مدیونیم. حداکثر، امیدوار بودم از آنها خبری بیاوری، اما تو با کمک قنواء، از آن دخمهٔ وحشتناک نجاتشان دادی. کاش می توانستم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم!... .
ادامه دارد...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌸تقدیم به سردار دلها #حاج_قاسم 🌺
نماز اول وقت و رضا شاه 👌
(پيشنهاد ميكنم بخونيد ، خيلى زيباست)
بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم
پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت
چند دقیقه. بعداز ورودما اذان مغرب گفتند
آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!
برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد
بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند
من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟
و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد...
درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم
ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم...
آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد...
گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه
بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت
پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!
به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!
حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی وبرای چی؟
شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!
همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!
منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.!
اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتندسردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم
چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز..
رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!
اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...
نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم :
قربان درخدمتگذاری حاضرم
شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و...
رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟
گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:
مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!
اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.!
بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!
ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم....
(خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)
به اندازه ارادت به امام رضا انتشار کن
التماس دعا
غروب #جمعه
کانال داستانهای18+ را در پیامرسانهای تلگرام و ایتا دنبال کنید
♨ تلگرام T.me/dastanhaye_18
♨ ایتا Eitaa.com/dastanhaye_18
سلام 💐
شب ســ❄️ــرد و زمستــ☃ــانی دوستان عزیزمون بخیر 🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت سی و هشتم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
همراه ما باشید... ✌️
🌸قسمت سی و هشتم🌸
🌳دلم می خواست با شجاعت به چشمهایش نگاه کنم و بگویم من فقط ریحانه را از تو می خواهم. ابوراجح از نزدیک به من نگاه می کرد، ولی نمیتوانست راز عذابدهنده ای را که در دل داشتم ببیند. با خودم گفتم: «چه فایده! حتی اگر او به این وصلت راضی شود، ریحانه حاضر نخواهد شد. اگر ریحانه هم راضی شود، وقتی با جان و دل من علاقه نداشته باشد، زندگیمان جز شکنجه ای همیشگی چه خواهد بود؟»
مسرور، روی سکوی مقابل، مرد تنومندی را مشتومال میداد. معلوم بود باز هم کنجکاو شده بفهمد که من و ابوراجح دربارهٔ چه موضوعی حرف میزنیم. از روزی که از ريحانه، جواب رد شنیده بود، دل و دماغی نداشت. احساس میکردم بیش از آنکه به ریحانه فکر کند، به حمام پدرش میاندیشد. زمانی که ابوراجح در اتاقش بود، مسرور چنان با مشتریها برخورد میکرد که انگار صاحب اصلی حمام است. چند بار تصمیم گرفته بودم این چیزها را به ابوراجح بگویم، ولی گفتم شاید اشتباه کرده باشم. از طرفی ابوراجح از غیبت بدش می آمد و چهره درهم می کشید.
_ این جمعه، تو و پدربزرگت، مهمان من خواهید بود. امیدوارم دعوتم را قبول کنید!
🌾این نهایت آرزوی من بود که بتوانم به خانهٔ ابوراجح بروم. شاید می توانستم ریحانه را ببینم. می دانستم بین من و ريحانه، دیوار بلندی است که هر رخنهای در آن، ناممکن به نظر میرسید، اما نمیدانم چرا ته دلم روشن بود. انگار فرشتهای به دلم می انداخت که ناامید نباش و به خدای مهربان توکل کن! تا جمعه، چهار روز مانده بود. دلم گواهی می داد که اتفاقات خوبی در پیش است. گرچه با حساب های عادی، بن بستی تیره را در مقابلم میدیدم، از دعوت ابوراجح خوشحال شدم.
_ با کمال میل دعوت شما را می پذیرم. پدر بزرگم مثل همیشه از دیدن شما خوشحال میشود.
🌱دقیقهای بعد با او ابوراجح در راه خانهٔ صفوان بودیم. به او که تند و بلند گام برمیداشت، گفتم: «من تا نزدیکی خانهٔ صفوان همراهیتان می کنم. سؤالی دارم که باید جوابش را از شما بشنوم.»
_ بپرس. اگر بدانم جواب میدهم. مرا ببخش که تند راه میروم. هرچه زودتر خانواده ای را از نگرانی در بیاورم بهتر است. گوشم با توست.
_ چرا امام زمان شما، شیعیانی را که در سیاهچال مرجان صغیر گرفتارند را نجات نمیدهد؟
انگار جواب را از پیش آماده داشت. بیدرنگ گفت: « قرار نیست ایشان در هر کاری، دخالت مستقیم داشته باشند. ارادهٔ خداوند این است که مردم شرایط خود را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگیشان بکوشد. اگر غیر از این باشد، همه دست روی دست میگذارند و در انتظار کمک های مستقیم آن حضرت مینشینند.»
🍁از میان هیاهوی بازار میگذاشتیم. به اطراف توجه نداشتم. از میان رنگها، بوها، سایه روشن ها و عابران میگذاشتیم. همهٔ حواسم به حرفهای ابوراجح بود.
_ این به معنای آن نیست که ایشان هیچ دخالتی در کارها ندارند. دخالت دارند، ولی معمولاً احساس نمی شود. برای همین، آن حضرت را به خورشید پشت ابر ⛅️ تشبیه کردهاند. گاهی خورشید را نمیبینیم، اما روشنایی و گرمای آن، همچنان سبب ادامهٔ زندگی موجودات روی زمین🌍 است. در مورد نجات شیعیان در بند، ممکن است آن امام مهربان به طور نامحسوس، مقدمهچینی کرده باشند. مطمئن هستی آن حضرت، در نجات صفوان و حماد، از سیاهچال، نقشی نداشتهاند؟ امیدوارم با دعای ایشان، مقدمات نجات بقیه هم فراهم شود.
🍃 از راهی فرعی از بازار بیرون آمدیم. هیاهو و ازدحام بازار را پشت سر گذاشتیم. سکوت و آرامش کوچه های خلوت، لذت بخش بود. ابوراجح به نفس نفس افتاده بود و سعی میکرد از سرعتش کم نشود. من هم دستبردار نبودم.
_ وقتی آن حضرت به داد کسی چون اسماعیل هرقلی میرسند و جراحت پایش را شفا می دهند، طبیعی است انتظار داشته باشیم به یاد دهها شیعهای باشند که در سیاه چال های خوفناک گرفتارند.
_ شکی نیست که آن حضرت به فکر ما هستند و دعاهای ایشان، بسیاری از خطرهای مهلک را از ما دور می کند. اگر حمایت و دعاهای ایشان نبود، شیعیان به دست امثال مرجان صغیر از بین رفته بودند. همانطور که برایت تعریف کردم، اسماعیل هرقلی در شرایط دشوار و ناگواری قرار گرفته بود. سید بن طاووس او را به جراحان حلّه و بغداد نشان داد. آنها گفتند نمیشود برایش کاری کرد. در آن وضعیت، اسماعیل فهمید که مداوا و نجات جانش تنها به دست خداست و بس. به جای بازگشت به حله، به سامرا رفت و با چنان معرفت و همتی، امام زمان را در درگاه الهی، واسطه قرارداد که آن حضرت به اذن خداوند به کمکش شتافتند... .
ادامه دارد...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
سلام 💐
شب ســ❄️ــرد و زمستــ☃ــانی دوستان عزیزمون بخیر 🌸
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت سی و نهم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
همراه ما باشید... ✌️
🌸قسمت سی و نهم🌸
🌳 از کنار کاروان کوچکی از شتران🐪 گذشتیم. نفس های صدادار ابوراجح، رشتهٔ صحبتش را مرتب قطع میکرد. بنیهٔ ضعیفی داشت.
_ اگر دقت کرده باشی، می بینی که شفای اسماعیل هرقلی، مسئلهای شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه، به پیروان امام زمان پیوستند و برای شیعیان هم قوت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آنها را فراموش کرده. دشمنان شیعه، ما را ملامت میکنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است، چرا به فکرتان نیست و کمکتان نمیکند. معجزههای غیر قابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی، جواب دندانشکنی است به یاوههای آنان.
دست ابوراجح را گرفتم. مجبور شد بایستد
_ طبق قولی که دادهام باید به دارالحکومه🏛 بروم. قنواء لابد اسبهارا 🐎 آماده کرده و منتظر من است. اگر به او قول نمی دادم، نمیتوانستم به سیاهچال بروم.
پیشانیام را بوسید و گفت:« اگر پرهیزکار باشی، خدا کمکت می کند. این کار که تمام شد، به مسجد می روم و برایت دعا 🤲 می کنم. تو امروز دل امام زمان را شاد کردهای. امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت، تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی!»
به طرف دارالحکومه که میرفتم، در پوست خودم نمیگنجیدم. دلم میخواست روزهایی که بین من و جمعه، فاصله انداخته بودند، هر چه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند.
☘ ناهارمان ماهی🐟 بود. امّحباب آن را عالی درست می کرد. هر وقت مهمان داشتیم، با دست پخت او، سرمان را بالا می گرفتیم. سر سفره، زیتون پرورده و ترشی مخصوص امّحباب هم بود. کم غذا خوردم. او ناراحت شد.
_ گربه🐈 از این بیشتر غذا میخورد. پدربزرگ👴 گفت: «اگر قرار است ناهاری شاهانه در دارالحکومه بخوری، بگو ما هم بیاییم!»
از ظرف شربت خرما و انگور🥃 کمی نوشیدم.
_ با شکم پر که نمیتوانم به سوارکاری بروم.
_ مبارک است! نمایش تمام شد؟ نوبت به سوارکاری رسید؟
امّحباب گفت: «چه عیب دارد! قنواء میخواهد به شوهر آینده اش نشان دهد که سوارکار قابلی است.»
هنوز از دعوت ابوراجح حرفی نزده بودم.
_ موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست. مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شدهایم.
_ مهمانی حاکم؟
سر تکان دادم.
_ حاکم خرواری چند است!
امّحباب گفت: « باید بگردم لباس مناسبی برای خودم آماده کنم. راستی، نگفتی کی دعوتمان کرده.»
_ ابوراجح ازمان دعوت کرده.
پدربزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید.
_ خدا را شکر! حال و حوصلهٔ رفتن به دارالحکومه را ندارم، اما رفتن به خانهٔ ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذت بخش است.
امّحباب لب ورچید و گفت: «حیف شد! من نمیتوانم بیایم. همهاش تقصیر این آقاست!»
به من اشاره کرد. پدربزرگ با بدگمانی گفت: «مثل اینکه اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم!»
_ آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم، امّحباب بیچاره را به خانهٔ ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد. حالا اگر ريحانه و مادرش، امّحباب را با ما ببینند، می فهمند که من او را به آنجا فرستاده بودم. آن وقت ابوراجح متوجه میشود که من به دخترش علاقه دارم و از اینکه ما را به خانه اش دعوت کرده پشیمان می شود. امّحباب گفت: «حالا تا روز جمعه! از این ستون تا آن ستون فرج است. یک
سیب🍎 را بالا میاندازی، صد تا چرخ می خورد تا پایین بیاید. باید ببینیم روزگار چه در آستین دارد. شاید خدا خواست و من هم آمدم و ريحانه را همانجا از پدرش برایت خواستگاری کردیم.»
به او گفتم: « در عمرم زنی به سادگی تو ندیدهام. برای رضای خدا، حرف که میزنی، کمی هم فکر کن!»
امّحباب قهر کرد و پشت به من نشست.
_ خجالت نکش! حرف دلت را بزن. یک بار بگو من خُل و چلم!
🍁در جمع کردن سفره کمکش کردم تا از دلش درآورم. فایده ای نداشت. پدربزرگ پیش از آنکه برای استراحت به اتاقش برود، گفت: «توی این دو هفته، روزی هزار بار از خدا خواستهام که ابوراجح و خانواده اش را به راه راست هدایت کند. خدا می داند چقدر دلم می خواهد روزی به خانهاش برویم که میان ما هیچ جدایی و فاصلهای در مذهب و اعتقاد نباش! افسوس! اینها آرزوهای قشنگی است که بعید است شاهد انجامش باشیم.»
امّحباب که گوش ایستاده بود، گفت: «تو چرا اینطور حرف میزنی ابونعیم! این چیزها که برای خدا کاری ندارد. برای او از آب خوردن هم راحتتر است.» خندیدم و گفتم: «چه میگویی امّحباب! خدا که مثل ما آب نمیخورد.»
پدربزرگ خندید. اما امحباب نگاه تندی به من انداخت و به آشپزخانه رفت. قهر که می کرد، جانِ آدم را به لبش
می رساند تا آشتی کند... .
ادامه دارد...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
سلام 🌷🌹
شب ســ❄️ــرد و زمستــ☃ــانی شما دوستان عزیزمون بخیر 🌺
امشب مهمون شمائیم با
❇️ قسمت چهلم
از داستان:
🔸رؤیــــ😴ـــای نیمه شب 🌘🔸
همراه ما باشید... ✌️
🌸قسمت چهلم🌸
🌴با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود، پنهان کرده بود. با کمک سرمه، دوده و موادی که خودش سر هم می کرد، چین هایی مردانه به پیشانی و دو طرف بینی👃، و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود👳🏿♀. کسی با دیدن آن قیافه نمیتوانست حدس بزند با دختری روبروست که چند خدمتکار، گوش به فرمانش هستند.
_ حالت چطور است هلال؟ از بانو قنواء چه خبر؟
سوار بر دو اسب 🐎 جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه🏛 بود، بیرون میرفتیم که گفت: «ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم. او و پدرش را به زندان عادی منتقل کردهاند. طبق دستور من، آنها را به حمام 🛁بردهاند و لباس👕 تمیزی پوشاندهاند. آنقدر خوشحال شدم که انگشترم💍 را به رئیس زندان بخشیدم!»
_ کنجکاو شدم بدانم چرا اینقدر خوشحال شدی؟ چرا می گویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد! اتفاقی افتاده؟
🍂شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد.
_ حماد جوان زیبایی است. اگر حالا او را ببینی، باور نمیکنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛ همانطور که کسی باور نمیکند من قنواء باشم.
_ این را که فهمیدی، خوشحال شدی؟
_ راستش نمیدانم چرا. او را که دیدم، احساس خاصی به من دست داد. سابقه نداشت.
_ امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاهچال؟
_ بدجنسی نکن! با این سؤالهای آزاردهنده، میخواهی از بازیهایی که به سرت آوردم، انتقام بگیری.
_ اگر تو عاشق♥️حماد شده باشی، خیالم تا حدی راحت میشود. دست از سر من بر خواهیداشت و سراغ او خواهی رفت. من هم میروم سراغ کار و گرفتاریهایی که دارم. از طرفی دلم برایت می سوزد، چون داری وارد همان بنبستی میشوی که من شدهام. این عشقی ممنوع و بیسرانجام است. پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگرزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاهچال افتاده، ازدواج کنی.
_ برای من تجربهٔ تازهای است، اما میدانم عشق، بدون آنکه اجازهٔ ورود بگیرد، هجوم میآورد. هرچه هست، هیجان انگیز است. احساس خوبی دارم!
🌾بیرون دارالحکومه از کنار چندنخلستان🌴گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل🏝 را گرفتیم و تا پل🌉، اسبها را به یورتمه وا داشتیم تا گرم شوند. عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسبها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانه اش می تاختم. بیرون شهر، کنار کاروانسرای، دست از مسابقه کشیدیم. اسبها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت. قنواء پرسید:
« سوارکاری را کِی یاد گرفتهای؟»
سواری حالم را جا آورده بود.
_ در نوجوانی؛ آن سالها که تابستانها به روستا میرفتیم.
_ شش ساله بودم که پدرم کرهاسبی🐴 به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یادگرفتن سوارکاری🏇 و تیراندازی🏹، جای خالیش را در زندگیِ پدرم پر کنم.
🍀کاروانی در دوردست، در حاشیه فرات دیده میشد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن. چند کشاورز👨🌾 توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جویهایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبک تری داشت. قنواء انگار دوست داشت هرچه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح میدادم قبل از غروب🌅 به شهر برگشته باشم. یورتمه میرفتیم تا بدن اسبها سرد نشود.
_ پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد!
_ ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهلبیت علاقه دارد.
_ مگر میشود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟
_ کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولاً مجبور است ساکت بماند.
_ وزیر هم ناصبی است؟
_ نمیدانم. فکر نمیکنم.
_ در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیدهام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
_ شنیده ام پرنده های قشنگی اند. کاش می توانستم آنها را ببینم!
_ قوها توی حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتریها به این دو پرنده علاقهٔ زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شدهاند. وزیر به بهانهای، سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینیاش، خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد... .
ادامه دارد...
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂 @dastanhaye_18 🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂