eitaa logo
داستانهای کودکانه_محمد حسین😎
52 دنبال‌کننده
51 عکس
5 ویدیو
0 فایل
فروارد داستان ها جایز نیست و اشکال شرعی دارد ادمین @farjampoor
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدوارم خوشتون بیاد🌹
شبتون بخیر 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان 😍 خوبید؟ خوشید؟ شرمنده چند وقت نتونستم داستان بذارم براتون منتظر داستان های جدید باشید😍😍👌👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
های_محمد حسین مادر بزرگ خوب🌸 محسن در صف نانوایی ایستاده بود. چند دقیقه بعد نوبت به او رسید . به نانوا سلام کرد وگفت :«لطفا دو نان ساده بدید .» نانوا هم جواب سلام او را داد و دو تا نان به او داد . محسن نان ها را گرفت و در زنبیل گذاشت ،و به سمت خانه حرکت کرد . در زد مادر بزرگ در را باز کرد. محسن با تعجب به او سلام کرد آخر قرار بود مادر بزرگ پس فردا بیاید . زنبیل را زمین گذاشت و به بقل مادر بزرگ پرید. مادر بزرگ گفت :«مادرت رفته مینا را از مدرسه بیاورد.» مینا خواهر بزرگتر محسن بود. محسن گفت :« من فکر کردم مادرم خانه است.» کمی مکث کرد و گفت :« مادرم ششما را تنها گذاشته و رفته می گویند خوب نیست مهمان را تنها گذاشت .» بعد به آشپز خانه رفت یک لیوان شربت خنک آورد وبه مادر بزرگ داد . مادر بزرگ آن را گرفت وروی میز گذاشت. محسن سریع دست مادر بزرگ را گرفت و بوسید . مادر بزرگ هم گفت :« دستت درد نکنه تشنه ام بود پسر خوب وبا ادب.» و اضافه کرد:«حالا به زیرزمین برو.» محسن با تعجب به مادر بزرگ نگاه کرد اما چیزی نگفت و به حرف مادر بزرگ گوش داد و به زیرزمین رفت . تعجب کرد . دو مرغ خوشگل آنجا بود . محسن یکی از آنها را بقل کرد و با خوشحالی به داخل دوید . مادر بزرگ نگاهی به محسن ومرغ کرد و با لبخندی گفت :«این ها جایزه ی حرف گوش کردنت.» محسن با مادر بزرگ کمی منچ بازی کرد تا مادر بیاید . مادر و خواهر کمی بعد از بازی آنها آمدند . مادر گفت : «سلام » بعد از چند دقییقه برای آنها شربت آورد و دید محسن و مینا داشتند با مرغ هایشان بازی می کنند . یک لیوان شربت به مینا و یک لیوان دیگر هم به محسن داد . و گفت :« بفرمایید شربت » و به محسن هم گفت :« پسرم دستت درد نکنه نان گرفتی » آنها مرغ ها را در قفسی گذاشتند و در زیرزمین بردند . بعد شربت خوردند و تاشب منچ بازی کردند. شب که شد پدر آمد . محسن آن را بغل کرد و بوسید پدر دستی به سر او کشید و مشمای بزرگ پسته ای را که در دست داشت به او داد. آنها دور هم نشستند وتا صبح پسته خوردند. (محمد حسین)😎 11 ساله @dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان های محمد حسین 😎 دفتر ریاضی🌹 دفتر ها همه در کیف بودند. دفتر علوم به دفتر فارسی گفت: "چرا امیر علی اینقدر در ما کثیف می نویسد." دفتر فارسی گفت: :" نمی دانم." دفتر ریاضی گفت: "من که دلم درد گرفته. آن قدر تند تند و کثیف نوشته. حالم دارد به هم می خورد." همه دفترها ناراحت بودند. فردای آن روز که امیر علی به مدرسه رفته بود، معلم گفت: " بچه ها دفتر های ریاضی تان را روی میز من بگذارید تا من تمرین صفحه ی 21 را ببینم. به محسن گفت :"پسرم تو دفتر های بچه ها را جمع کن. " محسن همه ی دفتر ها را جمع کرد و روی میز معلم گذاشت . معلم به بچه ها گفت: " نوبت، نوبتی، بیایید پای تخته و تمرین را حل کنید." در همین حال خودش دفاتر را نگاه می کرد. اول دفتر محمد را تصحیح کرد بعد محسن و.... نوبت به دفتر امیر علی رسید. معلم دید که چقدر خط خطی دارد. به امیر علی گفت: "امیر علی چرا اینقدر کثیف نوشته ای؟" امیر علی گفت:"خانم، من که همه را درست نوشته ام" خانم معلم گفت :"وقتی دفتر کثیف باشد بدتر از غلط نوشتن است." (محمد حسین دری ۱۱ ساله)😊 @dastanhay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا