#داستان_آموزنده
🔆بى نيازترين مردم
🍁عثمان بن عفان (خليفه سوم ) به وسيله دو نفر از غلامان خود، دويست دينار براى اباذر فرستاد و گفت :
- اباذر بگوييد عثمان به شما سلام مى رساند و مى گويد اين دويست دينار را در مخارج مصرف نماييد.
🍁غلامها سفارش عثمان را رساندند - ولى برخلاف انتظار كه درهم و دينار كليد هر مشكل است و شخصيتهاى بارز در برابر آن سر تسليم فرود آورده و زانوى ذلت به زمين مى زنند - اباذر اظهار بى رغبتى كرد و گفت : آيا به هر يك از مسلمانان اين مقدار داده شده ؟
غلامها گفتند: نه ! فقط براى شما از طرف خليفه عنايت شده است .
🍁اباذر: من فردى از مسلمانان هستم . هر وقت به هر كدام از آنان اين مقدار رسيد، من هم قبول مى كنم و الا نه .
🍁غلامها: عثمان مى گويد اين مبلغ مال شخصى خود من است . قسم به خدايى كه جز او خدايى نيست ، هرگز آميخته به حرام نشده و پاك و حلال است .
🍁اباذر گفت : ولكن من احتياج به چنين پولى ندارم و من فعلا بى نيازترين مردم هستم .
غلام ها: خداوند تو را رحمت كند ما در منزل تو چيزى از متاع دنيا نمى بينيم كه تو را بى نياز كند؟
🍁اباذر: چرا! زير اين روكش كه مى بينيد، دو قرض نان جوين هست كه چند روزيست همين طور آنجا مانده اند و اين پول به چه درد من مى خورد. به خدا سوگند! كه نمى توانم اين درهم و دينار را بپذيرم . اگر زمانى كه به اين دو گرده نان قادر نباشم . خداوند آگاه است كه بيشتر از دو قرص در اختيار من نيست . پروردگار را سپاسگزارم كه مرا به خاطر محبت و ولايت اهل بيت پيغمبر خود على بن ابى طالب و اهل بيت او از هر چيزى بى نياز كرده و از رسول خدا چنين شنيدم و براى من پيرمرد زشت است دروغ بگويم . اين پولها را برگردانيد و به ايشان بگوييد من نيازى به آنچه در دست عثمان است ندارم ، تا روزى كه خداى خويش را ملاقات كنم و او را در پيشگاه پروردگار به دادخواهى گيرم . آرى ! خداوند بهترين قاضى است ميان من و عثمان بن عفان .
هواشناسی اعلام کرد
ابرهای رحمت خدا
درماه مبارک رمضان
24 ساعته
ثانیه به ثانیه
درحال باریدنند
لطفا هرگونه چتر گناه را
ازروی سرخودبردارید
تادل وجانتان
خیس باران
لطف و رحمت الهی شود
نماز و روزه هاتون قبول ...🙏
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#ضرب_المثل
فکر نان کن که خربزه آبه
درروزگاران قديم دو دوست بودند که کارشان خشتمالي بود . از صبح تا شب براي ديگران خشت درست مي کردند و اجرت بخور و نميري مي گرفتند. آنها هر روز مقدار زيادي خاک را با آب مخلوط مي کردند تا گل درست کنند ، بعد به کمک قالبي چوبي ، از گل آماده شده خشت مي زدند .يک روز ظهر که هر دو خيلي خسته و گرسنه بودند ، يکي از آنها گفت : " هرچه کار مي کنيم ، باز هم به جايي نمي رسيم . حتي آن قدر پول نداريم که غذايي بخريم و بخوريم . پولمان فقط به خريدن نان مي رسد . بهتر است تو بروي کمي نان بخري و بياوري و من هم کمي بيشتر کار کنم تا چند تا خشت بيشتر بزنم . " دوستش با پولي که داشتند ، رفت تا نان بخرد . به بازار که رسيد ، ديد يکجا کباب مي فروشند و يکجا آش، دلش از ديدن غذاهاي گوناگون ضعف رفت . اما چه مي توانست بکند ، پولش بسيار کم بود . به سختي توانست جلوي خودش را بگيرد و به طرف کباب و آش و غذاهاي متنوع ديگر نرود .وقتي كه به سوي نانوايي مي رفت ، از جلوي يک ميوه فروشي گذشت . ميوه فروش چه خربزه هايي داشت! مدتها بودکه خربزه نخورده بود . ديگر حتي قدرت آن را نداشت که قدم از قدم بردارد . با خود گفت : کاش کمي بيشتر پول داشتيم و امروز ناهار نان و خربزه مي خورديم . حيف که نداريم . تصميم گرفت از خربزه چشم پوشي كند و به طرف نانوايي برود. اما نتوانست. اين بار با خود گفت: اصلا ً چه طور است به جاي نان، خربزه بخرم. خربزه هم بد نيست، آدم را سير مي کند. با اين فکر ، هرچه پول داشت، به ميوه فروش داد و خربزه اي خريد و به محل کار ، برگشت.در راه در اين فكر بود كه آيا دوستش از او تشکر خواهد کرد؟ فکر مي کرد کار مهمي کرده که توانسته به جاي نان، خربزه بخرد. وقتي به دوستش رسيد ، او هنوز مشغول کار بود . عرق از سر و صورتش مي ريخت و از حالش معلوم بود که خيلي گرسنه است . او درحالي که خربزه را پشت خودش پنهان کرده بود ، به دوستش گفت : " اگر گفتي چي خريده ام؟ "دوستش گفت : " نان را بياور بخوريم که خيلي گرسنه ام . مگر با پولي که داشتيم ، چيزي جز نان هم مي توانستي بخري؟ زود باش . تا من دستهايم را بشويم، سفره را باز کن."مرد وقتي اين حرفها را شنيد ، کمي نگران شد و با خود گفت: " نکند خربزه سيرمان نکند. " دوستش که برگشت ، ديد که او زانوي غم بغل گرفته و به جاي نان ، خربزه اي درکنار اوست.در همان نگاه اول همه چيز را فهميد . جلوي عصبانيت خودش را گرفت و گفت:" پس خربزه دلت را برد؟ حتما ً انتظار داري با خوردن خربزه بتوانيم تا شب گل لگد کنيم و خشت بزنيم ، نه جان من ، نان قوت ديگري دارد . خربزه هر چقدر هم شيرين باشد ، فقط آب است. "آن روز دو دوست خشتمال به جاي ناهار ، خربزه خوردند و تا عصر با قار و قور شکم و گرسنگي به کارشان ادامه دادند .از آن پس ، هر وقت بخواهند از اهميت چيزي و درمقابل ،بي اهميت بودن چيز ديگري حرف بزنند ، مي گويند : " فکر نان کن که خربزه آب است . "
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
661K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨رمضــآن عجب ماهی است...
🌸✨خوابیدن مان عبادت حساب میشود...
🌿✨نفس کشیدن مان تسبیح خداست...
🌸✨یک آیه ثواب یک ختم قرآن دارد...
🌿✨افطاری دادن به یک نفر
🌸✨ثواب آزاد کردن یک اسیر دارد...
🌿✨و تمام گناهان را به عبادت
🌸✨و توبه ی تو می بخشند...
🌿✨وقتی خـــدا میزبانِ مهمانی شود
🌸✨معلوم است سنگ تمام می گذارد...
🌸✨الـــتـــمـــاس دعـــا🤲
.
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در این ویدئو که یک برنامه زنده تلویزیونی است کودک سه سالهای را می بینید که چقدر شیرین و زیبا قرآن می خواند و همه را غافلگیر می کند.خوشنودی آقا
امام زمان
صلوات
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :
ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله
زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج
افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند
سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
که بسیار زیبا بود ولی من او را
نخواستم چون از مغز خالی بود
به بخارا رفتم : دختری دیدم بسیار
تیزهوش و دانا ولی من او را هم
نخواستم چون زیبا نبود
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا
شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود.ولی با
او هم ازدواج نکردم.
دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به
دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم
هیچ کس کامل نیست.
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد.
روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت.
بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود.
ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد.
قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.» به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟
ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که چگونه گره از کار ما بگشاید. برای خدا زمان تعییین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد.
درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند.
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
📚این حکایت رو بخونید و ببینید براتون آشنا نیست؟!
"ابن هرمه" شاعر مدح سرای حجازی به نزد منصور، خلیفه عباسی آمد، منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد و پرسید؛ چیزی از من بخواه! ابن هرمه گفت: به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا شلاق نزنند!
منصور گفت: باید حد جاری شود، را راهی نیست، چیز دیگری بخواه و اصرار کرد. اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد!
سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند: هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه!!
از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها میرفت و کسی از ترس شلاق خوردن معترضش نمیشد!
این حکایت منو یاد نحوه برخورد با افشا کنندگان مفاسد اقتصادی میندازه ...
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
🍁
#حکایت
✍چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
👌در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
17.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای بی نظیر ، زیبا و عالی به زبان شیرین فارسی
اسما زیبای خداوند را تا حالا فقط عربی شنیدیم...
حالا به زبان شیرین فارسی بشنويم....