#تعمیرکار
موتور کشتی بزرگی خراب شد . مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند!
سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند... وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند.
مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد.
یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد:
او واقعا هیچ کاری نکرد! ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟ بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟
مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد:
ضربه زدن با آچار ۲دلار تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود ۹۹۹۸ دلار وذیل آن نیز نوشت:
تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد میتواند همه چیز را تغییر بدهد...
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
🔻غلام
✨روزی شخصی در کوچه ای می گذشت، ناگهان غلامی را دید. از اینکه چشم بر زمین دوخته خوشحال شد و قصد خریدنش را کرد. از او پرسید می توانم تو را به غلامی برگزینم؟
گفت:آری.
گفت: نامت چیست؟
گفت: هرچه تو بگویی.
گفت: از کجا آمده ای؟
گفت: هر کجا که تو بخواهی.
گفت: چه کار می کنی؟ گفت: هر چه تو بگویی.
ناگهان صاحب به گریه افتاد و گفت: ما نیز باید برای صاحبمان (خدا) اینگونه باشیم و رو به غلام کرد گفت: تو آزادی.
#حکایت
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
#داستان
🔻مِهر پنهان خدا (شکر گزار باشیم)
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ بیمار ﺷﺪ و ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯی ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو، ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان، برگه تسویه حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩند تا هزینه جراحی را بپردازد.
پیرﻣﺮﺩ همین که برگه را گرفت؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ. ﺑﻪ ﺍﻭ گفتند که ﻣﺎ میتوانیم ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ میکرد.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ گفتند: میتوانیم ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم، ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ.
ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪند و از او پرسیدند: ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ؟ نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﺩ، ﺑﻠﮑﻪ چیزی که مرا به گریه میاندازد، این است ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ.
🌷
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی بود، ولی او را ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و درویش چیزی ندارد.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را میشناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک مهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم.
نابینا یک مهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظهای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمهای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.)
بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این مهمانیهای مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمیتوانی بشوی.
✨العزه لله جمیعا.✨
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
💫"ﺁﺩﻣﻬﺎ " ﻫﻢ ﻣﺜﻞ "ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻫﻨﺪﺳﯽ " ﻫﺴﺘﻨﺪ :
👈 ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ " ﻣﻮﺍﺯﯼ" ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!
👈 ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ "ﻣﺘﻘﺎﻃﻌﻨﺪ " ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺳﻮﻫﺎﻥ ﺍﻋﺼﺎﺏ، ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺭﻭ ﻣﺦ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ !
👈 ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ "ﻧﻘﻄﻪ ﺍﻧﺪ" ﮐﻮﭼﮑﻨﺪ ﻭ ﻗﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ!
👈 ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ "ﭘﺎﺭﻩ ﺧﻄﻨﺪ " ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮﺷﻮﻥ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟!
👈 ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ "ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺍﻧﺪ " ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺸﺎﻥ
ﺩﺍﺭﻧﺪ،ﻣﻮﺝ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ!
👈 ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ "ﻣﺜﻠﺜﻨﺪ " ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﮐﻨﯽ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺗﯿﺰ ﻭ ﺭﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻣﺜﻞ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺧﻄﺮ ﻣﯿﻤﺎﻧﻨﺪ!
👈 ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ "ﻣﺮﺑﻌﻨﺪ " ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﻨﻈﻢ ﻭ ﺧﺸﮑﻨﺪ!
👈 ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﻫﻢ "ﺧﻂ ﺧﻄﯿﻨﺪ " ﻣﺜﻞ ﻣﺎﯾﻌﺎﺕ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﻇﺮﻓﺸﻮﻥ ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ ﯾﻪ
ﺑﺎﺭ ﺧﻂ ،ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﯿﺰ، ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺧﺸﮏ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﺻﻤﯿﻤﯽ !
🌹 ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ " ﺩﺍﯾﺮﻩ ﺻﻔﺖ " 🌹
🌱⃟🌸๛
•┈┈•❀🌸❀•┈┈•
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاشکی اربعین با دست ساقی ...
🔻خانه کلنگی
🏚🏚🏚
سعید در بنگاه نشسته بود که خانهای برای ورثه و کلنگی به قیمت خوب و مناسبی برای خرید پیدا میکند.خانهای کلنگی و فرسوده در قسمت خوب شهر به قیمت 150 میلیون خریداری میکند. وراث که وضع مالی خوبی داشتند و به دنبال فروش خانه پدری و تصاحب سهمالارث خود بودند و عجله داشتند به شهر خود برگردند، سعید با مکر و ترفند از فرصت استفاده کرده خانه را در یک ساعت به قیمت ارزان معامله میکنند. یکی از وراث که برادر کوچک بود در تهران دانشجو بود که به سایر برادران وکالت فروش داده بود. سایر برادر و خواهران نیاز مالی نداشتند مگر برادر کوچک.
برادر کوچک به سعید زنگ میزند و از فروش آن سهم نارضایتی و اظهار اغفال میکند و از سعید میخواهد که مبلغ 5 میلیون به او بدهد؛ اما سعید که چشمش را مال دنیا کور کرده بود با وجود خریدار داشتن خانه کلنگی به قیمت 220 میلیون بعد از ده روز و سود 70 میلیونیِ باد آورده، راضی به راضی کردن و دادن حق برادر کوچک نمیشود. دست آخر که برادر کوچک ناامید میشود و او را نفرین و حق اش را به خدا برای گرفتن می سپارد.
جلوی خانه کلنگی سعید کارگران کارخانهای ساعت 6 صبح منتظر سرویس کارخانه میایستادند. پنجشنبه دوم آذر دو روز مانده به عاشورای حسینی، یک علم عزاداری جلوی خانه کلنگی بر بالای تیر چراغ برقی زده بودند. شب قبل بادی زده و علم را به حرکت در آورده بود. گوشه علم که با طنابهای سبزی حلقوی دوخته شده بود، یکی از این حلقهها بر دیوار خانه کلنگی خانه سعید زیر یک آجری که ملات زیر آن پوسیده بود گیر میکند. ساعت 6 صبح باد شدیدتر میشود و بر علم میزند. در این حال همان ریسمان حلقوی علم،آجر را از جا میکند و بر سر کارگری میاندازد که زیر آن آجر به دیوار تکیه داده بود و منتظر سرویس کارخانه بود و همانجا کارگر جان میدهد.
بعد از کلی شکایت خانواده مقتول، سعید به علت سفت نکردن دیوار خانهاش و عدم نصب تابلوی هشدار به رهگذران عبوری به عنوان ضامن قتل شناخته میشود و خانه کلنگی را به همراه طلاهای همسر خود میفروشد و دیه مقتول را میپردازد...
🏚🏚🏚
#پند
#داستان
#داستان_های_خوب
https://eitaa.com/dastanhayekhob