eitaa logo
داستان مدرسه
682 دنبال‌کننده
761 عکس
451 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از شاگرد نانوایی در شیراز تا آقایی غزلِ ایران، حافظ 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از 👇شدیدا توصیه میشود
مدیریت نوین کلاس و ارتباط موثر 🧩آموزش های آموزشی و کاربردی 🎯نحوه ارتباط و برخورد با ⛏ترفند افزایش دقت و دانش آموزان دوره های تخصصی ویژه معلمان https://eitaa.com/joinchat/2771910870Ca6fcd30ba6 وارد شوید 👆
هدایت شده از تبلیغات فرهنگیان
🔶 فرصــتی عالی برای معــلم شدن 🤩 💢 جذب مجدد با شرایطی استثنایی 🟣 با چه مدرکی میـخوای ثبت نام کنی؟ حوزوی / لیسانس و بالاتر / دیپلم روش بــزن تا شـــــرایط رو بــدونی👆 این فرصت استخدامی از دست ندید👇 🔷 دفترچه ثبت نام و شرایط استخدام ۱۹۷هزار معلم رو مشاهده کنید 👇اینجا👇 https://eitaa.com/joinchat/250151368C01558f0fdc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مدرسه من
🔴 جذب فووری معلم‌ و آموزش و پرورش با شرایطی عالی با هر مدرک‌تحصیلی 🤩 🔶 زودباش اینجا ببین👇دفترچه👇 https://eitaa.com/joinchat/250151368C01558f0fdc 💥 ☝️اینجا
کوروش کبیر بر اساس کتاب هارولد لمب قسمت دوم فصل :۱ نشیمن در کوهستان کوروش جوان از معلومات او حیرت کرد و از کمبوجیه حقیقت امر را پرسید کمبوجیه به فکر رفت و ریش کوتاه خاکستری خود را با دست مالید و گفت: «تا مقصود چه باشد میان قبایل ،ما مرا پادشاه بزرگ میشناسند ولی خارجیان مرا شاه کوچک می نامند کوروش :گفت عقیده خودت چیست؟ کمبوجیه پس از اندیشه چنین اظهار داشت: «من که کمبوجیه باشم میگویم این سرزمین پارس را که من دارم و اسب های خوب و مردان نیک .دارد خدایان بزرگ به من عطا کرده اند و به یاری آنان آنجا را نگهداری میکنم این را کمبوجیه خود به خود میگفت و در ضمن جوابی به کوروش بود که در آن موقع قانع شد؛ ولی چند سال بعد که آن را به خاطر می آورد خوشش نمی آمد ولی میدانست که پدرش راست گفته این جوان را که نام چوپان داشت چنین آموخته بودند که مهمترین چیز راستگویی است. این گونه جوانان در آن روزگار که هنوز به سن شمشیر بستن نرسیده بودند چنین مطالب را در دربار از آموزگاران خود فرا می گرفتند در نخستین روشنایی روز، خواه با شعله ی سرخ ،آفتاب خواه با پرده ی تار باران آنان بر پلکان سنگ سیاه گرد می آمدند. کمبوجیه در نظر داشت در سردر و سوی پلکان ،پهناور مجسمه ی سنگی ارواح کار بگذارد تا کاخ او را نگهبانی کنند ولی از این عمل منصرف شد و گفت برای انتخاب بهترین نگهبانان درگاه فکر زیادی باید کرد نیزه داران و شکاریان هم به نگهبانی سر در او نمی پرداختند، فقط غلامانی مانند امبا در آنجا چمباتمه می نشستند و منتظر شدند تا می چون اعیان برای دیدن کمبوجیه بیایند و از اسب پیاده شوند، لگام آنها را بگیرند. این آیندگان چند صد قدمی در راهی که از آجر قرمز وسط باغی پر از درختان چنار کشیده شده بود میرفتند؛ آنگاه غالباً شاه را مشاهده میکردند که از ایوان خانه به باغبان بانگ میزند مهمانان متشخصی که از بین النهرین میآمدند وقتی تنه های گرد درختان را که ایوان بر روی آنها استوار بود دیدند لبخند زدند و کمبوجیه با عصبانیت اظهار داشت خانه او معبد نیست که تا با ستونهای سنگی صاف استوار شده باشد. ولی حقیقت امر آنکه میلی هم نداشت ببیند سنگهای تراشیده را بیاورند و به باغ و کاخ نوبنیاد او حمل نمایند. پسرانی که در مدارس درباری درس میخواندند به اشارات نوشتنی آشنا نبودند و ناچار به کلمات شفاهی آموزگاران خود اکتفا میکردند البته اگر دروغی میان آن کلمات آنان اندیشه ی نابجایی فرا می.گرفتند و چون نمیتوانستند با قلم روی الواح بر کاغذ پاپیروس بنویسند ناچار بودند هر چه را میشنیدند مانند دانهی غربال شده که در محفظه ی خشک نگهداری میشود در حافظه خود ذخیره کنند نشستند و به شاعران و سرایندگان که داستانهای سرزمین نیاکان خود ایران و مسکن قدیمی شان آریان ویج که در شمال شرق واقع بود میخواندند گوش میدادند مراقبت میشد تا کوروش فراموش نکند که وی آریایی و سوارکار و کشورگشاست. وی سرودهایی را که به نام آفتاب و هفت اورنگ آسمان شمالی خوانده میشد گوش میداد و حکمت معالجه با گیاه و فلسفه ی اعداد را فرا میگرفت و مجبور بود مسایل مربوط به اعداد را در ذهن خود حل کند و به مطالب بغرنج جواب پیدا دهد نظیر این که آن چیست که قله ی کوه ها را می پوشاند، سپس ناپیدا میگردد و به دره ها میرود و بار دیگر ناپیدا میگردد تا انسان و حیوان را غذا بدهد البته برف است که آب میشود که به شکل رودخانه در میآید و حبوبات را سیراب میکند جوانان مسن تر که ریش داشتند و شمشیر به کمر میبستند تمام این گونه تعلیمات را برای کودکان خلاصه و آسان میکردند و میگفتند آنچه که مهم است شخص باید سواری خوب بداند و تیراندازی آموزد و راستگو باشد کوروش اولین فرزند مادری بود که در جوانی ،درگذشت پس برادر نداشت ولی نابرادری و عموزادگان داشت که با او در می آمیختند مخصوصاً پسران جنگاوران و اعیان و اشراف به او کج نگاه میکردند زیرا او را یکی از اهالی پاسارگاد میدیدند که رجحانی به آنان نداشت. دانش آموزان پس از نهار برای سواری به چمن زارها میرفتند و در رودها شنا میکردند و تیراندازی یاد میگرفتند. کوروش به دیگران برتری نداشت مگر در شنا و در آن موقع حرفهای مسخره آمیز آنان را در باب خود می.شنید روزی دسته ای از جوانان مسن تر قرار دادند او را به بازی شمشیر فرا خوانند؛ و او ممنون .شد آتش روشن کردند و دامن های خود را به کمر زدند و مخمر هومه نوشیدند آن گاه آواز شروع شد و نی و دهل به صدا درآمد و جوانان شروع به جستن کردند و با شمشیرها به هم تا سپرها کوبیدند چنان که بیش از رقص به جنگ شبیه شد و شمشیرها از خون هماوردان رنگین گشت ولی هیچ یک تسلیم دیگری نمی شد و از زخمی شدن نمیترسیدند.
این رقص ،شمشیر میان جوانان متداول بود و از عادات قدیمی آریایی ها به آنان رسیده بود که بر کمر اسب میگشتند و چادر نشین بودند و به دور آتش انجمن میکردند کوروش هفت ساله از این داستان خبری نداشت ولی رقص و دهل زنی خون او را می شورانید. سرانجام جوان رشیدتری به نام مهرداد پسر یکی از رؤسای ماسپی به سوی وی آمد و به او گفت آیا میترسی؟ کوروش گفت: نه. مهرداد عادتاً با پسری صحبت میکرد سر خود را که زلفی زردرنگ از آن آویزان بود تکان میداد مچ کوروش را گرفت و بازوبند شاهی را به سوی نور بلند کرد و گفت تو نقش اژدها را در این بازوبند داری هیچ به صورت شیطانی این دیو کرده ای یا نه؟ من آنها را در همین تاریکی دیده ام و اژدها در آن جا کمین کرده، می ترسی پیش بروی و با او روبرو شوی؟ کوروش به اندیشه رفت تو گویی باید لغزی را جوابگویی کند با این که رعبی به او رو داد میدانست که نباید در مقام آزمایش شجاعت با عقب گذارد پس سرش را تکان داد نگاه مهرداد گفت: «بسیار خوب ما راه را به سوی کمینگاه نشان میدهیم ولی باید تا صبح منتظر باشی وگرنه اژدهای سه رویه و مارهای پیچان را نخواهی دید. آنگاه اسبها را برداشتند. ماسپی پیش و کوروش از میانه و پسری دیگر از پس به راه افتادند ولی کوروش پیش از لگام کردن اسب خود به سگبان خود که «گر» نام داشت دستور داد سگ را که شبانگاه دم در خوابیده بود با خود نگاه دارد پس از آتشگاه عزیمت کردند و از سوی رود به راه افتادند و مدتی از وسط بوته گذشتند تا اینکه کوروش در روشنایی ستاره گاه به دیدن پیرامون خود قادر شد. در این بین محیط را مه گرفت و همراهان به او گفتند که دیگر بلند حرف نزند کوروش بوی نمک استشمام کرد و دریافت که نزدیک دریاچه ی راکد شور و نیستان ساحلی .هستند در اینجا مهرداد به ۳۰ / . کورش کبیر اطراف نگریست و به دو سنگپاره که دور آنها از رسوب نمک سفید شده بود رسید آن گاه به کوروش اشاره کرد پیاده شود و لگام کره اسب را از دست او گرفت و به گوش او گفت راه میان بوته ها را پیش بگیرد تا به سنگی که برپاست و سه سر برابر آن دست به سینه بایستد و صدا نکند و اگر این کار را درست انجام دهد صدای دیو را خواهد شنید که به کمینگاه خود میآید و صدای اژدها را نیز خواهد شنید پس آنان برگشتند و کوروش از میان انبوه بوته ها عبور نمود و معبری به نظرش رسید ولی مسیر خود را به واسطه ی مه غلیظ درست تشخیص نمی داد گاهی دور او قشر نمک لمعه میزد یکباره قشر بشکست و پاهایش در آن فرو رفت و احساس کرد نمک سرد پاهای او را می مکد در این حال شامهی او را عفونت فرا گرفت و بخاطرش آمد که دم اژدهای زهرآگین است و از بیم خون در عروقش سرد شد. وقتی دستهای جوینده ی او سنگ تار سردی را که بلندتر از خودش بود تماس نمود، فریاد خود را در سینه حبس کرد و سنگ بزرگ به چشم ،او، با سه سر دیده شد که گویا به سوی او خم میشد ناگهان به زانو افتاد و دستهای برکشیده اش در گل یخ زده فرو رفت. بوته های اطرافش به نظرش عظیم میآمد و خیال میکرد اگر راه خود را گم کند ممکن است به گودیهای لجن راکد بیفتد که نه بتواند بدود و نه شنا کند. پس در صورتی که رفته رفته سردتر میشد در انتظار بماند تا این که صدایی خاموشی را بشکست گویی چیزی از همان گذرگاه پشت سر او به سوی سنگ می،آمد و آن ذیروح بود، زیرا صدای شهیق و زفیر او شنیده میشد میشد پسر پسر با انگشتان لرزانش بازوبندش را چنگ زد و آهسته :گفت من کوروش هستم پسر پادشاه بزرگ هخامنشی از نژاد آریایی اساساً هر وقت ترسی به او روی میداد این جمله را تکرار می.کرد حیوان در پشت سر او در لجن نمک تقلا می کرد و نفس میزد کوروش یک باره فریادی برآورد و خنده زد معلوم شد او «گر» بوده که به سوی او می.آمد این سگ نیرومند شکاری از دست سگبان رها شده و ایز اسبها را گرفته و به سنگ سیاه با طلاق رسیده بود در آنجا نفسی برآورد و به اطراف نگاه کرد. روی یک بوته ی پهن شده به روی دستهای خود بیارمید و خواب او را در ربود کوروش آسوده خاطر گشت زیرا اگر خطری در پیش بود سگ او را متوجه میساخت 🧑‍🌾پایان قسمت دوم 🧑‍🌾 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۳ و ۴۴ بعدازاینکه زن عمو و مائده رو رسوندم خونشون برگشتم خونه. وارد سالن شدم دیدم سارا رو مبل لم داده و با گوشیش ور میره -هِی:/ نگاهش بهم افتاد و لبخند دندون نمایی زد -سلام بر برادرعزیزم -امشب خیلی سرحال هستی سارا خانم، خبراییه -نه والا چه خبری مامان: -وا، سارا رو کرد سمتم و گفت: -واسش خاستگار اومده سارا: -عه ماماااان حدس زدن اینکه کی اومده خاستگاریش اصلا سخت نبود -آخ آخ، ایلیا چطوری عقلشو داد دست تو؟ سارا: -تو از کجا فهمیدی؟ -وقتی زن عمو اینجا بوده خو معلومه کدوم دیوانه ای ازت خاستگاری کرده سارا: -درموردش درست حرف بزن -ای‌دختره‌ی چشم سفید، ازالان داره ازش حمایت میکنه به اطراف نگاه کردم و با دیدن ملاقه روی اپن سمتش رفتم، سارا هم وقتی دید دستم ملاقه‌س از جاش بلند شد و دوید منم دنبالش دویدم سارا: -امیرعلی بخدا دست بهم بزنی جیغ میکشم فهمیدیییی -جرعت داری وایسا از پله ها بالا رفت وبه اتاقش پناه برد سارا: -مامااااان، بیا این پسرتو جمعش کن بااینکه خندم گرفته بود آروم یه مشت به در زدم -جرعت داری پاتو از اتاق بذار بیرون مامان: -چه خبرتونه شما دوتا، عین موش و گربه به جون هم افتادین، امیرعلی ملاقه‌م کو؟ خندیدم و از پله ها رفتم پایین.ملاقه رو سمت مامان گرفتم -بفرمایید ملاقه رو ازمن گرفت و آروم کوبوندش تو سرم -آخخخ مامان: -الکی آخ و واخ نکن آروم زدم،یخورده از ایلیا یاد بگیر داره زن می‌گیره -شما باز شروع کردی، رفتی سراغ زن‌گرفتن من، من یه بار تو عمرم رفتم خواستگاری برای هفت پشتم بسه مامان: -گلوت هنوز پیش مائده‌س، مگه نه؟ اینو که خوب میدونم آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین -من برم لباسامو عوض کنم باقدم های تند سمت اتاقم رفتم و پشت سرم در رو بستم. در برابر دلم کم اورده بودم،نمیتونستم فراموشش کنم،اصلا نمیشد،هرکاری میکردم تا فراموشش کنم نمی‌شد، اینم سرنوشت منه دیگه. گاهی عقل دیگه فرمان نمیده، مثل الان من! بلاخره شب خاستگاری رسید، حالا از سارا چه خبر؟ عرضم به حضورتون یه بار از پله ها افتاد، یه بارم انگشت کوچیکه پاش خورد به لبه مبل، الانم لیوان آب ازدستش افتاد شکست عزیزجون: -واااا، این دختره امشب چش شده؟ مامان چشم غره ای برای سارا در کرد و گفت: -ملت دختر دارن، ما هم داریم بااین حرف مامان زدم زیرخنده سارا: -امیرعلیییی -دست و پاچلفتی‌ای بیش نیستی سارا: -ببین یه باردیگه سربه سرم بذاری تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم -لااقل مواظب باش بعدا چای رو نریزی رو اون بیچاره، چون اونوقت باید مجلس خواستگاریتونو تو بیمارستان برگزارکنید، خخخخ همون لحظه صدای آیفون اومد، بلندشدم و دکمه رو زدم، با ورودشون به تک‌تکشون سلام کردیم، ایلیاهم گل رو تقدیم سارا کرد. دور هم نشستیم و پدران گرامی و بابابزرگ باز درمورد آب و هوا و اقتصاد حرف زدن،البته بیشتر حرفاشون هم در مورد فوتبال بود. ایلیای بدبخت هم هی به دوروبرش نگاه می‌کرد، خندم گرفته بی‌بی:-آقایون اگه حرفاتون تموم شد بریم سراغ اصل مطلب؟ بابا: -بله بله بفرمایید از بین حرفایی که زدن فقط فهمیدم ایلیا تازگیا تو یکی از آزمایشگاه ها مشغول کاره، آفرین. بعداز چندلحظه مامان، سارا رو صدازد اونم با سینی چایی به جمعمون پیوست و به تک تکمون چای تعارف کرد، آخر سر هم کنار مامان نشست. زنگ گوشیم به صدا دراومد، و من با گفتن "با اجازه" سمت حیاط رفتم، رامین بود -سلام داداش -سلام رامین جان -امیرعلی، یه خبرمهم واست دارم -چیشده؟ -فردا صبح قراره بار رو وارد ایران کنن -چی؟مگه یکشنبه نبود -مثل اینکه برنامشون عوض شده -خیلی خب، ساعت چند؟ -حدودای ساعت شیش بامداد -به بچه ها خبربدین همشونو واسه عملیات فردا آماده کنید، منم تا یک ساعت دیگه میام -باشه خیالت راحت فعلا تماس رو قطع کردم، استرس مثل خوره افتاد به جونم، این عملیات، یکی از مهمترین عملیاتمونه نفس عمیقی کشیدم و دوباره برگشتم داخل خونه یک ساعت بعد همه برگشتن خونشون -مامان، بابا، من باید برم اداره بابا: -برای چی؟ اونم این وقت شب -راستش، فردا ماموریت داریم، ازامشب باید آماده باشیم مامان: بازم ماموریت؟ -مامان جان کار ما همینه دیگه سارا: -مواظب خودت باشی ها -چشم، نگران نباشید، فقط دعام کنید مامان که بغض کرده بود گفت: -خدا به همراهت پسرم لبخندی زدم و ازخونه رفتم اتاقم لباس‌های نظامی رو پوشیدم و نگاهی به خودم تو آینه کردم، زود خودمو رسوندم اداره. باید همشونو دستگیر کنیم، هر طور شده، حتی به قیمت جونمون هم که شده باید اونارو دستگیرشون کنیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۵ و ۴۶ به اطراف بیابون نگاه میکردیم که صدای بی‌سیم توجهمو به خودش جلب کرد -از فرهاد به امیرعلی -امیرعلی به گوشم -کامیون محموله بار داره می‌رسه -کاظمی هم هست؟ -نه خیر -خیلی خب تمام رامین: -چیشد؟ -کامیون داره میرسه ولی از کاظمی خبری نیست -عجب! همون لحظه نور چراغ های ماشینی توجهمو جلب کرد -عه، فکرکنم رسیده از ماشین پیاده شدم و مشغول دید زدن فرد تو ماشین شدم، بلاخره وقتی پیاده شد چهره‌ش کاملا مشخص شد، کاظمی بود، سریع سمت ماشین رفتم و سوارشدم -چیشد؟ موش افتاد به تله؟ -بــــــله بی‌سیم رو فشار دادم -ازامیرعلی به فرهاد -فرهاد به گوشمـ -سوژه وارد عمل شد، برای عملیات آماده باشید -دریافت شد، تمام -آخ بلاخره، یک ساعته اینجا علافیم فکر کردم سرکارمون گذاشتن لبخندی زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و به ساعتم نگاهی انداختم، 7:30 صبح بود! همراه رامین پیاده شدیم و سوژه رو تحت نظر گرفتیم، کاظمی داشت با راننده کامیون حرف می‌زد و یه برگه داد دستش رامین: -غلط نکنم قراردادشونه -آره فکرکنم خودشه همین که کامیون خواست به حرکت دربیاد دستور دادم همه وارد عمل بشن، انگار داخل کامیون چندنفر دیگه هم بودن که با اسلحه از ماشین پیاده شدن، یکیشونم بالای کامیون مشغول تیراندازی بود،همینکه اسلحه رو سمت فرهاد گرفت من یه تیر به پاش زدم، اونم از بالا پرت شد رو زمین رامین: -کاظمی داره فرار میکنه همراه فرهاد دنبال کاظمی رفتیم -ایست، ایست یه تیر هوایی زدم اونم از ترسش سرجاش ایستاد، فرهاد رفت و بهش دستبند زد، بلاخره همه رو دستگیر کردیم و سمت اداره حرکت کردیم بی‌سیم رو فشار دادم و گفتم: -از امیرعلی به مرکز، عملیات موفقیت آمیز بودـ مرکز: -خدا قوت، خسته نباشید رامین: -اینم از این، ولی نزدیک بود فرهاد امروز مصدوم شه -خدا بهش رحم کرد (☆☆ترکیه☆☆) ❤️آرمان مشغول بررسی فاکتور های شرکت بودم که چند تقه به در خورد -بفرمایید درباز شد و سایه اومد داخل سایه:-کامیاب کاظمی رو دستگیرش کردن! اولش جا خوردم، ولی بعد با عصبانیت خودکار تو دستمو محکم پرتش کردم رو میز -پس شماها دارین چه غلطی میکنید هااا؟ میدونی کاظمی اگه لب وا کنه هممونو لو میده سایه: -تقصیر ما چیه ها؟ جنابعالی خودت مسئول همه چیز هستی، هه، بیچاره آقا همه چیو سپرده دست تو -تو چطور جرعت داری باهام اینطوری حرف بزنی ها -ببین الکی واسه من فاز نگیر ها آرمان، تو خودت بازیچه‌ی آقا هستی -گمشو از اتاقم برو بیرون که اصلا حوصله‌تو ندارم پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد، کلافه دستی به موهام کشیدم و چندتا نفس عمیق کشیدم، آخه چطور فهمیدن؟ نکنه... وای خدای من، اگه تحت کنترل باشیم که همه چی لو رفته، از واکنش آقا یهو ترس برم داشت، باید از شاهین کمک می‌گرفتم، هرچند اون بیشتراز سایه رو مخ من رژه میره ❤️امیرعلی مشغول انجام دادن کارهای اداری بودم که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از جیبم در اوردم و اسم سارا رو روی صفحه گوشیم دیدم، نگاهی به ساعت انداختم8:35لبمو گاز گرفتم و جواب دادم -جانم سارا -سلام داداش، کجایی؟ -اداره هستم -امیرعلی، ما بیست دقیقه دیگه باید محضر باشیم ها، نکنه نمیخوای بیای -مگه میشه من تو عقد خواهرم نباشم؟غمت نباشه الان زود میام همون لحظه صدای بابابزرگ اومد: -معلوم هست تو کجایی امیرعلی آب دهنمو قورت دادم -سلام بر پدربزرگ عزیزم -نمک نریز، ما هممون اینجا منتظر جنابعالی هستیم کجایی تو -چشم چشم الساعه درخدمتتونم -زود بیا الان دیرمون میشه -اومدم اومدم، یک، دو، سه، خداحافظ تماس رو قطع کردم و هول هولکی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق شنود شدم -رامین من دارم میرم خب -اوه اوه، تو امروز قراربود بری محضر -بله الانم همه از دستم شاکین نگاهی به سر تا پام کردوگفت: -اینجوری میخوای بری؟ نگاهی به لباس نظامیم افتادم و پوکر به رامین نگاه کردم -فعلا که مجبورم این شکلی برم، شما هم لطف کنید پرونده کاظمی رو تکمیل کنید -باشه داداش، خیالت راحت، خداحافظ -خداحافظـ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و سمت خونه راه افتادم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۵ و ۴۶ به اطراف بیابون نگاه میکردیم که صدای بی‌سیم توجهمو به خودش جلب کرد -از فرهاد به امیرعلی -امیرعلی به گوشم -کامیون محموله بار داره می‌رسه -کاظمی هم هست؟ -نه خیر -خیلی خب تمام رامین: -چیشد؟ -کامیون داره میرسه ولی از کاظمی خبری نیست -عجب! همون لحظه نور چراغ های ماشینی توجهمو جلب کرد -عه، فکرکنم رسیده از ماشین پیاده شدم و مشغول دید زدن فرد تو ماشین شدم، بلاخره وقتی پیاده شد چهره‌ش کاملا مشخص شد، کاظمی بود، سریع سمت ماشین رفتم و سوارشدم -چیشد؟ موش افتاد به تله؟ -بــــــله بی‌سیم رو فشار دادم -ازامیرعلی به فرهاد -فرهاد به گوشمـ -سوژه وارد عمل شد، برای عملیات آماده باشید -دریافت شد، تمام -آخ بلاخره، یک ساعته اینجا علافیم فکر کردم سرکارمون گذاشتن لبخندی زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و به ساعتم نگاهی انداختم، 7:30 صبح بود! همراه رامین پیاده شدیم و سوژه رو تحت نظر گرفتیم، کاظمی داشت با راننده کامیون حرف می‌زد و یه برگه داد دستش رامین: -غلط نکنم قراردادشونه -آره فکرکنم خودشه همین که کامیون خواست به حرکت دربیاد دستور دادم همه وارد عمل بشن، انگار داخل کامیون چندنفر دیگه هم بودن که با اسلحه از ماشین پیاده شدن، یکیشونم بالای کامیون مشغول تیراندازی بود،همینکه اسلحه رو سمت فرهاد گرفت من یه تیر به پاش زدم، اونم از بالا پرت شد رو زمین رامین: -کاظمی داره فرار میکنه همراه فرهاد دنبال کاظمی رفتیم -ایست، ایست یه تیر هوایی زدم اونم از ترسش سرجاش ایستاد، فرهاد رفت و بهش دستبند زد، بلاخره همه رو دستگیر کردیم و سمت اداره حرکت کردیم بی‌سیم رو فشار دادم و گفتم: -از امیرعلی به مرکز، عملیات موفقیت آمیز بودـ مرکز: -خدا قوت، خسته نباشید رامین: -اینم از این، ولی نزدیک بود فرهاد امروز مصدوم شه -خدا بهش رحم کرد (☆☆ترکیه☆☆) ❤️آرمان مشغول بررسی فاکتور های شرکت بودم که چند تقه به در خورد -بفرمایید درباز شد و سایه اومد داخل سایه:-کامیاب کاظمی رو دستگیرش کردن! اولش جا خوردم، ولی بعد با عصبانیت خودکار تو دستمو محکم پرتش کردم رو میز -پس شماها دارین چه غلطی میکنید هااا؟ میدونی کاظمی اگه لب وا کنه هممونو لو میده سایه: -تقصیر ما چیه ها؟ جنابعالی خودت مسئول همه چیز هستی، هه، بیچاره آقا همه چیو سپرده دست تو -تو چطور جرعت داری باهام اینطوری حرف بزنی ها -ببین الکی واسه من فاز نگیر ها آرمان، تو خودت بازیچه‌ی آقا هستی -گمشو از اتاقم برو بیرون که اصلا حوصله‌تو ندارم پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد، کلافه دستی به موهام کشیدم و چندتا نفس عمیق کشیدم، آخه چطور فهمیدن؟ نکنه... وای خدای من، اگه تحت کنترل باشیم که همه چی لو رفته، از واکنش آقا یهو ترس برم داشت، باید از شاهین کمک می‌گرفتم، هرچند اون بیشتراز سایه رو مخ من رژه میره ❤️امیرعلی مشغول انجام دادن کارهای اداری بودم که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از جیبم در اوردم و اسم سارا رو روی صفحه گوشیم دیدم، نگاهی به ساعت انداختم8:35لبمو گاز گرفتم و جواب دادم -جانم سارا -سلام داداش، کجایی؟ -اداره هستم -امیرعلی، ما بیست دقیقه دیگه باید محضر باشیم ها، نکنه نمیخوای بیای -مگه میشه من تو عقد خواهرم نباشم؟غمت نباشه الان زود میام همون لحظه صدای بابابزرگ اومد: -معلوم هست تو کجایی امیرعلی آب دهنمو قورت دادم -سلام بر پدربزرگ عزیزم -نمک نریز، ما هممون اینجا منتظر جنابعالی هستیم کجایی تو -چشم چشم الساعه درخدمتتونم -زود بیا الان دیرمون میشه -اومدم اومدم، یک، دو، سه، خداحافظ تماس رو قطع کردم و هول هولکی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق شنود شدم -رامین من دارم میرم خب -اوه اوه، تو امروز قراربود بری محضر -بله الانم همه از دستم شاکین نگاهی به سر تا پام کردوگفت: -اینجوری میخوای بری؟ نگاهی به لباس نظامیم افتادم و پوکر به رامین نگاه کردم -فعلا که مجبورم این شکلی برم، شما هم لطف کنید پرونده کاظمی رو تکمیل کنید -باشه داداش، خیالت راحت، خداحافظ -خداحافظـ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و سمت خونه راه افتادم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۷ و ۴۸ همینکه در ورودی رو باز کردم دیدم همه تو سالن نشستن و سمتم برگشتن، بابابزرگ هم چپ چپ داشت نگاهم می‌کرد، لبخند دندون نمایی زدم و وارد شدم -سلام به همگی همه جواب سلاممو دادن بابابزرگ: -دیرتر میومدی عمرا اجازه میدادم پاتو بذاری داخل -عه، بابابزرگ دلت میاد؟ بابابزرگ: -برو لباساتو عوض کن وقتمونو گرفتی همونطور که سمت اتاقم قدم برمیداشتم گفتم: -بابابزرگ امروز خیلی اوقاتت تلخه‌ ها، شاد باش همه خندیدن عزیزجون: -ای از دست تو امیرعلی کت و شلوار آبی‌مو از تو کمد دراوردم و پوشیدم، آماده که شدم از اتاق رفتم بیرون سارا: -عروس خانم آماده شد همه خندیدن، چشم غره ای براش در کردم و گفتم: -امروز نمیخوام حالتو بگیرم ولی بعد برات دارم همه از خونه رفتیم بیرون. از اونجایی که ایلیا و سارا تو یه ماشین هستن قرار شد عمومهدی و خونوادش همراه من بیان، بابابزرگ و عزیزجون هم، همراه باباومامان رفتن. رسیدیم محضر و همه از ماشین پیاده شدن، دوربینمو از رو داشبورد برداشتم و پیاده شدم.وارد محضر شدیم و رو صندلی های سالن نشستیم تا نوبت ما برسه. چندلحظه گذشت که عاقد اومد تو سالن و با، بابا سلام و احوالپرسی کرد، فهمیدیم از دوستای قدیمی باباس نوبتمون شد و وارد اتاق عقد شدیم، فورا دوربینمو روشن کردم و مشغول گرفتن فیلم شدم عاقد: -برای بار سوم عرض می‌کنم، خانم سارا رستگار، آیا وکیلم شمارا به عقد دائم جناب آقای ایلیا رستگار دربیاورم؟ مائده: عروس خانم زیرلفظی میخواد. ایلیا جعبه‌ی قرمز رنگ رو که رومیز بود رو برداشت و درشو باز کرد، همه دست زدن که عاقد گفت: -آیاوکیلم؟ سارا: -بااجازه پدرومادرم، و بزرگترا، بله دوباره همه دست زدیم عاقد ایندفعه باشوخی گفت: -آقای داماد، شماکه دیگه لازم نیست سه بار ازتون بپرسیم؟ ایلیا چهرش قرمز شد و سرشو انداخت پایین -آخیی، بچه خجالت کشید ایلیا چشم غره ای نثارم کرد عاقد: -آقای ایلیا رستگار، آیاوکیلم شمارا به عقد دائم خانم سارا رستگار دربیاورم؟ ایلیا: بااجازه بزرگترا بله ایندفعه خانما کل کشیدن و آقایون دست زدن، منم که دوربین دستم بود نمیتونستم تکون بخورم:) از محضر که اومدیم بیرون همگی سوار ماشین شدیم، قرارشد ناهار خونه عمومهدی جمع بشیم،شام هم خونه ما. دورهم نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، البته بیشتر من سربه سر ایلیای بیچاره میذاشتم -آقا، اصلا از قدیم گفتن، داماد، باید از برادر عروس کتک بخوره ایلیا: -اونوقت کی همچین حرفی زده؟ والا من تازه شنیدم -حالاکه شنیدی، ولی من بهت رحم میکنم گوششو گرفتم و پیچوندم اونم شروع کرد دادوبیداد راه انداختن، کل خونواده داشتن به ما می‌خندیدن، بلاخره دست از سرش برداشتم، بیچاره گوشش قرمزشده بود ایلیا: -آخخخخ، گوشم، چه غلطی کردیم زن گرفتیم سارا: -چییی؟ یه بار دیگه حرفتو تکرار کن ایلیا: امیرعلی، تحویل بگیر -به من چه؟، من تو مسائل زن و شوهر دخالت نمیکنم ایلیا: -سارا بخاطر تو ازدستم شاکی شد -میخواستی اون حرفو نزنی زن عمو: -خیلی خب دیگه، ساعت 12ظهر شد، سفره ناهار رو بذاریم؟ ایلیا: -بـــــله -نکنه فشارت افتاده ایلیا: برای چی؟ -از ترس زنت، خخخخ ایلیا: هرهرهر بلاخره میزناهار رو آماده کردن و دورهم نشستیم و ناهار خوردیم. بعداز ناهار دوباره دورهم نشستیم. داشتم با ایلیا سروکله میزدم که گوشیم زنگ خورد، رامین بود، باگفتن "بااجازه ای" رفتم تو حیاط و تماس رو وصل کردم -سلام رامین -سلام امیرعلی خوبی -شکر خوبم -امیرعلی، اگه تونستی یه توکه پا بیا اداره -اتفاقی افتاده؟ -بله، امروز آرمان با شاهین تماس گرفت -جدی؟! -بله -باشه باشه، تا نیم ساعت دیگه اداره‌م -منتظرم یاعلی تماس رو قطع کردم و دوباره برگشتم تو پذیرایی، از همگی خداحافظی کردم و اول رفتم اتاقم لباس نظامی هامو پوشیدم و بعد سریع سمت اداره راه افتادم. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar