eitaa logo
داستان مدرسه
673 دنبال‌کننده
542 عکس
347 ویدیو
165 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
Part06_خدای خوب ابراهیم.mp3
12.57M
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. ز
🔥 ** 🔥 قسمت هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به تلعفر می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام حسن (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم اهلبیت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عاشقانه عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثی‌شان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد *سلامتی مدافعان حرم و شادی روح شهدای این راه صلوات* هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 رهـایے از شـب #پارت_بیست_و_یک دلم هری ریخت
* 🍃🌹﷽🌹🍃 از شـب🌒 هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست. لعنت به این کامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظه که باید سراپا چشم وحواس باشم برنمی دارد؟ من با بیحیایی به او زل زدم و او خیره به سنگ فرش پیاده روست.اینگونه نمیشود. عهههه.!!!!بازهم زنگ این موبایل کوفتی! با عجله گوشیم را از کیفم درآوردم و خاموشش کردم. چشمم به طلبه بود که چندقدم با من فاصله داشت وندیدم که گوشیم رو بجای جیب کیفم به زمین انداختم.از صدای به زمین خوردن گوشیم به خودم آمدم ونگاهی به قطعات گوشیم کردم که روی زمین ودرست درمقابل پای طلبه به زمین افتاده بود. نشستم. به به.چه عطر مسحور کننده و بهشتی ای!! فکر کردم الان است که مثل فیلمها کنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع کند ودرحالیکه اونها رو به من میده نگاهمون به هم گره بخورد واو هم یک دل نه صد دل عاشقم شود.البته اگر بجای موبایل سیب یا جزوه ی درسی بود خیلی نوستالژی تر میشد ولی این هم برای من موهبتی بود. اما او مقابلم زانو که نزد هیچ با بی رحمی تمام از کنارم رد شد و من با ناباوری سرم را به عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا کردم! گوشی را بدون سوار کردن قطعاتش داخل کیفم انداختم. اینطوری ازشر مزاحمتهای کامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر کارش تنبیه شود.بخاطر تماسهای مکرر او من هم صحبتی با اون طلبه را از دست داده بودم!! چندروزی گذشت و من تماسهای کامران را بی پاسخ میگذاشتم.با فاطمه هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده که بعد از رفتنم حالش رو به بهبوده و بزودی به هر ترتیبی شده به مسجد برمیگرده.باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمی تر شوم و پی به رابطه ی او و آقای مهدوی ببرم.من با اینکه میدانستم مهدوی از جنس من نیست و توجه او به من فرضی محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابسته به او شده بودم و همین لحظات کوتاهی که او را دیدم دلبسته اش شده بودم.و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایی در زندگیم بودند که فقط به چشم طعمه نگاهشان میکردم وقتش است که مردی را برای آرامش و احساس های دست نخورده وپاکم داشته باشم.حتی اگر او سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهای دلتنگیم است. بالاخره کامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستی رو باز کرد و بایک پیشنهاد وسوسه برانگیز دیگه رامم کرد.همان روز در محفلی عاشقونه که در کافه ی خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم کرد.! و دوستی ما دوباره از سر گرفته شد وموجبات حسادت اکثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم کرد.وقتی با کامران بودم اگرچه بخشی از نیازها و عقده های کودکی ونوجوانی ام ارضا میشد اما همیشه یک استرس و نا آرامی مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن...وحشت از پیشنهادهای نابجا..واین اواخر احساس گناه در مقابل فاطمه و اون طلبه روح وروانم رو بهم ریخته بود.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
آدمهای ساده را دوست دارم همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند. همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمر شان کوتاه است. بس که هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوء استفاده می کند یا زمینشان می زند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد آدم های ساده را دوست دارم بوی ناب «آدم» می دهند هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📗📗 مردی که می‌خندد نام رمانی از ویکتور هوگو نویسنده و شاعر مشهور فرانسوی است. داستان کتاب در اوائل قرن هجدهم و در انگلستان روی می‌دهد. کتاب روایت زندگی غم‌انگیز کودکی به نام جوئین پلین است که از بدو تولد بی خانمان می‌شود و هیچگاه خانواده خود را ندیده‌است او که توسط کودک ربایان دزدیده شده است در صورت خود زخمی دارد که در همه حالات به شکل انسانی است که می خندد ، قیافهٔ زشت و مضحک جوئین پلین که بسیار برای اجرای نمایش خوب و مناسب است مردم را به خنده می‌اندازد، از طرفی دیگر همه می دانند که پسرک بارون کلانچارلی یکی از افراد خانواده سلطنتی در کودکی ربوده شده است..‌‌. مضمون رمان همچون رمان بینوایان در محکومیت بی عدالتی و دفاع از ارزش های انسانی است ، هوگو در این داستان با بیان خطابه‌ای از جوئین پلین قهرمان داستان به دنبال رساندن پیام اصلی رمانش می‌باشد، وی در خطابه‌ای می‌گوید که بلایی که سرش آمده در حقیقت سر بشریت آمده است. مردمی که در ظاهر می‌خندند و باطنا رنج می‌برند، در حالیکه بغض گلویش را گرفته و فریاد می‌زند و می‌گرید نمایندگان مجلس فقط نگاه کرده و پوزخند می‌زنند... هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh. .
" داستان امروز " روستایی که همه در آن دکترند!!!! اهالی روستای ساسانی که همگی پزشک هستند! "دهکده پزشکان"نامیست که به روستای طراران یا دلارام داده‌اند.   این روستا در 6 کیلومتری تفرش در استان مرکزی قرار دارد و از 200 خانوار آن 175 پزشک  و بقیه مهندس و تحصیل کرده هستند!  شاید برای شما هم سؤال باشد که چطور این تعداد پزشک از این روستا به جامعه پزشکان پیوسته است. یکی از اهالی می‌گوید: "بالاخره یکسری چیزها ارثی است یکسری چیزا هم دیدنی است. مردم به همدیگر نگاه می کردند و می دیدند همه درس می خوانند و آنها هم می رفتند دنبال درس خواندن. بچه که بودیم جیب ما پر از گردو و بادام بود و مثل نقل و نبات بادام و گردو می‌خوردیم آن موقع که مثل الآن نبود که همه چیپس و پفک بخورند! از تاثیر بادام ها و گردوها نمیشود غافل شد". از کسانی که در این روستا گردو و بادام خوردند و دکتر شده اند میتوان به پروفسور اردشیر قوام زاده پدر پیوند مغز استخوان در ایران اشاره کرد. خانواده پارسا از متخصصین این روستا هستند. اما مردی پیر را انجا دیدیم که نامش محمد پارسا بود و دریادار بازنشسته. از او پرسیدیم چرا شما دکتر نشدید؟؟ با خنده می گوید: "چون اهل ریاضیات بودم پزشک نشدم!". پارسا از روزهایی می گوید که درختان گردوی زیادی در محل بود. از او هم میپرسم علت اینهمه پزشک در این روستا چیست؟ جواب میدهد:" به نظر من علت استعداد اهالی همان گردوهاست. خودم از چند سال پیش هر روز با صبحانه یک مشت گردو می خورم". در انتهای جاده به درخت گردوی افسانه ای طراران می رسیم. درختی که محلی ها می گویند انوشیروان پادشاه ساسانی آن را کاشته و چیزی حدود هزار و پانصد سال عمر دارد! چند گردو از درخت می چینم در سکوت زیر درخت مشغول خوردن می شوم. با مزه گس گردو زیر زبانم به مردم روستا فکر می کنم. واقعاً در طبیعتی به این زیبایی و این همه خوراکی تازه و طبیعی و آن همه علاقه به تحصیل، چرا نباید همه بچه ها پزشک و مهندس و دریادار شوند؟ هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥 قسمت هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس می‌لرز
🔥 ** 🔥 قسمت نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من اسیر داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
* 🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #پارت_22 هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم
* 🍃🌹﷽🌹🍃 از شـب🌒 روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و رفتارهای منافقانه شدم.اکثر روزها با کامرانی که حالا خودش رو به شدت شیفته و واله ی من نشان میداد سپری میکردم و قبل از اذان مغرب یا در برخی مواقع که جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرکت میکردم! بله من پیشنهاد فاطمه رو برای عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر کنار او باشم و بیشتر بفهمم.! به لیست برنامه هام یک کار دیگه هم اضافه شده بود و آن کار، دنبال کردن آقای مهدوی بصورت پنهانی از در مسجد تا داخل کوچه شون بود.اگرچه اینکار ممکن بود برایم عواقب بدی داشته باشد ولی واقعا برام لذت بخش بود. ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهاری با خودش نوید یک سال دلنشین و خوب را میداد.کامران تمام تلاشش را میکرد که مرا با خودش به مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار به بهانه ای سرباز میزدم.ازنظر من او تا همینجا هم خیلی احمق بود که اینهمه باج به دختری میداد که تن به خواسته اش نداده.! شاید اوهم مرا به زودی ترک میکرد و میفهمید که بازیچه ای بیش نیست.اما راستش را بخواهید وقتی به برهم خوردن رابطه مون فکر میکردم دلم میگرفت! او دربین این مردهای پولدار تنها کسی بود که چنین حسی بهم میداد.احساس کامران به من جنسش با بقیه همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتی من به او گفتم که از مردهای ابرو بر داشته خوشم نمیاد شکل و ظاهری مردانه تر برای خودش درست کرده بود.اما با او یک خلا بزرگ حس میکردم.وهرچه فکر میکردم منشا این خلا کجاست؟ پیدا نمیکردم!. هرکدام از افراد این چندماه اخیر نقشی در زندگی من عهده دار شده بودند و من احساس میکردم یک اتفاقی در شرف افتادنه! روزی فاطمه باهام تماس گرفت و باصدای شادمانی گفت:اگر قرار باشه از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میای؟ با خودم گفتم چرا که نه! مسافرت خیلی هم عالیه! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.ولی او ادامه داد ولی این یک مسافرت معمولی نیستا با تعحب پرسیدم : -مگر چه جور مسافرتیه؟ گفت اردوی راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولی اینبار مسجد ما میزبانی گروه این محله رو بعهده داره. با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!! این دیگه چه جور جاییه؟! خندید: -میدونستم چیزی ازش نمیدونی!راهیان نور اسم مکان نیست.اسم یک طرحه! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگی جنوبه. خیلی با صفاست. خیلی... تن صداش تغییر کرد. هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥 قسمت نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت
🔥 ** 🔥 قسمت دهم 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 😭 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب💦 از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. 💠درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید☀️ به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. 💠میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار💥 نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. 💠چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! 💠از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. 💠دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! 💠دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» 😉و من هنوز از انفجار💥 دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» 💠صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!» انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» 💪🏻 گوشم به عاشقانه‌های حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...🥺 ادامه دارد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
داستان مدرسه
* 🍃🌹﷽🌹🍃 #رهـایے از شـب🌒 #پارت_23 روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 رهـایے از شـب یکی دوهفته مانده بود به تاریخ اعزام، که حاج مهدوی بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام کردکه چنین طرحی هست و خوب است که جوانان شرکت کنند.و گفت در مدت غیبتش آقایی به اسم اسماعیلی امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!! باشنیدن این جمله مثل اسپند روی آتیش از جا پریدم و بسمت فاطمه که مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.او فهمید که من بیقرارم.با تعجب پرسید:چیزی شده؟! من من کنان گفتم: -مگه حاج آقا مهدوی هم اردو با شما میان؟ فاطمه خیلی عادی گفت: -بله دیگه.مگه این عجیبه؟ نفسم را در سینه حبس کردم وبا تکان سر گفتم: -نه نه عجیب نیست.فکر میکردم فقط بسیجیها قراره برن. فاطمه خندید: -خوب حاج آقا هم بسیجی هستند دیگه! !! نمیدونستم باید چکار کنم. برای تغییر نظرم خیلی دیر بود.اگر الان میگفتم منم میام فاطمه هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتی منو از میدان به در میکرد.ای خدا باید چکار کنم؟ یک هفته دوری از حاج مهدوی رو چطور تحمل میکردم؟!تمام دلخوشی من پشت سر او نماز خوندن بود! از راه دور تماشا کردنش بود.! از کنارش رد شدن بود.انگار افکارم در صورتم هم نمایان شد .چون فاطمه دستی روی شانه ام گذاشت و با نگرانی پرسید: -چیزی شده؟ !انگار ناراحتی؟! خنده ای زورکی به لبم اومد: -نه بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلی درد میکنه.فکر کنم بخاطر کم خوابیه او با دلخوری نگاهم کرد وگفت: چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش.شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونه استراحت کن.. در دلم غر زدم: آخه من کجا برم؟! تا وقتی راهی برای آمدن پیدا نکنم چطور برم خونه واستراحت کنم؟ ! ای لعنت به این شانس.!!!تا همین دیروز صدمرتبه ازم میپرسیدی که نظرم برگشته از انصراف سفر یا خیر ولی الان هیچی نمیگی.!!! گفتم.: -نه خوبم!! میخوام یک کم بیشتر پیشت باشم.هرچی باشه هفته ی بعد میری سفر.دلم برات تنگ میشه.باید قدر لحظاتمونو بدونم به خودم گفتم آفرین.!!! همینه!! من همیشه میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونه که میخوام مدیریت کنم! او همونطور که میخواستم،آهی کشید و گفت:-حیف حیف که باهامون نیستی. از خدا خواسته قیافمو مظلوم کردم و گفتم:وسوسه ام نکن فاطمه...این چندروز خودم به اندازه کافی دارم با خودم کلنجار میرم.خیلی دلم میخواد بدونم اینجا کجاست که همه دارن بخاطرش سرو دست میشکنند. فاطمه برق امید در چشمانش دوید.بازومو گرفت و به گوشه ای برد.با تمام سعی خودش تصمیم به متقاعد کردن من گرفت.غافل از اینکه من خودم مشتاق آمدنم! -عسل.بخدا تا نبینی اونجا رو نمیفهمی چی میگم.خیلی حس خوبی داره.خیلیها حتی اونجا حاجت گرفتند!!! حرفهاش برام مسخره میومد.ولی چهره ام رو مشتاق نشون دادم.. بعد با زیرکی لحنم رو مظلومانه ومستاصل کرد و گفتم: -اخه فاطمه! ! جواب عمه ام رو چی بدم؟! اگر عمه ام خواست بیاد خونمون چی؟! اون خیلی ریلکس گفت: -وای عسل..بخدا داری بزرگش میکنی..این سفر فقط پنج روزه.اولا معلوم نیست عمه ات کی بیاد.دوما اگر خواست در این هفته بیاد فقط کافیه بهش بگی یک سفر قراره بری و آخرهفته بیاد.این اصلا کار سختی نیست بازیم هنوز تموم نشده بود.با همان استیصال گفتم:واقعا از نظر تو زشت نیست؟! گفت: البته که نه!!! گفتم :راست میگی بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم کی میاد.شاید بیخودی نگرانم.اما.. -اما چی؟ با ناراحتی گفتم:فکر کنم ظرفیت پرشده او خنده ی مستانه ای تحویلم داد و گفت: -دیوونه. .تو به من اوکی رو بده.باقیش با من!! من با اینکه سراز پا نمیشناختم با حالت شک نگاهش کردم و منتظر عکس العملش شدم.او چشمهاش میدرخشید..بیچاره او..اگر روزی میفهمید که چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد! برای لحظه ای عذاب وجدان گرفتم..من واقعا چه جور آدمی بودم؟! چقدر دروغگو شدم!! عمه ای که روحش هم از خانه و محل سکونت من اطلاعی ندارد حالا شده بود بهونه ی من برای رفتن یا نرفتن.. آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!! ✍ادامه دارد... 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از Ltms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین روز هفته ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ https://eitaa.com/teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
داستان مدرسه
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 رهـایے از شـب #پارت_بیست_و_چهار یکی دوهفته
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 رهـایے از شـب وقت سفر رسید..همه ی راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند. فاطمه ومن در تکاپوی هماهنگی بودیم.حاج آقا مهدوی گوشه ای ایستاده بود و هرازگاهی به سوالات فاطمه یا دیگر مسئولین جوابی میداد. چندبار نگاهش به من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایی سریع به نقطه ای دیگر ختم میشد!بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات به حرکت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشسته بود و جایگاهش ردیف دوم بود.من و فاطمه ردیف چهارم نشسته بودیم. کاش در این اتوبوس کسی حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوی!اینطور خیلی راحت میتوانستم به او زل بزنم بدون مزاحمی! فاطمه اما نمیگذاشت.هر چند دقیقه یکبار با من حرف میزد.ومن بدون اینکه بفهمم چه میگوید فقط نگاهش میکردم وسر تکون میدادم. چندبار آقای مهدوی فاطمه را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد. با اینکه میدانستم این صرفا یک صحبت هماهنگی است وفاطمه بخاطر مسیولیت بسیج محبور به اینکار است ولی نمیتوانستم بپذیرم که او مورد توجه آقای مهدوی باشه ومن نباشم. این افکار نفاق رفتارم را بیشتر کرد.تا پایان سفر من روسریم جلوتر می آمد و چادرم را کیپ تر سر میکردم.تا جاییکه خود فاطمه به حرف آمد وگفت جوری چادر سرم کردم که انگار از بدو تولد چادری بودم.!! او خیلی خوشحال بود و فکر میکرد من متحول شدم .بیچاره خبر نداشت که همه ی اینکارها فقط برای جلب توجه حاج مهدویه! به خرمشهر رسیدیم. هوا خیلی گرم بود.اگرچه فاطمه میگفت نسبت به سالهای گذشته هوا خنک تره.خستگی راه و گرما حسابی کلافه ام کرده بود.ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند. و اتاق بزرگی رو نشانمان دادند که پربود از تختهای چند طبقه و پتوهای کهنه اما تمیز! با تعجب از فاطمه پرسیدم: -قراره اینجا بمونیم؟! او با تکان سر حرفم را تایید کرد و با خوشحالی گفت: -خیلی خوش میگذره.. با تعحب به خیل عظیم زنان ودختران اون جمع به تمسخر زمزمه کردم: حتماا!!!! خیلی خوش میگذره! ! خانوم محجبه ای آمد و با لهجه ی شیرین جنوبی بهمون خیر مقدم گفت و برنامه های سفر رو اعلام کرد. ظاهرا اینجا خبری از خوشگذرونی نبود وما را با سربازها اشتباه گرفته بودند! اون خانوم گفت ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامه ی نمازه و ساعت نه شب خاموشیه! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشه و پس از صرف صبحانه راهی مناطق جنگی میشیم وفردا نوبت دوکوهه است. اینقدر خسته بودیم که بدون معطلی خوابیدیم.داشتم خواب میدیدم.خوب میدانم خواب مهمی بود که با صدای یکنفر که بچه ها رو باصدای نسبتا بلندی صدا میزد بیدارشدم. دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامه ی خوابم راببینم ولی تلاش برای خوابیدن بیفایده بود.و واقعا اینجا هیچ شباهتی به اردوی تفریحی نداشت وهمه چیز تحمیلی بود!!! صبحانه رو در کمال خواب آلودگی خوردیم.هرچقدر به ذهنم فشار آوردم چه خوابی دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمی آمد . فاطمه خیلی خوشحال و سرحال بود.میگفت اینجا که میاد پراز سرزندگی میشه! درکش نمیکردم!! اصلا درکش نمیکردم تا رسیدیم به دوکوهه!آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد. یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.اومیگفت و همه گریه میکردند.!!!! ✍ادامه دارد... 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh