eitaa logo
داستان مدرسه
791 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
381 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
1.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منی که همیشه در کتاب‌ها زندگی کردم...📚
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 به نام خداوند نیکو سرشت که او در جهان بذر نیکی بکشت خـدایا صبحمان را با نام تو آغاز می‌كنیم نام تو آرامش لحظه‌‌‌هايمان است و می‌دانیم امروز برکت را  مهمان لحظه‌‌هايمان خواهی كرد 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸 سلام به خداوندی که ما را لایق زمین دانست سلام به مهری که در دل‌هایمان جاریست سلام به امید، آینده، امروز، دیروز، فردا سلام به تو که از روح خدائی و برای بهشتی زیستن به زمین آمدی صبح قشنگ شما مهربانان بخیر و شادی🌷 شاد و پر انرژی پیش به سوی زیبائیهای امروز
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌سلام بر تو اى امام آدمیان و جنّیان؛ سلام بر تو و بر اجداد پاک و پدران پاکیزه ‏ات که معصوم بودند ؛ و رحمت و برکت‏ هاى الهى نثارتان باد
أَمَّنْ هَذَا الَّذِی یَرْزُقُکُمْ إِنْ أَمْسَکَ رِزْقَهُ ۚ بَل لَّجُّوا فِی عُتُوٍّ وَنُفُورٍ - ملک۲۱ نعمت، وقتی دوام دارد، از خود نمی‌پرسیم از کجا می‌آید. اما وقتی خدا خفتِ رزقمان را سفت می‌کشد، همان روزی مقرر هر روزه، تبدیل به حجّتی محکم می‌شود. آیه از سؤال استفاده می‌کند تا پاسخ، از درونِ خود ما بجوشد. اگر بفهمیم که تنها رازق هستی، خداست، دیگر درِ هیچ خانه‌ای را با امیدِ کاذب نمی‌زنیم. ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت36 زسعدی احمد نشست و به صورتش دست کشید و گفت: آقاجونت درست میگن. از قدیمم گفتن با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هر چه خواهی کن. به ساعتش نگاه کرد و گفت: پاشو بریم یکم راه بریم. به کفش هایم چشم دوختم. آخر این چه کفشی بود خانباجی به من داد. نگاه احمد هم به کفش هایم افتاد و پرسید: با این کفشا اذیتی؟ سر تکان دادم و گفتم: بله ... تا حالا از اینا نپوشیده بودم. خانباجی گفت یه مدت بپوشی عادت می کنی ولی فکر کنم پشت پام از صبح تا حالا تاول زده خیلی درد می کنه و می سوزه. احمد گفت: شرمنده نمی دونستم اذیتی وگرنه این همه راه نمی بردمت به اطراف نگاه کرد و گفت: کاش همون اول صبح بعد حرم میومدیم همین جا اشتباه کردیم رفتیم اونجا _اشکال نداره خاطره شد توی عمرم اون همه حیوون مختلف ندیده بودم فقط حیف طفلیا تو قفس بودن _تو قفس نباشن که میان سر وقت مون لبخند زدم و گفتم: نه نمیگم تو شهر آزاد باشن کاش همه شون تو جنگل و بیابون خونه خودشون بودن نه که تو قفس باشن ما آدما بریم تماشاشون کنیم بالاخره اونام جون دارن حق شون این نیست به خاطر کیف کردن ما آدما زندانی بشن احمد سر تکان داد و گفت: راست میگی تا حالا بهش فکر نکرده بودم. چشم هایش را فشرد و گفت: کاش بساط چایی همراه مون می بود خیلی خوابم گرفته _خوب یه چرت بزنید. به ساعتش نگاه کرد و گفت: نه بهتره کم کم بریم دیگه دلم نمیخواد پیش حاجی معصومی بد قول بشم بریم که قبل اذان برسیم _خوب شما خوابت میاد می تونی رانندگی کنی؟ یه چرت کوچیک بزنید یکم استراحت کنید بعد بریم احمد به ساعتش نگاه کرد. ساعتش را از دور دستش باز کرد و به دستم داد و گفت: باشه خانم این ساعتو بگیر دستت نیم ساعت دیگه منو بیدار کن. بالشت ها را برداشت و کنار درخت گذاشت و گفت: پاشو اینجا بشین مگر نمی خواست بخوابد؟ پس چرا بالشت ها را برای تکیه زدن من گذاشته بود؟ بی حرف از جا برخاستم و به خواسته او به درخت تکیه زدم. پاکت آجیل را از داخل ماشین آورد و با لبخند گفت: اینم برای این که بیکار نباشی. پاهاتم دراز کن راحت باشی. با خجالت پاهایم را دراز کردم. احمد سرش را روی پایم گذاشت و چشم بر روی هم گذاشت. او زیادی راحت بود یا من زیادی خجالتی بودم؟ آن قدر خسته بود که تا چشم بست به خواب رفت. من هم خسته بودم همه اش فاصله اذان تا طلوع را خوابیده بودم اما تمام تلاشم را کردم خوابم نبرد. با خوردن آجیل سعی کردم خودم را بیدار نگه دارم جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت37 زسعدی به صورت غرق خوابش چشم دوختم. آهسته به روی موهای مرتبش دست کشیدم. دوباره سرم را به خوردن آجیل گرم کردم. ساعت هنوز 11 و نیم بود. چشم هایم را به هم فشردم و به گندم زارهای روبرویم خیره شدم. کاش سرش روی پایم نبود و می توانستم چند قدمی راه بروم. کم کم پایم هم درد گرفت ولی نمی توانستم پایم را حرکت دهم یا از زیر سر او بردارم. دوباره به ساعت بند چرمی او چشم دوختم. یک ربع بود خوابیده بود. صدای پرنده هایی که روی شاخه های درخت ها نشسته بودند یا در حال پرواز بودند تنها صدایی بود که شنیده می شد. کمی آجیل در دهانم گذاشتم. تشنه ام هم شده بود. جوی آبی که از کنار درخت توت رد می شد بی آب بود. دستم که صورتش را لمس کرد احمد از خواب بیدار شد. لب گزیدم و سریع دستم را عقب کشیدم. احمد به رویم لبخند زد و نشست. به صورتش دست کشید و گفت: عجب خوابی رفتم. ساعتش را به سمتش گرفتم و گفتم: هنوز نیم ساعت نشده. احمد ساعتش را گرفت و به مچ دستش بست و گفت: همینم نباید می خوابیدم ولی وقتی گفتی بخواب نتونستم نه بگم. با دست به پای خواب رفته ام چند ضربه آرام زدم و گفتم: خسته شده بودین باید می خوابیدین. راه دوره با این وضع چه جوری می خواستین رانندگی کنید. احمد یا علی گویان از جا برخاست. پیراهنش را مرتب کرد و به سراغ صندوق ماشینش رفت. کلمن آبش را بیرون آورد و چند بار مشتش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید. از جا برخاستم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: میشه یکم آب بدین تشنه مه احمد لیوان کلمن را بیرون آورد و گفت: به روی چشم ولی آبش گرم و البته مونده اس _اشکالی نداره خیلی تشنه ام لیوان را پر کرد و به دستم داد. تشکر کردم و کمی از آب نوشیدم. احمد وسایل را جمع کرد و پرسید: بریم؟ _بریم. صندوق عقب ماشین را بست و سوار ماشین شدیم. مسافت طولانی بود و چون دیر شده بود کمی پر سرعت رانندگی می کرد. اذان ظهر که تمام شد ماشین سر کوچه مان توقف کرد. از او خداحافظی و پیاده شدم. داخل کوچه شدم و در حیاط را کوبیدم. سر کوچه منتظر مانده بود تا وارد خانه شوم. برادرم محمد حسین در را باز کرد. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. از محمد حسین سراغ مادر را گرفتم و گفت همراه خانباجی و راضیه در مهمانخانه نشسته اند. چادرم را در آوردم و به مهمان خانه رفتم و جلوی در به همه سلام کردم. مادر کنار خودش برایم جا باز کرد و گفت: بیاتو دخترم. خوب بود؟ خوش گذشت؟ زیارتا قبول. بین مادر و راضیه نشستم و با خجالت گفتم: ممنون آره خوش گذشت. خانباجی کمی هندوانه در پیش دستی گذاشت و تعارف کرد بخورم. پیش دستی را گرفتم و تشکر کردم. مشغول خوردن شدم و به صحبت های مادر و خانباجی گوش می دادم که راضیه آهسته در گوشم گفت: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت38 زسعدی به قیافه ات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر در گم نیستی درست میگم؟ با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم. آهسته پرسید: احساست چیه؟ راضی هستی؟ با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم: حق با تو بود... از دیشب تا الان واقعا عشق رو تجربه کردم همونی که تو گفتی من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضی ام صورت راضیه از شادی شکفت و گفت: خدا رو شکر از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم. مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید: شما دو تا چی با هم پچ پچ می کنین؟ راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت: هیچی مادر جان داشتم حالش رو می پرسیدم. خانباجی با خنده و کنایه گفت: حالش پرسیدن نداره رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون نمی بینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم. مادر گفت: خدا رو شکر که بچه ام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت. مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسه ای برداشت، به دستم داد و گفت: بیا دخترم این کیسه طلاهاته ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه. کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. مادر جعبه ای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت: اینم مال توئه با تعجب پرسیدم: مال من؟! در جعبه را باز کردم. پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود. مادر نشست و گفت: اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده. راضیه با خنده گفت: این احمد آقا چه کارا می کنه. خانباجی گفت: لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمی دونن خیلی خجالت کشیدم. مادر گفت: اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت راضیه گفت: چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی. نگاهم به درون جعبه بود. خیلی از محتویات درون جعبه را نمی دانستم چیست و به چه کار می آید. اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟ راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید: معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟ _من نمی دونم دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم می کنیم. _پس زیاد نباید باشه کی میرین جهیزیه بخرین؟ مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت: نمی دونم. به من باشه از فردا میرم بازار ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم جرأت هم نکردم به حاجی بگم. راضیه پرسید: مگه چی گفت؟ _گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم. گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی می خره. خانباجی با حیرت دست زیر چانه اش زد و گفت: وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟ _منم دیشب همینو به مادرش گفتم. بهش گفتم خدا رو شکر ما دست مون به دهان مون میرسه به دخترای دیگه مون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم ان شاء الله ولی مادرش گفت می دونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم. حتی گفت می دونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بی بضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره. من جرات نکردم به حاجی بگم چون می دونم ناراحت میشه جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت39 زسعدی مادر دوباره چهار زانو نشست و گفت: میخوام امشب به مادرش بگم از قول ما به احمد آقا بگه دستش درد نکنه ما جهیزیه دخترمونو کم یا زیاد خودمون می خریم. احمد آقا اگه اصرار به خرید جهیزیه دارن همونو بخرن بدن به یه خانواده بی بضاعت که دختر دم بخت دارن خانباجی در حالی که پوست هندوانه را می تراشید گفت: کار خوبی می کنی خانم جان حتما بگو قصد احمد آقا هرچند که خیر باشه ولی مردم بعدا پشت سر رقیه حرف در میارن سرکوفتش می زنن درسته دهان مردم رو نمیشه بست ولی بهونه هم نباید دست شون داد یه عمر دخترمون عذاب بکشه مادر آستین های لباسش را بالا زد و رو به من گفت: پاشو مادر نمازت رو بخون بیا نهار بخوریم چشم گفتم و به حیاط رفتم. لب حوض وضو گرفتم و به اتاق رفتم. اتاق بوی عطر احمد می داد و ناخودآگاه لبخند روی لبم آمد. لباس هایم را عوض کردم و نماز خواندم. به مطبخ رفتم و وسایل سفره را آماده کردم و کم کم به مهمانخانه بردم. آقاجان و محمد امین و محمد حسن از سر کار آمدند. محمد امین لباس عوض کرد و برای نهار به خانه پدر خانمش رفت. با این که خیلی خسته بودم اما سفره را جمع کردم و کنار حوض ظرف ها را شستم و به مطبخ بردم. به اتاق رفتم و بدن خسته ام را کش و قوس دادم. خواستم دراز بکشم که تقه ای به در خورد و راضیه صدایم زد: رقیه آبجی تعارف زدم و گفتم: بیا تو آبجی. نفس نفس زنان به اتاق آمد و به رویم لبخند زد. روزهای آخر بارداری اش بود و حسابی نفسش سنگین شده بود. چادر رنگی اش را از دور کمرش باز کرد و به پشتی تکیه زد و گفت: آقا جان می خواست چرت بزنه اومدم مزاحم خواب شون نباشم جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم پارت40 زسعدی کنار راضیه به پشتی تکیه دادم و نشستم. راضیه گفت: خوب تعریف کن خوش گذشت؟ کجاها رفتین امروز؟ احمد آقا خوب سنت شکنی می کنه آقاجانم مهربون باهاش همکاری می کنه. از حرف راضیه لبخند خجولی زدم. راضیه عمیق بو کشید و گفت: چه اتاقت بوی خوبی میده با خجالت گفتم: بوی عطر احمد آقاست. _عطرشو جا گذاشته؟ _نه همون صبح که به لباساش زد بوش مونده راضیه دستش را روی پشتی حائل کرد و زیر سرش گذاشت و گفت: این شوهرت خیلی عجیب غریب به نظر میاد قبول داری؟ در عجیب بودن احمد شک نداشتم ولی از راضیه پرسیدم: واسه چی؟ _نمی دونم یه جورایی کارها و رفتاراش با هم نمی خونه همه از یک کنار روی سرش قسم می خورن که دین دار و مومنه ولی فکلی و کراواتیه سرش رو بالا نمیاره تو چشم کسی نیگا کنه ولی بعد محرمیت تون .... خندید و گفت: یعنی من دیشب هرکیو دیدم داشت پشت سرش حرف می زد چه پر روئه چه بی حیا و بی آبروئه برای خواستگاری که دو بار اومد هر دو بار من دیدمش صورتش صاف به قول حسنعلی مورچه رو صورتش سر می خورد بس که شیش تیغه اصلاح کرده بود ولی برای دیشب که اومد ته ریشش در اومده بود و برعکس همه تازه دامادا به صورتش صفا نداده بود اینم از این جعبه لوازم آرایش راضیه به روی پایم زد و گفت: راستی کو برو بیارش از جا برخاستم و جعبه را از روی طاقچه برداشتم و به دست راضیه دادم. راضیه جعبه را باز کرد و لوازم را یکی یکی بیرون آورد و نگاه کرد. با خنده گفت: به جز این سرمه و مداد و این ماتیک و کرم و پودرش دیگه من نمی دونم بقیه اش به چه کار میاد و مال چیه بعدا فهمیدی به منم بگو از حرفش لبخند زدم و گفتم: باز خوبه تو اینا رو می شناسی من نه می دونم چی ان نه چه طور باید استفاده کرد. _فکرم نکنم لازم بشه بدونی جایی نیست که بخوای آرایش کنی اینا رو استفاده کنی نهایتش یه سرمه و یه ماتیک بزنی یا به مداد بکشی راضیه سرمه و ماتیک را به دستم داد و گفت: اینا رو بذار تو کیفت فقط همینا لازمت میشه بقیه اش بذار تو همین جعبه بمونه. خونه مادر شوهرتم رفتی آرایش کرده جلوشون قدم نزنی یک سره میگن این دختر بی حیاست. هم همه بد می دونن پشتت حرف در میارن هم یکی میاد یکی میره این شکلی نامحرم نبینتت گناه داره. در تایید حرف او سر تکان دادم و گفتم: باشه آبجی. راضیه در جعبه را بست و به دستم داد و گفت: مبارکت باشه الهی به دل خوش ازشون استفاده کنی گ راضیه پشتی را خواباند و به پهلو روی زمین دراز کشید. من هم با فاصله کمی رو به او دراز کشیدم. راضیه پرسید: دیشب خوب بود؟ سر تکان دادم و گفتم: آره احمد آقا کلی حرف زد. از خودش از این که دلش برام لرزیده و این که از امام رضا خواسته یا قسمت بشه یا فراموشم کنه تعریف کرد _چه جالب. دیشب تونستی بخوابی؟ اذیت و معذب نبودی؟ راضیه خندید و گفت: من شب عقدم تا صبح نخوابیدم ولی اون تخت خوابید به راضیه لبخند زدم و گفتم: قبل اذان تا نزدیک طلوع خوابیدم. _چه قدر کم. از صبحم بیرون بودی حسابی خسته ای. پس الان بخواب قبل غروب بیدارت می کنم جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت41 زسعدی گره چارقدم را شل کردم و گفتم: نه آبجی زیاد خسته نیستم. شب می خوابم. _تا شب خیلی مونده الان بیدار بمونی شب کسلی یه چرت بزن برای شب سر حال باشی. _آخه من بخوابم تو تنها می مونی راضیه لبخند زد و به صورتم نوازشوار دست کشید و گفت: منم همین جا کنارت یه چرت کوچولو می زنم بخواب. راضیه چادرش را رویش انداخت و چشم بست. غرق تماشای صورت مثل ماهش بودم که کم کم خواب رفتم. آن قدر خسته بودم که تا خود غروب خواب بودم. با تکان دادن ها و صدای راضیه بیدار شدم: رقیه آبجی پاشو باید کم کم حاضر شیم بریم. از جا برخاستم و چشم هایم را مالیدم. اتاق تقریبا تاریک شده بود. راضیه گفت: برو زود وضوت رو بگیر کم کم همه میان قراره همه بیان این جا از این جا با هم راه بیفتیم بریم خونه حاجی صفری. خواب آلود و خسته از اتاق خارج شدم و لخ لخ کنان خودم را به حوض رساندم. به محمد علی که به زیر زمین می رفت تا حمام کند سلام کردم. به صورتم چند بار آب زدم تا خوابم بپرد. به دستشویی رفتم، وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. راضیه لباس برایم آماده کرده بود و گفت: بیا مادر گفت امشب اینو بدم بپوشی. یکی از همان لباس هایی بود که مادر تازه برایم خریده بود. پیراهنی کرم رنگ که قدش تا یک وجب پایین زانو ام می آمد. جلوی دامنش پلیسه داشت و روی کمرش یک کمربند چرم مشکی با سگک طلایی رنگ داشت. جوراب های ضخیم مشکی ام را تا ران پایم بالا کشیدم و روسری سفیدم را سرم کردم. النگوهایم را زیر آستین لباسم دادم و با صدای اذان برای نماز قامت بستم. بعد از نماز حمیده و ربابه و ریحانه هم به اتاقم آمد و حسابی سر به سرم گذاشتند. حمیده خیلی شاد و شوخ طبع بود. با همه شوخی می کرد و گرم می گرفت. مادر حمیده را خیلی دوست داشت و به او خیلی احترام می گذاشت. می گفت او پیش ما امانت است و اگر به او محبت کنیم و دوستش داشته باشیم، اگر او را اذیت نکنیم و حرمتش را حفظ کنیم زندگی محمد امین شیرین می شود. در این دو سالی که با ما بودند بین مان مشکلی پیش نیامده بود اما کم کم با اتمام کار بنایی خانه شان می خواستند از پیش ما بروند و مستقل زندگی کنند. آقاجان که از مسجد آمد همه سوار ماشین شدیم تا به خانه حاجی صفری برویم. من و مادر و خانباجی در ماشین آقاجان نشستیم، محمد علی و محمد حسن و محمد حسین سوار ماشین محمد امین شدند. راضیه هم سوار ماشین حسنعلی شد و ربابه و ریحانه هم با ماشین های خودشان. قطار ماشین ها به سمت منزل حاجی صفری راه افتاد. خانه شان چند کوچه از خانه ما بالاتر بود. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به خانه حاجی صفری رسیدیم. خانه که نه عمارت حاجی صفری! نوکرشان در را به روی مان باز کرد و وارد عمارت شان شدیم. شاید خانه شان دو سه هزار متری بود. حیاطی بزرگ، به گمانم فقط حوض وسط حیاط شان به اندازه کل حیاط خانه ما بود. همه مان از دیدن این خانه بزرگ و مجلل شگفت زده شده بودیم. نوکرشان ما را راهنمایی کرد. احمد به استقبال مان آمد. کت و شلوار طوسی رنگ با کروات زرد رنگی پوشیده بود. با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان دست داد و ما را به سمت مهمانخانه راهنمایی کرد. پدرش، برادرش و دامادهای شان هم در ایوان به انتظارمان ایستاده بودند. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
تا مرد سخن نگفته باشد.mp3
زمان: حجم: 2.88M
🔸بیا گشت و گذاری در ضرب المثلها و اشعار قند و عسل فارسی بزنیم 🔹 این ضرب المثل رو شنیدین که تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد؟ در -طعم_شکر امروز می خوایم بررسی کنیم در اشعار شاعران مختلف که با چه ابیاتی، مفهوم این ضرب المثل رو سرودن؟ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh