•°• #ندای_کوهستان °•°
📚 #معرفی_کتاب :
کتاب ندای کوهستان نوشتهٔ خالد حسینی، ماجرای شگفتانگیز خواهر و برادری را روایت میکند که در کشور افغانستان زندگی میکنند و پدر آنها به خاطر فقر و نداری، دختر سهسالهاش را به یک زوج ثروتمند میفروشد.!
این کتاب تا مدتها جزو پرفروشترین کتابهای نیویورکتایمز بوده و در سال 2015 نامزد جایزه ادبی جنوب آسیا شده است...
🌱| خلاصه:
عبدالله 10 ساله است و با خواهرش پری رابطه نزدیکی دارد. اما پدر آنها بهخاطر فقر و مشکلات مالی مجبور میشود دخترش را به خانوادهٔ دیگری بفروشد. این اتفاق زندگی پری را دگرگون میکند و باعث میشود او به همراه خانواده جدیدش به فرانسه مهاجرت کند. عبدالله از دوری خواهرش بسیار غمگین است. اما طولی نمیکشد که به علت مشکلات کشور افغانستان زندگی خودش نیز دچار تحولات عظیمی میشود.
ماجرای اصلی کتاب از زمانی آغاز میشود که عبدالله به کالیفرنیا مهاجرت میکند. خالد کاری کرده که شما در همان اولین صفحات این رمان حضور خود را در فضای داستان حس کنید. ⛰🌴
#معرفی_کتاب
جایی که خرچنگ ها آواز می خوانند _ دلیا اونز
کتاب جایی که خرچنگها آواز میخوانند نوشتهی دلیا اونز، از پرفروشترین آثار سال 2018 و 2019 به شمار میرود و داستان جنایی و جذاب دختری است که اعضای خانوادهاش او را در سنین خردسالی رها کردهاند تا تنهایی، در دل طبیعت بکر کارولینای شمالی، با پدر کج خلقش زندگی کند.
#جایی_که_خرچنگ_ها_اواز_میخوانند
- جنایی، معمایی
#معرفی_کتاب
یک شب فاصله _ جنیفر ای. نیلسن
قصهای دربارهی خانواده، وفاداری و آزادی! کتاب یک شب فاصله رمانی پرفروش از جنیفر ای. نیلسن است که ماجرای آن در آلمان دههی هفتاد میگذرد، جایی که ظهور دیوار برلین خانوادهای چهار نفره را از هم جدا کرده اما آنها سعی دارند راهی برای وحدت بیابند، حتی اگر به قیمت جانشان تمام شود. این کتاب جایزهی Whitney را در سال 2015 به دست آورده است.
#یک_شب_فاصله
- داستان و رمان تاریخی
#معرفی_کتاب
لرد لاس _ دارن شان
لرد لاس نخستین کتاب از مجموعه دیموناتا نوشتهٔ نویسنده ایرلندی دارن شان است که در ژانر وحشت نگاشته شدهاست. این کتاب ابتدا در ۱۲ ژوئن ۲۰۰۵ در بریتانیا منتشر شد و خیلی زود به نقاط دیگر دنیا راه یافت. این رمان که بعد از موفقیت چشمگیر مجموعه حماسه دارن شان (قصه های سرزمین اشباح) نوشته شده بود توانست نقدهای مثبت زیادی را به دست آورد ولی به دلیل نمایش خشونتآمیز کشتار مورد انتقاد قرار گرفت. لرد لاس شرح ماجرای نوجوانی به نام گروبز گریدی است که بعد از کشتار فجیع خانوادهاش بدست شیاطین در مسیر ماجراهای ترسناک قرار میگیرد.
#لرد_لاس
- ترسناک
#معرفی_کتاب
داس مرگ _ نیل شوسترمن
داس مرگ مجموعهاى فوقالعاده مهیج و جدید اثر نیل شوستِرمن، برندهى جایزهى کتاب ملّى آمریکا است که در آن دو شخصیت اصلی، «سیترا» و «روئَن»، درمییابند براى داشتن دنیایى بیعیبونقص، باید بهاى سنگینى پرداخت. این مجموعهی علمی-تخیلی که داستانش در آینده رخ میدهد، مفاهیم بسیار پیچیده و عمیق همچون مرگ و زندگی، ارزش انساندوستی، گذشتن از خود و... را لابهلای پیچشها و کشمکشهای نفسگیر داستانی بیان میکند. از پیامهای مثبت کتاب میتوان به این نکته اشاره کرد که دانستن اینکه حیات فیزیکی ما محدود است، به زندگی ما معنا میدهد و مهربانی و دلسوزی از جاهطلبی و پیروزی ارزشمندتر است. جلد اول
#داس_مرگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت231
ز_سعدی
با تعجب ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
چه قدر کم جمعیت.
احمد حلقه دستش را به دور کمرم محکم تر کرد و گفت:
دیگه روستاست همیشه جمعیتا کمتر بوده
البته یه چند سالی هست روستاها حسابی خلوت تر هم شده
_چرا؟
احمد آه کشید و گفت:
به لطف شاهنشاه و قانون اصلاحات ارضی زمین های کشاورزی که به کشاورزا فروخته شد هر کی تونست بخره موند اون بدبختایی که سرشون بی کلاه موند و نتونستن زمین بخرن یا زمین بهشون نرسید دیگه کاری تو روستا براشون نبود انجام بدن جمع کردن رفتن شهر به امید این که یک کاری پیدا بشه انجام بدن شکم خودشون و زن و بچه شون رو سیر کنن.
_شما این جا چه کار می کنی؟
سر کاری چیزی میری؟
احمد لبخند زد و گفت:
آره ... چند روزیه میرم سر زمین کار می کنم.
_زمین خریدی این جا؟
_نه عروسکم ....
میرم سر زمین های دور و اطراف کارگری
_واسه همین دستات این قدر زبر و خشن شده؟
احمد خندید و گفت:
دستام مردونه شده
_حالِت کامل خوب شده که میری سر زمین کار می کنی؟
_می بینی که خوبم خدا رو شکر.
تو هم که اومدی خوب تر هم میشم
بالاخره بعد از یک ساعت پیاده روی، در حالی که پاهایم به شدت درد گرفته بود و خسته شده بودم به روستا رسیدیم.
تمام خانه ها کاه گلی و با سقف گنبدی بود.
بوی پهن گاو و گوسفند از همه جای روستا به مشام می رسید.
این روستا هم کم جمیت بود و جز دو سه نفر کسی را در آن ندیدم.
_تو کجا زندگی می کنی؟
احمد به سمتی اشاره کرد و گفت:
از مسجد یکم بالاتره
_این جا مسجدم داره؟
احمد به تایید سر تکان داد و گفت:
آره مسجدم داره
شب ها نماز جماعت هم برگزار میشه
_چه خوب ... حالا چرا فقط شبا؟
احمد بقچه و ساکم را به دست دیگرش گرفت و گفت:
یه دونه طلبه است بنده خدا به سه تا مسجد سه تا روستای این جا می رسه
نماز صبح رو یه مسجد میره و سخنرانی می کنه
نماز ظهر یه جا نماز مغرب و عشا رو هم میاد این جا
پسر عمه حاج آقا موسویانه
زندگیش رو آورده روستا و برای خدمت به مردم و تبلیغ دین زحمت می کشه
اون به من گفت بیام این جا
گفت این جا هم امنه
هم می تونی با بقیه مبارزین در ارتباط بمونی
مردم این جا هم به لطف این شیخ حسین کامل در جریان اتفاقات کشور و مواضع علما هستند.
چادرم را جلو کشیدم و گفتم:
چه خوب ... خدا خیرش بده
احمد گفت:
تو هم اومدی این جا بیکار نمون
با خانمای روستا دخترای جوون دوست شو هر دو سه روزی تو مسجد با هم جمع بشین احکام دین و قرآن باهاشون کار کن.
شیخ حسین می گفت سوالات شرعی خانم ها زیاده ولی هم اونا خجالت می کشن بپرسن هم شیخ حسین خودش خجالت می کشه بعد نماز جلوی آقایون مطرح کنه
_چرا خانمش رو با خودش نمیاره که اون براشون بگه؟
احمد خندید و گفت شیخ حسین 19 سالشه
هنوز بنده خدا مجرده
ولی به فکر شده ... ان شاء الله یه دختر خوب خدا نصیبش کنه مثل ما طعم خوشبختی رو بچشه
هر چند عروسک من تو کل دنیا تکه و هیچ کی به پاش نمی رسه
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت232
ز_سعدی
از حرفش همه صورتم به خنده شکفت و رویم را با چادر رنگی ام گرفتم.
احمد به سمتی اشاره کرد و گفت:
اونجاست ... رسیدیم.
به محضی که چشمم به جایی که احمد اشاره کرد افتاد مبهوت شدم.
یک اتاقک کاهگلی تقریبا مخروبه
با دیدنش انگار دیگر حتی جان نداشتم تا قدم بردارم.
به سختی پاهایم را روی زمین کشیدم و دنبال احمد رفتم.
نه پنجره درستی داشت و نه در درستی.
احمد در چوبی کهنه و قدیمی را هل داد و گفت:
بفرمایید.
نور داخل اتاق بسیار کم بود.
پنجره که نه چند شکاف کوچک در بالای دیوار ها و یک سوراخ بالای سقف گنبدی اتاق وجود داشت که تمام نور اتاق از همین ها تامین میشد و نور زیادی به داخل اتاق نمی آمد.
یک زیلو، یک پشتی، یک تشک، یک پیک نیک، یک بقچه، کمی کتاب و چند تکه ظرف تمام وسایل درون اتاق بود.
احمد پرده جلوی در را انداخت و گفت:
بیا بشین از راه اومدیم خسته ای
من بهت زده در اتاق نگاه می چرخاندم که احمد وسایلم را گوشه اتاق گذاشت.
بدون این که نگاهم کند به سمت پیک نیک رفت.
کتری کوچک کنارش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
نفسم را آه مانند بیرون دادم و کنار دیوار روی زمین نشستم.
پاهایم را دراز کردم.
اتاق آن قدر کوچک بود که اگر دو نفر آدم در آن دراز می کشیدند دیگر جایی باقی نمی ماند.
باورم نمی شد قرار است در چنین جایی زندگی کنم.
احمد به اتاق برگشت و کتری را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کند.
بدون این که به من نگاه کند گفت:
تو استراحت کن من برم فکری برای نهار کنم.
شرمندگی در رفتارش مشهود بود.
شاید بهت زیاد من باعث این مقدار شرمندگی او بود.
در عرض اتاق دراز کشیدم و پاهابم را روی دیوار گذاشتم.
عرض اتاق حتی اندازه قد و قامت من هم نبود.
زمین هم خشک و هم نا هموار بود.
کلافه نفسم را بیرون دادم و از جا برخاستم.
چادرم را روی سرم انداختم و از اتاق ببرون رفتم.
به پشت اتاق رفتم و احمد را دیدم که آن جا نشسته است.
با دیدن من از جا پرید و پرسید:
تو چرا اومدی این جا؟
کنارش نشستم و پرسیدم:
خودت چرا اومدی این پشت؟
احمد آه کشید و دستارش را از روی سرش برداشت.
_من این همه راه اومدم پیش تو باشم
بعد تو منو گذاشتی تو اتاق خودت اومدی این جا؟
احمد روی موهایم دست کشید و با شرمندگی گفت:
خیال می کردم از دنیا هر چی بهترینش باشه برات فراهم می کنم
خیال می کردم دنیا رو می ریزم به پات و نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره ولی حالا ....
_حالا چی؟
دوباره آه کشید و گفت:
حالا رو که داری می بینی
_مگه حالا چشه؟
من و تو کنار همیم و چی از این بهتر
احمد غمگین خندید و گفت:
حتی یه بالشت دیگه ندارم شب بذاری زیر سرت
شانه به شانه اش چسباندم و گفتم:
بالشت زیر سر زن دست شوهرشه. تا این دست و بازو هست به بالشت چه نیازه؟
به سمت من چرخید و گفت:
شأن تو این نیست رقیه
تو برای زندگی این جا ساخته نشدی
_شأن من کنار تو بودنه
من برای این جا ساخته نشدم درست ولی برای کنار تو بودن هر جوری بشه خودم رو می سازم
از قدیم گفتن خواستن توانستنه
منم کنار تو بودن رو میخوام پس همه جوره می تونم کنارت بمونم و زندگی کنم.مطمئن باش
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت233
ز_سعدی
احمد لبخند تلخی زد و گفت:
پاشو برو اتاق استراحت کن خسته ای
_تا وقتی شما این جا نشستی غمبرک زدی جایی نمیرم
در ضمن فقط من خسته نیستم شما هم خسته ای
احمد نگاه به من دوخت و گفت:
من از وقتی دیدمت همه خستگی این چند وقته از تنم در رفته
تو برو بخواب یکم تا من برگردم.
هم زمان با احمد از جا برخاستم و پرسیدم:
کجا میخوای بری؟
احمد دستارش را روی سرش گذاشت و گفت:
برم یه چیزی جور کنم بخوریم تو اتاق که هیچ خوراکی نیست.
هم قدم با او راه افتادم و پرسیدم:
پس این چند وقته که این جا بودی چی می خوردی
جلوی در اتاق ایستادیم که احمد گفت:
مردم این جا آدمای مهمون نواز و با وفایی ان
بندگان خدا بهم نون و پنیر و ماست و تخم مرغ می دادن
توان شون بیش از این نیست وگرنه کم نمیذارن واسه کسی
_خدا خیرشون بده
احمد به اتاق اشاره کرد و گفت:
برو استراحت کن تا من بیام
کفش هایم را در آوردم و به داخل رفتم که احمد گفت:
درم بذار باز باشه هوا بیاد
به احمد نگاه دوختم و گفتم:
درو نبندم؟ اگه کسی یهو اومد چی؟
احمد لبخند زد و گفت:
این جا با شهر فرق داره
این جا در همه خونه ها بازه کسی در خونه اش رو نمی بنده کسی هم بی اجازه وارد خونه کسی نمیشه
همه همدیگه رو میشناسن فامیلن به هم اعتماد دارن
برو تو راحت باش
چشم گفتم و بعد از خداحافظی پرده اتاق را انداختم.
دوباره در این اتاق کوچک چشم چرخاندم.
چرا این جا این قدر کوچک بود؟
چرا فقط همین تک اتاق بود؟
شانه بالا انداختم و چادرم را در آوردم.
سراغ بقچه لباس هایم رفتم.
همه شان نیاز به شست و شو داشتند.
خودم هم حمام لازم بودم.
روسری ام را در آوردم موهایم را شانه زدم، بافتم و دوباره روسری ام را پوشیدم.
تشک کهنه گوشه اتاق را پهن کردم دراز کشیدم و چادر رنگی ام را روی خودم انداختم.
کمی به پشت دراز کشیدم تا مگر کمرم آرام بگیرد اما از شدت درد زیر دلم نتوانستم طاق باز دراز بکشم و سریع به پهلو خوابیدم و پاهایم را به سمت شکمم جمع کردم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت234
ز_سعدی
می خواستم بخوابم اما صدای پیک نیک و سوت کتری نمی گذاشت.
خودم را کمی جلو کشیدم و زیر کتری را خاموش کردم و چشم بستم.
از خستگی زود خوابم برد
با صدای احمد از خواب بیدار شدم.
به صورتم دستی کشیدم و تا از جا برخاستم احمد وارد اتاق شد و سلام داد.
خمیازه کشان جواب سلامش را دادم.
شالش را که پر از صیفی جات بود کنار پیک نیک روی زمین گذاشت.
تخم مرغ ها را داخل کاسه گذاشت و گفت:
خدا رو شکر نشکستن همه اش نگران بودم.
چند سیب زمینی، کمی پیاز، بادمجان، کدو، گوجه و خیار با خودش آورده بود.
خیاری را با شالش تمیز کرد و به سمتم گرفت و گفت:
بفرما عزیزم ...
همه اینا رو الان از سر زمین جمع کردم آوردم.
خیار را از دستش گرفتم و تشکر کردم و پرسیدم:
زمین کی؟
احمد در حالی که گوجه بادمجان و کدوها را در سطل گوشه اتاق می گذاشت گفت:
از زمین کربلایی محمد
قرار شد فردا برم سر زمینش اینا رو جای دستمزد برداشتم
فکر کنم واسه یه هفته مون جواب بده ... نه؟
یعنی تمام آن چه برای خوردن در هفته پیش رو داشتیم همین بود؟
احمد ادامه داد:
تخم مرغا رو هم از خانومش گرفتم.
بنده خدا کلی تعارف کرد گفت نهار بریم خونه شون من گفتم تو خسته ای باشه یه روز دیگه
با لبخند به من که بهت زده و غمگین نگاهش می کردم گفت:
الان یه املت برات می پزم بخوری کیف کنی
احمد مشغول خرد کردن گوجه ها شد و من غمگین به او خیره شدم.
مرد خوش پوش و خوش نشین من به چه روزی افتاده بود.
نمی خواستم به رویش بیاورم که مبادا دوباره احساس شرمندگی کند اما پذیرش این شرایط برایم سخت بود.
احمد کتری را از روی پیک نیک برداشت و پرسبد:
چایی نمی خواستی که دم نکردی؟
یا نکنه چای پیدا نکردی؟
شیشه ای را برداشت نشانم داد و گفت:
چایی اینه
قوطی بالای طاق را هم نشانم داد و گفت:
قندم تو اونه
من گفتم حتما همه چی رو نگاه کردی خودت پیدا کردی
روسری ام را مرتب کردم و گفتم:
نه خسته بودم خوابیدم
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت235
ز_سعدی
احمد ظرف گوجه را روی پیک نیک گذاشت و زیرش را روشن کرد.
بدنم را کش و قوس دادم و پرسیدم:
ساعت چنده؟ اذان گفتن؟
_ساعت رو که نمی دونم ولی تا اذان ظهر یکم مونده هنوز
از جا برخاستم و چادرم را روی سرم انداختم.
_جایی میخوای بری؟
سر به تایید تکان دادم و گفتم:
آره ... برم مستراح بعدشم وضو بگیرم.
احمد از جا برخاست و در حالی که به گردنش دست می کشید گفت:
وایستا با هم بریم
با تعجب پرسیدم:
برای چی با هم؟
احمد خجالت زده گفت:
این جا که مستراح نداره
باید بریم مستراح مسجد
تعجبم بیشتر شد:
یعنی چی مستراح نداره؟
مگه میشه خونه مستراح نداشته باشه؟
احمد با شرمندگی گفت:
آخه این جا که خونه نبوده ...
وا رفته پرسیدم:
پس چی بوده؟
_این جا انبار علوفه بوده ...
مال بابای خدا بیامرز آقا غلام بوده ...
من که زخمی و مریض بودم آوردنم این جا که چند سالی بوده خالی و بی مصرف افتاده
_پس برای همینه این قدر تنگ و تاریک و کوچیکه؟
_من شرمندتم ... کاش هیچ وقت نمی گفتم بیارنت
بی عقلی محض بود که تو رو کشوندم این جا و حالا مجبوری تو این انباری با من سر کنی
_بس کن احمد ...
با تعجب به من نگاه دوخت که گفتم:
بسه دیگه ...
سرت رو بگیر بالا
عذاب می کشم وقتی این جوری می بینمت
بیشتر از همه چیز این شرمندگی و احساس ذلتت اذیتم می کنه
چرا من هر حرفی می زنم هر سوالی می پرسم شما فکر می کنی من دارم میگم اذیتم کاش نمیومدم؟
من اگه اومدم اگه سختیا رو به جون خریدم برای این بود که پیش تو باشم
نیومدم ذلیلت کنم خوار و شرمنده ات کنم
سرت رو بگیر بالا
این جا و این وضعیت چیزی از مردی و مردونگی تو کم نمی کنه
دست احمد را گرفتم روی صورتم گذلشتم و گفتم:
آرامش دنیا یعنی این که این دستا رو روی سرم داشته باشم دیگه فرقی نمی کنه بالشت زیر سرم سنگ باشه یا پر
قُوتَم مرغ بریون باشه یا نون خشک
فرش خونه ام زیلو باشه یا فرش ابریشم
مهم اینه کنارت باشم
تو همیشه برام سنگ تموم میذاری اینو مطمئنم
احمد سر به زیر گفت:
فعلا دست و بالم برای سنگ تموم گذاشتن بسته است ...
_اشتباه نکن احمد آقا
دست و بالت هیچم بسته نیست
باز بودن دست و بالت به پر یا خالی بودن جیبت، به شغلت، به شکل خونه ات، به وسایل خونه ات ربطی نداره سنگ تموم گذاشتن یعنی تو جز حلال سر سفره زن و بچه ات نیاری
اهل حلال بودن و برای حلال زحمت کشیدن یعنی سنگ تموم گذاشتن
تو زحمتت رو می کشی باقیش دست خداست
غیر از اینه؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تقویم_روز_سهشنبه
#بیستوسوم_اردیبهشتماه_۱۴۰۴
#اکرمبهدانه
#التماسدعا
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese