eitaa logo
داستان مدرسه
791 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
381 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تدریس یار پایه دوم
‌ ‼️ رونمایی از شیــر سبـــز لاغـــری😨 بدون ورزش روزی ۱ کیلو لاغر شو🔥 سوخت و ساز بدنت رو بالا می‌بره🔝 شکم و پهلوهـات رو آب میکنـه😃🔥 پست آخـر کـانـال زیـر رو حتمـاً ببینیـد 👀 شیرِ سبزِ لاغری رایگـان معرفی شده🥳👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/42860758C0a33baec35
🔸 🔹دانايي به رمز داستاني مي‌گفت: در هندوستان درختي است كه هر كس از ميوه‌اش بخورد پير نمي شود و نمي‌ميرد. پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد, يكي از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد. آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزيره‌اي نماند كه نرود. از مردم نشانيِ آن درخت را مي‌پرسيد, مسخره‌اش مي‌كردند. مي‌گفتند: ديوانه است. او را بازي مي‌گرفتند بعضي مي‌گفتند: تو آدم دانايي هستي در اين جست و جو رازي پنهان است. به او نشاني غلط مي‌دادند. از هر كسي چيزي مي‌شنيد. شاه براي او مال و پول مي‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختي‌هاي بسيار, نااميد به ايران برگشت, در راه مي‌گريست و نااميد مي‌رفت, تا در شهري به شيخ دانايي رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه مي‌گردي؟ چرا نااميد شده‌اي؟ فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كم‌يابي را پيدا كنم كه ميوة آن آب حيات است و جاودانگي مي‌بخشد. سال‌ها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزي حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: اي مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجيب و گستردة دانش, آب حيات و جاودانگي است. تو اشتباه رفته‌اي، زيرا به دنبال صورت هستي نه معني, آن معناي بزرگ (علم) نام‌هاي بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دريا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است. علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌هاي بسيار. مانند پدرِ تو, كه نام‌هاي زياد دارد: براي تو پدر است, براي پدرش, پسر است, براي يكي دشمن است, براي يكي دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولي يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو نااميد مي‌ماند, و هميشه در جدايي و پراكندگي خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌اي نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معني و صفات بنگر, تا به ذات حقيقت برسي, همة اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز مي‌شود. در درياي معني آرامش و اتحاد است. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت9 وای ناانصافها چرا کشتنش بچه بی گناهو... شک ندارم حتما به خاطر اون گردبند بوده... آقا مجتبی: راستی محدثه خانم داشت یادم میرفت دیروز یه نفر اومده بود اینجا در مورد خانواده شما تحقیق میکرد خیلی مشکوک بود منم اطاعاتی بهشون ندادم از سر وضع لباس پوشیدنش معلوم بود آدم درستی نیست... گحدثه : آقا مجتبی واسه چی اومدن بودن تحقیق کنند...؟ آقا مجتبی: نمیدونم والا هر چی سوال جوابش کردم چیزی نگفت! برای همین میگم مشکوک میزدند ... مراقب خودتون باشید از قیافه ش معلوم بود از این خلفکاراست کل بدنش خالکوبی بود منم اطلاعاتی ندادم گفتم حتما از این مزاحم هاست ... به کل به هم ریختم استرس عجیبی به دلم افتاد فکرمو بدجور مشغول و درگیر شد یعنی این کی بود...؟! یک تشکر سرسری از آقا مجتبی کردمو آب معندی رو برداشتم رفتم به سمت پارک محله مون... منا روی یه صندلی نشسته بود.... منا :سلام از کجا معلوم این آبی که تو درحال خوردن هستی آلوده به ویروس کرونا نباشد... محدثه : منا حوصله ندارم ها استریل کردم تو مغازه... منا: چی شد باز محدثه چرا عصبی آشفته ای؟ بگو ببینم کسی مزاحمت شد؟؟؟ هی آهان فهمیدم نکنه خواستگار چیزی اومد برات...؟ محدثه : مناااا این چرت پرتا چیه که می بافی با خودت میگی ... منا: هاااا مگه چی گفتم هان حرفی زدم ؟! منا : بابا زود باش بگو بیبنم چی شده تو تا منو نصف عمر نکنی حرف نمی زنی نه...؟؟؟! محدثه : منا وای منا نمی دونی چی شده اون پسر بچه ای که بود کشتنش... منا : کدوم پسر بچه؟! محدثه : همان پسر بچه دیروزیه که دیدیم ها تو چرا باز خنگ بازی درمیاری آخه ای خدا... منا :آهاااان اونو میگی خوب کشته باشنش به توچه اصلا بگو ببینم تو از کجا فهمیدی ...؟ محدثه : رفتم از مغازهء آقا مجتبی آب بخرم تو اخبار اعلام کرد... منا :خب... محدثه: خب، زهرمار اصلا متوجه حرفم میشی چیه بابا میگم اون بچه رو کشتنش میفهمی کشتنش منا : بابا اون که دیروز دیدم با اون قیافه اش اگر نمی مرد تعجب میکردم... برگشتم سمتش یک نگاهی چپی بهش انداختم... محدثه : مناااااااا منا: چیه خوب بابا شوخی کردم خودتو ندیدی که مثل میت تو که از قبر فرار میکنه شدی... منا: باب از کجا فهمیدی خودشه شاید قیافش شبیه بوده حتما اشتباه کردی... من که نمی تونم تشخص بدم... محدثه: چی میگی تو، میگم خودش بوووود... منا : فرض کنیم که خودش بود حالا کی چی؟؟؟ هان می خواهی چیکار کنی انوقت محدثه : هیچی پاشو بریم پیش پلیس پاشو... منا: بشن ببینم بابا بریم پیش پلیس چی بگیم بهشون هان...؟ منا : اونطوری نگاه نکن مگه دروغ میگم عزیز من بریم چی بگیم آخه... منا : بریم بگیم یه پسر که شک داریم مرده اس یا زنده اس یه گردنبد چوبی بی ارزش داده که اینو بدین به پلیس هان ،لطفا قاتلشون دستگیر کنید... پلیس ام که بیکارند میگند دستتون درد نکنه شما کمک بزرگی به ما کردید حتما هم کلی ازمون تقدیر تشکر میکنند... محدثه :مُُناااا... منا: منا کوفت... منا درد ...منا مرض مگه در دروغ میگم خوب فکر کنی می بینی که راست میگم خو ... محدثه : پاشو بریم دیر شد خواستم امروز یه لباس باهم بخریم ها ببین تو رو خدا چه استرسی بهم وارد شده... نمی دونم چرا دلشوره دارم... منا : بخودی شلوغش نکن بیا بریم دلشوره اتم علکیه... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت10 اینقدر فکرم درگیر این ماجرا بود... که اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم بازار چی میخواستم بخرم اصلاً... محدثه: منا بیا بریم یک روز دیگه می‌آییم برای خرید... منا : میگم محدثه محدثه محدثه :هانچی میگی منا به خدا سربه سرم بذاری من میدونمو تو ها.... منا:هان چیه بی ادب بی تربیت... محدثه : منا فکرم درگیر اون بچه است... منا: لازم نیست بگی عزیزم کاملا مشخصه از قیافه ات... منا : بیا بریم خونه ما تو خونه ما در کلاسها شرکت کن بعدش باهم بریم هیئت... محدثه : راستی منا متوجه شدی چرا این استاد تو کلاس همش از من سوال میکنه...؟! منا : عزیزم چون اون دفعه سرکلاس مجازی با گوشی حرف میزدی صدات پخش میشد میکروفون تو نبسته بودی... محدثه : یا قمر بنی هاشم چیز ناجور گفتم مگه... منا : دقیقا این جمله گفتی : نشسته ام دارم چرت پرت این استاد گوش میدم هیچیم بارش نیست... محدثه :یا ابوالفضل ... محدثه : منا این استاد دیوانه ست به احتمال زیاد میندازم.. منا :شک نکن عزیزم... محدثه : پس بگو چرا هی امتحان من سخت ممکنه و میگه بعضی هاتون میفتید پس منظورش با بعضی ها من بودم وااای محدثه : منا زنگ می زنم به مامان بگم که میام خونه شما نگران نشه یه وقت... زنگ زدم به مامان گفتم که نگران نشه من میرم خونه منا... بعد کلاس ...ناهار خوردیم... آماده شدیم رفتیم به هیئت تا که کارهای باقی مونده روانجام بدیم... وقتی رسیدم، بعد از سلام و احوال پرسی خواستم برم سرکار... که خانم احمدی گفت: محدثا خانم مبارک چرا نگفتی که نامزد کردی...؟! نامزدت چه دقیقه پیش اومده بود دم در هیئت کارت داشت میگفت گوشیت برنمی نداری نگران شده بیچاره چون گفته بودی بهش میای هیئت اومده بود دم در هئیت سراغتو میگزفت یه زنگی بزن تا از نگرانی بیاد... محدثه: نامزد من!! من که نامزد ندارم اشتباه گرفته حتما ... خانم احمدی : بابا اسمتو گفت... گفت با دوستش منا میاد... مگه کسی دیگه به این اسم اینجا داریم... منا که شوکه شد بود ...اومد کنارم نشست ... بهم گفت حالا نامزد میکنی به من نمیگی. .. محدثه: بابا نامزد چی نمیدونم کدوم عوضی اومده یه چرت پرتی رو به این گفته.... منا :جدی میگی...؟ محدثه:قیافه ی من شبیه اونایی که داره شوخی میکنه...؟ منا یه چیزی بگم نمیگی خیالاتی شدی... منا :چی؟؟بگو ببینم.... یک مردی اومده از سوپری محلمون در مورد من تحقیق کنه ... منا:خوب تحقیق که کرده حتما واسه پسرش میخواد بگیرت... محدثه :حالت خوبه چرا چرت پرت میگی منا... مخدثه :فروشنده میگفت قیافه اش عین خلفکارست امروز خبر مرگ اون بچه رو شنیدم ... الان یکی اومد اینجا ... منا : یعنی اینا همش به هم ربط دارن ...؟ محدثه : منا تو رو نمیدونم ولی من میخوام برم اداره آگاهی اون گردنبدو تحویل بدم .... منا:میخوای بری اصلا چی بگی ... محدثه :یه چیزی میگم حالا، اصلاً حقیقت میگم هیچ چیز درست تر از حقیقت نیست... منا: منم باهات میام... ولی میدونم باور نمیکند این چیزا رو... محدثه : تو به اوناش کاری نداشته باش که باور می‌کنند یا نمی‌کنند بیا بریم ما گردنبدو تحویل پلیس بدیم اونا بهتر ميدونند چیکار کنند پاشو بریم جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭251‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ هنوز خورشید تازه طلوع کرده بود که صدای آقا غلام از بیرون اتاق شنیده شد. سریع روسری و جوراب و چادر پوشیدم و احمد او را تعارف کرد تا به اتاق بیاید. با آقا غلام سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و سرم را به ریختن چای و آماده کردن صبحانه بند کردم. آقا غلام سر به زیر نشسته بود و با احمد صحبت می کرد که سفره را پهن کردم. پنیر و خیار، نیمرو و گوجه و استکان های چای را سر سفره گذاشتم و خودم به بهانه شستن دستار احمد از اتاق بیرون آمدم. گرسنه بودم ولی باید تا بیرون آمدن آن ها از اتاق صبر می کردم. به دستار احمد صابون کشیدم و چندین بار چنگ زدم تا بالاخره رنگ آلبالوها را توانستم پاک کنم. آن قدر دستارش را سابیدم و چنگ زدم که پوست مچ دستم هم آسیب دید. دستار را روی بند پهن کردم و با دیدن احمد و آقا غلام که بیرون از اتاق با هم مشغول صحبت بودند به اتاق برگشتم. احمد ظرف ها و سفره را جمع کرده بو و اتاق کاملا مرتب بود. با لبخند رضایتی که بر لبم نشسته بود به طرف شیشه پنیر رفتم و کمی پنیر روی نان گذاشتم و صبحانه خوردم. کوزه آب را به همراه دو لیوان برداشتم و پای درخت گذاشتم تا هر وقت تشنه شدند آب بنوشند. گویا محل مناسب برای چاه را پیدا کرده بودند و مشغول کندن زمین شده بودند. تمام کارها را قرار بود خود احمد با راهنمایی و کمک آقا غلام انجام دهد. کمی بادمجان پوست گرفتم و همراه گوجه در روغن سرخ کردم و همراه کمی آب گذاشتم بپزد و تا ظهر سر خودم را به برگه کردن میوه ها گرم کردم. با صدای اذان گفتن آقا غلام دبه ای آب برداشتم و به مسجد رفتم. بعد از نماز بعد از سلام دادن به امام رضا دلم به شدت هوایی شد و هوس زیارت کردم. دلم برای روزهایی که هر روز به حرم می رفتم و رو به ضریح و گنبد امام رضا دعا می خواندم و درد دل می کردم تنگ شده بود. با گریه از امام رضا خواستم به زودی زیارتش را روزی ام کند و دوباره قسمتم شود در آن صحن و سرا پا بگذارم. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت252 ز_سعدی از مسجد که برگشتم آقا غلام را دیدم که پای درخت نشسته و چای می نوشد. احمد هم بالای پشت بام اتاق رفته بود. از همان بالا با دیدنم لب هایش آن قدر به لبخند کش آمد که دندان هایش هم معلوم شد. با ذوق برایم دست تکان داد و من از ذوق و خجالت رویم را گرفتم و به اتاق برگشتم. صدای پایین پریدن احمد را شنیدم و چند ثانیه بعد وارد اتاق شد. کوزه خالی را به دستم داد و گفت: یکم آب میدی؟ کوزه را گرفتم و پرسیدم: بالای بام چی کار داشتی؟ احمد روی زیلو نشست، پاهایش را دراز کرد و گفت: رفتم برگه ها رو برات پهن کنم خشک بشه. لیوان آبی به دستش دادم و پایین پایش نشستم. در حالی که کف پایش دست می کشیدم (همون ماساژ😜) تا خستگی اش در برود گفتم: سقف که گنبدیه کجاش برگه ها رو می خواستی پهن کنی؟ احمد به گوشه ای از سقف اشاره کرد و گفت: اون گوشه هاش یکم جا هست همون جا پهن کردم. گفتم حیاط رو زمین پهن کنی هی حیوون میاد کثیف میشه باز دلت بر نمی داره بخوری _دستت درد نکنه چه خوب که حواست به همه چی هست وسط این همه کار و خستگی فکر و ذهنت به منم هست. احمد دستم را گرفت و گفت: اگه فکر و ذهنم پیش تو نباشه عجیبه. این پای منم کثیفه دستت کثیف میشه ولش کن لبخند زدم و گفتم: اشکالی نداره بذار یکم خستگیت رو در کنم میخوای آب بیارم پاتو بشورم؟ _میخوای منو از خجالت آب کنی؟ کف پایش را بوسیدم که پایش را جمع کرد و با اعتراض گفت: نکن قربونت برم من میگم کثیفه دستت کثیف میشه تو می بوسی؟ دوباره پایش را در دست گرفتم و در حالی که دست می کشیدم گفتم: این دست و پا رو که برای آسایش خانوادش زحمت می کشه باید آب طلا گرفت بوسیدنش کمترین کاریه که میشه کرد. به کف پای احمد نگاه دوختم و گفتم: الهی بمیرم چقدر جای خار توی پاته احمد چهار زانو نشست و گفت: خدا نکنه عروسکم خاره دیگه سر زمین که میریم موقع کار فرو میره ولی درد آن چنانی نداره که اذیت کنه به احمد نگاه دوختم که گفت: از مسجد که میومدی نگات می کردم حس کردم پکر و گرفته ای چیزی شده؟ به سمت دبه آب رفتم تا کوزه را آب کنم و گفتم: نه چیزی نشده احمد از جا برخاست و کنارم آمد و گفت: چشماتم هنوز قرمزه مشخصه گریه کردی ... راستشو بگو چیزی شده؟ دلت تنگ شده؟ روبروی احمد ایستادم. کوزه را به سمتش گرفتم و گفتم: چیزی نشده باور کن ... فقط موقع سلام دادن یه دفعه دلم هوای حرم رو کرد. با بغض گفتم: بدجوری عادت کرده بودم هر روز برم حرم جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭253‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد کوزه را از دستم گرفت و زمین گذاشت. مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید و گفت: الهی قربون دلت برم می دونم چه قدر سختته منم دلم برای حرم رفتن پر می زنه ولی فعلا نمیشه و من شرمندتم نگاه به صورتش دوختم و گفتم: دشمنت شرمنده بشه الهی احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: به این زودیا نه ولی سعیم رو می کنم آخرای همین ماه رجب هر طور شده یه زیارت بریم. بهت قول میدم. لب هایم به خنده کش آمد و دست هایم را محکم به دو طرف پهلوهایش فشار دادم و گفتم: وای راست میگی؟! احمد با لبخند به تایید سر تکان داد که گفتم: وای باورم نمیشه خیلی خوشحالم کردی می دونم که قولت قوله و حتما می بریم من دیگه تا اون روز خواب و خوراک ندارم مکثی کردم و پرسیدم: دیدن خانواده هامونم میریم؟ احمد خجالت زده گفت: فکر نکنم امکانش باشه اگر می شد که حتما می رفتیم با سوالم باز او را ناراحت و شرمنده کردم. بازویش را فشردم و گفتم: اشکالی نداره فکرش رو نکن. همین حرم هم بتونیم بریم خیلی عالیه ان شاء الله به زودی این روزا تموم میشه و میشه یه دل سیر خانواده هامونو ببینیم. می دانستم با این حرف ها نمی توانم ناراحتی احمد را از بین ببرم یا کم کنم برای همین به سمت پیک نیک رفتم و گفتم: بی زحمت تا من سفره میندازم آقا غلام رو صدا کن بیایین نهار بخورین. احمد کوزه را برداشت. به طرف در رفت و گفت: دستت درد نکنه فقط ... بی زحمت نهار ما رو بذار تو سینی می برم بیرون پای درخت بخوریم تا تو این جا راحت باشی. چشم گفتم و سریع وسایل نهار را در سینی چیدم تا احمد بیاید ببرد. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔸 / درخت بي مرگي 🔹دانايي به رمز داستاني مي‌گفت: در هندوستان درختي است كه هر كس از ميوه‌اش بخورد پير نمي شود و نمي‌ميرد. پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد, يكي از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد. آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزيره‌اي نماند كه نرود. از مردم نشانيِ آن درخت را مي‌پرسيد, مسخره‌اش مي‌كردند. مي‌گفتند: ديوانه است. او را بازي مي‌گرفتند بعضي مي‌گفتند: تو آدم دانايي هستي در اين جست و جو رازي پنهان است. به او نشاني غلط مي‌دادند. از هر كسي چيزي مي‌شنيد. شاه براي او مال و پول مي‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختي‌هاي بسيار, نااميد به ايران برگشت, در راه مي‌گريست و نااميد مي‌رفت, تا در شهري به شيخ دانايي رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه مي‌گردي؟ چرا نااميد شده‌اي؟ فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كم‌يابي را پيدا كنم كه ميوة آن آب حيات است و جاودانگي مي‌بخشد. سال‌ها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزي حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: اي مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجيب و گستردة دانش, آب حيات و جاودانگي است. تو اشتباه رفته‌اي، زيرا به دنبال صورت هستي نه معني, آن معناي بزرگ (علم) نام‌هاي بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دريا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است. علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌هاي بسيار. مانند پدرِ تو, كه نام‌هاي زياد دارد: براي تو پدر است, براي پدرش, پسر است, براي يكي دشمن است, براي يكي دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولي يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو نااميد مي‌ماند, و هميشه در جدايي و پراكندگي خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌اي نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معني و صفات بنگر, تا به ذات حقيقت برسي, همة اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز مي‌شود. در درياي معني آرامش و اتحاد است. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
640.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روغن زیتونِ اصل طارم ۱۷۵ تومن 🤩 یَنی یه روغن زیتونِ اصلی میدم دستت ببری به هر زن و مردِ میخای بده تست کنه !!! اگه به به چَه چَهش سر به فَلَک نرسید ! بیار شرایطِ بدونِ اما اگر دارم 😁👇 https://eitaa.com/joinchat/1507131589C34ea9ddab8 روغنگیریِ بدونِ دخالت دست🙂☝️
هدایت شده از تدریس یار پایه سوم
همسایه پایینیمون یه زن و شوهر شمالی ان که همیشه دمِ در براشون روغن زیتون میومد ! یبار بهش گفتم خاله از کجا میدونی روغناش قاطی نداره ؟ لینک اینجا رو داد گفت ما شمالیا از دو مایلی عطرِ روغن زیتون خالصو از تقلبی میفهمیم یدرصد قاطی نداره روغناش بیا 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/1507131589C34ea9ddab8