غصه روزی را نخورید و خدا را فراموش نکنید.
زیرا خدا سهم هرکسی را نوشتهاست!
✍ شیخ رجبعلی خیاط
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
🔥#تنها_میان_داعش🔥 قسمت دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
🔥#تنها_میان_داعش🔥
قسمت سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد😰 و فقط زیر لب یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد. 🤲🏻😧
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد!🥺❤️
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» 😠
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. 🙄حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 😡
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»☹️
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! 😏
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!» 😤
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟» 😟
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟» 🤔😡
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» 👆🏻و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!» 😨
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» 😥و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!»😣 اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت.🥺 دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 😞
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. 💔
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! 💔
انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. 💔😔
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 🤐
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت. 😢
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.»😰 شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. 💓ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...😰
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکد
🍁دنیا مانند گردویی است بی مغز!
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند...
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن،
گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند...
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد.
پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟!
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت...
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم...
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از مدرسه من
🟪ضرب المثل
🔹طبیب طمعکار
روزی روزگاری در چله زمستان، قصابی هنگام رفتن به مغازهاش به زمین خورد و دستش شکست. رهگذران جمع شدند، زیر بغلش را گرفته و او را به خانهاش بازگرداندند.
همسر و خانواده مرد با دیدن حال و روز او به سرعت به دنبال طبیب شکسته بندی که در آن نزدیکیها بود رفتند. و او را بر بالین مرد دست شکسته آوردند. طبیب با دیدن دست شکسته، آن را خوب معاینه کرد و سپس شروع به جا انداختن استخوانها نمود. او تمام استخوانها را یکی بعد از دیگری در سر جای خود گذاشت بجز یک استخوان کوچک که آن را به همانگونه لای زخم بیمار رها نمود و دست مرد را پانسمان کرد و به او گفت که هر روز برای تعویض پانسمان به مطب بیاید.
قصاب دست شکسته از فردای آن اتفاق هر روز پیش طبیب میرفت تا پانسمان دستش را تعویض کند و طبیب طمعکار هر بار با دریافت مبلغی پول پانسمان مرد را عوض میکرد. چندین و چند روز به همین شکل سپری شد اما اثری از بهبودی در مرد بیچاره بوجود نیامد. تا یک روز مرد دست شکسته سر ساعت نزد طبیب شیاد رفت، طبیب در مطب نبود ولی پسرش بجای او نشسته بود. پسر با دیدن مرد از او پرسید: عمو جان خدا بد نده چی شده؟
مرد گفت: خدا که بد نمیده پسرجان، چند روز پیش زمین خوردم و..... ماجرا را برای پسر شرح داد و از اینکه بهبودی در حالش بوجود نمی آید، شکایت نمود. پسر که از بهبود نیافتن مرد بیچاره تعجب کرده بود، پانسمان دست آن مرد را باز کرد و متوجه استخوانی در زخم او شد. فوراً آن استخوان را بیرون کشید دست مرد را دوباره پانسمان کرد و به او گفت: عمو جان برو با خیال راحت استراحت کن که تا دو روز دیگر به طور کامل خوب میشوی. مرد با شنیدن این حرف خوشحال شد و به خانه بازگشت. ساعتی بعد طبیب برگشت. و چند روزی از آن ماجرا گذشت اما خبری از مرد قصاب نشد. طبیب که از نیامدن مرد تعجب کرده بود، از پسرش سؤال کرد: پسر جان آیا در نبود من مرد دست شکستهای به مطب نیامده؟
پسرک شاد و سرخوش پاسخ داد: همان مرد قصاب را می گویی؟ او را درمان کردم! کلی هم مرا دعا نمود. بیچاره استخوانی در زخمش گیر کرده بود.
اما درحالی که پسر منتظر بود از پدر آفرین بشنود و تشویق گردد، طبیب بر سرش فریاد زد که: ای پسرک نادان، من خودم "استخوان لای زخم" او گذاشته بودم. نکند خیال کردی من از وجود آن استخوان بی خبر بودم؟ یا اینکه آن را ندیده بودم؟ من این کار را کردم تا چند روزی بخاطر آن استخوان از آن مرد پولی به جیب بزنم!
هرگاه کسی در کاری مشکل تراشی کند و یا طفره برود و یا عمداً کار را دشوار نماید این ضرب المثل شامل حال او میگردد!
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
هدایت شده از Ltms
📌برخی نکات ایمنی برای استفاده از وسایل گازسوز:📣📣📣📣
🔶 لطفا قبل از روشن نمودن وسایل گازسوز حتما نسبت به باز بودن مسیر دودکش اطمینان حاصل نمایید.
🔶بخاری،آبگرمکن، شومینه، هرکدام باید به یک دودکش مجزا و مجهز به کلاهک در پشت بام متصل باشد.
🔶نصب دودکش در داخل راهروها، پاسیوها و فضاهای بسته ساختمان که جریان طبیعی هوا وجود ندارد ممنوع است.
🔶در كليه ساختمان هايي كه داراي لوله كشي گاز مي باشند علاوه بر نصب يك عدد شير اصلي در نزديكي درب ورودي، در نزديكي هر دستگاه گاز سوز نيز يك شير مصرف قرار دارد تا در مواقع ضروري بتوان با بستن اين شير از ورود گاز به همان دستگاه جلوگيري نمود.وظيفه شير اصلي نيز قطع و وصل جريان ساختمان مي باشد.
🔶براي محكم كردن شيلنگ هاي گاز متصل به وسائل گاز سوز، حتما از بستهاي فلزي مناسب استفاده نمائید، زیرا پيچاندن سيم يا سایر اقدامات مشابه به جاي بست، باعث بريده شدن وجدا شدن شيلنگ شده و آن را محكم نگه نمي دارد و باعث نشت گاز خواهد شد.
🔶پس از نصب بست فلزي مناسب، در مرحله بعد مهمترين اقدام تست نشت گاز است كه در اين زمينه استفاده از كف صابون مناسب ترين روش براي تشخيص نشتي بوده و دقت داشته باشيد براي اين كار هرگز از شعله استفاده نكنيد.
🔶استفاده از بخاری بدون دودکش در اتاق خواب و جاهایی که تهویه کافی ندارد ممنوع است.
🔶 اگر به بعضی از شیرهای مصرف فعلی، هیچگونه وسیله گازسوزی وصل نشده و مورد استفاده قرار نمیگیرند لازم است حتماً با درپوش مسدود شوند تا چنانچه احیاناً شیر مصرف باز شد و یا دارای نشتی بود، گاز از لوله خارج نشده و حادثهای به وجود نیاید.
🔶مسدود شدن دودکش سبب سوخت ناقص و ایجاد گازهای خطرناک و باعث خفگی در اثر گاز گرفتگی می شود.
🔶هرگز بخش خروجی دودکش آبگرمکن دیواری را با نصب تبدیل بر بالای آن کاهش ندهید.
🔶از نصب آبگرمکن در حمام به شدت خودداری نمایید.
🔶 از لوله های خرطومی برای بخاری استفاده نکنید.
🔶 در صورتی که شعله آبی نباشد نشانه نبودن اکسیژن کافی است.
🔶 گذاشتن لوله بخاری در آب بسیار خطرناک است.
🔶 انتهای دودکش باید 1 متر از سطح بام فاصله داشته و به شکلT باشد.
🔶 سرد بودن لوله بخاری نشانه کارکرد ناصحیح است.
🔶در صورت بروز هر گونه حادثه ناشی از گازطبیعی فوراً با شماره تلفن 194 پست امداد گاز در شهرهای استان و با شماره تلفن گازبان همان روستا تماس حاصل فرمایید.
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
هدایت شده از Ltms
هرگاه با پیام " اینترنت رایگان " در شبکه های اجتماعی مواجه شدید مراقب بوده و بدانید که در واقع این پیام شما را به صفحات جعلی و آســیـب رسـان هدایت کـرده و ترفندی از سوی کلاهبرداران برای سـرقت اطلاعـات شــخصـی و یا سوء استفاده از آنـها می باشـد.
#پلیس_فتا
#کلیک_امن
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
هدایت شده از Ltms
مراقب #آگهیهای_جعلی استخدامی باشید
یکی از شگردهای کلاهبردارن سایبری ، درج آگهیهای جعلی استخدامی با عناوین مختلفی همچون کار در منزل ، استخدام تایپیست استخدام به صورت دورکاری با درآمد بالا و کارکم می باشد و با استفاده از این ترفند قربانیان را ترغیب به ارسال مدارک و واریز وجه می کنند و پس از دریافت وجه دیگر پاسخگوی شخص نمی باشند
لذا به هموطنان گرامی توصیه می شود قبل از اعتماد به اشخاص درج کننده چنین آگهی هایی ، هویت آنها را احراز کنند واز ارسال هرگونه مدارک هویتی و واریز وجه به حساب آنان خودداری کنند.
#پلیس_فتا
#کلیک_امن
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
🌿🌺﷽🌿🌺
در کودکی فکر می کردم آن مردی که سر خیابان اسباب بازی فروشی دارد حتما خوشبخت ترین انسان دنیاست...
اما چند سال بعد که از خواب بیدار شدم بروم به مدرسه نظرم عوض شد و فکر کردم پسر شش ساله ی همسایه مان از همه خوشبخت تر است چون مدرسه نمی رود و می تواند چند ساعت بیشتر بخوابد...
نوجوان که بودم فکر می کردم حتما خوشبخت ترین انسان دنیا یکی از سوپر استارهای سینماست یا یک ورزشکار معروف...
آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم...
مدت ها گذشت و معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد...
بستگی به شرایط داشت گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی که بیمار می شدم در سلامتی...
سال ها گذشت و زندگی به من ثابت کرد خوشبختی در نگرش و بینش انسان نسبت به زندگی است نه عوامل و اتفاقات آن..
گاهی ما در زندگی به اتفاقی که آن را خوشبختی می دانیم می رسیم ولی باز احساس خوشبختی نمی کنیم...
چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما از خوشبختی را عوض کرده...
خوشبختی واقعی، زمانی اتفاق میافتد که میفهمیم همه چیز در درون خود ماست و هر آنچه که برای رسیدن به موفقیت و آرامش نیاز داریم، خداوند در درون ما به ودیعه گذاشته است.
خوشبختی ای که نه گذر زمان و نه تغییر شرایط نمی تواند آن را از ما بگیرد.
دنیا پر است از انسان های به ظاهر خوشبختی است که همه چیز دارند به جز خوشبختی ...
کسانی که به خاطر افکار منفی و تاریکشان هرگز خوشبخت نمی شوند.
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#داستان_آموزنده
🌟🍃حكايت كردهاند كه مردى در بازار دمشق، گنجشكى رنگين و لطيف، به يك درهم خريد تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى كنند. در بين راه، گنجشك به سخن آمد و مرد را گفت: در من فايدهاى، براى تو نيست . اگر مرا آزاد كنى، تو را سه نصيحت مىگويم كه هر يك، همچون گنجى است . دو نصيحت را وقتى در دست تو اسيرم مىگويم و پند سوم را، وقتى آزادم كردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگويم .
🦋مرد با خود انديشيد كه سه نصيحت از پرندهاى كه همه جا را ديده و همه را از بالا نگريسته است، به يك درهم مىارزد . پذيرفت و به گنجشك گفت كه پندهايت را بگو.
🦋گنجشك گفت: نصيحت اول آن است كه اگر نعمتى را از كف دادى، غصه مخور و غمگين مباش؛ زيرا اگر آن نعمت، حقيقتا و دائما از آن تو بود، هيچ گاه زايل نمىشد . ديگر آن كه اگر كسى با تو سخن محال و ناممكن گفت، به آن سخن هيچ توجه نكن و از آن درگذر .
🦋مرد، چون اين دو نصيحت را شنيد، گنجشك را آزاد كرد . پرنده كوچك بركشيد و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها ديد، خندهاى كرد .
🦋مرد گفت: نصيحت سوم را بگو!گنجشك گفت: نصيحت چيست !؟اى مرد نادان، زيان كردى .
🦋در شكم من دو گوهر هست كه هر يك بيست مثقال وزن دارد . تو را فريفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى كه چه گوهرهايى نزد من است، به هيچ قيمت، مرا رها نمىكردى .
🦋مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست كه چه كند. دست بر دست مىماليد و گنجشك را ناسزا مىگفت.
🦋ناگهان رو به گنجشك كرد و گفت: حال كه مرا از چنان گوهرهايى محروم كردى، دست كم، آخرين پندت را بگو. گنجشك گفت: مرد ابله!با تو گفتم كه اگر نعمتى را از كف دادى، غم مخور؛ اما اينك تو غمگينى كه چرا مرا از دست دادهاى .
🦋 نيز گفتم كه سخن محال و ناممكن را نپذير؛ اما تو هم اينك پذيرفتى كه در شكم من گوهرهايى است كه چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم كه چهل مثقال، گوهر با خود حمل كنم!؟
🦋پس تو لايق آن دو نصيحت نبودى و پند سوم را نيز با تو نمىگويم كه قدر آن نخواهى دانست . اين را گفت و در هوا ناپديد شد .
پند گفتن با جهول خوابناك - - تخم افكندن بود در شوره خاك
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🟢 ماجرای اذان معجزه آسای شهید « هادی»
در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند:
«چه شده که الان می خواهی اذان بگویی؟» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول اذان گفتن می شود.
وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی می کنند و یکی از تیرها به گلوی او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟!»
بعد او را داخل سنگر می برند و در حالی که خون از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که عراقی ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است.
لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک جوان ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود.
او در دوران دبیرستان در ورزش کُشتی، قهرمان بوده و می گوید: من همیشه در کُشتی مراقب بودم که روی نقطه ضعف های حریفم انگشت نگذارم. در حالی که رسم کشتی این است که طرف مقابل را از روی نقطه ضعف هایش به زمین می زنند.
این نشان می دهد که ابراهیم هادی فوق قهرمان و فوق پهلوان بوده است.
#امام_زمان
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
🔥#تنها_میان_داعش🔥 قسمت سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد😰 و
🔥 *#تنها_میان_داعش* 🔥
*قسمت چهارم*
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند.😥 باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. 😟🥺
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند😟 و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» ❌🤨
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم.🧐 بعثیها⁉️ به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. 😯
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 😓
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ 🤔اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. 💓
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد،♨️ یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟🤔 اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 😡
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد💔، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد. 😒
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. ☺️
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. 🥃
فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 😅
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع!😂🤣 تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. 😩😆
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.😊 🤭
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
😊
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید. 💞
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. 😊
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 😧
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. 😲
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید.☺️
واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، 🤔ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس.❌ اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.💕 پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. 😌
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید. 💓
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. 🥰😍
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. 😍
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم.
در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#حاج_قاسم #جان_فدا
هر روز یک پارت داستان و معرفی کت