eitaa logo
داستان مدرسه
786 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
381 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 نام با عظمت تو زبان قلم را می‌گشايد تو آغاز هر كلمه‌ای و صبح‌ كلمه‌ای است لبريز از نام تو صبح تنها با نام تو آغاز می‌گردد 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸 سـ🍁ـلام صبح زیبای پائیزیتون بخیر🍂 یادتان باشد که امروز طلوعی دیگر نخواهد داشت پس تا غروبش از آن لذت ببرید خدایا در این صبح پائیزی ببخش بر لحظه‌هایمان شادی و آرامش را نابود كن هر آنچه كه غم آلود كرده خانه دلهايمان را ببوس و نوازش كن زخم غروب‌های غريب و غمگين گذشته را و در آخر تنها خواسته‌ام از تو اين است كه با من و روزهايم مهربان باش ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
جاده‌ی سلامت کدوم طرفه؟ 🛻 بخش اول هر دوستی‌ای یه قواعدی داره. یعنی دوستیا با هم فرق دارن. یکی همکلاسیه و همراه درس‌خوندن آدم. یکی پایه‌ی گردش و بیرون رفتنه، یکی هم همراه صحبت کردن و گفتن و شنیدن. با هر کدوم از این دوستا یه مدلی می‌شه رفتار کرد. یعنی اون دوستی که درسخونه شاید خوشش نیاد ساعت‌ها باهاش راجع‌به فیلم سینمایی حرف بزنیم، بهش خوش نمی‌گذره. یا دوستی که اهل گردشه، نمیاد بشینه با ما مساله‌ی ریاضی حل کنه. این قواعد و قانون‌ها در رابطه با هر شخصی فرق می‌کنه. اما یه چیز مشترکی هم وجود داره؛ مراعات کردن. 📝🎭🤼👯‍♂ توی تمام دوستی‌ها اگه مرتب بخوایم کاری رو کنیم که خودمون خوشمون میاد و دوستمون رو نادیده بگیریم، اون دوستی خراب می‌شه. همین‌طور که اگه با خودمون هم این‌طور رفتار بشه ناراحت می‌شیم و ترجیح می‌دیم دیگه دوستی‌مون رو ادامه ندیم تا اذیت نشیم. ☺️😊😍😄 اما یه رفیقی هست که ما چه بخوایم چه نخوایم تا آخر عمر همراهمونه. رفیق پایه‌ی بی‌سروصداییه که ما هر بلایی دوست داریم سرش میاریم و اون تا بتونه صداش درنمیاد. کی کلافه می‌شه و اعتراض می‌کنه؟! وقتی که دیگه نتونه خودش به تنهایی آزارهای ما رو تحمل کنه. اون‌وقته که صدای اعتراضش رو با درد به ما می‌فهمونه! 🤧😡😩🫠 باید متوجه شده باشین که اون رفیق کیه. بله؛ بدن. جسم و بدن هر کدوم از ما پایه‌ترین رفیق‌ما توی غصه خوردنا، شادی کردنا، پرخوریا، خستگیا، بی‌خوابیا و خلاصه‌ی همه‌ی کارهاست. اما ما چقدر هوای این رفیق رو داشتیم؟! قواعد دوستی رو چقدر رعایت کردیم و چقدر حواس‌مون بوده اذیتش نکنیم؟! جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
دقیق مثل دقیقه‌ها آدم‌ها همیشه کنجکاو بودن در مورد زندگی شخصیت‌های بزرگ چیزهای بیش‌تری بدونن. پیدا کردن جواب  یه سری از سوالات می‌تونه به ما کمک کنه اطلاعات مهم و مفیدی به دست بیاریم. سوالاتی مثل این‌که بزرگان هم زندگی‌شون شبیه به ما بوده یا عادت خاص و شیوه‌ی متفاوتی داشتن که باعث شده به هدفشون برسن، شناخته و محبوب بشن. امروز می‌خوایم نگاهی به زندگی یکی از شخصیت‌های برجسته‌ی ایران، یعنی امام خمینی داشته باشیم و ببینیم چه ویژگی‌های سازنده‌ای داشتن. یکی از خصوصیات ویژه‌ی امام برنامه‌ریزی و نظم ایشون بوده. همه‌ی کارهای روزمره‌‌شون به طور دقیق و منظم در وقت مخصوص به خودش انجام می‌شده و هیچ‌کدوم از قلم نمی‌افتاده. ایشون در کنار پیاده‌روی، مطالعه، عبادت، حتما زمانی برای کنار خانواده بودن اختصاص می‌دادن. افراد نزدیک به ایشون گفته‌اند اون‌قدر این نظم در کارهای امام رعایت می‌شده که حتی از روی کاری که حضرت امام به اون مشغول بودن می‌تونستن بفهمن ساعت چنده! مثلا زمانی که ایشون برای وضو گرفتن از اتاقشون خارج می‌شدن خدمتکارشون می‌فهمیدن دقیقا چه‌وقت از روزه و باید سر چه کاری برن. ساعت‌های شبانه روز به قدری روی برنامه انجام می‌شده که اهالی خونه نیاز نداشتن ایشون رو‌ ببین و همه می‌دونستن حالا مشغول به چه کاری هستن. برنامه‌ای این‌طور دقیق یکی از ملزومات حرکت به سمت هدفه. منظم بودن توی زندگی کمک می‌کنه انرژی کمتری صرف بشه، چون نیاز نیست هر بار برنامه‌ریزی کنیم و کمک می‌کنه از امکاناتی که داریم بتونیم بهتر استفاده کنیم. ایجاد یه عادت توی زندگی باعث می‌شه توی کارها تداوم داشته باشیم و اون‌ها رو نصفه رها نکنیم. این یکی از رازهای موفقیته که هر شخص، یا سازمان یا کشوری برای موفقیت بهش نیاز داره. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📓📚 📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚 🌟۴. داشتن خواب راحت‌🌟 بسیاری از متخصصانِ اختلالات خواب، توصیه می‌کنند که یک برنامه‌ی روزانه برای کاهش استرس و آماده شدن برای خواب در نظر بگیریم و کتاب خواندن یکی از بهترین روش‌ها برای مقابله با اختلالات خواب است. لامپ‌های پرنور و نور ساطع‌شده از وسایل الکترونیکی این پیام را به مغز می‌فرستند که زمان بیداری است و موقع خواب فرا نرسیده است. بنابراین به جای خواندن پی‌دی‌اف در لپ‌تاپ، کتابی را زیر نور ملایم مطالعه کنید تا در کمتر از ۳۰ ثانیه به خواب روید. 🌟۵. افزایش همدلی🌟 همدلی یا هم‌احساسی درک احساس و فهم تجربه‌ی حسی دیگران که با قراردادن خود در جایگاه آنها حاصل می‌شود. طبق تحقیقات منتشرشده در مجله‌ی PLOS ONE، غرق شدن در داستان‌ها و افسانه‌ها، می‌تواند همدلی و هم‌احساسی را در فرد تقویت کند. این تحقیقات در قالب دو آزمایش انجام گرفت و نتایج آن نشان داد کسانی که تحت تأثیر یک کتاب قرار گرفته بودند، همدلی بیشتری نسبت به دیگران احساس می‌کردند. محققان این پروژه در گزارش‌های خود اعلام کردند: «نتایج به‌دست آمده از دو مطالعه‌ی تجربی نشان داد که پس از یک هفته خواندن داستان‌های تخیلی نویسندگانی مانند آرتور کانن دویل (Arthur Conan Doyle) یا ژوزه ساراماگو (José Saramago)، مهارت‌های هم‌احساسی در افراد به شکل چشم‌گیری افزایش یافته است. 📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روستاگردی -layzangan.mp3
زمان: حجم: 1.42M
🚞 با هم ایران رو بگردیم 🏞 با "روستاگردی" سفری خواهیم کرد روستای "لایزنگان" در داراب استان فارس 🔹 روستایی با بزرگترین دشت گل محمدی 🎙 الهام وحدت جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دغدغه رتبه یک کنکور انسانس امسال جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
گنج پای درخت گردو مرضیه ذاتی آینه ی جیبی اش را از کیفش در می آورد و مقابل صورتش می گیرد تا چسب بینی اش را محکم کند. زیرچشمی از آیینه ی جلو به امتداد خط چشم هایش که کمی از پلکش آن طرف تر رفته نگاه می کنم. با انگشت کوچکش دارد رژ صورتی ماسیده ی کنار لبش را تمیز می کند. فرمان ماشین را محکم تر می گیرم و سعی می کنم نگاهم را به امتداد جاده متمرکز کنم تا کمتر قروفرش کلافه ام کند. درد کمر بی خیالم نمی شود. کمردرد همیشگی که تازگی ها شدت گرفته. بالأخره پانزده سال پشت فرمان نشستن باید یک جایی خودش را نشان بدهد. راهنما را می زنم و جایی در کناره جاده می مانم. شاید کمی چایی آرامم کند. در را باز می کنم و بی آنکه نگاهش کنم می گویم: اگه چای می خوری بیا پایین.» جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
گنج پای درخت گردو.pdf
حجم: 2.35M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۳ و ۲۴ مائده:-سارا کمکم کن باامیرعلی حرف بزنم -اون الان تهران نیست که -پس کجاست؟ -رفته ماموریت، توهمدان -ای وای، نمیدونی کی میاد؟ -تازه ده روزه که رفته، گفت ماموریتش 15روزه -امیدوارم زودبرگرده، چون آرمان وقتی بفهمه ازش طلاق غیابی گرفتم زنده‌م نمیذاره -خیلی بی‌جا کرده -من دیگه برم، کاری نداری -نه، خداحافظ -خداحافظ از ماشین پیاده شد و رفت. نگرانیم نسبت به امیرعلی بیشترشد، میترسیدم اتفاقی براش بیفته، سه روزه زنگ نزده و خبری ازش نداریم. سعی کردم کمی خودمو آروم کنم، چندتا نفس عمیق کشیدم و بعداینکه به خودم مسلط شدم سمت خونمون راه افتادم ❤️امیرعلی آروم چشمامو بازکردم، به اطراف نگاهی انداختم و آخرشم سِرُم رو بالا سرم دیدم، در بازشد و دکتر اومد سمتم -سلام، بلاخره به هوش اومدی -س... سلام منو معاینه کردوپرسید: -جاییت هم دردمیکنه؟ -فقط... دستم تیرمیکشه -خب، جای نگرانی نیست، خوب میشه -آقای دکتر... خیلی تشنمه -فعلا که نمیتونی آب بخوری -گلوم خشک شده -گفتم که... آب فعلا برات ممنوعه، اگه بهت آب بدم اونوقت خدایی نکرده بلایی سرت اومد سرهنگ کله‌مو از بدنم جدا میکنه به‌زور لبخند دندون نمایی زدم -خیلی خب من برم، ایشالله زودتر سلامتیتو به دست بیاری -ممنون همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت رامین و فرهاد اومدن داخل فرهاد: سلام داداش خوبی رامین: -به به، داداش مصدوممون چطوره؟ -سلام خوبم فرهاد: -نگرانمون کردی امیرعلی، آخه حواست کجابود، خیلی ریسک کردی امیرعلی -ممکن بود... فرار کنه رامین: -بازم ادای آدمای شجاع رو دراورد سه تایی خندیدیم، همون لحظه سرهنگ به جمعمون پیوست سرهنگ: به به، سرگرد رستگار، خوبی؟ خواستم بشینم که اجازه نداد سرهنگ: -دراز بکش دراز بکش، خوب ما رو چند روز اینجا علاف کردی ها زدیم زیرخنده -شرمنده سرهنگ: -دشمنت شرمنده، با کاری که توکردی، تونستیم یه شخص مهمی رو دستگیر کنیم -انجام وظیفه بود سرهنگ: -خیلی خب بچه ها، بریم بذارید امیرعلی استراحت کنه فرهاد: -فعلا خداحافظ داداش لبخندی زدم و سه تایی از اتاق رفتن بیرون، چنددقیقه بعد چشمام گرم شدن و خوابیدم ❤️سارا از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی رفتم، یه جفت کفش زنونه و یه جفت کفش مردونه کنار در دیدم و باتعجب یه تای ابرومو دادم بالا، نکنه مهمون داریم!؟ وارد سالن شدم و سمت پذیرایی رفتم، صداهای مبهمی میومد، کله‌مو بردم داخل پذیرایی وبا دیدن عمو مهدی و زن‌عمو مریم، جا خوردم و باتعجب بهشون زل زدم، همون لحظه چشمشون به من خورد عمومهدی: -به به، سارا جان خوبی؟ زن عمو: -سلام عزیزم خوبی؟ سریع به خودم اومدم و لبخندی زدم -سلام، ممنون شماخوبید؟ زن عمو: -حتما ازدیدنمون تعجب کردی، نه؟ کنار مامان نشستم -بله، خیلی مامان: -ایلیا کجاست؟ عمومهدی: -دانشگاهه رو کرد سمت من وگفت: -دانشگاه تموم شد؟ -بله، ایلیاهم با مائده فکرکنم برگشت خونه بابا رو کرد سمتم و پرسید: -مگه ایلیا تو دانشگاهت ثبت‌نام کرده!؟ عمومهدی: -بله، دانشگاهشو انتقال داد بابا: -عجب! مامان: -چرا نیومدن؟ زن عمو: -ایلیا که روز اول دانشگاهش بود، مائده هم... عمومهدی: -راستش مائده اصلا روش نمیشد بیاد، ما هم همینطور،شرمنده ایم بخدا بابا: -این حرفو نزن داداش، دشمنت شرمنده زن عمو:-با این لجبازیش آخرشم کار دست خودش داد مامان: -گذشته ها دیگه گذشته، قرار نیس تا آخرعمر شرمنده باشید به مامان نگاه کردم، معلوم بود هنوز از دست مائده دلخوره ولی بروز نمیده،حتی بابا بابا: -همین الان زنگ بزنید ایلیا و مائده بیان، شام مهمون ما هستید عمو: -نه داداش اصلا زحمت نمیدیم مامان: چه زحمتی آقامهدی، بعداز مدت ها دورهم جمع میشیم زن عمو: -آخه نمیخوایم بیشترازاین مزاحمتون بشیم عزیزم مامان: -مراحمید عزیزم زنگ زدن به ایلیا و بعد از یک ساعت مائده و ایلیا اومدن خونمون 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۵ و ۲۶ مائده: -ای کاش اینقدر احمق نبودم که یه نفر سرم کلاه بذاره، خوبم شد مامان:-عه، چرا این حرفو میزنی مائده؟ مائده: -دل امیرعلی رو شکوندم پس حقم بود، نبود؟ هممون به هم نگاه کردیم بابا: -گذشته ها گذشته. امیرعلی هم فراموش کرده توهم فراموش کن آقا مهدی: -راستی امیرعلی کجاست؟ بابا: -جناب آقای بدقول دیروز گفتن شب زنگ میزنم تاالان زنگ نزده هیچ، گوشیش هم خاموشه زن عمو: -مگه امیرعلی کجاست؟ -رفته همدان ایلیا: همدان؟! بابا: -براش ماموریت پیش اومد الان ده روزه رفته همدان. فقط سه بار بهمون زنگ زده. -عه تازه تو دانشگاه زنگ زد، گفت ببخشید دیشب زنگ نزدم چون مشغول بررسی یه پرونده بود مامان آروم تو گوشم گفت: مامان: ببین امیرعلی بهت زنگ نزده؟ کم‌کم دارم نگران میشم -تازه بهش زنگ زدم خاموش بود مامان: ای بابا که زن عمو متوجه نگرانی مامان شد زن عمو: -میناجان چیزی شده؟ مامان: -والا چی بگم. نگرانشم صدبار بهش گفتم گوشیتو خاموش نکن هی گوشیشو خاموش میکنه عمومهدی: -ماموریته دیگه...ایشالا که اتفاقی نیفتاده خودتونو نگران نکنید یهو گوشیم زنگ خود -به به چه عجب زنگ زد مامان گوشیو ازم گرفت و گذاشتش رو اسپیکر مامان: -چه عجب زنگ زدی، گوشیتو خاموش کردی نمیگی نگران میشیم؟ صد بار بهت نگفتم گوشیتو خاموش نکن؟ چرا جواب نمیدی؟ جرعت داری پاتو بزار خونه هممون از شدت خنده غش کرده بودیم امیرعلی: -علیکم السلام ورحمت الله و برکاته، خوبی مامان جان؟ مامان: ساکت امیرعلی: -شما گفتی حرف بزنم الان میگی ساکت بشم؟ مامان اول تصمیم قطعی رو بگیر بعد دستور بده ای بابا مامان: -تواین زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟ امیرعلی:-ببخشید دیشب زنگ نزدم یه منگلی خورد بهم گوشیم از دستم افتاد خاموش شد عصر روشن شد مامان: -توخوبی؟ امیرعلی: -من اگه خوب نباشم باید تعجب کنی، مگه میشه با وجود این دو دلقک حالم خوب نباشه؟ مامان: -دلقک؟! -رامین و فرهاد. باید بیای ببینی، فرهاد که زنش بهش زنگ زده جوابشو نداده الانم داره قانعش میکنه که شماره زنشو ندید، رامین هم نامزدش بهش زنگ زده بدون اینکه اسمو بخونه یه مش حرف نامربوط زد الانم که فهمید نامزدش بود افتاده کف زمین داره تشنج میکنه دوباره خندیدیم -پس حسابی اونارو سوژه خودت کردی داداش امیرعلی: بله که یه صدایی از پشت تلفن اومد -دلقک مفت گیر اوردی؟ -این کیه داداش؟ امیرعلی: -رامین بود، من دیگه باید برم الانه که سرهنگ دوباره بیاد بالاسرمون، کاری باری؟ مامان: نه مادر مواظب خودت باش -چشم خداحافظ تماس رو قطع کردیم -خیلی خب مامان راحت شدی؟ والابخدا علکی نگرانشی اونجا داره بهش خوش میگذره مامان: -تو حسودی نکن دوباره هممون خندیدیم ساعت یازده شد و رفتن خونه. ماهم یک ساعت بعدش خوابیدیم ❤️امیرعلی بعداز اینکه تماس رو قطع کردم، یک ساعت بعدش سرهنگ اعلام کرد که وسایلمونو برای رفتن جمع کنیم رامین: -چراهمیشه همه چیز یهوییه فرهاد: -سرهنگه دیگه، همیشه ی خدا کارهاش یهویی هستن -حالاخوبه فقط وسایل شخصیه اینقدر دارین غرمیزنین ها، زود باشین از پرواز جانمونیم با بقیه سوارهواپیمای شخصی شدیم و سمت تهران حرکت کردیم. ساعت هفت صبح به فرودگاه تهران رسیدیم و بلافاصله سمت خونمون رفتم. رسیدم خونه خواستم زنگ بزنم که در بازشد و بابا در رو بازکرد و باتعجب نگام کرد. فورا بغلش کردم و گونه‌شو بوسیدم -سلام آقاجون، آخ که چقدر دلم براتون یه ذره شده بود بابا: سلام، تو کی اومدی پسر؟ -ساعت هفت رسیدم. نمیخواید دعوتم کنید بیام تو؟ بابا: -بیاتو پسرم رفتیم داخل. مامان و سارا ازجاشون بلند شدن و کلی احوالپرسی کردن مامان: -تو مگه دیشب زنگم نزدی؟ چرا بهمون نگفتی داری میای؟ -خودمونم نمیدونستیم. ساعت دوازده سرهنگ گفت باروبندیلتونو جمع کنید میریم تهران. مامان: -قربونت برم چقدر لاغرشدی سارا: -شروع شد -حسود هرگز نیاسود ساراخانم مامان: -الان دوباره دعواشون میشه خندیدیم -من بااجازتون برم بخوابم خیلی خستمه، ده روزه خواب درست و حسابی نداشتم بابا: -برو استراحت کن پسرم رفتم تو اتاقم و تا سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم برد 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۷ و ۲۸ خواب بودم که حس کردم یه چیز سرد داره به صورتم برخورد میکنه. چشمامو باز کردم یه قطره آب رفت تو چشمم. فورا ازجام بلند شدم و رو تخت نشستم.با دیدن قیافه ی موذیانه سارا اخم کردم -قربون داداشم برم که با اخم کردن جذاب میشه -سارا برای یه دقیقه هم که شده آدم باش -ناهار نمیخوری؟ نفس عمیقی کشیدم - راستی داداش -بله؟ کمی این پا و اون پا کردوگفت -امشب قراره برامون مهمون بیاد. حالااگه گفتی کیا؟ -حوصله حدس زدن ندارم برو سراصل مطلب -عمومهدی و خونواده گرامیشون درکثری از ثانیه چشمام گرد شد -چییی؟!! -برگشتن ایران، البته... همراه مائده -م... مائده؟! - قضیه‌ش مفصله، مائده از آرمان طلاق گرفته -طلااااق!؟ -آره، گفت آرمان قاچاقچی ازآب دراومده و کلی اتفاقات دیگه هم افتاده،گفت میخواد باهات حرف بزنه -من هیچ حرفی بااون ندارم، حتی نمیخوام اسمشو هم بشنوم فهمیدی؟ -امیرعلی، میدونم از مائده دلخوری، اما امشب باهاش خوب رفتارکن، خب؟ -یعنی من گناه ندارم؟ گناه ندارم که اون بلا رو سرم اورد؟ -قربونت برم، هردوتون گناه دارین. این وسط هیشکی نمیتونه درست حالتونو درک کنه، فقط تو و مائده حال همدیگه رو میتونید درک کنید. داداش جون، گذشته ها گذشته. توروخدا مثل قبل باهم خوب باشید. خب؟ -تو دیگه چرا این حرفو میزنی سارا؟از تو یکی دیگه توقع نداشتم -من بخاطر خونوادمون میگم.اونا چه گناهی کردن آخه؟ -همینم که خواستم ببخشمش از سرش هم زیادی بود.باشه سعی میکنم....ارواح عمم -نگام کن بهش نگاه کردم که گفت: -میدونم هنوزم دوستش داری با این حرفش انگارغم عالم سراغم اومد، اون راست میگفت،بااینکه مائده اون بلارو سرم اورده بود بازم دوستش داشتم لبخندی زد و گونه‌مو بوسید سارا: داداش خودمی.، قربونت هم میرم -اینقدر خودتو لوس نکن سارا: چشـــم. بریم برا ناهار -بزن بریم که دلم لک زده برا غذای مامان رفتیم پایین و ناهار خوردیم،اما فکرم درگیر مائده و اتفاقی که براش افتاده بود ❤️سارا شب شد و عمومهدی و خونوادش اومدن خونمون و باهمگی احوالپرسی کردیم و دورهم نشستیم. به امیرعلی و مائده نگاه کردم که دیدم مائده هی زیرچشمی به امیرعلی نگاه میکنه اما امیرعلی اصلا به مائده نگاه هم نمی‌کرد و فقط باایلیا حرف می‌زد، زدم رو پای مائده که بلاخره توجهش بهم جلب شد -ها؟ -ها و کوفت، چرا به داداشم زل زدی؟ - مگه من بهت نگفتم کمکم کن باهاش حرف بزنم -بهش گفتم، گفت حرفی باهات نداره، البته یه چیزدیگه هم گفت که اونو ولش کن -چی گفت؟ -هیچی ولش کن -ساراااا -ای بابا، گفت نه باهات حرف میزنه نه میخواد اسمتوبشنوه برای یه لحظه چشماش برق زد و معلوم شد بغض کرده -توروخدا گریه نکن -راست میگه، اگه منم جاش بودم این حرفا رو میزدم، ولی باید بهش بگم سارا، شاید اینجوری لااقل یکم منو ببخشه -من که کاری نمیتونم بکنم -محل کارش کجاس؟ -چیییی؟! -هیسسس آرومتر عه -محل کارشو میخوای چیکار؟ -تو به این کارا کار نداشته باش -باشه بهت آدرسشو میدم ولی بدون کارت اشتباهه سرمو گرفتم بالا دیدم امیرعلی داره مشکوک نگاهمون میکنه، لبخندی بهش زدم و دوباره با مائده مشغول حرف زدن شدیم ❤️امیرعلی صبح روزبعد رفتم اداره، امروز کلی کار داشتم و سرم خیلی شلوغ بود. همینکه پامو گذاشتم تو اداره فرهاد با دیدنم سمتم اومد -سلام امیرعلی خوبی -سلام ممنون. تو خوبی -شکر خوبم، راستی، سرهنگ گفت اگه اومدی به توکه پا بری اتاقش کارت داره -آها، راستی از پرونده‌ی سلطان چه خبر؟ -پروندش دست رامینه داره تکمیلش میکنه -آها، من برم اتاق سرهنگ -پرونده رو بعدا میذارم تواتاقت -باشه دمت گرم اول رفتم تواتاقم و لباسامو عوض کردم و بعد رفتم اتاق سرهنگ و چندتقه به در زدم، با گفتن بفرمایید ازجانب سرهنگ وارد اتاقش شدم و احترام نظامی گذاشتم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۹ و ۳۰ -کارم داشتین جناب سرهنگ؟ -بفرمابشین نشستم رو صندلی روبه روییش -بفرمایید -از پرونده‌ی سلطان چه خبر؟ -بچه ها دارن بهش رسیدگی میکنن، الانم کارش تموم میشه -خوبه، تااینجاشو خوب پیش رفتی رستگار، آفرین -درس پس میدیم جناب سرهنگ -گفتم بیای اینجا تا یه موضوعی رو بهت بگم -بفرمایید -خواستم بگم چون این پرونده رو تو داری بهش رسیدگی میکنی و باتوجه به سابقه‌ی کاریت، بهتره بازجویی امروز رو تو انجام بدی -من؟! آخه... -آخه نداریم، مگه به خودت اعتماد نداری؟ -بحث اعتماد نیس، ولی آخه این پرونده خیلی مهمه، منم تاحالا ازکسی بازجویی نکردم -پس بهتره تلاشتو بکنی، من میدونم از پسش برمیای و دراین هیچ شکی نیست -چشم، هرچی شما بگید -موفق باشی لبخندی زدم -ممنون، اجازه میدید مرخص بشم؟ -بفرما مرخصی بلندشدم و دوباره احترام نظامی گذاشتم و رفتم بیرون. به بازجویی امروز فکرمیکردم، میتونم از پسش بر بیام؟اگه خراب کنم چی؟ هوففف رسیدم به اتاقم و دررو بازکردم که دیدم فرهاد تو اتاقمه و پرونده رو گذاشت رو میزم -دستت دردنکنه -عه اومدی رفتم و نشستم پشت میزم -خوبی داداش؟ -فرهاد، سرهنگ بازجویی این پرونده رو سپرده به من -جان من راست میگی؟ این که خیلی خوبه -استرس دارم -میدونم که ازپسش برمیای، چرا به خودت اعتمادنداری تو، حالا بیا این پرونده رو چک کن پرونده رو بازکردم و خوندمش -مسعود کاشفی، متولد1352اهل تبریز، سابقه دار هم بوده مثل اینکه! شیش سال حبس بوده بخاطر آدم ربایی! -نچ نچ، چه سابقه ی درخشانی هم داشته نفسمو بیرون دادم و از جام بلند شدم -خب... اتاق بازجویی رو آماده کنید -چشم الان به بچه ها میگم ردیفش کنن ازاتاق خارج شدیم و من سمت اتاق شنود رفتم تا متهم رو بیارن بعدازاینکه متهم رو اوردن چنددقیقه بعد من وارد اتاق شدم و دررو بستم، سمتش رفتم و پرونده رو گذاشتم رومیز و بعد من نشستم، همینکه خواستم لب بازکنم گفت: -ببینید من ازهیچی خبرندارم علکی وقتتونو هدر ندید پرونده رو بازش کردم و تمام اطلاعاتشو واسش خوندم -هرچی ازت پرسیدم رو باید مو به مو برام تعریف کنی -گفتم که، من از چیزی خبر ندارم -باشه،من کمکت میکنم تبلتی که کنارم رومیز بود رو برداشتم و صدایی که مربوط به تماس خودش و یه نفردیگه بود رو پخش کردم.... --بارها باید تافردا آماده باشن کاشفی: -ولی تا فردا که نمی‌رسیم... --همین که گفتم، از رستگار اطلاعات جمع کردی؟ کاشفی: -نه، هنوز اطلاعاتی ازش به دست نیووردم صدارو قطع کردم و به چهره‌ی کاشفی که الان رنگ و رویی براش نمونده بود نگاه کردم -خب، فکرکنم الان کلی حرف برای گفتن داری، بهتره همه چیوبگی،از کی دستور می‌گیری؟ سکوت کرد و چیزی نگفت -بهتره بدونی اگه سکوت کنی باید بهای سنگینی بپردازی، پس بهتره کمک کنی ما هم کمکت میکنیم نفس عمیقی کشید -من، فقط یه نفر به اسم آرمان رو می‌شناسم، فقط هم سه بار بااون ملاقات کردم، آدرسی هم ازش ندارم که بهتون بدم، مدام از یه شماره بهم زنگ می‌زنه، همین -بقیه‌ی باند ها چی؟ -من ازاون دسته ها خبرندارم، فقط یکیشون رابطه‌ی صمیمی با آرمان داره -کی؟ -شاهین -شاهین؟! خب؟ -خیلی وقته باآرمان در ارتباطه، -شماره ای، آدرسی چیزی ازش نداری؟ -نه از جام بلند شدم -ممنون که کمکمون کردی روکردم سمت ستوان ستوده -میتونید ببریدشون احترام گذاشت و به کاشفی دستبند زد و اونو باخودش برد. از اتاق رفتم بیرون که دیدم رامین و فرهاد تواتاق شنود هستن -بیکارید اومدین اینجا رامین: کارت بیست بود فرهاد: آره داداش، کارت عالی بود لبخندی زدم -ممنون از اتاق شنود رفتم بیرون که دیدم سروان سمیعی داره سمتم میاد سمیعی:آقای رستگار،یه خانمی اومدن میخوان شمارو ببینن -یه خانم!؟ -بله گفتن از فامیلتون هستن، الان کنار اتاقتون منتظرتونن -باشه،ممنون زدم رو شونه‌ش و باتعجب سمت اتاقم رفتم.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh