eitaa logo
داستان مدرسه
678 دنبال‌کننده
762 عکس
450 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ فراموشی نسلی ▪️نسل‌های گذشته تصویرهایی از آسمانی آبی، نحرهای جاری و هوای پاک، بام‌های پوشیده از برف و حتی روابط اجتماعی نزدیک و صمیمی دارد، چیزهایی که امروز به نظرش تباه‌شده‌اند؛ چیزهایی که نسل جدید آن را ندیده‌است یا نمی‌تواند تصور کند. ▪️برای نسل جدید این شرایط، طبیعی و عادی است و در آینده، جهان را برمبنای تجربه‌های امروزی خود ارزیابی و قضاوت می‌کند. ▪️ حساسیت ما به محیط و میزان تلاش ما برای بهبود آن، به تجربه‌های ما مربوط است. تجربه‌هایی که در نسل‌های بعدی نیست. نسلی که دریاچه پرآب و رودخانه روان را ندیده‌است، به نبودن آن عادت کرده و برای احیا یا حفظ آن حساسیت و تلاشی ندارد.  ▪️«کان جونیور» این پدیده روانشناسی را «فراموشی نسلی زیست‌محیطی» نامیده‌است. شاید بتوان فراموشی نسلی را نه‌تنها در حوزه محیط زیست، بلکه تجربه‌های اجتماعی و فرهنگی هم تعمیم‌داد. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
💠 🔹رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: خوش رفتارى با همسایه روزی را زیاد می کند. 📚معدن الجواهر/ص 39 ✨امام سجاد(علیه السلام): حق همسایه این است: -در غیاب او آبرویش را حفظ کنی -در حضورش احترامش کنی -هرگاه مورد ستم قرارگرفت یاری اش کنی -در جستجوی عیبش نباشی و از لغزشهایش درگذری -بدی هایش را بپوشانی -با او معاشرتی نیکو داشته باشی. أَمّا حَقُّ جارِكَ فَحِفظُهُ غائِبا وَ إِكرامُهُ شاهِدا وَ نُصرَتُهُ إِذا كانَ مَظلوما و َلا تَتَّبِع لَهُ عَورَةً فَإِن عَلِمتَ عَلَيهِ سوءً سَتَرتَهُ عَلَيهِ وَ إِن عَلِمتَ أَنَّهُ يَقبَلُ نَصيحَتَكَ نَصَحتَهُ فيما بَينَكَ و َبَينَهُ وَ لا تُسَلِّمهُ عِندَ شَديدَةٍ وَ تُقيلُ عَثرَتَهُ وَ تَغفِرُ ذَنبَهُ وَ تُعاشِرُهُ مُعاشَرَةً كَريمَةً؛ 📚رساله حقوق امام سجاد(علیه السلام) ┅✿🇮🇷❀🇮🇷❀🇮🇷✿┅ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ اون روز چند تا کار بود توی اداره موندم انجام دادم و به بعضی بچه ها توی پروژه‌های کاریشون مشورت دادم و روز نسبتا آرومی بود. تا همین جای کار خوب اومدیم جلو. نگاه به ساعت. دیدم باید برم، چون دیگه موندن به صلاحم نبود. کاری دیگه نمیشد انجام داد تا نامه نگاری ها انجام بشه و حق پرست خودش بهم خبر بده. حرکت کردم برم سمت پارکینگ، توی راهرو اداره، عاصف عبدالزهرا رو دیدم. بهش گفتم: _عاصف حقیقتش این مراقبت و حفاظت داره اذیتم میکنه. بگیرید قضیه روتمومش کنید. میخوام روی یه پرونده ای کار کنم. دستم بسته میشه توی پرونده با این مراقبت ها. عاصف گفت: _حاجی یه کم دَووم بیار. برادرانمون توی حزب الله لبنان رهگیری کردند، دارن به نتایج مطلوبی میرسن. +باشه عاصف جان. زدم به بازوش و خداحافظی کردیم.رفتم پایین دیدم تیم مراقبتم رسید. گفتند: _بیاید از این ماشین استفاده کنید. دیدم یه سمند هست. گفتم: +پس ماشین خودم چی؟ _این ضدگلوله هست. ماشین شما هم امشب اینجا می‌مونه. لطفا سوئیچش و بدید. بچه هامون باید روی ماشین شما کار کنند تا موارد امنیتی لحاظ بشه. موتورش تقویت بشه. شیشه و بدنه ضدگلوله بشه و... قبول کردم چون دستور سازمانی بود. موندم جواب فاطمه رو چی بدم اگر گفت ماشین خودت کجاست.؟! چون نمیخواستم هیچ وقت از تنش های کاری من باخبر بشه. البته من هر ازگاهی با ماشین اداره بنابر دلایل امنیتی و ماموریت ها و مسائل سری که نمیتونم بگم میرفتم خونه ولی خب معلوم نبود چقدر طول بکشه این مورد جدید !!!. بخصوص که اینجا بحث جانمون بود. البته سر این جریان، چون دشمن کثیفی داریم، و امکان داره بخواد گِروکشی کنه باید مراقبت از فاطمه هم صورت میگرفت که خداروشکر از وقتی بچه ها فهمیدن با دستور حاج کاظم از فاطمه هم دورا دور مراقبت صورت میگرفت. زمانی که توی خونه و بازارو مهمونی و... بود. حدود بیست و پنج روز به این شکل گذشت. یه شب ساعت ۹ شب بود. باید میرفتم دنبال فاطمه. تیم مراقبتم سه تاموتوری بودند که یکیشون با موتور از جلو میرفت و دوتا دیگه باموتور از پشت سر می اومدند. البته به شکلی که فاصله حفظ بشه و همه چیز عادی باشه. گوشی و دمِ درِ اداره تحویل گرفتم و اومدم بیرون . زنگ زدم به فاطمه و چند تا بوق خورد جواب داد: +سلام خانم خوبی؟ کجایی؟ _سالم ممنونم عزیزم. به لطف شماخوبیم. یه خبر نباید از خانمت بگیری؟ +من که نمیتونم روزی ده بار زنگ بزنم عزیزدلم. _کجایی؟ +شما کجایی خانمی؟ _خونه مامانم. +آماده شو میام دنبالت بریم جایی. _نمیای بالا؟ درست نیستااا آقایی. بیا دیگه. بزار پدر و مادرمم یه دل سیر ببینن تورو. همیشه دل تنگِ تو هستند. +چشم. پس میام یه یک ساعت میشینیم و میریم بیرون. _جون من محسن؟؟ کجا؟ +بهت میگم. خداحافظ. زدم یه گوشه. دیدم تیم حفاظتم. در حدود ۸۰ متر قبل از ماشینم ایستاد.نباید نزدیکم میشدند. برای اینکه هرلحظه امکان داشت اتفاقی بیفته و از اینکه دارم با محافظ کار میکنم لو برم. چون نظر سازمان این بود تیم ترورم دستگیر بشه تا به سرشبکه ها برسیم ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ زنگ زدم به سرتیم مراقبتم گفتم: +میرم خونه پدر خانمم. بعدش میرم بیرون. خانمم همراهمه. به خواهرایی که الان در خونه پدرخانمم هستند و مسئول حفاظت خانمم هستند هم خبر بدید.چون امکان داره بیرون بریم برای شام. محافظِ که اسمش حسین بود گفت: _حاجی میشه بگید کجا میرید شام؟ +جای گرونی نیست. خندیدو گفت: _میدونم. منظورم اینه که اون همکارم و بفرستم بره اونجا از حالا مستقر بشه و بررسی کنه. گفتم :_رسیدیم خونه پدرخانمم بهت پیامک میکنم. حرکت کردم سمت خونه پدرخانمم. رفتم و یه خرده نشستم و کلی حرف و بگو بخند توی همون یک ساعت. از اینکه فاطمه خوشحال بود خوشحال بودم. به فاطمه گفتم کم کم حاضر شو که بریم. پدرخانمم و مادرخانمم اصرار کردند که باید بمونی. گفتم: _نه ممنونم. باید برم. به حسین پیام دادم گفتم 《میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم.》 خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم. اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست. گفتم: +چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟ _هیچ چی .کجا میخوایم بریم حالا؟ +با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی. _خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بنده‌های خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری. +خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن. _امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی. +مخلصتم دختر حاج رضا. حرکت کردیم. توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن. گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول. زنگ زدم به مادرم. +یا الله، سالم علیکم سردار. به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم. اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند میشدم. ادامه دادم.. _چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات.؟ صبح کارم داشتی؟ فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات. _نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم. +مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده. _میدونم پسر گلم، ولی به هرحال باید برنامه ریزی کرد. دیشب خوابش و دیدم. +ان شاءالله خِیره. شماهم که نمیگی خوابت و به ما. منم دیگه اصراری نمیکنم. _داری رانندگی میکنی پسرم. +بله مامان جان. _خدامرگم بده. موقع رانندگی چرا باگوشی حرف میزنی؟ سلام به فاطمه جانم برسون بگو دوسش دارم. +چشم. فدای محبتت تاج سرم. مواظب خودت باش. به داداش کوچیکه هم سلام برسون. بگو مراقبت باشه. یاعلی به فاطمه گفتم مامانم سالم رسونده و گفته دوستت داره. فاطمه خندیدو گفت: _منم دوسش دارم. مامانمه. تاج سرمه. امیدوارم عروس خوبی براش تاحالا بوده باشم. +هستی حتما. باخنده گفت: _محسن تو خجالت نمیکشی؟ یعنی واقعا که؟ +چطور؟ _من بهت صبح گفتم به مادرت زنگ بزن کارت داره. الان بهش زنگ میزنی؟ خندیدم و گفتم: +یادم رفت جون خودم و خودت. راستی به زینب خانم زنگ زدی خبر مریم خانم و بهزاد صحبت کنی؟ _نه. میخوام فردا برم خونشون و باهاش حضوری صحبت کنم. دیگه رسیده بودیم کهف الشهداء. رفتم سر مزار شهدای عزیزمون. ساعت حدودا ۱۰:۳۰ شب بود. خلوت بود تقریبا. نشستیم من و فاطمه یه دل سیر نماز و زیارت عاشورا خوندیم و اشک ریختیم. ازشون خواستم توی پرونده جدید تنهام نزارن. کمکم کنند. توی دلم همش میگفتم: »کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند« خداحافظی کردیم و رفتیم همون جایی که به حسین گفته بودم میریم. وقتی رسیدیم من و فاطمه نشستیم شام خوردیم. جای خلوتی هم بود. ساعت ۱۲:۳۰ شب بود رسیدیم خونه. رفتیم بالا.
وقتی از آسانسور اومدیم بیرون دیدم پادریِ جلوی در ورودی خونه یه خرده انگار خاکی و آشغالی شده. تعجب کردم. یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی ۳ ثانیه: (سازمان سیا/ ترور/ موساد و...) جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته هست. فورا درو بستم. به فاطمه گفتم _هیچ سوالی نمیپرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ به فاطمه گفتم : _هیچ سوالی نمی پرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. هیچ‌چی نپرس. هیچ چی هم نگو بهشون. فاطمه چشماش گِرد شده بود ، و انگار زبونش بند اومده بود. میدونست یه مورد امنیتی هست. اونم خونه ی یه آدم امنیتی. همیشه پیش بینی میکرد ولی نه تا این حد که خطر رو توی خونش احساس کنه. داشتم فاطمه رو راهی میکردم با آسانسور که بره ۳طبقه پایین‌تر خونه همسایمون که آشنا و صمیمی بودیم، در آسانسور که بسته شد ، دیدم در خونمون باز شد یکی مسلح نشونه گرفته من و فورا با سر مثل یه گاو وحشی شاخ دار رفتم توی شکمش، چنان با سر زدم بهش که افتاد پایین و معطل نکردم اسلحه رو ازش دور کردم و زدم گردنش و شکستم. فوری درو بستم و اومدم بیرون. وارد خونه نشدم.. همیشه مسلح بودم ، به خاطر شرایط کاری. کُلتم و در آوردم و صدا خفه کن و نصب کردم و فورا به حسین زنگ زدم گفتم :_دورم قرمز شده. در پارکینگ و باز کن باسنجاق، بیا طبقه1 خونه من. به دوتا واحد خواهران بگو بیرون و به پا باشن. داری میای، به علی هم بگو از راه پله ها بیاد بالا تا ببینه خبری هست یانه. توفقط خودت و برسون. حسین ۳ دقیقه ای اومد بالا. یعنی من موندم این چطور با این سرعت درو با سنجاق باز کرد و آسانسور و زدو اومد. وقتی رسید دیدم نفس نفس میزنه. بهش گفتم : _نمیدونم داخل خونه من چه خبره. شاید کسی هم نباشه. ولی خونه من به هم ریخته هست. پشت درم یکی افتاده زدم گردنش و شکستم. اسلحش داخله منتهی ازش دور کردم سلاح و. تو برو پشت بومُ خوب بگرد. مسلح هم برو. اسلحش و در آورد و رفت سمت بوم. منم صداخفه کن و داشتم میپیچوندم تن اسلحه، آروم درو باز کردمُ رفتم داخل. خونم دوتا اتاق خواب داشت اول مستقیم رفتم سمت اتاق شخصی و کاریم. خبری نبود.بعدش اتاق خواب و بازم خبری نبود. تموم جاهارو گشتم. هیچکسی نبود و همه جاهارو فقط به هم ریخته بودند. توی کمد و گشتم. توی سرویس بهداشتی و... !! داشتم بیخیال می شدم که یهویی از بیرون صدای تیراندازی اومد. مسلح رفتم سمت پنجرهِ اتاق پذیرایی. چیزی رو که نبایستی می دیدم، دیدم.یکی از خانم هایی که مراقبت از فاطمه رو به عهده داشت، شلیک کرده بود به یکی. همسایه ها ریخته بودند بیرون دیگه. بلافاصله با حسین که روی بوم بود ارتباط گرفتم و گفتم : _پشت بوم و ترک نکن اصلا. قطع کردم زنگ زدم به علی که توی راه پله ها بود گفتم: _ بیا توی خونم و مسلح منتظر باش. یه بار قشنگ همه جارو بررسی کن. خودم و رسوندم پایین. نفهمیدم چطوری رفتم. سریع رفتم بالای سر اون آدمی که تیرخورده بود. دیدم یه لباس کارگر ساختمونی تنش هست. به خانم محافظی که بود گفتم : _چرا زدیش؟ گفت:_ایشون با اسلحه داشتن می اومدن سمت ما. تا خواستم به برادرا بیسیم بزنم درماشین و باز کردند، منم مجبورشدم شلیک کنم. مات موندم. توی دلم گفتم این دونفر بی ارتباط با تیم ترور من نیستند.هردوتاشون باهمن به احتمال قوی. فورا دستور دادم آمبولانس بیاد ، و مجروحی که نمیدونستیم کیه ولی خیلی خیلی مشکوک بودو ببره به بیمارستانی که بچه های ما توش مستقر بودن. همسایه ها زنگ زدن پلیس اومد. فورا با ادارمون هماهنگ کردم. جریان توضیح دادم. گفتم به نیروی انتظامی بگید و نامه نگاری کنید که دخالت نکنند و واگذار کنند به خودمون. فورا از محل دور شن. حدود ۱۷دیقه بعد خبر دادند که هماهنگه. نیروی انتظامی هم رفت. چندتا از بچه های خودمون اومدن سر صحنه. من یه لحظه یاد فاطمه افتادم. بهشون گفتم من برمیگردم. رفتم پیش فاطمه که خونه همسایمون بود. دیدم نشسته و حالش خوب نیست. خانمِ همسایمون پیشش بوده و بهش داشته آب قند می داده. رفتم پیشش گفتم : _بلند شو بریم. فورا خانمای حفاظت و گفتم : _خانمم و می برید خونه مادرم. از اونجا تکون نمیخوره. مگر اینکه با خودم هماهنگ کنه و من با شما هماهنگ کنم که چیکار کنید. و شماهم چشم برنمیدارید از اونجا و کاری نمیکنید مگر با هماهنگی خودم. درگیر نمیشید با حریف اگر اومد سمتتون. یه تیم سایه از برادرا براتون میزارم تا درگیری احتمالی رو اونها مدیریت کنند. فاطمه گفت: _میخوام کنارت بمونم. بهش گفتم بلند شو بیا کارت دارم. رفتیم یه کنارتر ایستادیم... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۹ و ۴۰ بهش گفتم بلند شو بیا کارت دارم. رفتیم یه کنارتر ایستادیم و آروم بهش گفتم: +نمیشه فاطمه جان. برو خونه مادرم. استراحت کن. اونجاهم هیچچی نگو. اگر پرسید چرا این وقت شب اومدی اینجا؛ اونم تنهایی، بگو یکی از همکارای محسن من و رسوند. چون برای محسن کاری پیش اومد. نگو خونه اینطور شد. به هر حال رفت. زنگ زدم به علی که توی خونه من مسلح منتظر بود.گفتم: _چه خبر؟ _حاجی وضعیت مثبت هست. +خداروشکر. درو ببند. دزدگیرو فعال کن بیا پایین. زنگ زدم به حسین که روی پشت بام بود. +چه خبر حسین؟ _حاجی خبر خاصی نیست. الحمدالله همه جا سر سبزه و درختا بادی رو احساس نمیکنن. حرکت کردیم من و علی و حسین رفتیم بیمارستانی که بچه های ما اونجا بودند. رفتم دیدم سیدعاصف عبدالزهرا اونجاست. به محض رسیدن گفتم _خبر جدید میخوام عاصف. _هیچ، فعلا که توی اتاق عمل هست. تیر خورده نزدیکه قفسه سینش. +تصویرش و دادید برای شناسایی؟ _آره. منتظریم. +منتظریم چیه؟ یه بیسیم بزن ببین چیکار کردند. _عاکف جان آروم باش. چشم. بهشون الان میگم. دیدم خودشون عاصف و پِیج کردند: +عاصف/ مرکز___ عاصف/مرکز! _مرکز بفرما. +عاصف جان هویت فرد موردنظر شناسایی شد. فرستادیم توی قفسِ تو. +مرکز ممنونم. فقط بیشتر تلاش کنید ببینید دیگه چی میاد دستتون. عاصف لب تابش و از توی کیفش درآورد و روشن کرد. دیدیم به به، طرف مار هفت خط بوده. دکتر که از همکارای تشکیلات خودمون بود از اتاق عمل اومد بیرون و گفت : _بریم اتاقم. با عاصف رفتیم اتاقش. نشستیم دکتر شروع کرد به توضیح دادن. گفت: _تیر نزدیک دریچه قلبش خورده. دعا کنید زنده بمونه. گفتم: _دکتر احتمال زنده موندنش چقدره؟ _نمیدونم. نمیتونم درحال حاضر جوابی بدم. چون خون زیادی هم ازش رفته. با عاصف اومدیم بیرون. گفتم: _عاصف تو که گفتی برادرامون توی حزب‌الله لبنان دارن بررسی میکنن. گفتی خونم و دارند اینجا مراقبت میکنند. پس اینا چیه؟ عاصف جواب نداشت بده. گفت: _ بزار بررسی بشه. صبور باش عاکف جان. من و عاصف رفتیم اداره. اون شب نفهمیدم تاصبح چطور گذشت. دائم از دوتا خواهرای اداره و برادرایی که نزدیک خونه مادرم بودن که فاطمه اونجا بود اعلام موقعیت و وضعیت میگرفتم. حتی یکی از بچه ها پشت بیسیم خسته شد و محترمانه گفت: _حاج آقا شما خودتون و اذیت نکنید. استراحت کنید و آروم باشید.خبری شد خودمون به اولین نفری که خبر میدیم شما هستی. صبح نمازم و خوندم. بعد از نماز، زیارت عاشورا و دعای عهد و قرآن خوندم. چشام باز نمیشد. یکساعتی رو توی دفترم روی مبل خوابیدم. دیدم تلفن دفترم زنگ میخوره. تلفن و برداشتم، حاج کاظم بود. +سلام حاج کاظم. _سلام. فورا بیا اتاقم. از روی مانیتور نمیخوام باهات حرف بزنم. کلافه و خسته هووووففففی کشیدم و رفتم دفترش. در زدم و وارد شدم. +سلام حاج آقا. مخلصم _سلام.بشین. تانشستم گفت: _خیلی احمقی!!! +کی من!! چرا ؟!! _چون که دیشب تا حاال یه تروریست و بچه ها زدن ناکارش کردند جلوی خونت. امکان داشت زنِت و گروگان بگیرن. امکان داشت خودت و بزنن. احمق. چرا دیشب تاحالا من و درجریان نزاشتی. چند دیقه قبل رسیدم، مقامات بالا دارند من و تحت فشار قرار میدن که این چه وضعشه. رسما امروز دبیر.... گفت جمع کنید خودتون و دیگه !! آدم گاف به این بزرگی میده؟؟ من چی جواب میدادم بهش پسره‌ی احمق؟؟!! هان؟؟ عاکف چرا دیشب پا شدی با زنت رفتی غذاخوری؟ تو نمیفهمی تهدیدی؟نمیفهمی چرا از سوریه زودتر کشوندیمِت ایران.؟! نمیفهمی چرا برات تیم مراقبت گذاشتیم.؟ دیدم داره تعادل خودش و از دست میده. سریع رفتم به مسئول دفترش گفتم : _بدو بیا حاجی داره حالش بد میشه. فورا اومد و قرص حاج کاظم و از توی کِشوی میزش درآورد و گذاشت زیرزبونش. بچه های بهداری رو خبر کردیم و اومدن یه خرده بهش دارو تزریق کردن تا آروم بشه. عاصف عبدالزهرا بیسیم زد بهم: _عاکف_ عاصف عبدالزهرا_______عاکف_ عاصف عبدالزهرا______ +بگو عاصف عبدالزهرا میشنوم. _موقعیت؟ + ۳۱۱هستم. _میای سمت من؟ +دارم میام. منتظر باش. یه چنددیقه پیش حاجی موندم. بهتر که شد بدون خداحافظی اومدم.خیلی از برخورد حاجی ناراحت بودم. رفتم اتاق عاصف. گفتم: +چیشده. _مژده بده. +یعنی چی عاصف. خب بگو ببینم چی شده؟ _چرا عصبی هستی انقدر؟؟ +هیچچی بابا. حاج کاظم زنگ زد رفتم دفترش بابت دیشب هرچی دهنش در اومد بارم کرد. _اشکالی نداره داداش ناراحت نباش حاجی دوست داره. اونایی که ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۱ و ۴۲ رو کردم سمت مامان که داشت روسریشو درست می‌کرد -یکم... از واکنش زن عمو میترسم -اون حق داره هر واکنشی نشون بده -ولی بحث من و امیرعلی جداس مامان، ایلیا و سارا چند ساله به هم علاقه دارن -بسپرش به خدا دخترم، خیلی خب دیگه بریم ایلیا از پله ها اومد پایین و گفت: -منم بیام؟ -توکجا؟ زد به در شوخی و گفت: -برای محکم کاری عرض نمودم -نمیخواد بیای،خداحافظ از خونه خارج شدیم و سمت خونه عمومحمد راه افتادیم. زنگ آیفون رو زدم، صدای سارا تو آیفون پیچید: -عهه سلااام، خوش اومدین در بازشد و ما وارد خونه شدیم.بعد از سلام و احوالپرسی دورهم نشستیم، خداروشکر فقط زن عمو و سارا بودن زن عمو: -خیلی خوش اومدین مامان: -ممنون عزیزم، والا مینا جان، یه طرف توخونه دلمون گرفت، یه طرف هم... برای یه عرضی اومدیم اینجا زن عمو: -تو خونه آدم دلش می‌پوسه، هر وقت حوصلتون سررفت بیاید اینجا مامان لبخندی زد زن عمو: -خب، درخدمتم مامان: -خب... راستش چطور بگم زن عمو: -مریم جان، اتفاقی افتاده؟ مامان: -خیره انشالله کلافه گفتم: -مامان جان، نمیخواد شما بگی من میگم زن عمو: -چیشده؟ -نترسید زن عمو، گفتیم که خیره، راستش ما اومدیم، تا اگه اجازه بدین، ساراجون رو برای ایلیا خواستگاری کنیم سارا اول چشماش گرد شدن و بعد سرشو انداخت پایین، اما زن عمو بی‌تفاوت سکوت کرد -زن عمو، شما بهتر میدونید، ایلیا بحثش از من جداست، ایلیا الان چندساله گلوش پیش سارا گیرکرده زن عمو: -میدونم لبخندی زدو ادامه داد: -از قبل همه چیو میدونستم مامان: میدونستی؟! زن عمو: آره،با آقامحمدحرف می‌زنم، ان‌شاالله خیره مامان: -قربونت برم میناجان. من هنوز شرمندتم بخاطر گذشته زن عمو: -خدانکنه عزیزم. این چه حرفیه گذشته‌ها گذشته ❤️امیرعلی در اتاقمو بستم، خواستم سمت درخروجی برم ولی بهتربود اول برم اتاق شنود وارد اتاق شدم دیدم رامین هدفون رو گذاشته رو گوشش و روی لپ تاپ روبه روییش دقیقه، اولین بار بود رامین رو اینقدر جدی می‌دیدم! زدم رو شونه‌ش، سمتم برگشت -جانم داداش؟ -خسته نباشی -خسته که هستم ولی سلامت باشی تک خنده زدم -اتفاق تازه ای نیفتاده؟ -نوووچ -خبری از اون خانمه هم نشد -اون که اصلا باآرمان ارتباط برقرار نمیکنه، کاظمی هم از اون روز دیگه به آرمان زنگ نزده -خیلی خب، کاری نداری؟ -نه داداش به سلامت -خداحافظ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. رسیدم خونه و در رو با ریموت باز کردم و ماشینمو بردم داخل خونه.خواستم در ورودی رو بازکنم که دو لنگه کفش زنونه جلوی در دیدم. با گفتن یاالله دررو بازکردم و رفتم داخل، زن عمو و مائده اومده بودن خونمون. زن عمو و مائده هردو بادیدنم سلام کردن -سلام مامان:-سلام خسته نباشی -سلامت باشی مامان جان سارا: -داداش خو وقتی میگی یاالله چند لحظه صبرکن بعد بیاتو -تو نمیتونی یه دقیقه سربه سرم نذاری؟ -نوووچ چپ چپ بهش نگاه کردم زن عمو: -وای الان اذان میگه، پاشو مائده بریم مامان: -عه کجا، شام بمونید بازم تعارف های خانما شروع شد.... زن عمو: -قربونت مینا جون، باید بریم دیگه، ان‌شالله وقت دیگه مزاحمتون میشیم مامان: -مراحمید عزیزم زن عمو: مائده زنگ بزن ایلیا بیاد دنبالمون مامان: -چرا ایلیا؟ رو کرد سمت من وگفت: -امیرعلی برسونشون بازم منو گذاشتن وسط:) زن عمو: -نه باباااا، بنده خدا تازه از سرکار برگشته خسته‌س سارا: -نه اتفاقا زن عمو، امیرعلی اینجاست دیگه میرسونتتون، مگه نه داداش؟ دیگه نمیدونستم چی بگم راهی نبود جز اینکه لبخندی زدم و گفتم: -بله زن عمو، لطفا تعارف نکنید، بفرمایید میرسونمتون زن عمو: -آخه زحمتت میشه -این چه حرفیه بفرمایید زن عمو و مائده که رفتن بیرون من انگشت اشاره‌مو زیرگلوم به نشانه‌ی تهدید کشیدم و از خونه رفتم بیرون. میون راه بودیم که با ترافیک برخورد کردیم زن عمو: -ای بابا، این ترافیک هم ول کنمون نیست مائده: -مامان جان ترافیکه دیگه زن عمو: زنگ بزنم ایلیا زیر غذا رو روشن کنه مائده خندید و گفت: -مامان میترسم تا ما برسیم خونه آتیش گرفته باشه همه زدیم زیرخنده. زن‌عمو زنگ زد به ایلیا و مشغول صحبت با اون شد، به آینه ماشین نگاه کردم، خواستم رو خودم تنظیمش کنم که همون لحظه با مائده چشم تو چشم‌شدم.قلبم از نگاهش دوباره آتیش گرفت،سریع سرمو برگردوندم و با یادآوری دوسال پیش اخم‌هام تو هم رفت.خودمو لعنت کردم چرا خواستم اینه رو تنظیم کنم باز جواب خودمو دادم که تصادف نکنم.باز لعنت کردم چرا دیدمش باز جواب دادم. همینجور با خودم درگیر بودمو اخم از صورتم کنار نرفت تا رسیدیم... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آپارتمان‌نشین‌ها مریم ابراهیمی شهرآباد آپارتمان نشین‌ها حکایت آدم‌هایی است که به اسم مِهر و امید، در حاشیه‌ی شهر جمع‌شان کرده‌اند تا دور هم باشند، چون ژنشان خاص است، برای زندگی در مجتمع‌های آپارتمانی با واحدهایی بی‌شمار که روی سر هم سوار شده‌اند. آن‌هایی که داشتن یک خانه‌ی ویلایی نقلی در مرکز یا حتی جنوب شهر برایشان، یک رویای شیرین و البته دست‌نیافتنی‌ست... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
آپارتمان‌نشین‌ها(1).pdf
1.64M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📖 تقویم شیعه ☀️ جمعه: شمسی: جمعه - ۲۰ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 11 October 2024 قمری: الجمعة، 7 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: 🌺1 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️3 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌺27 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️35 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️55 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای پانزده گانه تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar4
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صدقه زیر بالشی؟ اینم شد یک روش بخشندگی! 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh