eitaa logo
داستان مدرسه
677 دنبال‌کننده
757 عکس
454 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
این رقص ،شمشیر میان جوانان متداول بود و از عادات قدیمی آریایی ها به آنان رسیده بود که بر کمر اسب میگشتند و چادر نشین بودند و به دور آتش انجمن میکردند کوروش هفت ساله از این داستان خبری نداشت ولی رقص و دهل زنی خون او را می شورانید. سرانجام جوان رشیدتری به نام مهرداد پسر یکی از رؤسای ماسپی به سوی وی آمد و به او گفت آیا میترسی؟ کوروش گفت: نه. مهرداد عادتاً با پسری صحبت میکرد سر خود را که زلفی زردرنگ از آن آویزان بود تکان میداد مچ کوروش را گرفت و بازوبند شاهی را به سوی نور بلند کرد و گفت تو نقش اژدها را در این بازوبند داری هیچ به صورت شیطانی این دیو کرده ای یا نه؟ من آنها را در همین تاریکی دیده ام و اژدها در آن جا کمین کرده، می ترسی پیش بروی و با او روبرو شوی؟ کوروش به اندیشه رفت تو گویی باید لغزی را جوابگویی کند با این که رعبی به او رو داد میدانست که نباید در مقام آزمایش شجاعت با عقب گذارد پس سرش را تکان داد نگاه مهرداد گفت: «بسیار خوب ما راه را به سوی کمینگاه نشان میدهیم ولی باید تا صبح منتظر باشی وگرنه اژدهای سه رویه و مارهای پیچان را نخواهی دید. آنگاه اسبها را برداشتند. ماسپی پیش و کوروش از میانه و پسری دیگر از پس به راه افتادند ولی کوروش پیش از لگام کردن اسب خود به سگبان خود که «گر» نام داشت دستور داد سگ را که شبانگاه دم در خوابیده بود با خود نگاه دارد پس از آتشگاه عزیمت کردند و از سوی رود به راه افتادند و مدتی از وسط بوته گذشتند تا اینکه کوروش در روشنایی ستاره گاه به دیدن پیرامون خود قادر شد. در این بین محیط را مه گرفت و همراهان به او گفتند که دیگر بلند حرف نزند کوروش بوی نمک استشمام کرد و دریافت که نزدیک دریاچه ی راکد شور و نیستان ساحلی .هستند در اینجا مهرداد به ۳۰ / . کورش کبیر اطراف نگریست و به دو سنگپاره که دور آنها از رسوب نمک سفید شده بود رسید آن گاه به کوروش اشاره کرد پیاده شود و لگام کره اسب را از دست او گرفت و به گوش او گفت راه میان بوته ها را پیش بگیرد تا به سنگی که برپاست و سه سر برابر آن دست به سینه بایستد و صدا نکند و اگر این کار را درست انجام دهد صدای دیو را خواهد شنید که به کمینگاه خود میآید و صدای اژدها را نیز خواهد شنید پس آنان برگشتند و کوروش از میان انبوه بوته ها عبور نمود و معبری به نظرش رسید ولی مسیر خود را به واسطه ی مه غلیظ درست تشخیص نمی داد گاهی دور او قشر نمک لمعه میزد یکباره قشر بشکست و پاهایش در آن فرو رفت و احساس کرد نمک سرد پاهای او را می مکد در این حال شامهی او را عفونت فرا گرفت و بخاطرش آمد که دم اژدهای زهرآگین است و از بیم خون در عروقش سرد شد. وقتی دستهای جوینده ی او سنگ تار سردی را که بلندتر از خودش بود تماس نمود، فریاد خود را در سینه حبس کرد و سنگ بزرگ به چشم ،او، با سه سر دیده شد که گویا به سوی او خم میشد ناگهان به زانو افتاد و دستهای برکشیده اش در گل یخ زده فرو رفت. بوته های اطرافش به نظرش عظیم میآمد و خیال میکرد اگر راه خود را گم کند ممکن است به گودیهای لجن راکد بیفتد که نه بتواند بدود و نه شنا کند. پس در صورتی که رفته رفته سردتر میشد در انتظار بماند تا این که صدایی خاموشی را بشکست گویی چیزی از همان گذرگاه پشت سر او به سوی سنگ می،آمد و آن ذیروح بود، زیرا صدای شهیق و زفیر او شنیده میشد میشد پسر پسر با انگشتان لرزانش بازوبندش را چنگ زد و آهسته :گفت من کوروش هستم پسر پادشاه بزرگ هخامنشی از نژاد آریایی اساساً هر وقت ترسی به او روی میداد این جمله را تکرار می.کرد حیوان در پشت سر او در لجن نمک تقلا می کرد و نفس میزد کوروش یک باره فریادی برآورد و خنده زد معلوم شد او «گر» بوده که به سوی او می.آمد این سگ نیرومند شکاری از دست سگبان رها شده و ایز اسبها را گرفته و به سنگ سیاه با طلاق رسیده بود در آنجا نفسی برآورد و به اطراف نگاه کرد. روی یک بوته ی پهن شده به روی دستهای خود بیارمید و خواب او را در ربود کوروش آسوده خاطر گشت زیرا اگر خطری در پیش بود سگ او را متوجه میساخت 🧑‍🌾پایان قسمت دوم 🧑‍🌾 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۳ و ۴۴ بعدازاینکه زن عمو و مائده رو رسوندم خونشون برگشتم خونه. وارد سالن شدم دیدم سارا رو مبل لم داده و با گوشیش ور میره -هِی:/ نگاهش بهم افتاد و لبخند دندون نمایی زد -سلام بر برادرعزیزم -امشب خیلی سرحال هستی سارا خانم، خبراییه -نه والا چه خبری مامان: -وا، سارا رو کرد سمتم و گفت: -واسش خاستگار اومده سارا: -عه ماماااان حدس زدن اینکه کی اومده خاستگاریش اصلا سخت نبود -آخ آخ، ایلیا چطوری عقلشو داد دست تو؟ سارا: -تو از کجا فهمیدی؟ -وقتی زن عمو اینجا بوده خو معلومه کدوم دیوانه ای ازت خاستگاری کرده سارا: -درموردش درست حرف بزن -ای‌دختره‌ی چشم سفید، ازالان داره ازش حمایت میکنه به اطراف نگاه کردم و با دیدن ملاقه روی اپن سمتش رفتم، سارا هم وقتی دید دستم ملاقه‌س از جاش بلند شد و دوید منم دنبالش دویدم سارا: -امیرعلی بخدا دست بهم بزنی جیغ میکشم فهمیدیییی -جرعت داری وایسا از پله ها بالا رفت وبه اتاقش پناه برد سارا: -مامااااان، بیا این پسرتو جمعش کن بااینکه خندم گرفته بود آروم یه مشت به در زدم -جرعت داری پاتو از اتاق بذار بیرون مامان: -چه خبرتونه شما دوتا، عین موش و گربه به جون هم افتادین، امیرعلی ملاقه‌م کو؟ خندیدم و از پله ها رفتم پایین.ملاقه رو سمت مامان گرفتم -بفرمایید ملاقه رو ازمن گرفت و آروم کوبوندش تو سرم -آخخخ مامان: -الکی آخ و واخ نکن آروم زدم،یخورده از ایلیا یاد بگیر داره زن می‌گیره -شما باز شروع کردی، رفتی سراغ زن‌گرفتن من، من یه بار تو عمرم رفتم خواستگاری برای هفت پشتم بسه مامان: -گلوت هنوز پیش مائده‌س، مگه نه؟ اینو که خوب میدونم آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین -من برم لباسامو عوض کنم باقدم های تند سمت اتاقم رفتم و پشت سرم در رو بستم. در برابر دلم کم اورده بودم،نمیتونستم فراموشش کنم،اصلا نمیشد،هرکاری میکردم تا فراموشش کنم نمی‌شد، اینم سرنوشت منه دیگه. گاهی عقل دیگه فرمان نمیده، مثل الان من! بلاخره شب خاستگاری رسید، حالا از سارا چه خبر؟ عرضم به حضورتون یه بار از پله ها افتاد، یه بارم انگشت کوچیکه پاش خورد به لبه مبل، الانم لیوان آب ازدستش افتاد شکست عزیزجون: -واااا، این دختره امشب چش شده؟ مامان چشم غره ای برای سارا در کرد و گفت: -ملت دختر دارن، ما هم داریم بااین حرف مامان زدم زیرخنده سارا: -امیرعلیییی -دست و پاچلفتی‌ای بیش نیستی سارا: -ببین یه باردیگه سربه سرم بذاری تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم -لااقل مواظب باش بعدا چای رو نریزی رو اون بیچاره، چون اونوقت باید مجلس خواستگاریتونو تو بیمارستان برگزارکنید، خخخخ همون لحظه صدای آیفون اومد، بلندشدم و دکمه رو زدم، با ورودشون به تک‌تکشون سلام کردیم، ایلیاهم گل رو تقدیم سارا کرد. دور هم نشستیم و پدران گرامی و بابابزرگ باز درمورد آب و هوا و اقتصاد حرف زدن،البته بیشتر حرفاشون هم در مورد فوتبال بود. ایلیای بدبخت هم هی به دوروبرش نگاه می‌کرد، خندم گرفته بی‌بی:-آقایون اگه حرفاتون تموم شد بریم سراغ اصل مطلب؟ بابا: -بله بله بفرمایید از بین حرفایی که زدن فقط فهمیدم ایلیا تازگیا تو یکی از آزمایشگاه ها مشغول کاره، آفرین. بعداز چندلحظه مامان، سارا رو صدازد اونم با سینی چایی به جمعمون پیوست و به تک تکمون چای تعارف کرد، آخر سر هم کنار مامان نشست. زنگ گوشیم به صدا دراومد، و من با گفتن "با اجازه" سمت حیاط رفتم، رامین بود -سلام داداش -سلام رامین جان -امیرعلی، یه خبرمهم واست دارم -چیشده؟ -فردا صبح قراره بار رو وارد ایران کنن -چی؟مگه یکشنبه نبود -مثل اینکه برنامشون عوض شده -خیلی خب، ساعت چند؟ -حدودای ساعت شیش بامداد -به بچه ها خبربدین همشونو واسه عملیات فردا آماده کنید، منم تا یک ساعت دیگه میام -باشه خیالت راحت فعلا تماس رو قطع کردم، استرس مثل خوره افتاد به جونم، این عملیات، یکی از مهمترین عملیاتمونه نفس عمیقی کشیدم و دوباره برگشتم داخل خونه یک ساعت بعد همه برگشتن خونشون -مامان، بابا، من باید برم اداره بابا: -برای چی؟ اونم این وقت شب -راستش، فردا ماموریت داریم، ازامشب باید آماده باشیم مامان: بازم ماموریت؟ -مامان جان کار ما همینه دیگه سارا: -مواظب خودت باشی ها -چشم، نگران نباشید، فقط دعام کنید مامان که بغض کرده بود گفت: -خدا به همراهت پسرم لبخندی زدم و ازخونه رفتم اتاقم لباس‌های نظامی رو پوشیدم و نگاهی به خودم تو آینه کردم، زود خودمو رسوندم اداره. باید همشونو دستگیر کنیم، هر طور شده، حتی به قیمت جونمون هم که شده باید اونارو دستگیرشون کنیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۵ و ۴۶ به اطراف بیابون نگاه میکردیم که صدای بی‌سیم توجهمو به خودش جلب کرد -از فرهاد به امیرعلی -امیرعلی به گوشم -کامیون محموله بار داره می‌رسه -کاظمی هم هست؟ -نه خیر -خیلی خب تمام رامین: -چیشد؟ -کامیون داره میرسه ولی از کاظمی خبری نیست -عجب! همون لحظه نور چراغ های ماشینی توجهمو جلب کرد -عه، فکرکنم رسیده از ماشین پیاده شدم و مشغول دید زدن فرد تو ماشین شدم، بلاخره وقتی پیاده شد چهره‌ش کاملا مشخص شد، کاظمی بود، سریع سمت ماشین رفتم و سوارشدم -چیشد؟ موش افتاد به تله؟ -بــــــله بی‌سیم رو فشار دادم -ازامیرعلی به فرهاد -فرهاد به گوشمـ -سوژه وارد عمل شد، برای عملیات آماده باشید -دریافت شد، تمام -آخ بلاخره، یک ساعته اینجا علافیم فکر کردم سرکارمون گذاشتن لبخندی زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و به ساعتم نگاهی انداختم، 7:30 صبح بود! همراه رامین پیاده شدیم و سوژه رو تحت نظر گرفتیم، کاظمی داشت با راننده کامیون حرف می‌زد و یه برگه داد دستش رامین: -غلط نکنم قراردادشونه -آره فکرکنم خودشه همین که کامیون خواست به حرکت دربیاد دستور دادم همه وارد عمل بشن، انگار داخل کامیون چندنفر دیگه هم بودن که با اسلحه از ماشین پیاده شدن، یکیشونم بالای کامیون مشغول تیراندازی بود،همینکه اسلحه رو سمت فرهاد گرفت من یه تیر به پاش زدم، اونم از بالا پرت شد رو زمین رامین: -کاظمی داره فرار میکنه همراه فرهاد دنبال کاظمی رفتیم -ایست، ایست یه تیر هوایی زدم اونم از ترسش سرجاش ایستاد، فرهاد رفت و بهش دستبند زد، بلاخره همه رو دستگیر کردیم و سمت اداره حرکت کردیم بی‌سیم رو فشار دادم و گفتم: -از امیرعلی به مرکز، عملیات موفقیت آمیز بودـ مرکز: -خدا قوت، خسته نباشید رامین: -اینم از این، ولی نزدیک بود فرهاد امروز مصدوم شه -خدا بهش رحم کرد (☆☆ترکیه☆☆) ❤️آرمان مشغول بررسی فاکتور های شرکت بودم که چند تقه به در خورد -بفرمایید درباز شد و سایه اومد داخل سایه:-کامیاب کاظمی رو دستگیرش کردن! اولش جا خوردم، ولی بعد با عصبانیت خودکار تو دستمو محکم پرتش کردم رو میز -پس شماها دارین چه غلطی میکنید هااا؟ میدونی کاظمی اگه لب وا کنه هممونو لو میده سایه: -تقصیر ما چیه ها؟ جنابعالی خودت مسئول همه چیز هستی، هه، بیچاره آقا همه چیو سپرده دست تو -تو چطور جرعت داری باهام اینطوری حرف بزنی ها -ببین الکی واسه من فاز نگیر ها آرمان، تو خودت بازیچه‌ی آقا هستی -گمشو از اتاقم برو بیرون که اصلا حوصله‌تو ندارم پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد، کلافه دستی به موهام کشیدم و چندتا نفس عمیق کشیدم، آخه چطور فهمیدن؟ نکنه... وای خدای من، اگه تحت کنترل باشیم که همه چی لو رفته، از واکنش آقا یهو ترس برم داشت، باید از شاهین کمک می‌گرفتم، هرچند اون بیشتراز سایه رو مخ من رژه میره ❤️امیرعلی مشغول انجام دادن کارهای اداری بودم که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از جیبم در اوردم و اسم سارا رو روی صفحه گوشیم دیدم، نگاهی به ساعت انداختم8:35لبمو گاز گرفتم و جواب دادم -جانم سارا -سلام داداش، کجایی؟ -اداره هستم -امیرعلی، ما بیست دقیقه دیگه باید محضر باشیم ها، نکنه نمیخوای بیای -مگه میشه من تو عقد خواهرم نباشم؟غمت نباشه الان زود میام همون لحظه صدای بابابزرگ اومد: -معلوم هست تو کجایی امیرعلی آب دهنمو قورت دادم -سلام بر پدربزرگ عزیزم -نمک نریز، ما هممون اینجا منتظر جنابعالی هستیم کجایی تو -چشم چشم الساعه درخدمتتونم -زود بیا الان دیرمون میشه -اومدم اومدم، یک، دو، سه، خداحافظ تماس رو قطع کردم و هول هولکی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق شنود شدم -رامین من دارم میرم خب -اوه اوه، تو امروز قراربود بری محضر -بله الانم همه از دستم شاکین نگاهی به سر تا پام کردوگفت: -اینجوری میخوای بری؟ نگاهی به لباس نظامیم افتادم و پوکر به رامین نگاه کردم -فعلا که مجبورم این شکلی برم، شما هم لطف کنید پرونده کاظمی رو تکمیل کنید -باشه داداش، خیالت راحت، خداحافظ -خداحافظـ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و سمت خونه راه افتادم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۵ و ۴۶ به اطراف بیابون نگاه میکردیم که صدای بی‌سیم توجهمو به خودش جلب کرد -از فرهاد به امیرعلی -امیرعلی به گوشم -کامیون محموله بار داره می‌رسه -کاظمی هم هست؟ -نه خیر -خیلی خب تمام رامین: -چیشد؟ -کامیون داره میرسه ولی از کاظمی خبری نیست -عجب! همون لحظه نور چراغ های ماشینی توجهمو جلب کرد -عه، فکرکنم رسیده از ماشین پیاده شدم و مشغول دید زدن فرد تو ماشین شدم، بلاخره وقتی پیاده شد چهره‌ش کاملا مشخص شد، کاظمی بود، سریع سمت ماشین رفتم و سوارشدم -چیشد؟ موش افتاد به تله؟ -بــــــله بی‌سیم رو فشار دادم -ازامیرعلی به فرهاد -فرهاد به گوشمـ -سوژه وارد عمل شد، برای عملیات آماده باشید -دریافت شد، تمام -آخ بلاخره، یک ساعته اینجا علافیم فکر کردم سرکارمون گذاشتن لبخندی زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم و به ساعتم نگاهی انداختم، 7:30 صبح بود! همراه رامین پیاده شدیم و سوژه رو تحت نظر گرفتیم، کاظمی داشت با راننده کامیون حرف می‌زد و یه برگه داد دستش رامین: -غلط نکنم قراردادشونه -آره فکرکنم خودشه همین که کامیون خواست به حرکت دربیاد دستور دادم همه وارد عمل بشن، انگار داخل کامیون چندنفر دیگه هم بودن که با اسلحه از ماشین پیاده شدن، یکیشونم بالای کامیون مشغول تیراندازی بود،همینکه اسلحه رو سمت فرهاد گرفت من یه تیر به پاش زدم، اونم از بالا پرت شد رو زمین رامین: -کاظمی داره فرار میکنه همراه فرهاد دنبال کاظمی رفتیم -ایست، ایست یه تیر هوایی زدم اونم از ترسش سرجاش ایستاد، فرهاد رفت و بهش دستبند زد، بلاخره همه رو دستگیر کردیم و سمت اداره حرکت کردیم بی‌سیم رو فشار دادم و گفتم: -از امیرعلی به مرکز، عملیات موفقیت آمیز بودـ مرکز: -خدا قوت، خسته نباشید رامین: -اینم از این، ولی نزدیک بود فرهاد امروز مصدوم شه -خدا بهش رحم کرد (☆☆ترکیه☆☆) ❤️آرمان مشغول بررسی فاکتور های شرکت بودم که چند تقه به در خورد -بفرمایید درباز شد و سایه اومد داخل سایه:-کامیاب کاظمی رو دستگیرش کردن! اولش جا خوردم، ولی بعد با عصبانیت خودکار تو دستمو محکم پرتش کردم رو میز -پس شماها دارین چه غلطی میکنید هااا؟ میدونی کاظمی اگه لب وا کنه هممونو لو میده سایه: -تقصیر ما چیه ها؟ جنابعالی خودت مسئول همه چیز هستی، هه، بیچاره آقا همه چیو سپرده دست تو -تو چطور جرعت داری باهام اینطوری حرف بزنی ها -ببین الکی واسه من فاز نگیر ها آرمان، تو خودت بازیچه‌ی آقا هستی -گمشو از اتاقم برو بیرون که اصلا حوصله‌تو ندارم پوزخندی زد و اتاقو ترک کرد، کلافه دستی به موهام کشیدم و چندتا نفس عمیق کشیدم، آخه چطور فهمیدن؟ نکنه... وای خدای من، اگه تحت کنترل باشیم که همه چی لو رفته، از واکنش آقا یهو ترس برم داشت، باید از شاهین کمک می‌گرفتم، هرچند اون بیشتراز سایه رو مخ من رژه میره ❤️امیرعلی مشغول انجام دادن کارهای اداری بودم که گوشیم زنگ خورد، گوشیمو از جیبم در اوردم و اسم سارا رو روی صفحه گوشیم دیدم، نگاهی به ساعت انداختم8:35لبمو گاز گرفتم و جواب دادم -جانم سارا -سلام داداش، کجایی؟ -اداره هستم -امیرعلی، ما بیست دقیقه دیگه باید محضر باشیم ها، نکنه نمیخوای بیای -مگه میشه من تو عقد خواهرم نباشم؟غمت نباشه الان زود میام همون لحظه صدای بابابزرگ اومد: -معلوم هست تو کجایی امیرعلی آب دهنمو قورت دادم -سلام بر پدربزرگ عزیزم -نمک نریز، ما هممون اینجا منتظر جنابعالی هستیم کجایی تو -چشم چشم الساعه درخدمتتونم -زود بیا الان دیرمون میشه -اومدم اومدم، یک، دو، سه، خداحافظ تماس رو قطع کردم و هول هولکی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاق شنود شدم -رامین من دارم میرم خب -اوه اوه، تو امروز قراربود بری محضر -بله الانم همه از دستم شاکین نگاهی به سر تا پام کردوگفت: -اینجوری میخوای بری؟ نگاهی به لباس نظامیم افتادم و پوکر به رامین نگاه کردم -فعلا که مجبورم این شکلی برم، شما هم لطف کنید پرونده کاظمی رو تکمیل کنید -باشه داداش، خیالت راحت، خداحافظ -خداحافظـ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم و سمت خونه راه افتادم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۷ و ۴۸ همینکه در ورودی رو باز کردم دیدم همه تو سالن نشستن و سمتم برگشتن، بابابزرگ هم چپ چپ داشت نگاهم می‌کرد، لبخند دندون نمایی زدم و وارد شدم -سلام به همگی همه جواب سلاممو دادن بابابزرگ: -دیرتر میومدی عمرا اجازه میدادم پاتو بذاری داخل -عه، بابابزرگ دلت میاد؟ بابابزرگ: -برو لباساتو عوض کن وقتمونو گرفتی همونطور که سمت اتاقم قدم برمیداشتم گفتم: -بابابزرگ امروز خیلی اوقاتت تلخه‌ ها، شاد باش همه خندیدن عزیزجون: -ای از دست تو امیرعلی کت و شلوار آبی‌مو از تو کمد دراوردم و پوشیدم، آماده که شدم از اتاق رفتم بیرون سارا: -عروس خانم آماده شد همه خندیدن، چشم غره ای براش در کردم و گفتم: -امروز نمیخوام حالتو بگیرم ولی بعد برات دارم همه از خونه رفتیم بیرون. از اونجایی که ایلیا و سارا تو یه ماشین هستن قرار شد عمومهدی و خونوادش همراه من بیان، بابابزرگ و عزیزجون هم، همراه باباومامان رفتن. رسیدیم محضر و همه از ماشین پیاده شدن، دوربینمو از رو داشبورد برداشتم و پیاده شدم.وارد محضر شدیم و رو صندلی های سالن نشستیم تا نوبت ما برسه. چندلحظه گذشت که عاقد اومد تو سالن و با، بابا سلام و احوالپرسی کرد، فهمیدیم از دوستای قدیمی باباس نوبتمون شد و وارد اتاق عقد شدیم، فورا دوربینمو روشن کردم و مشغول گرفتن فیلم شدم عاقد: -برای بار سوم عرض می‌کنم، خانم سارا رستگار، آیا وکیلم شمارا به عقد دائم جناب آقای ایلیا رستگار دربیاورم؟ مائده: عروس خانم زیرلفظی میخواد. ایلیا جعبه‌ی قرمز رنگ رو که رومیز بود رو برداشت و درشو باز کرد، همه دست زدن که عاقد گفت: -آیاوکیلم؟ سارا: -بااجازه پدرومادرم، و بزرگترا، بله دوباره همه دست زدیم عاقد ایندفعه باشوخی گفت: -آقای داماد، شماکه دیگه لازم نیست سه بار ازتون بپرسیم؟ ایلیا چهرش قرمز شد و سرشو انداخت پایین -آخیی، بچه خجالت کشید ایلیا چشم غره ای نثارم کرد عاقد: -آقای ایلیا رستگار، آیاوکیلم شمارا به عقد دائم خانم سارا رستگار دربیاورم؟ ایلیا: بااجازه بزرگترا بله ایندفعه خانما کل کشیدن و آقایون دست زدن، منم که دوربین دستم بود نمیتونستم تکون بخورم:) از محضر که اومدیم بیرون همگی سوار ماشین شدیم، قرارشد ناهار خونه عمومهدی جمع بشیم،شام هم خونه ما. دورهم نشسته بودیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، البته بیشتر من سربه سر ایلیای بیچاره میذاشتم -آقا، اصلا از قدیم گفتن، داماد، باید از برادر عروس کتک بخوره ایلیا: -اونوقت کی همچین حرفی زده؟ والا من تازه شنیدم -حالاکه شنیدی، ولی من بهت رحم میکنم گوششو گرفتم و پیچوندم اونم شروع کرد دادوبیداد راه انداختن، کل خونواده داشتن به ما می‌خندیدن، بلاخره دست از سرش برداشتم، بیچاره گوشش قرمزشده بود ایلیا: -آخخخخ، گوشم، چه غلطی کردیم زن گرفتیم سارا: -چییی؟ یه بار دیگه حرفتو تکرار کن ایلیا: امیرعلی، تحویل بگیر -به من چه؟، من تو مسائل زن و شوهر دخالت نمیکنم ایلیا: -سارا بخاطر تو ازدستم شاکی شد -میخواستی اون حرفو نزنی زن عمو: -خیلی خب دیگه، ساعت 12ظهر شد، سفره ناهار رو بذاریم؟ ایلیا: -بـــــله -نکنه فشارت افتاده ایلیا: برای چی؟ -از ترس زنت، خخخخ ایلیا: هرهرهر بلاخره میزناهار رو آماده کردن و دورهم نشستیم و ناهار خوردیم. بعداز ناهار دوباره دورهم نشستیم. داشتم با ایلیا سروکله میزدم که گوشیم زنگ خورد، رامین بود، باگفتن "بااجازه ای" رفتم تو حیاط و تماس رو وصل کردم -سلام رامین -سلام امیرعلی خوبی -شکر خوبم -امیرعلی، اگه تونستی یه توکه پا بیا اداره -اتفاقی افتاده؟ -بله، امروز آرمان با شاهین تماس گرفت -جدی؟! -بله -باشه باشه، تا نیم ساعت دیگه اداره‌م -منتظرم یاعلی تماس رو قطع کردم و دوباره برگشتم تو پذیرایی، از همگی خداحافظی کردم و اول رفتم اتاقم لباس نظامی هامو پوشیدم و بعد سریع سمت اداره راه افتادم. 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۲ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 13 October 2024 قمری: الأحد، 9 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🌺25 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️33 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️53 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️63 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
7.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ می‌دونید مینیاتور چه سبک از نقاشیه؟ 😊 استاد بهزاد حرفه‌ای این سبک نقاشی بودن. حتی اروپایی‌ها هم این آثار رو به عنوان عتیقه می‌خریدن! کلیپ رو ببینید... 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
37.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚معرفی کتاب عبای آسمون این کتاب منظومه کودکانه حدیث شریف کساء است و تلاش دارد بچه‌ها را با زبانی موزون، با این حدیث شریف آشنا کند. در این کتاب کل روایت حدیث کسا با زبانی شاعرانه و آهنگین برای کودکان روایت می‌شود. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 پدر ریاضیات جدید که میگن ایشونن! . . . کیف می‌کنید،😎 حتی برای ریاضیات جدید هم پدر داریم! 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃                ⚘آغاز می‌کنیم⚘      🌸دفتر امروز را با نام خدا🌸     ⚘خدائی که داننده رازهاست⚘       🌸نخستین سرآغاز هاست🌸          ⚘ الهـی بـه امیـد تـو ⚘ بر صبحدم قشنگ پائیز سلام بر نغمه بلبل سحرخیز سلام بر خنده غنچه‌ای که از فیض سحر گردیده ز شور و شوق لبریز سلام سلام و درود دوستان خوبم صبح پائیزیتون به درخشش آفتاب و روزتان سرشار از رویش مهر،طلوعی دیگر و امیدی دیگر  و نگاهی دیگر به خورشید آفرینش،صبح زیبای شما بخیر و شادی ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar12
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۹ و ۵۰ هدفون رو گذاشتم رو گوشم و مشغول گوش دادن فایل مکالمه بین آرمان و شاهین شدم شاهین: شنیدم بدجوری گل کاشتی آرمان آرمان: توازکجافهمیدی؟ شاهین: به لطف سایه، هیچی از ما پهنتون باقی نمیمونه آرمان: من یه روزی حتما به خدمت این سایه می‌رسم شاهین: فکرکردی اگه آقا بفهمه چه گندی بالااوردین چه واکنشی ممکنه نشون بده آرمان؟ ناسلامتی تو دست راست آقا هستی آرمان: من نقشه رو درست اجرا کردم، کاظمی معلوم نیس اونجا چه غلطی کرده شاهین: آرمان، میدونی کاظمی اگه لب وا کنه جای انبار هارو لو میده؟ آرمان: اون فقط از جای دوتا انبار خبرداره، که اوناهم تو قزوینه، من الان موندم به آقا چی بگم شاهین: آرمان، نکنه گوشیت شنود باشه؟ آرمان: شنود!؟ ن... نه،غیرممکنه شاهین: تازگیا هر نقشه ای که میکشی داره لو میره آرمان بعدمیگی گوشیت شنود نشده آرمان: ولی این غیرممکنه شاهین شاهین: مائده که از ارتباط تو و کاظمی خبرنداره؟ آرمان: نمیدونم شاهین، دیگه هیچی نمیدونم شاهین: فعلا دیگه از این گوشیت استفاده نکن، تا ببینیم بعد چی‌میشه، فعلا به آقا هم چیزی نگو آرمان: سایه چی؟ دهن اونو چطور میخوای ببندی؟ شاهین: نگران اون نباش، یه جوری میشه دهنشو بست، فعلا باید سریع یکیو جای کاظمی قراربدیم، طوری که آقا نفهمه آرمان: کی؟ شاهین: خبرت می‌کنم آرمان: باشه، فعلا هدفون رو دراوردم و نگاهی به رامین انداختم رامین: ازبعداین مکالمه ارتباطمونو با آرمان متاسفانه از دست دادیم -ازدست دادین؟! لبخند دندون نمایی زدوگفت: ولی سریع به گوشی شاهین دسترسی پیداکردیم -دمتون گرم، ولی الان کارمون سخت ترشده، یهو دیدی ارتباطمون باشاهین هم قطع شد -الان میگی چیکارکنیم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اونا میخوان یه نفرو جای کاظمی جابزنن رامین گوشه چشمشو نازک کردوگفت: اگه ما... یه نفررو از طرف کاظمی بفرستیم اونور آب، شاید بشه -باید این موضوع رو با سرهنگ درمیون بذارم -خیلی خب، خبرم کن -باشه، خسته نباشی از اتاق شنود رفتم بیرون و سمت اتاق سرهنگ رفتم (امیرعلی) بعداز اینکه موضوع رو با سرهنگ در میون گذاشتم، اتاق رو ترک کردم داشتم با پرونده تو دستم سمت اتاقم می‌رفتم که رامین مقابلم ایستاد -باسرهنگ حرف زدی امیرعلی؟ -آره -چی گفت؟ -گفت جلسه بذاریم، ساعت چنده؟ -چهارونیم عصر -خیلی خب، تا نیم ساعت دیگه همه رو خبرکن بیان اتاق جلسه، فرهاد هنوز نیومده؟ -توراهه -خیلی خب، باشه، فعلا از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم نگاهی به پرونده ها کردم، هرچقدر جلوتر می‌رفتیم، با اعضای جدیدی روبه رو می‌شدیم... . همگی در اتاق جلسه حاضر شده بودیم، بعداز گرفتن اجازه از جا برخاستم و سمت تابلو رفتم -بعداز دستگیری کاظمی، با افراد دیگه ای برخورد کردیم، افراد جدیدی مثل، شاهین ستوده،مدیر عامل شرکت، سایه هاشمی،منشی شرکت، و شخصی که هویتش مجهوله و اونو آقا صدا میکنن، ظاهرا تمام اعضای این باند از همین شخص دستور می‌گیرن و آرمان دست راست آقا هست رو کردم سمت رامین و سرمو براش تکون دادم رامین: بااجازه همگی... ازاونجایی که آرمان از آقا دستور می‌گرفت، با دستگیری کاظمی بدجوری تو دردسر افتاده، از بین مکالمشون هم فهمیدیم قراره به زودی، یک نفر رو جایگذین کاظمی بکنن، ما ارتباطمونو با آرمان از دست دادیم اما سریع با شاهین ارتباط برقرار گرفتیم، ولی ممکنه تاچندروز دیگه ارتباطمونو با شاهین هم از دست بدیم ادامه دادم: برای همین به این نتیجه رسیدیم که اگه ما یک نفر رو از طرف کاظمی بفرستیم ترکیه، شاید بتونیم به نتیجه‌ی بهتری برسیم فرهاد: از کاظمی که بازجویی کردم، فهمیدم یه معاون داره که ارتباط بین آرمان و کاظمی رو ردوبدل میکنه، معاونشو هم امروز دستگیر کردیم سرهنگ: پس... یعنی شماها میگید که ما یه نفررو جای اون معاون جابزنیم؟ رامین: بله، آرمان هم تاحالا با اون معاون ملاقاتی نداشته و اونو از نزدیک ندیده سرهنگ: فکر خوبیه، قبل ازاینکه ارتباطمونو با شاهین هم از دست بدیم، سریع اقدام کنید، هرچقدر میتونید باید بهشون نزدیک بشید -چشم جناب سرهنگ همگی بلند شدیم و متفرق شدیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh