eitaa logo
داستان مدرسه
661 دنبال‌کننده
617 عکس
378 ویدیو
166 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
. 💫 افق روشن        ✈️ در حالی که سوار هواپیمامی شدم ازطرف خدمه هواپیمااعلام شدکه همه مسافران باید پیاده شوندسپس تمام بارهای هواپیما راهم پیاده کردند علت را پرسیدم گفتند یک موش 🐭داخل هواپیما شده وباید ان را خارج کنیم گفتم این همه معطلی برای یک موش! گفتند:بله ممکن است یکی از سیم های نازک هواپیماراقطع کند وخلبان نتواند با برج مراقبت تماس داشته باشد ودر اثر آن هواپیما سقوط کند. من لحظه ای به فکر افتادم که انسانها هم گاهی هواپیمای وجودشان سقوط میکند اگر موش قساوت وبی رحمی, ریا،غرور،حب جاه ومقام،دنیا پرستی وارد روح انسان شود ورشته اتصال او را با خداوحقیقت ومعنویت قطع کندانسان نیز سقوط می کند😨 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
162_62747772467110.m4a
4.77M
📻 | قسمت 1 🎧روایتی شنیدنی از معرفی کتاب «تولد در لس آنجلس»، نوشته بهزاد دانشگر از خاطرات محمد عرب 📝کتاب تولد در لس‌آنجلس نوشته بهزاد دانشگر خاطرات محمد عرب است. خواندن خاطرات کسانی که یک شبه مسیر زندگی شان عوض می شود و از بی‌راهه به راه درست می‌رسند جذاب و آموزنده است. برخی تصمیم‌ها در یک شب زندگی فرد را تغییر می‌دهند. داستان محمد عرب داستان کسی است که جوانی اش در لس آنجلس و گشت وگذار در حال وهوای یکی از بزرگ‌ترین شهرهای آمریکا گذشته و حالا برای تکمیل کردن مجموعه خوشی‌هایش راهی ریو دوژانیروی برزیل می‌شود تا شرکت در کارناوال رقص و موسیقی برزیلی ها هم آلبوم خاطراتش را پر کند. 🎙راوی دانش‌آموز: ریحانه ایازی (دبیرستان شیخ مفید ناحیه 5 اصفهان) جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
یک تجربه شیرین از کلاسی ♦️ ترم دوم توی هر کلاس یکی دو آزمون تصادفی بی مراقب برگزار می کنم. اینم تجربه خوبیه. هستن کسانی که سوء استفاده کنن؛ اما عموما تجربه شیرینی می شه براشون👌 ✔️البته یک ترم مقدمه چینی می کنم؛ حدیث پیامبر رو می گم که فرمودن: "یا کاری رو شروع نکن یا اگه شروع کردی اصولی و درست شروع کن و به پایان ببر" بهشون می گم: درستی رو همه دوست دارند و.... بعد از این مقدمه چینی ها، اون آزمون رو می گیرم. ♨️ بعد از امتحان شنیدن نظراتشون جالبه😍 ✔️ اکثرا از این آزمون به عنوان درست ترین و اصولی ترین کارشون یاد می کنن👌 بعدش می گم: برگه رو خودتون رو تصحیح کنید و به وجدانتون هم نمره بدید. ♨️ ♨️بعضی ها از خودشون نمره کم می کنن. ⁉️وقتی می پرسم چرا ؟ می گن وسوسه شدم😢 ✍همکار گرامی، دبیر معارف اسلامی دبیرستان های رشت.‌ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
این درد مرهم می‌شود سیده زهرا طباطبائی زن جلوی کعبه ایستاد. دستانش را بالا برد. بت کوچکی، چون طفل تازه متولد شده، روی دو دستش خوابیده بود. زن دستش را به آرامی تکان داد و برای بتش لالایی خواند؛ صدایش پر از غم و غمزه بود. آواز زن، افکار هوس انگیز شیطانی را در وجود زید شعله ور ساخت. همه چیز را فراموش کرد و دلش دوباره جوان شد. چون روزگار گذشته، به تماشای زن ایستاد. زن موهای مجعدش را پریشان کرد. صورتش زیر انبوه موهای مشکی پنهان شد. صدایش را با بغض درآمیخت و لالایی اش بوی دلتنگی گرفت. قدم برنداشت؛ پا روی زمین کشید و سلانه، چون آوارگان، خانه ی خدایان را طواف کرد. زن دور کعبه چرخید و افکار هوس انگیز دور سر زید جان گرفت. زید کلمات را کنار هم چید. خیره به زن بداهه ای سرود. ـ ای گل سرخ به پیشم چرخ زن / ای مه زیبا به گیسو چنگ زن... زن ایستاد... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
این درد مرهم می‌شود.pdf
2.36M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
قرارشد امشب همگی بریم خونه بابابزرگ تا عمومحسن و بابابزرگ رو باهم آشتی بدیم. تو حیاط خونه بابابزرگ نشسته بودیم و بزرگترا داخل خونه مشغول صحبت بودن. هرازگاهی به پارمیدا نگاه میکردم میخواستم ببینم بعد از اینکه متوجه شده، که من همه چیو فهمیدم، چکار میکنه، عکس‌العملش چیه. اما اون خیلی ریلکس نشسته بود و با مائده و سارا حرف میزد -امیرعلی سوالی به ایلیا نگاه کردم -بنظرت حرفاشون تموم نشدن؟ -اگه حرفاشون تموم شده بود که صدامون میزدن -واقعا نمیفهمم، واسه چی مارو انداختن بیرون؟ مائده که حرف ایلیا رو شنید گفت: _که بتونن راحت تر حرفاشونو بزنن ایلیا: اینو خودمم میدونم دانشمند مائده: پس اینقدر نق نزن بشین سرجات ساره: مائده، با نامزدم درست حرف بزن مائده: نامزدت داداش منم هست ایلیا: لطفا سرمن دعوا نکنید راضی نیستم، خخخ سارا: -من دارم از تو دفاع میکنم بعد تو مسخرم میکنی؟ مائده: -واقعاکه دیگه باهام حرف نمیزنی ها به کل کل سه تاییشون لبخندی زدم ایلیا: -تو دیگه چرا امشب دپرسی، کشتیات غرق شدن؟ حوصله جواب دادن به ایلیا رو نداشتم -من برم ببینم حرفاشون تموم نشد ایلیا: -منو تو جمع بانوان تنها نذار منوهم باخودت ببر سرمو تکون دادم و سمت در ورودی رفتم، ایلیا هم همراهم اومد، وارد خونه شدیم و وقتی فهمیدیم حرفاشون تموم شده و بابابزرگ و عمومحسن آشتی کردن، رفتیم و بقیه رو خبرکردیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۷ و ۵۸ دستامو قفل کرده بودم و سرمو گذاشته بودم رو میز، علامت سوال زیادی تو ذهنم بود و هردفعه بیشتر میشد، چند تقه به در خورد، سرمو بالا گرفتم و کمی خودمو جابه جا کردم -بفرمایید در اتاق باز شد و فرهاد همراه پرونده ای که دستش بود وارد اتاق شد -اجازه هست؟ -بفرما اومد جلوتر و پرونده رو گذاشت رو میز، کلافه پرونده رو بازکردم وگفتم: -این پرونده، مربوط به کیه؟ کمی من و من کردوگفت: -اممم... مربوط به خانم پارمیدا رستگار، یا همون سایه‌ی معروف نفسمو بیرون دادم و نگاهی به پرونده انداختم که فرهاد گفت: -هیچ... پروندش کاملا سفیده، هیچ سابقه ای هم توش ثبت نشده -عجیبه... -احتمالا این اولین سابقش محسوب میشه، همکاری با آرمان و قاچاق دارو -هنوز تحت‌نظر هست؟ -بله، رامین هم تلفن همراهشو شنود کرده -خیلی خب... ممنون خسته نباشید فرهاد بی هیچ حرفی ایستاده بود، درآخر روی صندلی روبه روییم نشست و نگاهم کرد -خیلی پریشونی امیرعلی -کلافه‌م فرهاد، آرمان الان دوساله همینجوری مارو به بازی گرفته، ازاین حرصم میگیره هرچی جلوتر میریم علاوه براینکه چیز جدیدی کشف نمیکنیم، هی آدمای جدیدی دارن اضافه میشن، یکیش همین دخترعموم که نمیدونم چطور وارد این بازی شده -میفهمم امیرعلی، ولی ما همین الانشم خیلی اطلاعات به دست اوردیم، فقط چندتا متهم موندن که باید دستگیرشون کنیم، آرمان، شاهین، و اون بالاسری که آقا صداش میکنن، الانم بااین گندی که آرمان بالا اورد نمیتونن کاری بکنن نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خسته‌م، خیلی خسته، تاحالا همچین پرونده ای ندیده بودم، احساس پوچی میکنم فرهاد -برای چی برادر من؟ به همین راحتی جا زدی؟ -نه جا نزدم فرهاد، فقط خسته شدم -بنظرم یه چندروزی مسافرت برات خوبه -مسافرت؟ اونم تواین اوضاع؟ -چه اوضاعی؟ فوق فوقش تا سه روز میری یخورده هوا بخوری و برمیگردی -نمیدونم فرهاد، اینقدر که کار سرمون ریخته اصلا وقتشو ندارم -ولی من میدونم به زودی همه رو دستگیرشون میکنیم، این پرونده هم بسته میشه، اونوقت من و تو و رامین، سه تایی میریم شمال عشق و حال تک خنده ای زدم و گفتم: -اونوقت زنتو میخوای چیکارکنی؟ بعدش مجبور نشی تو پارک بمونی -داداش توروخدا اینجوری نگو دیگه بخدا من زن ذلیل نیستم دوتایی زدیم زیرخنده همون لحظه گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشیم انداختم، مائده بود -میگم فرهاد، من باید برم -آها، پی ماموریت جدید؟ لبخند محوی زدم از جام بلندشدم و باهم اتاقو ترک کردیم. از ساختمون اداره که اومدم بیرون. باز فکرهای مختلف به سراغم اومد ولی ختم میشد به مائده. خودمم نمیدونستم با خودم چند چندم. نه دوست داشتم خواستگاریش برم نه متنفر بودم. نه تو فکر انتقام بودم نه، به زندگی با اون فکر میکردم. سردرگم و کلافه سوار ماشین شدمو استارت زدم. ❤️مائده استرس مثل خوره افتاده بود به جونم، نه فقط من، بلکه هانیه هم ازمن صدبرابر بیشتر استرس داشت و هی توگوشم نق میزد هانیه آروم گفت: -به جان خودم گند زدیم -هانیه ساکت میشی یانه -خو نگاه کن چجوری به طرحمون زل زده، همین الانه که یه پوزخندی نثارمون کنه و ضایع بشیم -طرحمون خیلیم خوبه تو شلوغش کردی -پس چرا چیزی نمیگه، نگاش کن همون لحظه استاد طرح پروپوزال رو از جلو چشماش کنار داد و نگاهمون کرد -الان چرا اینقدر ترسیدین؟ هانیه: -استاااااد، توروخدا نگید بد شده ما الان یک ماهه مشغول نوشتن این طرحه بودیم، شبا هم بخاطرش نمی‌خوابیدیم همه‌ش هم مشغول مطالعه بودیم و... یدونه سقلمه نثارش کردم بلاخره ساکت شد استاد: -خانم فرهمند آرومتر لطفا، مگه من حرفی زدم؟! -شرمنده استاد، ایشون خیلی اضطراب دارن، اممم... الان نظرتون راجب طرحمون چیه؟ لبخندی زدوگفت: -طرحتون عالیه از خوشحالی سرجامون خشکمون زده بود هانیه: -خداوکیلی استااااد، طرحمون خوبه؟ استاد: -بله طرحتون خیلی خوبه هانیه: -آخ جووون دوباره یه سقلمه نثارش کردم -ممنون استاد استاد: -فقط مطمئنید تا دو ماه آینده بتونید عملیش کنید؟ با خوشحالی گفتم: -بله استاد، حتما استاد: -خیلی خب، انشالله موفق باشید -ممنون استاد دست هانیه رو گرفتم و گفتم: -بریم دیگه بعداز گفتن اجازه ای اتاقو ترک کردیم گوشیمو از تو جیبم در اوردم و شماره‌ی امیرعلی رو گرفتم هانیه: -داری به برادر زنگ میزنی؟ چشم غره ای نثارش کردم -خب حالا، چرا اینجوری نگام میکنی همینکه تماس وصل شد یکم از هانیه فاصله گرفتم که یهو دوباره پارازیت نندازه آبرومو ببره. به امیرعلی اطلاع دادم و گفت ربع ساعت دیگه میاد دنبالم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۹ و ۶۰ ❤️امیرعلی کنار دانشگاه ماشینمو پارک کردم و منتظر مائده تو ماشین نشستم. گوشیمو از رو داشبورد برداشتم و روشنش کردم، چشمم خورد به بالای صفحه گوشیم، یک پیام از فرد ناشناس!... پیام رو بازکردم و شروع کردم به خوندن پیام 📲-میدونستم حرفامو باور نمیکنی جناب سرگرد، ولی بنظرت با فرستادن اون‌آدمایی که صبح تا شب دارن تعقیبم میکنن وقت تلف کردن نیس؟ امثال شما که هیچی حالیشون نیس و نمیتونن از این مملکت محافظت کنن بعد خودشونو مسئول محافظت اعلام میکنن، شماها اگه عرضه داشتین آرمان تا دوسال شمارو بازیچه خودش نمی‌کرد، تنها کاری که ازتون برمیاد فقط تعقیب کردن و شنود کار گذاشتنه همین، وگرنه شماها هیچی حالیتون نیس از عصبانیت دستام داشتن می‌لرزیدن، گوشیمو خاموش کردم و رو داشبورد پرتش کردم، دست مشت شدمو به فرمون زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون. با باز و بسته شدن در متوجه حضور یه نفر تو ماشین شدم -سلام صدای مائده بود، سرمو گرفتم بالا از عصبانیت، با اخم به روبرو خیره شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب سلامشو دادم -خوبی امیرعلی؟ جوابش ندادم. انگار متوجه شده بود حوصله حرف زدن رو ندارم اونم دیگه حرفی نزد، چند لحظه بعد با سوالی که پرسید دوباره یاد پیام پارمیدا و توهینش افتادم -راستی، از آرمان خبری نشد؟ با تندی جواب دادم: -نخیررر، هیچ خبری نشده، میشه ازاین به بعد اینقدر درمورد اون سوال نپرسین؟؟؟؟ اونم مثل من با عصبانیت گفت: -مگه من چی گفتم؟اصلا تو امروز خوبی؟از وقتی سوار ماشین شدم اخم کردی حرفی هم نمیزنی، الانم که ازت سوال پرسیدم عصبانی شدی -مائده خانم بحث نکنین اصلا حوصله ندارم - تو خودت شروع کردی بعد میگی بحث نکن؟از یکی‌دیگه عصبانی‌ای بعد سرمن خالی میکنی؟ -هرچی میکشم از دست شما و اون آرمان و دارودستشه با بغض گفت: -مــن؟ مگه من چیکار کردم همچین حرفی میزنی، واقعا که امیرعلی، بزن کنار میخوام پیاده بشم از صدای بغض آلودش به خودم اومدم، من چم شده بود؟ چرا سر مائده داد زدم؟ باصدای بلندتری دادزد: _بهت میگم بزن کنار از شرمندگی دیگه حرفی نمیتونستم بزنم،بدون توجه به راهم ادامه دادم همینکه کنار در خونه عمومهدی(پدر مائده) ماشینو پارک کردم، مائده بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و دررو محکم کوبید و رفت، کلافه دستی رو موهام کشیدن و نفسمو عمیق به ریه هام منتقل کردم، ای کاش از کوره در نمی‌رفتم، مائده خیلی از دستم شاکی شده بود و میدونستم تا از دلش در نیارم دیگه عمرا منو ببخشه، کمی آرومتر که شدم، سمت خونمون راه افتادم. الان دیگه واقعا اون بی‌تقصیر بود و من الکی همه عصبانیتم رو سرش خالی کرده بودم. واقعا شرمنده‌ش بودم. رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم، مامان تو سالن کتاب به دست رو مبل نشسته بود، سرشو اورد بالا و لبخندی زد -سلام مامان -سلام پسرم، خسته نباشی -سلامت باشی مامان جان نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: -سارا خونه‌س؟ -نه هنوز برنگشته -آها، بااجازتون میرم استراحت کنم، کاری ندارین -نه قربونت برم، برو استراحت کن از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و دررو بستم. لباس هامو با لباس راحتیام عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم، به سقف اتاقم زل زدم و به کار امروزم فکر کردم، معلوم بود اینقدر حرف بدی زدم که اشک مائده رو دراوردم، هیچوقت حاضر نبودم یه نفر اشک مائده رو دربیاره ولی امروز من خودم اینکارو کردم. اینقدر خسته بودم که کم کم چشمام گرم شدن و به خواب عمیق فرو رفتم با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم، اتاقم تاریک بود، از رو تختم اومدم پایین و چراغ اتاقمو روشن کردم، موهامو شونه زدم و از اتاقم رفتم بیرون، از پله ها رفتم پایین دیدم سارا تو سالنه سارا: -عه، سلام داداش، بلاخره از خواب نازنینت دل کندی لبخندی زدم -سلام، بــله چه خوابی هم دیدم جات خالی خندید و گفت: -چه خوابی ها، خواب عروسیتو دیدی کلک؟ تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم -تو هیچوقت آدم نمی‌شی خواهر عزیزم اونم خندید و سمت اتاقش رفت، وارد آشپزخونه شدم و به مامان سلام کردم و بعد رفتم وضو گرفتم و برگشتم تو اتاقم. سجادمو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بعداز اینکه نمازم تموم شد، سجادمو جمع کردم و تو کشو گذاشتم . و بعد سریع سمت اتاق سارا رفتم.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۱ و ۴۲ _اشکالی نداره داداش ناراحت نباش حاجی دوست داره. اونایی که برای تو شاخ شده بودن ۴ نفر بودن. دوتاشون که دیشب اونطور شدن. دوتا دیگه هم قرار بود وارد ایران نشن. چون باید میدیدن اینایی که فرستادن چیکار میکنن. همزمان بچه های واحد اطلاعات حزب الله توی سوریه دوتا دیگه رو شناسایی کردن و دستگیرشون کردند. قراره بازجویی کنند تا شرح مراتب و برامون بفرستند. تبریک میگم بهت. خیلی بی حوصله به عاصف گفتم: _مبارک خودت و همکارات باشه!! بدون اینکه دیگه چیزی بگم اومدم توی حیاط اداره. یه خرده نشستم فکر کردم. بعدش رفتم گوشیم و تحویل گرفتم و اومدم توی حیاط یه کم قدم زدم و زنگ زدم به فاطمه. دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه مادرم، مادرم تلفن و جواب داد و گفت: _سلام محسنم. خوبی مادرجان. تا صداش و شنیدم بغضم ترکید. خیلی خسته بودم از زمونه.دلم میخواست یه جایی باشم فقط داد بزنم و خودم و خالی کنم. دوست داشتم میرفتم شمال لب ساحل فقط داد میزدم. الان که دارم تایپ میکنم و براتون میگم هم همین حس و دارم. بگذریم. بغضم ترکید ولی خودم و کنترل کردم. +سلام مادر مهربونم. خوبی؟ _پسرم چرا ناراحتی.؟ چرا صدات گرفتس؟؟ +هیچ‌چی مادر. یه خرده خستم. فاطمه تلفنش و جواب نداده. کجاست؟ _اینجاست. گوشی و میدم باهاش حرف بزن. ولی قبلش بعم نمیگی چیشده فدات شم؟ +مامان فقط دعام کن. همین. _من که همیشه دعات میکنم عزیز دلم. درکت میکنم. میفهمم چقدر دلت پُره. با من کاری نداری؟؟ گوشی و میدم به فاطمه. +نه دورت بگردم مادر مهربونم. ممنونم. گوشی و داد به فاطمه و شروع کردیم به حرف زدن. _الو سلام آقایی. +سلام،چطوری خانمَم؟؟ خوبی؟ _چی شده زنگ زدی؟ +به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی، زنگ زدم اونجا. _ای واااییی شرمنده ام محسن، گوشیم توی اتاق بود. جونم کاری داشتی؟ +تو انقدر جلوی مامانم برای من عشوه میای... نزاشت حرفم تموم بشه که گفت: _عزیزم، جلوی مامانت که انقدر قربون صدقت نمیرم پر رو شی، الان اومدم توی اتاق تو، عزیز دلم. +شرمنده تو هستم. داری تحملم میکنی. میدونم زندگی بهت سخت میگذره. قول میدم جبران کنم. _اِ اِ محسن؟؟ این چه حرفیه عزیزم. تو هم داری برای آرامش این انقلاب و کشور کار میکنی. راستی ناهار میای خونه مامانت؟؟ +نه فاطمه جان. کلی کار دارم. راستی یه خبر خوب برات دارم. قضیه دیشب کلا حل شد. اتفاق خاصی نبود. مجبور بودم اینطور به فاطمه بگم که خیالش جمع بشه. _تورو خدا محسن راست میگی؟ +آره حل شد خداروشکر. نگران نباش. +خب من باید برم کاری نداری دیگه؟؟همونجا خونه مادرم بمون جایی نرو تا خودم بهت بگم. _واااا !!! چرا محسن؟؟ +نپرس... خداحافظ _محسن دارم حرف میزنمااا. دارم میپرسم ازت چرا خب؟؟ +چون که من میگم. باید یه خرده این وضعیت دیشب بگذره تا خودم بهت بگم. فعلا خداحافظ عزیزم. _باشه خداحافظ گوشی و قطع کردم و رفتم دفترم. دیدم تلفن همینطور داره زنگ میخوره. گوشی و برداشتم دیدم حق پرسته. گفت :_بیا اتاقم. رفتم اتاقش و سر حرف و باز کرد: _خداروشکر تیم ترور شما خوب موقعی لو رفت. شنیدم به عاصف گفتی تیم مراقبتت برداشته بشه. درسته؟ سرم همینطور پایین بود و حوصله نداشتم زیاد... خیلی با صدای آرومی گفتم : _بله درسته. _خب الان دیگه برداشته شده. ولی دورا دور مراقبت میشه ازت. فقط باید خونه خودت و عوض کنی. گفتم:_جناب حق پرست. من توی خونه ای که هستم ۱۰ ماه قبل اومدم. بزاریدحداقل یکسال بشه لطفا!! _نمیشه. فورا تخلیه کن. میری به جایی که ما میگیم. باحالت کنایه گفتم: _چشم. الان برم پی کارم؟!! _میتونید برید. بدون خداحافظی صاف رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش من و دید گفت: _با حاجی کاری داری اگه هماهنگ کنم. چون حالش زیاد مساعد نیست. بدون اینکه به حرفش توجه کنم رفتم نزدیک میزش و دستم و رسوندم به دکمه‌ای که در اتاق حاجی و میزد باز میشد، یه دونه محکم زدم روش و درباز شد رفتم داخل. مسئول دفتر حاج کاظم گفت : _آقای عاکف خان چه وضعشه. حیطه بندی سرت نمیشه؟! +ببین پسر خوب. من سگ بشم وزیر و وکیل نمیکنم. پس برو اونور. میدونم کارم اشتباهه ولی درک کن. خودتم خیلی خوب میدونی توی چه وضعی هستم. خودتم خیلی خوب میدونی دیشب من و ناموسم تا آخرین خط ترور رفتیم. ها؟؟ پس شیرفهم شدی احتمالا تا حالا؟!! حاجی دید توپم پره به مسئول دفترش اشاره زد چیزی نگه و بره. رفتم نزدیک میز حاج کاظم ایستادم بدون سلام علیک گفتم... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار
📖 تقویم شیعه ☀️ دوشنبه: شمسی: دوشنبه - ۲۳ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 14 October 2024 قمری: الإثنين، 10 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها، 201ه-ق 🔹حمله روس ها به مرقد مطهر امام رضا علیه السلام، 1330ه-ق 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📆 روزشمار: ▪️24 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️32 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️52 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️62 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺69 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
183_62679706355528.pdf
1.49M
🔸ارتش جمهوری اسلامی ایران به منظور تكمیل كادر افسری نیروهای زمینی، پدافند هوایی، دریایی و سازمان های تابعه خود از بین جوانان مومن و متدین دانشجو می‌پذیرد. (پذیرش صرفاً از میان داوطلبان مرد صورت می‌گیرد.) 🔹علاقه‌مندان جهت کسب اطلاعات بیشتر دفترچه ثبت نام را با دقت مطالعه نمایند. 💢 مهلت ثبت نام تا ۱ آذرماه ۱۴۰۳ می باشد.        ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme