🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۶۹ و ۷۰
❤️مائده
همراه هانیه از در دانشگاه رفتیم بیرون و کنارهم ایستادیم
-کی قراره دنبالت بیاد؟
لبخند دندون نمایی زدوگفت:
-آقا مرتضی
-داداشته؟!
پوکر نگاهم کردوگفت:
-نه خییرم، استاد کریمی
-عه، آهااا نگفته بود اسمش مرتضیست!
-آهای، مرتضی نه و آقا مرتضی
تک خنده ای زدم و گفتم:
-بله، بله ببخشید
اونم خندید، همون لحظه به روبه روش زل زد و گفت:
-عههه برادر اومد
نمیدونم چم شد، یهو ذوق زده به عقب برگشتم ولی کسیو ندیدم، صدای خندهی هانیه بلند شدوگفت:
-چقدر تو هولی دخترررر
-کوفت، برو بمیر هانیه
-بعد ادا درمیاره که نههه، تو اشتباه فکر میکنی، خودت برو بمیر
بعد دوباره گفت:
-عههه، برادر
-هاهاها، خییییلی بامزه بود
-به جان خودم برادره
-دیگه گول حرفاتو نمیخورم، برو گمشو
-مائده، میزنمت ها دارم میگم برادررر، ببین خووو
برگشتم عقب دیدم امیرعلی دست به سینه ایستاده
-خدا لعنتت کنه هانیه
-بایبای
-فردا واست دارم، خداحافظ
سمت امیرعلی رفتم و سلام کردم
-سلام خسته نباشی
-ممنون سلامت باشین
بعد سوار ماشین شدیم.
استارت زد و حرکت کرد چندلحظه بعد که انگار تازه یه چیزی یادش اومده باشه گفت:
-فردا احتمالا دنبالتون نميام
خیلی ناراحت سمتش برگشتم و گفتم:
_چرا؟
-قراره برم ماموریت ازفردا باید خودمونو آماده کنیم، اگه رفتنم صد در صد شد، یکی از دوستامو میفرستم دنبالتون
با لحن دلخوری که حالا کاملا مشخص بود گفتم:
_نه لازم نیست، خودم میام
-مطمئنین؟
-مگه نمیگین خطری تهدیدم نمیکنه پس خودم میام. نگران نباشین
امیرعلی دیگه چیزی نگفت. اما من نفهمیدم چی شد جمله آخر رو جمع بستم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش نگاه کرد و حرفی نزد.
تصمیم گرفتم مثل خودش رفتار کنم. چرا من اصلا صمیمی باشم. قرار نیست اتفاقی بیافته.
مثل خودش که جمع میبنده. مثل خودش که همهی نگاههاش، نیم نگاه هست. اصلا تغییر کردنهامو نمیبینه. منم میخوام نبینمش. خیلی عادی و معمولی باشم.
منو رسوند خونه، خواستم از ماشین پیاده بشم سمت امیرعلی برنگشتم و مثل خودش مستقیم بیرون رو نگاه کردم و گفتم:
_ماموریتتون... خطرداره؟
-چطور؟!
-همینطوری
-مثل همه ماموریت هاست دیگه، خطرات خودشو هم داره
-اها. پس مواظب خودتون باشین
اینو گفتم و زود از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خونمون، دررو باز کردم و وارد حیاط شدم و دررو بستم،
خیلی دلم گرفته بود، نمیدونم چرا، چرا تازگیا من اینجوری شدم، چرا اصلا اینجوری حرف زدم؟ نکنه ناراحت شده. یعنی من چکار کردم کارم بد بود؟ خسته و کلافه آهی از سینه بیرون دادم و وارد خونه شدم..
❤️امیرعلی
بعداز خوندن نماز برگشتم تو هال و روی مبل نشستم، باز مثل سری قبل، فکر مائده از سرم بیرون نمیرفت، احساس میکردم مائده از دستم دلخور شده، ولی چرا؟
من که چیز بدی نگفتم! یعنی بخاطر اینکه دنبالش نمیرم ازدستم دلخور شده! اصلا من چرا دارم بهش فکر میکنم؟
خب ناراحت شده که شده... یعنی چی؟ باز برم عذرخواهی کنم؟ عمرا معنی نداره! اون بار واقعا تقصیری نداشت ولی این بار من تقصیری ندارم. پس اصلا چرا تو فکرش برم.
به این نتیجه رسیدم که اصلا تو فکرش نباشم. نه تو فکر خودش نه اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم.
تو افکار خودم غرق بودم که حس کردم یه نفر کنارم نشسته، برگشتم دیدم سارا کنارمه و نگاهم میکنه
-خوبی داداش؟
لبخندی به روش زدم
-خوبم ممنون، توخوبی
-شکر، منم خوبم
بعد رو صورتم دقیق تر شدوگفت:
-چیزی ذهنتو مشغول کرده امیرعلی؟
میدونستم اگه بهش بگم دارم به مائده فکر میکنم دیگه ول کن قضیه نیس
-نه، دارم به ماموریت پس فردا فکرمیکنم
-داداش، بخدا هروقت اسم ماموریت رو میاری بدنم میره رو حالت ویبره
تک خنده ای زدم و گفتم:
-تو که الان باید عادت میکردی به ماموریت هام
-والا ما هروقت دیدیم از ماموریت برمیگردی یا تیرخوردی یا از بلندی سقوط آزاد کردی، هیچوقتم سالم برنگشتی، همین ماموریت آخری تیر خورد به بازوت
-اون که حواسم نبود
-تودیگه چه سرگردی هستی که حواست به دورواطرافت نیس؟
-چه ربطی داره خواهر من
-خیلیم ربط داره، یه سرگرد باید حواسش شیش دونگ جمع دورواطرافش باشه
-بله قانع شدم
-بله دیگه، والا هیچکس تاحالا موفق به قانع کردن تو نشده، اگه قانع کردن تو یه رشته بود من الان دکتراشو گرفته بودم
-سقف لرزید خواهرم
-هاهاها، تاثیرگذاربود
-هههههه، خداروشکر روت تاثیر گذار بود
-تورو جدت اینقدر سربه سرم نذار داداش
-تو داری سربهسرم میذاری
-خیلی خب من غلط کردم، توهم ول کن نیستی ها
خندیدم و ازجام بلندشدم
سارا: -کجااا؟
-خونه آقاشجاع، میرم ساکمو ببندم دیگه
و بعد راهی اتاقم شدم....
🍂ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۱ و ۷۲
❤️مائده
بعداز دادن کنفرانس از سالن همایش همراه هانیه بیرون رفتیم
هانیه:-این استاد فضلی هم بدجور به آدم نگاه میکرد ها، انگار با ملت دعوا داره، همیشهی خدا ابروهاش به هم گره خوردن
-هانیه چقدر تو غر میزنی دختر، مهم اینکه از مطلب خوششون اومد
-آخه خیلی رومخمه
-تا دیروز استاد کریمی رو مخت بود، الان شد استاد فضلی
-ای بابا، اون قضیهش فرق میکرد، اصلا حالا هرچی، بریم یه چی بخوریم من ضعف کردم
-توهم که همش میخوری، یخورده به معدت استراحت بده
-ببین از حال رفتم تقصیرخودت میشه، از من گفتن بود
تک خنده ای زدم
-خیلی خب بابا بریم
.
.
بعداز تموم شدن کلاس هامون از دانشگاه خارج شدیم
-گفتی امروز برادر نمیاد دنبالت؟
دوباره دلم گرفت، انگار غم عالم سراغم اومده بود
-نه، نمیاد
-خب بیا برسونیمت
-نه نه... میخوام پیاده روی کنم
-مطمئنی؟
-آره عزیزم پیاده میرم
-نههه، منظورم مطمئنی برادر نمیاد دنبالت؟
-چطور؟
-پشت سرتو ببین
-هانیه اگه بخوای دوباره سرکارم بذاری شوخی خوبی نیست
دستاشو گذاشت رو شونه هام و منو به عقب چرخوند، با دیدن امیرعلی یه لحظه کپ کردم، اینکه گفته بود نمیاد! با دیدنش خوشحال شدم و با گفتن خداحافظ، سریع سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم
-سلام!
-سلام خسته نباشین
-ممنون، چرا اومدین؟!
-ناراحتین، برم
-نـــه، منظورم این نبود که، آخه دیروز گفتین میرین ماموریت
-فعلا که هستم، کارم زودتموم شد
ماشینو روشن کرد و راه افتادیم
-اقا امیرعلی
-بله
رو کردم سمتش و گفتم:
-ماموریتی که میخواین برین،... خطرناکه؟
-چطور؟!
-سارا میگفت هروقت میرفتین ماموریت زخمی برمیگشتین، خب...خب... چیزه... نگران شدم
-دوباره سارا دهن لقی کرده انگار
-داشت باهام دردودل میکرد، حالا...واقعا خطرناکه؟
-مثل بقیه ماموریت هامه دیگه، البته من فقط چندتا از ماموریت هامو تیر خوردم نه همشونو ، ولی خب، بازم خطرناکن دیگه
-اگه.... اگه خدایی نکرده اتفاقی واستون بیفته چی؟
-منظورتون تیرخوردنه؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم
-میترسم خدایی نکرده ایندفعه اگه.... تیر بخورین جای بدی باشه،...میگم اینو تاحالا درنظر گرفتی؟
امیرعلی خیلی خونسرد رانندگی میکرد
-حتما درنظر گرفتم که حالا دارم میرم ماموریت
ازاینهمه بی خیالیش حرصم گرفت با داد گفتم
-شما واقعا از هیچی نمیترسی یا داری ادا درمیاریننن؟؟؟
-حالاچرا عصبانی میشین؟
-آخه خیلی رو اعصابین، حتی براتون مهم نیس کسی نگرانتونه، آخه اینقدر بیخیال؟
لبخندی زدوگفت:
-من هیچوقت نمیخوام اطرافیانمو ناراحت کنم، ولی خونوادم دیگه به ماموریت هام عادت کردن، سارا خب یکم ترسو هست دیگه
بااین حرفش جا خوردم،یعنی واقعا نفهمید من نگرانشم!؟ من اینجوری مستقیم به خودم اشاره کردم اصلا نفهمید؟؟
دیگه حرفی بینمون ردوبدل نشد. سعی کردم خونسرد باشم و دیگه حرفی نزنم. من چرا نمیتونم خونسرد و عادی باشم ولی اون میتونه؟؟ تو دلم گفتم... ای خدا خودت کمکم کن
❤️امیرعلی
باید این بار به نتیجه میرسیدیم. همه تمرکزم گذاشتم روی کار. دیگه به هيچی فکر نمیکردم.
همگی سوار هواپیمای شخصی شدیم و سمت دزفول حرکت کردیم
.
.
.
-همه تحت نظر هستن؟
رامین: -بله، یه سری افراد جدیدی که تو انبار باهاشون همدست هستن رو تحت نظر گرفتیم
-خوبه، به کارتون ادامه بدین
همون لحظه یکی از همکارا صدام زد
-جناب سرگرد، سوژه وارد انبار شد، همراهش هم سایهس
-سایه!؟
-بله
باتعجب به مانیتور چشم دوختم، پارمیدا کی اومد دزفول!؟؟ عصبی دستامو مشت کردم. همون لحظه فرهاد به جمع ما پیوست
فرهاد: -الان همشون تو انبار قاچاق دورهم جمع شدن، بهتر نیس تادیرنشده عملیاتمونو آغاز کنیم؟
سرهنگ: -نه، فعلا زوده، باید منتظر بار اصلی باشیم
فرهاد: -ولی جناب سرهنگ، ممکنه دیربشه
سرهنگ: -اونا میخوان.....
برای شروع کتاب خوانی چی بخونیم ؟
ملت عشق اثر الیف شاکاف
کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
راز مادرم اثر جی ال ویتریک
دختر پرتقالی اثر یوستین گوردر
شبهای روشن اثر فیودور داستایفسکی
مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن
بابالنگ دراز اثر جین وبستر
یک عاشقانهٔ آرام اثر نادر ابراهیمی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
┃📓#تیکه_کتاب
من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم
گذرانده ام، چشم تنها جای بدن است که
شاید هنوز روحی در آن باقی باشد ...
◆📔کوری
◇📝#ژوزه_ساراماگو
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
1_5170269068145459206.mp3
4.81M
فایل صوتی کتاب 👇
#معجزه_شکرگزاری
. 🌱(روز شانزدهم)🌱
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
تفكر خرچنگی
آیا میدانستید اگر چند خرچنگ را حتی در جعبهای رو باز قرار دهید، باز هم همانجا باقی میمانند و از جعبه خارج نمیشوند؟ با وجود اینكه خرچنگها میتوانند به راحتی از جعبه بالا بخزند و آزاد شوند!
این اتفاق نمیافتد، زیرا طرز تفكر خرچنگی به آنها اجازه چنین كاری نمیدهد و به محض آنكه یكی از خرچنگها بخواهد به سمت بالای جعبه برود، خرچنگی دیگر آن را پایین میكشد و به این ترتیب، هیچیك از آنان نمیتواند به بالای جعبه برسد و آزاد شود.
همه آنها میتوانند آزاد شوند؛ اما سرنوشتی كه در انتظار تك تك آنهاست، مرگ است!
این مطلب در مورد انسانهای حسود نیز مصداق دارد. آنها هیچگاه نمیتوانند در زندگیشان پیشرفت كنند و دیگران را نیز از موفقیت باز میدارند.
حسادت، نشانهای از ضعف اعتماد به نفس است. هر چند این خصیصهای همگانی است، اما وقتی حسادت، بخشی از خصایص یك ملت شود، به معضلی بزرگ تبدیل خواهد شد. در آن صورت، این حسادت همگانی، نتایج فاجعه آمیزی در پی خواهد داشت، زیرا باعث تباهی تمام افراد آن ملت یا كشور میشود.
پس "خرچنگی فکر نکنید"
قسمتی از کتاب «خرچنگهای جالب ولی بازیگوش»
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید استاد ریاضی دانشگاه یک کشور خارجی درباره خوارزمی چی میگه😍
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۷ مهر ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 18 October 2024
قمری: الجمعة، 14 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹قیام مختار، 66ه-ق
📆 روزشمار:
🌺20 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️28 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️48 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️58 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺65 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️ این شاعر خیلی ماشاالله داره!
.
.
.
جاج نهایی با ملت...😶
#فرزند_ایران 🇮🇷
#فرخی_یزدی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
8.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ تا پای جون، وسط میدون!
🔸 وحدت امروز ایران رو مدیون قهرمانایی هستیم برای وحدت ایران جونش رو دادن.
#فرزند_ایران 🇮🇷
#شهید_نورعلی_شوشتری
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📖پنج شنبه های داستانی📖
✅داستان(قسمت اول)
❇️آنقدر کتاب نخواندید تا مرد
📝نویسنده : رضا هاشمیان سی سخت
🖊انسان چیست؟موجودی نیازمند یا بهتر است بگویم موجودی که میتواند با شناخت به کمال برسد امّا بهسبب عدمآگاهی، از خود نیازمندی میسازد که تا پایان عمر به دنبال نیازها، کوچههای بنبست را سراسیمه یکی پس از دیگری میپیماید و سرانجام، در حسرتِ دَمی زندگی، میمیرد.
انسانِ قرنِ بیستویک، موجودی است که زندگیِ روز را، در بردگیِ عصرِ وابستگیهای بیرونی، عصرِ احساساتِ مصنوعی و عصرِ ماشین، تلف میکند و شب، با رویاها، زندگیِ نکردۀ روز را، زندگی میکند! عصری که تکنولوژی، همهچیز را برایمان مهیّا نموده تا همهچیزمان را بگیرد! سردرگم، فرسوده، مُرده و تلخکام! و آنگاه که به چیزهایی که به نام زندگی به ما تحمیل کردهاند میرسیم، دوباره خلأ عجیبی درونمان پدیدار میگردد که گویا اصلا به چیزی نرسیدهایم! ما چیزی کم داریم، آری، بیشک خود را گم کردهایم و هرگز هم تلاشی نکردهایم تا پیدایش کنیم! ما قاتلان خویش را به طرز عجیبی تا پایان زندگی، عاشقانه زندگی میکنیم! شاید هم ادای زنده بودن را درمیآوریم! بهراستی که ما فریب نشانههای حیات را خوردهایم! ما تبدیل به سوختِ ماشینهایی شدهایم، برای بناکردنِ برج های بلندی که درون اتاقهایش همهچیز یافت میشود جز احساس، جز عشق!
من هم سالهای زیادی فریب نشانههای حیات را خورده بودم و تصوّر میکردم زندهام و زندگی میکنم! امّا امروز که کنار پنجره، رو به خیابان، روی صندلی نشستهام و چای مینوشم و خیابانهای شهر را تماشا میکنم، با خودم میگویم ایکاش همۀ مردم این شهر، آسمانش، خانههایش، هوایش، همه و همه، آن اتّفاقی را که زندگیِ مرا دگرگون کرد، در زندگیشان تجربه کنند.
پنج سال قبل، در یکی از روزهای سرد زمستانی از خواب بیدار شدم -با همان تلخکامیِ همیشگی و احساسِ ناخوشایندِ نارضایتی که همهچیز دارم و هیچچیز ندارم!
از زمانیکه به خاطر میآورم، همیشه چنین احساسی همراهم بود. با اینکه پزشک بودم، پسانداز زیادی داشتم، خانة بزرگ و ماشین گرانقیمتی زیر پایم بود، همسری داشتم که همیشه مطابق میل من رفتار میکرد، مطابق میل من میپوشید و مطابق میل من زندگی میکرد، با این وجود، یک خلأ وحشتناک، درونم را میخراشید و هر لحظه، مزۀ زندگی را برایم تلختر میکرد. من به هرچیزی که میخواستم رسیده بودم امّا هر روزِ این زندگی، برایم عاری از لذّت بود. همیشه احساس میکردم چیزی کم دارم و سرسختانه تلاش میکردم آن را پیدا کنم امّا از آن جایی که نمیدانستم آن خلأ چیست، ناخشنود و سردرگم باقی میماندم!
بهخاطر دارم همیشه عجله داشتم امّا هیچگاه، دلیل مشخّصی برای آن پیدا نمیکردم! لباسهایم را با عجله میپوشیدم، با عجله راه میرفتم، حرف میزدم، فکر میکردم درصورتیکه هرگز قرار ملاقات مهمّی نداشتم و اگر دیر هم میرسیدم احتمالا کسی ناراحت نمیشد. حتّی سیگارهایم را هم با عجله میکشیدم، به نصف که میرسید آن را دور میانداختم و چند لحظه بعد، سیگار دیگری را آتش میزدم.
تا فراموش نکردهام برویم سراغ آن صبحِ سردِ زمستانی! چون این روزها، انسان بهگونهای زندگی میکند که کافی است فقط چند ثانیه، چشم و حواسش را از چیزی یا کسی بردارد، در یک چشمبرهمزدن، طوری نفی بلد میشود که اصلا انگار هرگز وجود نداشتهاست!
آن صبح هم با تلخکامی، روزم را شروع کردم. بعد از گرفتن دوش، صبحانه خوردم و به همسرم گفتم شاید بعد از پایان کار به خانه بازنگردم و شب را جایی بمانم. او نیز، چون به نیامدنهایم عادت داشت، با حرکت سر و نگاهی غمگین، خداحافظی کرد.
💢دبیرخانه ی قطب کشوری ادبیات و علوم انسانی
#داستان
#پنج_شنبه
#پنج_شنبه_داستانی
#قطب_کشوری_ادبیات
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
.
#کتاب_و_کتابخوانی
مانوس نمودن بچه ها به کتاب و کتابخوانی
📚 بـــرای بچههـــا با دقت و مهـــارت، کتابهای داستان انتخـــاب و خریـــداری کنیـــد. ایـــن کتاب داســـتانها بایـــد ضمـــن داشـــتن #محتـــوای_مناســـب_و_آموزنـــده، از #جذابیـــت برخـــوردار بـــوده و بـــرای بچههـــا #قابل_فهـــم باشـــند.
📙 مُهـــر اســـمی را بـــرای بچههـــا ســـاخته و بخواهیـــد بـــا آن، کتابهـــای خـــود را مهـــر کننـــد🕹.
📘در مراحـــل اولیـــه بـــا #شـــور و #احســـاس بـــرای بچههـــا داســـتان بخوانیـــد😊.
📗بعدازایـــن کـــه بچههـــا نشـــانهها را آموختنـــد، آنهـــا را تشـــویق کنیـــد 👏👏تـــا خودشـــان کتـــاب داســـتانی را برایتـــان بخواننـــد.
📕در صـــورت امـــکان بچههـــا را مشـــترک نشـــریههایی ماننـــد مجلـــه رشـــد کـــودک کنیـــد.
📒گاهـــی داســـتانی را تـــا نیمـــه بخوانیـــد و بخواهیـــد ادامـــه آن را حـــدس بزننـــد.
📔گاهـــی #داســـتانی را بـــدون ذکـــر عنـــوان، بـــرای بچههـــا بخوانیـــد و بخواهیـــد آنهـــا خودشـــان نامـــی بـــرای #داســـتان انتخـــاب کننـــد.
📙 در برخـــی جمعهـــای خانوادگـــی از فرزندتـــان بخواهیـــد یکـــی از داســـتانهایی کـــه قـــادر بـــه خوانـــدن آن شـــده اســـت را، بـــرای جمـــع بخوانـــد یـــا تعریـــف کنـــد.
📘قفسهای زیبا برای کتابهای قصه بچهها در نظر بگیرید.
📗گاهـــی پـــس از خوانـــدن داســـتان، #ســـؤالاتی را در ســـطوح مختلـــف از بچههـــا بپرســـید. مثـــلا: نـــام دایـــی محســـن چـــه بـــود ❓اگـــر شـــما بهجـــای امیـــر بـــودی چـــهکار میکـــردی❓
📕 به مناســـبتهای مختلـــفاهـــدای کتـــاب قصـــه را بهعنـــوان هدیـــهای🎁 ارزشـــمند فرامـــوش نکنیـــد.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar