eitaa logo
داستان مدرسه
662 دنبال‌کننده
645 عکس
381 ویدیو
167 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
فراخوان ثبت‌نام در دومین دورهٔ بین‌المللی «جایزه معلم» این جایزه با هدف تکریم و تقویت شأن اجتماعی معلمان به یک یا چند معلم به‌صورت مشترک اهدا می‌شود. 🔹 مخاطب جایزه معلمان، مدرسان و مربیانی که حداقل ۵ سال گذشته سابقه فعالیت داشته و برنامه‌ٔشان این است که ۳ سال آینده نیز به فعالیت خود ادامه دهند. 🔸 معیارهای ارزیابی ۱. شایستگی‌های فردی و حرفه‌ای ۲. نوآوری مسئله‌محور در حوزهٔ تعلیم‌وتربیت ۳. تأثیرگذاری بر زندگی و آیندهٔ شاگردان ۴. تعامل سازنده با جامعهٔ محلی در فرایند رشد و یادگیری شاگردان ۵. وجههٔ اجتماعی اثرگذار و الگوساز 🏆 مبلغ جایزه مبلغ جایزه هر ساله بر اساس مبلغ تأمین‌شده توسط حامیان و موقوفات جایزه تعیین خواهد شد. در دومین دوره مشابه دوره قبل، مبلغ جایزه یک میلیارد تومان خواهد بود. ⏰ مهلت ثبت‌نام و زمان معرفی برگزیدگان مهلت ثبت‌نام تا ۳۰آذر و اختتامیه در بهمن ۱۴۰۳ است. ✏️ نحوهٔ ثبت‌نام نامزدها معلمان می‌توانند نامزد دریافت جایزه شوند و افراد دیگر می‌توانند معلمان موفق را معرفی کنند. 🔻 معرفی و ثبت‌نام در muallemprize.ir با ما همراه باشید 🎖zil.ink/muallemprize ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌وقتی یه دختر بختیاری به رضاخان گفت "نه" و تاریخ رو عوض کرد! 🏇 قصه‌ای واقعی، از جنس افسانه‌ها! 🌟 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
ماجرایی تکان دهنده ماجرایی 📖 که در ادامه ذکر می شود کاملا" واقعی و مربوط به حدود ۱۵ سال پیش است که برای یکی از دوستانم که در تهران زندگی می کند رخ داده است. 🌙نیمه های شب تلفن ☎️ منزل به صدا در آمد. با هراس گوشی را برداشتم؛ یکی از آشنایان بود. پرسیدم: چه شده؟! گفت: در حال رانندگی 🚘 بودم که ناگهان جوانی جلوی اتومبیل ظاهر شد و به او برخورد کردم؛ او را به بیمارستان 🚑 آورده ام .... . سریع خودم را به آن جا رساندم و پرسیدم: حالش چطور است؟ گفت: خودت از سرپرستار 👩‍⚕ بپرس! خود را به ایستگاه پرستاری رساندم؛ گفتم: ببخشید می خواهم حال مریض🤒🤕 تصادفی‌ که به تازگی به بیمارستان 🏨آمده را بپرسم. سرپرستار گفت: بله آزمایش کرده ایم متأسفانه طحالش پاره شده و باید عمل شود! گفتم: یعنی هنوز عمل را شروع نکرده اید؟! گفت: نه! پزشک جراح هم الان در بیمارستان نداریم! من همین حالا آمده ام تا با پزشک جراح تماس بگیرم. گفتم: لطفا عجله کنید. خانم پرستار جلوی خودم گوشی را برداشت و با پزشک تماس گرفت و گفت: ببخشید که این موقع شب مزاحمتان می شوم. یک مورد داریم که طحالش پاره شده و باید برای عمل به شما زحمت بدهیم. صدای پزشک به قدری بلند بود که از گوشی تلفن به گوش من هم می رسید. آقای دکتر گفت: اگر پانصد هزار تومان پول نقد💵💵💵 دارند تا خودم را برسانم. اتفاقا من 200 هزار تومان با خودم آورده بودم. آقای مأمور نیروی انتظامی هم که همراه با راننده آمده بود، گفت: من هم 50 هزار تومان همراه خودم دارم! خانم سرپرستار پیام ما را این گونه منتقل کرد که: آقای دکتر این ها می گویند ما 250 هزار تومان پول نقد داریم، 250 هزار تومان دیگر را هم طی یک چک می دهند که فردا صبح نقد می شود. آقای دکتر فرمودند: "همان که گفتم! پانصد هزار تومان پول نقد!" و گوشی‌ را گذاشتند. حدود ساعت هفت و نیم صبح🕢، جوان از دنیا رفت😭 و ساعت هشت 🕗صبح آقای پزشک جراح👨‍⚕ وارد بیمارستان شد. یکی از پرستاران که متوجه خشم نهفته و ناراحتی 😤😔من شده بود، با اشاره پزشک را به من نشان داد؛ جلو رفتم و گفتم: "مگر شما رحم و مروت و انسانیت ندارید؟!" تا متوجه جریان شد صدایش را بلند کرد و گفت: "زحمت کشیدم درس خواندم؛ مگر هر فردی که مرد من مقصرم‌؟" احساس کردم دارم بدهکار هم می شوم. یکی از پرستاران گفت: دیگر کار از کار گذشته، اجازه دهید آقای دکتر برگه فوت را امضا کنند. آقای دکتر به سمت جنازه رفت و پارچه را از روی صورت جوان کنار زد؛ یک باره رنگ چهره اش تغییر کرد و بدنش شروع به لرزیدن کرد و با دو دستش بر سرش کوبید و نقش زمین شد.... 😧😭. آقای دکتر متوجه شد این جنازه فرزندش است...!😔😔😔 ادامه در پیام بعد 🌱 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
نمره ی خوب ❗️بچه ی خوب⁉️‼️ نمره ی بد ❗️بچه ی بد ⁉️‼️ اینکه دست تقدیر الهی این گونه رقم می خورد تا کوتاهی پزشک موجبات مرگ فرزندش را به بار آورد را فعلا کنار بگذارید؛ با ذکر این حکایت واقعی قصد دارم نکته مهمی را برای شما والدین گرامی عرض کنم: برخی پدرها و مادرها تمام هم و غمشان، درس و نمره 💯 و پیشرفت تحصیلی و معدل بچه هاست و این خیلی تلخ و خطرناک است. قضاوت برخی در مورد بچه ها، تنها بر اساس است؛ اگر نمره آن ها خوب باشد، می گویند بچه خوبی🙂 است و اگر نمره آن ها خوب نباشد، می گویند بچه بدی ☹️است! اگر تمام تلاش ما در مورد فرزندانمان متمرکز و معطوف به نمره و درس و پیشرفت تحصیلی باشد، بچه ها رشدی نامتعادل و ناموزون خواهند داشت. استاد مطهری در این باره مثال زیبایی را مطرح می کنند و می فرمایند: شما فکر کنید مادری به مرور بزرگ شدن فرزند خود را می بیند و ذوق می کند😊؛ اما تصور کنید پس از مدتی مادر متوجه می شود که تنها سر فرزندش رشد می کند و مابقی اندام ها کوچک مانده و رشد نمی کند😧. این مادر چه واکنشی نشان می دهد؟ آری، وحشت کرده😨 و مضطرب😰 می شود و ترس وجودش را فرا می گیرد. استاد از این مثال استفاده کرده و می گویند: "اگر در تربیت بچه ها تمام دقت و توجه ما این باشد که بچه های ما نمرات بهتری کسب کنند و به عبارتی به رشد علمی بچه ها توجه کنیم اما از سایر جنبه های رشد مانند رشد اعتقادی، اخلاقی، اجتماعی و حرفه ای غفلت کنیم، بچه ها خواهند داشت." گاهی والدینی که کارشان به سرای سالمندان منتهی می شود، همان هایی هستند که همه زندگی و جوانی خود را به پای درس و تحصیل و کسب مدارج علمی فرزندشان ریخته اند اما حساسیتی برای رشد جنبه های دیگر شخصیت کودک نداشته اند. لازم است این نکته را هم متذکر شوم که آن هایی نیستند که شاگردانشان بالاترین نمرات را کسب می کنند؛ بلکه معلمانی هستند که به رشد اخلاقی، رشد اعتقادی، رشد اجتماعی و رشد حرفه ای دانش آموزان به صورت هماهنگ و همه جانبه توجه دارند. 🌱 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
نامه های معلمی کلاس دوم ابتدایی که بودم یک روز معلممان یک دسته پاکت✉️ از کیفش 👜بیرون آورد که نام هرکدام از ما روی یکی از آنها نوشته شده بود. او نام ها را با وصفی محبت آمیز ❤️صدا می کرد و پاکت ها را در دستمان می گذاشت. هرکدام با کنجکاوی می پرسیدیم: خانم این پاکت ها چیه⁉️خانم با مهربانی می گفت: بچه ها داخل این پاکت ها یک نامه است، پاکت را باز نکنید. وقتی به منزل رسیدید، کنار مادرتان آن را باز کنید و نامه را بخوانید. دوست داشتم هرچه زودتر به خانه🏠 برسم تا ببینم معلم مهربانم 👩‍🏫چه نامه ای برایم نوشته است. به محض رسیدن به منزل نزد مادرم 👩‍👦رفتم و با شور و هیجان نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم: "مجید جان از اینکه دانش آموز خوب و پرتلاشی چون شما دارم، خوشحالم و برایت آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم😍😊. راستی مجید جان قدر زحمت های پدر و مادر عزیزت👨‍👩‍👦 را میدانی؟ از آن ها به خاطر محبت هایشان تشکر کن! همین الان دست مادر عزیزت را ببوس❤️." با ذکر این نمونه از تلاش یک آموزگار پایه دوم برای دانش آموزان، از شما والدین عزیز می خواهیم معلمان موفق را تنها بر پایه نمرات دانش آموزان و تدریس خوب ریاضی قضاوت نکنید❌❌❌. اگر من و شما عزیز را برای رشد اخلاقی، سپاسگزار بودن، قدر شناس بودن، وفادار بودن، متواضع بودن بچه ها و رشد اجتماعی، تقویت همدلی و دوستی، فرا گرفتن مهارت ارتباط با دیگران، نقد پذیر بودن و ..... ببینیم و ملاک قضاوت هایمان تنها نمرات ریاضی و علوم و .... نباشد، آموزگاران خوب و تلاشگر در زمینه های اخلاقی، اعتقادی و حرفه ای به حاشیه نخواهند رفت. 🌱 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ _محسن فردا نیای چی؟ دلم گرفت اصلا یهویی. حالا اینجا میری یا اونجا؟(منظور فاطمه این بود داخلی هست یا خارجی هست ماموریتت) + فاطمه زهراجان،ببین، داری دیگه خیلی میپرسی... قرار نبوداااا.. _باشه بابا. نخواستیم بگی.رمزی هم باهات حرف میزنیم جواب نده.. انگار سی آی اِی و موساد و اینتلجنت سرویس دارن همین الان میشنون.🙁 +جونم به تو.. چقدر خوب و با مزه هم اسماشون و میگی..😁 از کجا میشناسی اینا رو.. ضمنا از کجا میدونی نمیشنون.. کاری نداری؟؟ دیگه داری زیادی اسم میاری پشت تلفن. _نترس.. شماها خطتون توسط اونوریا رصد نمیشه.. +میدونم ولی... _محسن؟ +جان. چیه بگو. کشتی من و. بی محسن بشی الهی. _دیوونه. خدانکنه...!! محسن؟ +جانم فدات شم بگو. _دوسِت دارم عزیزم. فقط برگرد زودتر. همین. +مخلصتم. ان شاءالله. _محسن +جان دلم.. _یه اعتراف... + فدات شم، بگو زودتر.. کلی کار دارم.. چیه اون اعترافت.. _راستش و بخوای اگه گاهی اوقات پشت تلفن زیادی باهات حرف میزنم برای اینه که دلم تنگت میشه. برای اینه کم پیشمی.. برای اینه دنبال یه بهونه ای هستم یه حرفی بندازم وسط و هی کش بدم اون حرف و با بهونه های مختلف باهات بحث کنم و سر به سرت بزارم، تا بیشتر باهات حرف بزنم.. ازم دلخور نشو.. چون تو تکیه گاه من هستی..مرد زندگیمی.. +الهی دورت بگردم.. من نوکرتم خانم.. شرمندتم که کم پیشت هستم.. _الهی فدات شم.. خدا بزرگه.. همین که هم و دوست داریم با این همه سختی ها، خدارو باید شکر کنیم که هنوز بینمون محبت هست.. برو به کارت برس عزیزم.. مزاحمت نمیشم. +چشم.. ممنونم که هستی..مراحمی.. یاعلی قطع کردیم. توی دلم گفتم خدایا.... "من نمیدونم تا فردا برمیگردم یانه. شاید اونور شهید شدم. اگه شهید شدم که هیچ‌چی...اگه نشدم باید یه فکری به حال تنهایی فاطمه زهرا کنم." چون دیگه داره واقعا اذیت میشه. سنشم کمه و هر روز نمیشه با مهمونی و خرید و تفریح، سرش و گرم کنم.. من باز سرکار و ماموریت و پیش رفیقام هستم و یا اداره هستم و سرم گرم هست.. اون طفلک توی خونه از بس تنها مونده و بدون من رفته بیرون، پوسیده.. اومدم توی اتاق ، و دیدم خسرو و بچه هاش توی بغل همن. یه دختر داشت و یه پسر. خانمشم کنارش نشسته بود.. وقتی خسرو و زن و بچش و دیدم خیلی به هم ریختم . چون معلوم نبود چی میشه آخر این ماموریت... گفتم: _خسرو بلند شو. بسه وقت نداریم. خانواده خسرو جمشیدی رو، علی اکبر آورده بود اینجا. به علی اکبر گفتم : _ببرشون فوری.. وقتی خواستن حرکت کنن که برن ، دم گوش علی اکبر گفتم : _سریع از منطقه دورشون کن ، چون میخوایم از خونه خروج کنیم. اونا رفتن و من و بهزاد و خسرو هم رفتیم سمت فرودگاه. توی مسیر فرودگاه ،بی سیم زدم به واحدهای مستقر در اونجا،... که ما داریم میریم سمتشون.. حواسشون باشه و سالن فرودگاه و پوشش بدن.. که یه وقت خدایی ناکرده اتفاقی نیفته.. چون یه جاسوس باهامون بود. امکان داشت هرلحظه دشمن بفهمه و بخواد اون و نجات بده.. وقتی رسیدیم ، توی فرودگاه پاسپورت من و خسرو توسط همکارامون به دستمون رسید.. اسم و فامیلی خسرو جمشیدی برای خروج از کشور "مهرداد توکلی" بود. توی فرودگاه، خسرو توجیه شد که نباید از کنار من تکون بخوره. مطمئن بودم برای ما تیم سایه و رهگیری گذاشتن و منم به روی خودم نیاوردم. چون قانون کارمون این بود. و بهترم بود. چون اگه میخواست جاسوسی که کنارم هست فرار کنه یا علیه من کاری کنه، بچه های رهگیری گیرش میاوردن حاج کاظم بهم زنگ زد گفت : _من دم در سالن ورودی پروازهای خارجی فرودگاه هستم. بمون دارم میام چون کارت دارم. شیش هفت دیقه بعد رسید و سلام علیک کردیم و به بهزاد که کنارم بودگفت: _جمشیدی رو بگیر ببرش اونطرف تر بایستید با عاکف حرف دارم.. ازمون دور شدن و بهم گفت: _عاکف موبایلت و از الان خاموش کن و باطری و سیم کارتشم دربیار، ولی همراه خودت ببر. عاصف چندساعت زودتر از شما پروازش انجام شده و اونجا مستقر هست. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ +صبح پس غیبش زد فرستادیدنش اونور؟ _آره..از قبل بلیط گرفته بودیم براش و هماهنگ بودیم... ببین عاکف جان ، شما هم به محض رسیدن به ترکیه، توسط بچه‌های ما میرید سمت عاصف و بهش دست میدید. توی فرودگاه ترکیه هم شخصی به نام "حسین احمدی" هست با کد ۵۸۰ که از بچه های خودمونه و اونجا مستقر هست.. از ساعت پروازتون باخبره. حواست باشه عاکف. با عاصف هم هماهنگ شده که به هم دست بدید اونجا... عاصف مجهز به سلاح هست.. تو اسلحت و کجا گذاشتی؟ +توی دفترم داخل گاوصندوق اداره هست. چون گفتی خروج دارم امروز ، همون صبح که رفتیم جلسه گذاشتم دفترم. _خوب کاری کردی. +راستی حاجی، حسین احمدی رو ببینم. حاجی هم بی سیم زد به اداره و گفت: _ ۵۸۰ و بفرستید توی قفسم. بچه های اداره هم عکس و فرستادند روی لب‌تاپ حاجی حاجی به مرتضی گفت: _لب تاپم و بیار بیرون از کیف. لب تاپ و آورد بیرون و کد لب تاپش و وارد کرد و عکس و نشونم داد. حاجی گفت : _تصویرو به ذهنت بسپر. بعدشم بی‌سیم زد اداره ، گفت: _پر بدید از قفس. بچه‌ها هم پاک کردند عکس و از لب تاپ حاجی. چون کد و همه چیزش و داشتند و میتونستن توی لب تاپش بچرخن. بچه های سایبری تشکیلات، عکس مامور امنیتی ایران و که در ترکیه مستقر بود و قرار بود هم و ببینیم،پاک کردن. وقت خیلی کم بود. خلاصه بعد از یک ساعت پرواز ما هم انجام شد و رفتیم سمت ترکیه. حدود یک ربعی از پرواز گذشته بود که توی آسمون بودیم، به خسرو جمشیدی گفتم: +ببین خسرو، انقدر باید این اسم و فامیلی جدیدت و که مهرداد توکلی هست، تکرارش کنی تا توی ذهنت بمونه و برات ملکه بشه و گاف ندی. تو از این به بعد مهرداد توکلی هستی. نه خسرو جمشیدی.. خسرو جمشیدی مرد. باید فراموشش کنی. آهی کشید و گفت: _ اگه میتونستم این کارو کنم،حتما اینکارو میکردم و باهاش یه زندگی تازه ای رو شروع میکردم.. از نو همه چیز و میساختم. +اگه رسیدیم ترکیه کارت و درست انجام بدی من بهت قول میدم تا آخر عمرت مهرداد توکلی بمونی و راحت پیش خانوادت زندگی کنی و هر روز زندگیت تازه باشه. دیدم میخنده... بهش گفتم: +به چی میخندی؟ _به بازی روزگار میخندم؟ به اینکه تا امروز صبح حدود ساعت ۴، خیال میکردم روحم میره توی آسمون و جسمم می‌مونه پیش زن و بچم و بعدشم دفن میشم ، اما حالا جسمم توی آسمون هست و روحم پایین روی زمین پیش زن و بچم. +ان شاءالله برمیگردی پیششون و راحت و بدون هیچ دردسری کنارشون می‌مونی و زندگی میکنی.. سعی میکنم توی زندانت هم برات تخفیف بگیرم. چون کار مهمی داری میکنی برای جمهوری اسلامی ایران. بعد از چند ساعت رسیدیم ترکیه. حسین احمدی، که از بچه های خودمون بود و توی ترکیه مستقر بود با یه تویوتای مشکی شیشه کاملا دودی و پرده کشیده اومد دنبالمون.. توی سالن فرودگاه بودیم ، که اومد و کدش و داد و منم تاییدش کردم. بعد مارو رسوند به عاصف...عاصف هم توی یه هتلی در خاک ترکیه مستقر شده بود. منابع ما آمار جک اندرسون و درآوردن و فهمیدن و یقین حتمی پیدا کردن که جک اندرسون همون تامی برایان هست. ✍نکته: از این به بعد نمیگم جک اندرسون. میگم تامی برایان. چون دیگه یقین شد جک اندرسون یک اسم دروغ و پوششی بود برای تامی برایان. رفتیم هتلی که عاصف مستقر بود. من و خسرو جمشیدی رفتیم طبقه ۸ هتل. در زدیم. عاصف عبدالزهرا درو باز کرد و به جمشیدی گفتم برو داخل. منم بعدش رفتم داخل و من و عاصف همدیگرو بغل کردیم. رفتیم نشستیم با عاصف ده دیقه حرف زدیم و بهش گفتم: +تو چرا نگفتی که داری میای ترکیه؟ صبح که باهم اومدیم خونه شماره ۶ ،خسرو جمشیدی و آوردیم، من اومدم بخوابم تو نخوابیدی؟ _نه، از قبل بلیطم آماده بود و باید میومدم اینجا.. تو چشمات و بستی رفتی توی عالم هپروت.. هوش نبودی اصلا. +که اینطور... بهم بگو اتاق جمشیدی آمادس؟ _آره آماده هست... به خسرو گفتم : _لطف کن برو توی اتاقت. بدون اجازه هم حق بیرون اومدن از اتاقت و نداری. با عاصف نشستیم توی همون هال و پذیرایی اون واحدی که گرفته بودیم. بررسی کردیم عملیات و.گفتم: +عاصف چیکار کنیم؟ بچه ها تونستن کاری کنن اینجا برای ما؟ _یه چیزی بهت بگم باورت میشه؟ +چیه؟ خوبه یا بده؟ _تو که میدونی من کمتر خبر بد میدم به کسی... +حالا چی هست خبرت؟ _بچه ها تونستن تامی برایان و پیداش کنن. جدای کشفش، تونستیم نفوذ کنیم توی مخفیگاه تامی برایان و نیروهاش توی ترکیه. خوشحال شدم و با لبخند گفتم: +یعنی چی؟ ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ _یعنی اینکه میدونیم الآن بازی چند چنده. +خب واضحتر بگو ببینم چی شده؟مخفیگاهش کجاست؟ _ مخفیگاهش همینجاست. توی همین هتل. +چی؟؟؟؟!!!!!!! توی همین هتل؟؟ _آره +تو چی میگی؟ _باور کن. آمارشُ من و یکی دیگه از بچه ها درآوردیم. دقیقه به دقیقه رصد میکردیمش. معمولا جلسات کاریش توی لابی یا اتاقای این هتل هست. البته به نوعی میشه گفت پاتوقش اینجاست.. +پس خیلی نزدیکیم به هم. توی مشتمونه که... حالا توی کدوم طبقه هست.؟ _طبقه ۱۳ ، پنج طبقه بالاتر از ما. البته بگم، این روزی که جلسه داره از شب قبلش اینجا مستقر میشه وگرنه هتل اصلی‌ای که محل اقامتش هست، جای دیگه ایه. +عاصف مطمئنی؟ آمار و اطلاعاتی که داریم غلط نباشه؟ _آره مطمئنم... تو که مرخصی بودی من اومده بودم ترکیه. بعدش اومدم ایران و گزارش دادم. اتفاقا سه روز قبل رسیدم ایران. شیش هفت روزی اینجا بودم... ضمنا تامی برایان فردا صبح ساعت4 با یه برزیلی قرار و ملاقات داره. +میدونی چه قراری دارن و برای چیه؟ _نمیدونم، فقط همینقدر تونستیم بفهمیم که یه قرار کاری دارن. در این حد متوجه شدم که پای یه معامله در میون هست. منم از اول نمیدونستم اینجا هستند. بعدا که فهمیدم اینا اینجا قرار دارن منم اینجا اتاق گرفتم. منتهی ما نیاز به تایید خسرو جمشیدی داشتیم. چون اون میتونه اون و خوب شناسایی کنه. اگر دیدی حاجی اصرار داشت جمشیدی بیاد دلیلش اینه که تامی برایان یه برادر دوقلو داره که گاهی تامی برایان اون و میفرسته جلو. و خودشو لو نمیده.. جمشیدی میتونه شناسایی کنه. چون هر دو تا برادرا رو میشناسه. +بزار برم به خسرو بگم بیاد اینجا. ببینیم این از این هتل و این چیزایی که گفتی باخبره؟ رفتم خسرو رو صداش کردم و اومد بیرون. گفتم: +فردا صبح تامی برایان اینجا قرار داره. منابعمون به ما گفتن فردا قرارش با یه برزیلی هست. نظرت چیه تو که باهاش سالها کار کردی؟!! ضمنا برایان یه داداش دیگه هم داره. تو میشناسیش؟؟ خسرو گفت: _آره میشناسمش. اما من این همه سال باهاش کار کردم وطبق این چیزایی که شما گفتید، اون این روزا داره با دستگاه‌های مخربی که داره از طریق سیگنال‌های مزاحم ومنفی برای اون ماهواره آماده پرتاب توی ایران کار میکنه... + منظورت و دقیق بگو. یعنی چی؟ _ یعنی اینکه تامی برایان هیچ وقت روی دوتا پروژه هم زمان کار نمیکنه، چون الان سخت درگیر ماهواره ایران هست تا با سیگنالای مزاحم از کار بندازنش..اون بنظرم داره شماهارو می پیچونه وبرزیلی رو واسطه کرده تا شماهارو بازی بده. احتمالا هم میدونه من و شما الآن اینجاییم. عاصف اومد وسط بحث و گفت: _برای چی باید اینکارو بکنه؟ چطور میتونه بفهمه ما اینجاییم؟ یه لحظه اعصابم ریخت به هم و به عاصف گفتم: +به همون دلیلی که این آقای خسرو جمشیدی مارو پنج سال معطل کردآخرشم پرونده بسته نشد و هنوز ادامه داره. خسرو با شرمندگی نگاهی بهم کرد و، بعد بهش گفتم: _برو اتاقت. اون روز لعنتی شب شد ، و اون شب هم صبح شد... اون شب من نخوابیدم و عاصف خوابید. عاصف قبل از رسیدن ما به هتل مورد نظر، اتاقی که برای خسرو درنظر گرفته بود، مجهز به دوربین مخفی کرد. من بیدار بودم و از دوربینی که توی اتاق خسرو نصب بود، با لب تاپ عاصف خسرو رو میدیدم که داره استراحت میکنه. دلیلشم این بود که ، یه وقت خودکشی نکنه. یا حرکتی نکنه. یا نخواد مارو دور بزنه. یک ساعت مونده بود به اذان صبح به وقت ترکیه. یه تربت توی جیبم بود و در آوردم و شروع کردم به نماز شب خوندن. لب تاپ جلوم بود. یه چشمم و حواسم به لب تاپ و اتاق خسرو. یه چشمم و حواسم به نماز شب و تربت. خیلی حس خوشی داشتم. نماز شبم متصل شد به اذان صبح.. نافله نماز صبحم و خوندم و بعدشم نماز صبح و خوندم و تسبیح حضرت زهرا و الی آخر.. عاصف و برای نماز بیدارش کردم. به عاصف گفتم: _برو خسرو رو بیدار کن اگر دوست داشت نماز بخونه. شاید توبه کنه. الحمدالله خسرو هم بیدار شد و نماز خوند. عاصف یه کم باهاش حرف زد و مسائل معنوی رو بهش گوشزد کرد که از اون مسیر قبلی توبه کنه و برگرده به مسیر الهی و... من یه توسلی کردم به حضرت زهرا. گفتم : "خانم جان، بهم کمک کن. شاید توی این عملیات تا چندساعت دیگه بیشتر زنده نباشم. امکان داره درگیر بشیم با دشمنمون. امکان داره آب هم از آب تکون نخوره. خانم جان، یا حضرت زهرا، ما داریم کاری میکنیم که...... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۳۹ و ۴۰ ...خانم جان، یا حضرت زهرا، ما داریم کاری میکنیم که حکومتی که همه پیامبران آرزوش و داشتن تشکیل بدن ولی نتونستن، میخوایم ازش محافظت کنیم....این حکومت و پسرتون آقاسید روح‌الله خمینی تشکیل داد و بعدش دست پسر دیگتون امام خامنه‌ای اومد، و ما داریم تلاش میکنیم این حکومت بمونه. پیشرفت کنه. خانم فاطمه ی زهرا، مادرجان،ما میدونیم کشور ما هنوز تا اسلامی شدن فاصله داره، اما با کمک خدا و شما اهلبیت داریم میریم جلو و ان‌شاءالله اسلامی واقعی میشه. خلاصه داریم مبارزه میکنیم با همه ی مفاسد. شما کمکمون کن. خیلیا میخوان جمهوری اسلامی نباشه. ما داریم توی این کشور حسین‌حسین میگیم.. میخوان پرچم پسرت حسین علیه‌السلام توی این مملکت برافراشته نباشه. خودتونم میدونید خانوم جان مشکل دشمنان ما همیناست. میخوان در نهایت ما شیعیان و ذلیل کنن..." خیلی با استغاثه به حضرت صدیقه طاهره سلام‌الله گریه میکردم... یه کم مناجات خوندم.. یکی از اعمالم این بود که هر روز صبح دعای عهد و زیارت عاشورا و دوصفحه قرآن و بعد از نماز صبح هرجا بودم باید میخوندم.. این سه تا کار کوتاه و مختصر، جزء کارای هر روزم بود. اینارو انجام دادم و دیدم ساعت حدود ۶ هست. به عاصف گفتم: +من یه کم چرت میزنم و ساعت ۷ بیدارم کن جهت آنالیز کردن عملیات. ساعت ۷:۱۰ دیقه عاصف بیدارم کرد. ۱۰ دیقه دیرتر. فوری دست و روم و شستم و تجدید وضو کردم وبعدش نشستیم من و عاصف عبدالزهراء یه سری بررسی هایی رو انجام دادیم.. مراحل عملیات وطراحی کردیم.. در جمعبندی به این نتیجه رسیدیم که این عملیات یک راه بیشتر نداره .! و اون هم این هست که این عملیات باید به شیوه تهاجمی وچنگال ببر، انجام بشه و اگر آسمون زمین بیاد، راه دومی وجود نداره.. عملیات به شیوه چنگال ببر در دستور کار قرار گرفت. یک ربع به هشت بود و به خسرو گفتم بیاد بیرون از اتاقش. اومدو یه سری توضیحات لازم و بهش یادآوری کردم. بعدش من وعاصف عبدالزهرا و خسرو رفتیم پایین توی لابی هتل.. من پشت یه میز نشستم و عاصف و خسرو دوتایی ، پشت یه میز دیگه که نزدیک من بود و فاصله زیادی نداشت، نشستن. ¤¤ساعت ۸:۱۵ صبح به وقت ترکیه.. همونطور که نشسته بودیم، دیدم یه شخصی با تیپ خاصی و عینک دودی وارد لابی هتل شد. رفت یه سمتی نشست.. شک کردم تامی برایان باشه یانه. خسرو مشغول خوندن روزنامه بود،، و هم ردیفِ صندلی من نشسته بود. آروم بهش گفتم: +اونه تامی برایان؟ خوب نگاه کن سمت راستت و. یه نگاهی کرد سمت راست لابی هتل و گفت: _آره خودشه... +مطمئنی؟؟ داداشش نباشه.. _نه، چون داداشش..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
❤️رمان شماره : 133 ❤️ 💜نام رمان : باغ بی برگی 💜 💚نام نویسنده: الهه رحیم پور 💚 💙تعداد قسمت : 74 💙 🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت1 الهه رحیم پور {غَم پروریم حوصله ی شرح قصه نیست} - گوش میدی بهم ثمر ؟ -جان ؟ آره گوشم باتوعه بگو ... - هیچی دیگه ، هررچی ترو مامانو هرکیو صدا میکردم نمیشنید اصلا نبودین که بشنوین ، هیچکسی نبود به دادم برسه ، همینجور فقط دور خودم میچرخیدم ... انگار افتاده بودم تو یه دورِ باطل ... انقدر که تهش گریم درومد...اصلا اعصابم داغون شد بعدم که پریدم از خواب با استررس .. - مگه نیوفتادی؟؟ - کجا؟ - تو دورِ باطل ... - از کل خوابِ بدم همین و فقط شنیدی که کنایه بهم بزنی؟ ۵ سال گذشته ها ثمر... - ولی حقیقت ۶ ماهه که روشن شده .نه؟ - آره روشن شده ولی نه برای تو . تو هنوز منو مقصر میدونی . - تموش کن سوگند ... به قدر کافی حالم بد هست . برای خوابتم صدقه بده ... - تو شروع کردی ولی مثِ همیشه باشه ، چششم ثمرخانم این را گفت و به قصد خروج از اتاقم، از روی تخت بلند شد. به نزدیک در که رسید مردد و محزون با صدایی لرزان رو به سمتم برگرداند و گفت : - ثمر ،میدونم باور نمیکنی ولی بخدا من از دلِ هادی خبر نداشتم وگرنه ... - وگرنه نمیذاشتی نوبت به میثاق برسه ...آره؟ - خیلی بی انصافی ثمر ، خیلی.... این را گفت و با بغض از اتاقم رفت . سرم را میان دو دستم گرفتم ، سردرد بدی داشتم . از هرچیز که آن روزها را زنده میکرد متنفر بودم ... حتی گاهی از سوگند .........‌‌‌‌‌‌‌........‌..‌‌ چند لحظه ای گذشت که صدای مامان از آشپزخانه به گوشم رسید : - ثمر ، سوگند ، بیاین ناهار قبل از رفتن ‌، گوشی موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و روشن کردم ،‌فقط یک پیام از طرف ریحانه ( معاون مدرسه )روی صفحه نقش بست : (ثمررخانمِ عزیزم سلاام😍 دوشنبه لطفا بیا مدرسه و اگر اشکالی نداره رخ بنما ! خانم صدیقی گفته بابت کلاس تابستونی باهات صحبت کنم. ⚘) لبخندی بی حوصله زدم و فقط در جواب (باشه،چشم) را ارسال کردم و گوشی را خاموش کرده و رفتم برای ناهار . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت2 الهه رحیم پور مدرسه ی خالی از دانش آموز را هیچ وقت دوست نداشتم .گرچه شلوغ کاری ها و شیطنت های بچه ها گاه طاقتم را طاق میکرد اما بودنشان کجا و نبودنشان کجا ! مستقیم به سمت اتاق معاون آموزشی رفتم ، ریحانه رنجبر ، تنها رفیقِ بی دوز و کلکِ آن روزهایم ... چند تقه به در زدم تا ریحانه سر بلند کرد ، با دیدنم ذوق زده شد و با رویی گشاده گفت : - سلااام خانم ... حتما باید پیام بدیم بهمون سر بزنی ؟ یک ماهه رفتی که رفتیا نخواستم نشاط اول صبحش را به تلخ کامی بدل کنم برای همین سعی کردم مثل خودش جواب مهربانی اش رابدهم . - سلام علکم رنجبرِ مدرسه ی ما ... الحق که در رنج و عذابی رفیق از دست ما معلما ... خودت که میدونی حال و اوضاعو خودمم خودمو نمیبینم ...باور کن ریحانه لبخند کم جانی زد و تعارف کرد تا روی صندلی بنشینم .خودش هم از پشت میزش بلند شد و آمد نشست روبه رویم . - میدونم .. همه سراغتو میگرفتن ازم آخر گفتم بابا بخدا منم ازش خبر چندانی ندارم . یعنی به جان تو اگه داشتمم نمیگفتم .. بگم که زندگی رفیقم بشه نقلِ مجالسشون؟؟ - تو که لطف داری ولی با اون آبروریزی که اون از خدا بیخبر راه انداخت دیگه کیه که قصه ی ثمر و ندونه - خب حالا این حرفا رو ولش کن ، اصل مطلب اینکه خانم صدیقی مُصِر بود که حتما کلاس تابستونی رو بدم خودت ، میگه نمیخوام دو معلمه بشن بچه ها ... میتونی بیای؟ مردد بودم ، کلاس کنکور؟؟ آن هم منِ آشفته ی بدحال؟ ظلم است به حال جان و مال و ذهن آن بچه ها. - راستش ریحان جون تو که غریبه نیسی، من هنو ذهنم جمع و جور نیست بخدا ... فقط به احترام پیامت اومدم، باور کن خرداد ماه هر برگه ای رو سه دور میخوندم تا تصحیح کنم . نه ... بسپر به یه دانشجویی... رتبه برتری ..کسی ... میترسم بچه های مردم هزینشون و وقتشون هدرشه - باش ، البته من که میدونستم جوابتو... میگم به صدیقی . این را گفت و با صدایی نسبتا بلند خانم غلامی ( مستخدم مدرسه)را صدا کرد وگفت : -خانم غلامی برا من و خانم شکیب دوتا چایی و شیرینی بیار . لحظه ای بعد صدای "چشم" گفتن خانم غلامی به گوشم رسید ، ریحانه رو برگرداند به سمتم و گفت : - پسر بزرگه ی صدیقی دیشب عقد کرده ، واسه همین امرو شیرینی آورده . فک کنم عسگری بشنوه حسابی بخوره تو پرش... -ریحانه! تو دس برنمیداری از دشمنی با عسگری؟ چه هیزم تری بهت فروخته آخه؟ - ثمر! تو دس برنمیداری از منبر رفتنات ... گفتم شاید افسردگیت یکم حس حاج خانمیتو تحت تاثیر قرار بده ... نه ! تو درس بشو نیسی این را گفت و با خنده چشم غره ای هم به من رفت . ریحانه رنجبر را با همین دشمنیِ بی دلیلش با عسگری ، غرغرهایش و همه ی ویژگی های خوب و بدش دوست داشتم . برای منی که سخت با کسی رفیق میشوم رفیقِ خوبی بود . اما حتی او هم نمی توانست آتشِ روشن در دلم را با رفاقتِ بی منتش خاموش کند ... آتشی که تو روشن کرده بودی به عمق جانم ریشه زده بود و مرهمی نداشت جز خودِ خودت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh