eitaa logo
داستان مدرسه
679 دنبال‌کننده
763 عکس
452 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جامی شاعر معروف وقتی می‌خواد قربون خدا بره میگه:😍 الهی، کمال الهی تو راست جمال جهان پادشاهی تو راست نه تنها بلندی و پستی تویی که هستی‌ ده و هست و هستی تویی 🥰 کلیپ رو از دست ندید که با جامی بیشتر آشنا بشید.☺️ 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌠قصه‌ی شب🌠 شبِ چهلم: لوبیای عاشق یک لوبیا بود که دلش می‌خواست با نخود عروسی کنه. یه روز رفت و به نخود گفت: «میای با هم عروسی کنیم؟» 🫘⁉️ نخود گفت: «نه! من دوست ندارم عروسی کنم. می‌خوام نخودِ آبگوشت بشم.» بعد هم قِل خورد و رفت. رسید به دیزی. دیزی خالیِ خالی بود. نخود گفت: «سلام دیزی! بیا با من آب‌گوشت بپز!» دیری گفت: «آبگوشت گوشت می‌خواد. سیب‌زمینی و پیاز می‌خواد. گوجه‌فرنگی می‌خواد. با یه نخود که نمی‌شه آبگوشت درست کرد.» 🫕🥩🧅🍅❗️ نخود رفت گوشت و سیب‌زمینی و پیاز و گوجه خرید و برگشت. دیزی همه‌ی اون‌ها رو توی شکمش جا داد و گفت: «لوبیاش کمه!» نخود گفت: «بدون لوبیا بپز!» دیزی گفت: «نمی‌شه. مزه‌ی آبگوشت به لوبیاست». نخود رفت پیش لوبیا و گفت: «میای با هم آبگوشت بشیم؟» لوبیا گفت: «بله که میام.» 🫕🫘❓ لوبیا و نخود رفتن و با هم پریدن تو دیزی. دیزی یک پارچ آب خورد و رفت به طرف گاز. نخود تا چشمش به آتیش افتاد. ترسید و داد زد: «وای آتیش! کمک، کمک!» بعد هم بیهوش شد و افتاد تهِ دیزی. 🫕😵‍💫😵☠️ لوبیا نخود رو قِل داد و از دیزی بیرون اومد. کمی آب خنک پاشید روی اون. نخود به خودش اومد و گفت: «لوبیا جان، با من عروسی می‌کنی؟» لوبیا خوشحال شد و گفت: «بله که عروسی می‌کنم!» 🎊👨🏻‍💼🪞👰‍♀️🎊 لوبیا و نخود با هم عروسی کردن و رفتن توی باغچه زندگی کردن. بعد سبز شدن و خدا بهشون هزار تا بچه‌لوبیا و بچه‌نخود داد. 🌱🌿🌱🌿🌱🌿 بازنویسی از کتاب «سیبیل بابات می‌چرخه»، نوشته‌ی ناصر کشاورز 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
ریاضی در همه چیز/بخش اول آدم‌ها وقتی از درس خواندن خسته می‌شن یا شغلشون ربطی به درسی که خوندن نداره، پیش هم‌دیگه غر می‌زنن که اون‌همه ریاضی و شیمی* و فیزیک** خوندیم کجای زندگی به دردمون خورد؟! اما همین آدم‌ها یه‌بار نشستن حساب کنن واقعا این درس‌ها به کارشان نیومده؟ این حرف‌ها بیش‌تر از روی خستگیه نه واقعیت. 📙📗📘 👇👇👇
✨ اصلا حالا که این‌طور شد بیایین ببینیم اگه ریاضی رو از زندگی حذف کنیم کدوم کارمون لنگ می‌شه! پیدا کردن یه آدرس ساده، حساب‌کتاب پول‌هامون وقت خرید کردن، اصلا چطور می‌شه بدون دونستن وزن هر چیزی خرید کرد؟ شمردن امتیازهایی که توی بازی میاریم، اندازه دراومدن لباسی که خیاط می‌دوزه، دقیق بودن دارویی که دکتر می‌نویسه، اصلا این‌که حالا چه وقت روز یا ماه یا ساله! صبر کنین همون پول که بالا گفتم اصلا وجود نداشت اگه ریاضیات رو حذف می‌کردیم. آن‌قدر همه چیز به ریاضی ربط دارد که اگه نباشد همه‌ی علم‌های دیگه هم لنگ می‌مونن. 👨‍🔬👨‍🔧👨‍💻 باز هم مثال‌های بیش‌تری می‌زنم. تا به حال فکر کردین همین بازی‌هایی که توی گوشی دارین چطور طراحی شدن؟ یه دکمه رو می‌زنین و شخصیتتون توی بازی می‌پره، می‌دوه یا می‌چرخه. همه‌ی این حرکت‌های توی بازی‌های دیجیتال با کمک محاسبات ریاضی ساخته شدن. 🎮🕹🎰 همین انیمیشن‌هایی که تماشا می‌کنین هم به ریاضی ربط داره. این‌که نقاشی‌ها چطور حرکت کنن و انیمیشن ساخته بشه با استفاده از برنامه‌های کامپیوتری که کلی محاسبات ریاضی داره امکان‌پذیر شده. شاید جالب باشد بدونید آقای رونالد فدویک ریاضی‌دانی بود که در سال ۲۰۰۷ به خاطر نرم‌افزاری که در زمینه‌ی ساخت انیمیشن تولید کرد جایزه‌ی اسکار گرفت. 📺🎖🧮 نه فقط بازی‌های دیجیتال، اگر ریاضی نباشد چطور تعداد امتیازها رو توی فوتبال بشمریم یا  زمان دقیق رو توی مسابقات ماشین‌سواری یا وزن وزنه‌های مسابقات وزنه‌برداری چطور محاسبه بشن؟! شاید فکرش رو نکنین اما حتی توی بازی‌های فکری مثل دوز و شطرنج هم از قوانین ریاضی استفاده می‌شه. اصلا شاخه‌ای توی ریاضی داریم که به بازی‌ها و راهکارهاشون می‌پردازه و اسمش نظریه‌ی بازیه. ♟🏓🎯 نقش ریاضی اون‌قدر وسیعه که می‌تونیم همین‌جا یه پرونده برایش باز می‌کنیم تا ببینیم چه چیزهای بامزه‌ای درموردش وجود دارد و چه شغل‌هایی مستقیما با ریاضی در ارتباط است. پس پرونده‌ی ریاضی در همه‌ چیز رو دنبال کنید. *شیمی علم شناختن مواد تشکیل‌دهنده‌ی هر چیزیه. **فیزیک علم قوانین بین اشیا است. هر دوی این درس‌ها رو در مقطع ابتدایی توی کتاب علوم می‌خوانیم. ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
«ایران‌شناسی: نقش رستم» در کوه‌های استان فارس یه جای قدیمی وجود داره که بهش میگن «نقش رستم». اونجا کلی آثار باستانی مهم هم وجود داره: مثل آرامگاه‌های پادشاهان قدیمی و نقاشی‌های روی سنگ از دوران ساسانی. 🌟🏛📚 اسم اون کوهی که نقش رستم در اون قرار داره «حسین کوه» هستش و از تخت جمشید هم دیده میشه. 🏞🗻🛡 یه مورخ یونانی گفته که پادشاهان ایران رو توی این کوه دفن می‌کردن. اون زمان بهش می‌گفتن دو گنبدان. ولی حالا بهش می‌گن حسین کوه. 🤔🏺🏞 توی نقش رستم، کلی چیزای جالب مثل نقاشی‌های روی سنگ و آرامگاه‌های توی کوه وجود داره. مردم قدیمی فکر می‌کردن این نقاشی‌ها شبیه داستان‌های رستم پهلوان شاهنامه‌ست و برای همین بهش گفتن نقش رستم. 📜🦸‍♂️🗿 یه چیزی بگم که خیلی جالبه! تا حالا فکر کردید چطوری آثار باستانی کشف میشن؟ با کلی تلاش و صبر، یه‌دفعه یه شهر یا بنای بزرگ از زیر خاک بیرون میاد! 🕵️‍♂️🏺🌍 یه باستان‌شناس توی سال ۱۳۰۲ هجری خورشیدی نقش رستم رو کشف کرد. اون دیواره‌های بیرونی و برج و باروهای قدیمی رو از زیر خاک بیرون کشید. چه کار باحالی! 🏰🔍📸 بعد از کاوش‌های اولیه، گروه‌های دیگه هم اومدن و نقش رستم رو بررسی کردن.اون‌ها سنگ‌نگاره‌های دوران ساسانی و کتیبه شاپور رو کشف کردن. 🏛📜🌟 یه چیز دیگه که این گروه کشف کرد، یه آب‌انبار بزرگ بود که با سنگ‌های همون محل ساخته شده بود. 💧🔲🗿 نقش رستم جاییه که از نیاکان ما به ارث رسیده و پر از شگفتی و نقش‌های حیرت‌آوره. 🌟📚🗿 ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
بختیاری‌های سخت‌کوش سلام به روی ماه‌تون بچه‌ها، امروز امدم تا یکی دیگه از اقوام اصیل ایرانی رو بهتون معرفی کنم تا با هم‌دیگه این قوم رو بیش‌تر و بهتر بشناسیم. امروز می‌ریم سراغ قوم بختیاری! 🫰🫰😍😍 👇👇👇
✨ جونم برات بگه که بختیاری‌ها از مهم‌ترین اقوام ایرانی به شمار می‌رن که شجاعت و رشادت و سخت‌کوشی‌ اون‌ها زبانزد هستش. زندگی بین رشته کوه‌های زاگرس و جنگل‌های بلوط، از مردمان این قوم، افراد شجاع و دلیر و سرزنده‌ای ساخته. 💪💪👊👊 بختیاری‌ها تو استان‌های خوزستان، لرستان، چهارمحال و بختیاری و کهگیلویه و بویراحمد ساکن هستند. زبان بختیاری‌ها لری هستش ولی گویش اون‌ها بختیاریه و با زبان لری تفاوت‌هایی داره. 👬👬🧕🧕 در حال حاضر بیش‌تر بختیاری‌ها یکجانشین هستند ولی تو گذشته‌ها، بختیاری‌ها کوچ‌رو بودن و برای این‌که جای مناسبی برای خودشون و دام‌هاشون پیدا کنند، ییلاق و قشلاق می‌کردن. یعنی توی فصل سرد سال به کوه‌پایه‌ها کوچ می‌کردند و توی فصل گرم سال می‌رفتند توی ارتفاعاتی که پر از آب‌ و علف بود و غذای بیش‌تری برای دام‌هاشون وجود داشت. 🎒⛺️🛖🌱🪵🐏 عروسی‌های بختیاری‌ها واقعا دیدن داره و کلی به آدم خوش می‌گذره. عروسی بختیاری‌ها بدون ساز و دهل، معنی نداره. مردم با شنیدن صدای ساز و دهل، دایره‌ تشکیل می‌دن و هماهنگ می‌شن و می‌رقصند. تازه بین بختیاری‌ها ترکه بازی هم خیلی رایجه که یه جور رقص با چوبه. 🎤🎼🎺🎊🎉 بختیاری‌ها جزء اون اقوام ایرانی هستند که آداب‌ورسوم زیادی دارند. مثلا توی عروسی‌هاشون بعد از این‌که عروس و داماد به خونه‌ی خودشون می‌رن، قبل از این‌که وارد خونه بشن، دور اجاق آتش سه بار می‌چرخند تا برای همیشه اجاق خونه‌شون روشن بمونه و خونه‌شون گرم باشه. 🏠🔥👰‍♀️🤵‍♂️ لباس بختیاری‌ها خیلی خاص هستش و یکی از نمادهای قوم بختیاریه. مردهای بختیاری از روی پیراهن‌شون یه بالاپوش بلند به اسم «چوقا» تن‌شون می‌کنن. شلوار «دبیت» هم جزء اصلی‌ترین بخش لباس مردان بختیاریه. اون‌ها همیشه روی سرشون کلاه سیاه رنگ می‌ذارن. لباس زن‌های بختیاری واقعا زیبا و جذاب هستش. اون‌ها پیراهن زرزری می‌پوشن که بهش «جومه» می‌گن. دامن‌های زن‌های بختیاری پرچین هستش. زنان بختیاری روی سرشون «لچک» می‌ذارن و یه روسری بلندی به اسم «مینا» رو به لچک وصل می‌کنن. 🩳👕🧥🧵🪡 بچه‌ها یادتونه به‌تون گفتم بختیاری‌ها توی ارتفاعات زاگرس و بین جنگل‌های بلوط زندگی می‌کنند؟ به خاطر همین غذای بختیاری‌ها کاملا با محیط زندگی‌شون هماهنگه. مثلا نان بلوط یکی از نون‌های اصلی بختیاری‌ها هستش. تازه توی سرمای زاگرس هیچ چیز به اندازه‌ی خوردن آش برنج و کال جوش نمی‌چسبه. ولی خب، همه‌ی این‌ها یه طرف و کباب بختیاری یه طرف. 🍵🥖🍗🍖 موسیقی نقش خیلی مهمی توی زندگی قوم بختیاری داره. اون‌ها اتفاقات و سرگذشت قوم خودشون رو به شکل ترانه و لالایی و شعر درمیارن و سینه‌به‌سینه نقل می‌کنند. 🎼🎷🎺🪕🪈 خب حالا دیگه وقتشه که یه کف مرتب به افتخار قوم بختیاری بزنیم و حاضر و غایب بکنیم و ببینیم تو این کانال چند نفر بختیاری داریم؟ 👍👍🤗🤗 ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
«تاریخچه اسباب‌بازی‌های محلی: بادبادک سنتی سیستان و بلوچستان» تصور کنید توی یه روز آفتابی کنار دریاچه هامون ایستادید و بادبادکتون رو به آسمون فرستادید. بادبادک‌تون با باد بازی می‌کنه و شما هم با لبخند بهش نگاه می‌کنید. این تصویر قشنگ از بچگی‌های بچه‌های سیستان و بلوچستان بوده. بادبادک‌بازی از قدیم‌الایام توی این منطقه یه سرگرمی محبوب بوده و هنوز هم هست. 🌞🎈 بادبادک‌های سنتی این منطقه از مواد ساده‌ای مثل کاغذهای رنگی و چوب‌های محلی ساخته می‌شن. این بادبادک‌ها با دقت زیادی ساخته می‌شن تا بتونن خوب و بلند پرواز کنن. چوب‌های سبک و مقاوم برای اسکلت بادبادک استفاده می‌شه و کاغذهای رنگی و زیبا برای پوشش اون. بعضی از بادبادک‌ها حتی نقش‌ها و طرح‌های خاصی دارن که هر کدوم معنای خاصی داره. ✂️🌾 طرح‌ها و نقش‌های روی بادبادک‌ها گاهی از طبیعت الهام گرفته شده و گاهی هم از داستان‌ها و افسانه‌های محلی. برای مثال، ممکنه روی یه بادبادک نقشی از یه پرنده یا حیوان خاص ببینید که توی داستان‌های قدیمی این منطقه نقش مهمی داشته. 🌳🦅 بادبادک‌بازی توی جشن‌ها و مراسم محلی هم جایگاه ویژه‌ای داره. یکی از این جشن‌ها، جشن بادبادک‌هاست که توی اون مردم از همه جا جمع می‌شن و با هم بادبادک‌هاشون رو به پرواز در میارن. توی این جشن‌ها، همه با هم رقابت می‌کنن که بادبادک کی بلندتر و بهتر پرواز می‌کنه. این رقابت‌ها خیلی هیجان‌انگیز هستن و باعث می‌شن که مردم بیشتر با هم متحد بشن و لحظات شادی رو کنار هم تجربه کنن. 🎊🥳 یکی از داستان‌های جالب در مورد بادبادک‌ها اینه که توی قدیم‌ها، بچه‌ها با استفاده از بادبادک‌ها پیام‌های مخفی رو به همدیگه می‌فرستادن. این پیام‌ها توی کاغذ بادبادک نوشته می‌شد و وقتی بادبادک به سمت بادبادک دیگه‌ای می‌رفت، پیام منتقل می‌شد. این کار باعث می‌شد که بچه‌ها با هم ارتباط داشته باشن و رازهای کوچیک خودشون رو به هم بگن. 📜🕵️‍♂️ بادبادک‌های سنتی سیستان و بلوچستان با طراحی‌های خاص خودشون به آسمون پرواز می‌کنن و زیبایی‌های این منطقه رو به همه نشون می‌دن. دفعه بعدی که بادبادک ساختید یا دیدید، به یاد داشته باشید که این یه هنر قدیمی و پر از داستان‌های جالبه. 🌟🪁 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت10 الهه رحیم پور { کُنَد معشوق را بی دست و پا ...بی تابیِ عاشق} عطرِ برنجِ شمال همراه بوی خوشِ قرمه سبزی در فضای خانه پیچیده بود ... ساعت ۷ ونیمِ شب بود و نزدیکِ آمدنِ میثاق ... وضو داشتم برای همین از آشپزخانه رفتم و مشغول نمازخواندن شدم . سلامِ نماز را که دادم زنگ در به صدا درآمد . صلواتی فرستادم و بلند شدم ، چادرم را از زیر پا جمع کردم و به سمت در رفتم . در را که باز کردم، میثاق با روی خوش سلام و علیکی کرد و وارد شد؛ همین که واردِخانه شد نفس عمیقی کشید و گفت: - اول اینکه قبوول باشه خانم ... دوم اینکه بهه به چههه بویی ... به رویش خنده ای عمیق پاشیدم و گفتم: -اول اینکه قبول حق باشه ... دوم اینکه این فقط بوشه ، خودشو ندیدی ...‌ تا لباس عوض کنی از چهرشم پرده برداری میشه . میثاق با خنده "چَشمی" گفت و به اتاق رفت تا لباس هایش را عوض کند. من هم جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم تا میز را بچینم. ۱۰ دقیقه ای گذشت و میثاق به آشپزخانه آمد و پشت میز نشست ،من هم ظرف سالاد را به عنوان آخرین ظرف روی میز گذاشتم و نشستم‌روبه روی میثاق. چند لقمه ای که از غذا خوردنمان گذشت ،مردد و آرام گفتم: -میثاق ... میثاق سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد ، -جانم ؟ - میخواستم یه چیزی بگم ... نمیدونم بگم یا نه! -بگو عزیزم ... چرا نگی ؟ - آخه میترسم اون شخص راضی نباشه راجع بهش بگم بهت ... -شخص؟ کدوم شخص؟ من میشناسم؟ -آره بابا ... - خب بگو دیگه عزیزم ، اشکالش چیه؟ -اشکالی که نداره ‌... خب میگم ... راجع به عماده امروز یه ربع بعدِ زنگ تو بهم زنگ زد ... - زنگ زد به تو؟ که چی بگه؟ - راجع به سوگند حرف داشت ... فک کنم خواستگار سوگنده میثاق سری به نشانه تایید تکان داد و کمی از سالادش را خورد وگفت: - آره ...فهمیده بودم خودم ... -خب .. - خب چی ؟ -نظرت چیه میثاق؟ - عزیزم مگه من قراره باهاش ازدواج کنم؟ با سوگند باید حرف بزنی و نظر بپرسی من فقط میتونم بگم عماد پسر سالمیه ، خونواده داره خیلیم خودساخته است ... - یعنی موافقی که حرفشو پیش بکشم؟ -چرا که نه؟ پسر سالم و دختر خوب... چرا نباید ازدواج کنن؟ مگر اینکه خود سوگند نخواد. - باشه پس من فردا میام دفترِ انتشارات؛ سوگند و میبرم کافه ای جایی باهاش حرف بزنم. - باشه فکرخوبیه . این را گفت و در سکوت مشغول خوردن غذایش شد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۱ و ۴۲ +مطمئنی؟؟ داداشش نباشه.. _نه.. چون داداشش تیک عصبی داره، برای همین چشمش همیشه میپره.. طوری که عینک هم بزنه میفهمم.. این خودشه... اصل جنسه.. خود تامی‌برایانه.. ضمنا از نوع نشستنش هم میشه فهمید خودشه.. آخ آخ.. آقا عاکف اگه اجازه میدادید باهمین دستای خودم خفش میکردم. با کنایه بهش گفتم: +باشه حالا بشین سرجات و فعلا خفش نکن. حالا حالاها باهم دیگه کار داریم. الآن هم برو اتاق ۷۰۱ بمون و تا خودم بیام پیشت. خسرو که رفت ، چنددیقه بعد دیدم تامی برایان و یه پسره جوونه که رانندش بود ظاهرا بلند شدن رفتن بیرون از هتل. و توی اتاقشون نرفتن خیلی تعجب کردم. فورا به عاصف گفتم : _برو دنبالشون. عاصف رفت و منم دو سه دیقه بعد ، که قشنگ متوجه شدم دایره پیرامون من سفید و مثبت هست، بلند شدم رفتم سمت اتاقمون که شماره ۷۰۱ بودو خسرو رفته بود اونجا.. رفتم سوار آسانسور بشم ، دیدم یکی جلوی بسته شدن درب آسانسورو گرفت. موهای سرش کلا تیغ شده بود و یه عینک دودی زده بود. با ذهنیت اینکه امکان هرلحظه درگیری توی همین آسانسور وجود داره و ممکنه این شخص از تیم حریف باشه و رد مارو شاید زده باشن، مجبور شدم خودم و از لحاظ ذهنی و تصمیم گیری در کمتر از صدم ثانیه آماده کنم. دستم و بردم توی جیب کتم ، و انگشتم و بردم سمت ماشه اسلحه.. چون اسلحه رو توی جیب گذاشتم.. آماده هر حرکتی از سمت طرف مقابل بودم تا بزنم دخلش و بیارم.. سه طبقه رفتیم و دیدم آسانسور ایستاد.. گفتم یا یکی میخواد سوار بشه و یا این میخواد پیاده بشه..اگر دوتا میشدن کار سخت میشد.. اما خوشبختانه طرف پیاده شد ، و کسی هم سوار نشد.. وقتی که از آسانسور خارج شد، منم آروم سرم و آوردم بیرون تا ببینم برمیگرده نگاه میکنه عقب و یا نه..دیدم نگاه نکردو رفته. منم از حالت حمله دراومدم و رفتم روی حالت اِستَندبای.. درب آسانسور که بسته شد، حدود50 ثانیه بعد رسیدم به طبقه خودمون یعنی طبقه ۸ . از آسانسور پیاده شدم، و وارد راهرویِ طبقه ۸ که شدم دیدم یکی انگار یه خرده با عجله از نزدیکی اتاق ما داره میاد سمتم که تنش لباس مهمانداریه هتل بود. از کنارش رد شدم ، و یه کم دور شد ازم،برگشتم نگاه کردم بهش و دیدم از آسانسور نرفت و از پله ها با عجله داره میره. رسیدم به درب اتاقمون دیدم در بازه. فهمیدم خبری هست و فوری برگشتم سمت راه پله ها. نگاه کردم دیدم طرف داره در میره انگار. تعجب کردم و فوراً معطل نکردم ، و برگشتم دوباره سمت اتاقمون. دیدم در باز هست و رفتم داخل و صحنه ای که نباید میدیدم و دیدم. دیدم یه تیرخالص خورده توی پیشونی خسرو جمشیدی و افتاده روی مبل!!!!! دنیا روی سرم خراب شد. یه لحظه توی چندثانیه... بازجویی هایی که ازش کردم و پایین آوردنش از چوبه دار و گریه هاش کنار بچه هاش و پشیمونیش از گناه هایی که کردو جاسوسی که کرده بود و حرفاش توی هواپیما و... اومد توی ذهنم سیستم عصبیم ریخت به هم. تمام قدرتم و توی پاهام جمع کردم و از اتاق زدم بیرون و از راه پله ها رفتم پایین تا ببینم میتونم اون آدم و گیر بندازم یا نه.. چون شک نداشتم کار خودشه. نتونستم دیگه ببینمش. اومدم بیرون هتل. فوری تماس گرفتم با عاصف عبدالزهراء ... دو سه تا بوق خورد که جواب داد... بهش گفتم : +کجایی عاصف ؟ _ دنبال تامی هستم... الان دیدم رفته داخل یه هتل. چرا نفس نفس میزنی عاکف؟ +ول کن اون و... خوب گوش کن چی میگم عاصف جان.. خسرو جمشیدی رو زدن. _یا قمر بنی هاشم... تو چی میگی عاکف.؟ +به ناموسم قسم زدنش.. _پس لو رفتیم که ؟؟ +آره... عاصف شک ندارم کار تامی برایان بی پدرومادر هست. _اون که اینجاست. دارم تعقیبش میکنم. + میدونم عاصف عبدالزهراء ، منظورم اینه کار جوخه های تروری که تحت امرش هستن، میتونه باشه... اه لعنتی..اون رانندش. اون رانندش. شک ندارم اونه.کار اونه عاصف... _چیکار کنیم حالا حاج عاکف؟ دستورت چیه؟؟ ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۳ و ۴۴ +بهت میگم. فعلا صبرکن.. ببینم عاصف این هتلی که ما توش مستقر بودیم چندتا در ورودی داره؟ _دوتا. چطور.. +شک ندارم با اونی که رفتند بیرون، اون پسره رانندش نبوده.. تامی برایان راننده دیگه ای هم داشت و اون یکی که باهاش اومد توی هتل، بعد از رفتن به بیرون فوری ازش جدا شد و از در دوم برگشت داخل و تا من برم بالا فوری رفت و خسر رو کشت. ببین عاصف چی میگم، فوری آدرس هتل محل اقامت تامی برایان و بفرست برام. سعی کن شماره اتاقش و دقیق برام پیدا کنی. _چشم. یاعلی حدود یک ربع بعد عاصف عبدالزهراء از طریق کد، آدرسش و برام فرستاد. حدود بیست و پنج دقیقه ، از این هتل تا اون هتل با تاکسی طول کشید برسم. وقتی رسیدم زنگ زدم به عاصف و گفتم: +کجایی؟ من الآن روبروی هتلی که آدرسش و کد کردی هستم. _حاجی کنارش یه پاساژ داره. میبینی؟ +وایسا... بزار ببینم.. آها ... آره، الآن دیدم. _کنارشم یه کوچه داره.. ۲۰ متر که داخل کوچه اومدی یه قهوه خونه داره.. داخل قهوه خونه نشستم.. +چرا اونجایی تو.. مگه نگفتم چشم بر ندار از اون حیوون. _عاکف جان، از حسین احمدی که ما رو به هم جوش داد کمک گرفتم.. صلاح نبود من دیگه جلوی هتل بایستم.. اون حواسش به ورود و خروج هست.. من توی قهوه خونه موندم تا تو بیای.. +بیا بیرون قهوه خونه.. _باشه دارم میام.. رفتم داخل کوچه و نزدیک قهوه خونه که رسیدم، همزمان عاصف هم اومد بیرون.. حدود دو دقیقه صحبت کردیم و چند تا مورد و بررسی کردیم. موقعی که داشت میرفت ، صداش زدم و با یک نمایش کوتاه، هم دیگرو بغل کردیم و یه صدا خفه کن هم یواشکی گذاشت توی جیبم و گفت: _شاید نیازت شد بی سرو صداتر و پر زورتر کارت و تموم کنی و حذفش کنی. از زرنگی عاصف حال کردم.. خوشم میومد زرنگه.. واقعا دوسش داشتم.. از توی کوچه برگشتیم سمت خیابون و به عاصف گفتم: +شماره اتاقش چنده؟ _اتاق ۶۴۰ طبقه نهم. +من میرم بالا..ماشین و اینجا بزار. به نظرم یه تاکسی بگیر برگرد همون هتل و دوباره بررسی کن ببین اونجا دوتا در ورودی داشته دقیقا؟؟ _آره بابا.. بهت گفتم که.. +عاصصصففف.. برو دوباره همه چیزو بررسی کن.. ضمنا به هیچ عنوان سمت اتاق نمیری. جنازه خسرو رو خدمه اون هتل خودشون پیدا میکنن و میفهمن بالاخره.. با سفارت ایران هماهنگ میکنیم که جنازش و تحویل بگیرن و بفرستند ایران. من دارم میرم بالا سراغ تامی‌برایان. فقط تا گند اون هتل در نیومده و مامور بازار نشده، برو بررسی کن. ضمنا حسین احمدی رو از این منطقه دورش کن..بگو بره سر موقعیت خودش. سوییچ ماشین و داد بهم ، و با یه تاکسی رفت سمت هتلی که توش بودیم و اون اتفاقات افتاده بود.. من رفتم توی هتل.. به هر زحمتی بود، تونستم یه پولی بدم به یکی از خدمه های اونجا و برم بالا. هم عاصف پول زیادی داد بهشون و هم من.. به پول ایران عاصف حدود یک میلیون داد تا طبقه و شماره اتاق تامی برایان و در بیاره.. و من هم به پول ایران حدود دومیلیون و دویست هزارتومن دادم تا بتونم برم بالا و از همه مهمتر اینکه دوربین اون طبقه رو خاموش کنه اون مسئول هتل تا چیزی ازم ثبت نشه... ✍نکته: همونطور که در جاهای دیگه هم بهتون قبلا و مستند داستانی امنیتی عاکف سری اول گفتم ، ما دلال اقتصادی داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم و پول میدیم وآمار دشمن و میگیریم.. دقیقا کاری که درمورد عبدالمالک ریگی شد.. بگذریم.. رفتم بالا و مستقیم رفتم سمت اتاق تامی برایان. دیدم یکی از اتاقش داره میاد بیرون که شیشه های مشروب دستش هست.. دقت کردم دیدم خدمه هتل بود.. خودم و یه کم مشغول کردم تا از اونجا بره... درو که بست و رفت و از اون طبقه دور شد، به هزار زحمت درو با آموزشایی که دیده بودم سیستم کامپیوتریش و ریختم بهم و باز کردم آروم. خیلی آروم رفتم داخل.... احساس کردم یه صدایی داره میاد از توی یکی از اتاقا. حدس زدم تامی برایان توی اون اتاق هست. صداخفه کن و بستم تن کُلتَم ، و بعدش مسلح کردم و به طرز وحشتناکی درب اون اتاقی که نیم باز بود و یه صدای کوچیکی می اومد ، لگد زدم و رفتم داخل دیدم خودشه.. وقتی وارد شدم دیدم روبروی یه آینه بزرگ و قدی، ایستاده و داره مشروب زهرمار میکنه. اسلحه رو گرفتم سمتش.. وقتی من و از توی آیینه دید که پشت سرشم، هنگ کرد.. داشت سعی میکرد آروم باشه و خونسردیش و حفظ کنه.. اما معلوم بود از وحشت نمیتونه. اسلحه رو نشونه گرفتم سمت سرش. چهارمتر فاصله داشتیم .. بهش گفتم: +دست به چیزی بزنی.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۴۵ و ۴۶ بهش گفتم: +دست به چیزی بزنی سوراخ سوراخت میکنم. نوشیدنیش و گذاشت روی میزو برگشت روش و کرد سمت من و، مثلا میخواست بگه خیلی آروم هست و نترسیده.. یه نگاهی کرد و به انگلیسی گفت: .I'm american. So do not hurt yourself _من آمریکایی هستم خودت و توی دردسر ننداز. همونطور که اسلحه رو نشونه گرفته بودم روی صورتش نزیکش شدم .و با اون دستم که اسلحه نبود با مشت زدم توی چشمش و انداختمش روی تخت. کرواتی که دور گردنش یه خرده شُل و ول بود گرفتم و پیچیدم دور گردنش.. یقه و کرواتش و باهم کشیدم سمت خودم و صورتش و آوردم بالاتر با این کار. اسلحه رو بردم نزدیک پیشونیش و در جواب اینکه بهم به انگلیسی گفت من آمریکایی هستم و خودت و توی دردسر ننداز، گفتم: _+هر خر و سگی هستی باش.. منم ایرانی هستم. تو خودت و توی دردسر انداختی. پس بیشتر از این خودت و توی دردسر ننداز از این لحظه به بعد.. با تعجب گفت: are you Iranian _توایرانی هستی؟؟ گفتم: + آره ، ولی نه مثل اون ایرانی که توی هتل کشتینِش. گفت: I do not speak Persian. speak English_ _من فارسی حرف نمیزنم انگلیسی حرف بزن. گفتم: +منم انگلیسی بلد نیستم تو فارسی حرف بزن. (حالا یه کمی بلد بودما ولی میخواستم اون به خواسته‌ی من عمل کنه و ذلت بکشه.) اسلحه رو گذاشتم بین دوتا اَبروش و فشار دادم.. از غضبی که داشتم، نفس نفس میزدم.. بهش گفتم: +شما دوست من و توی هتل کشتینش. درست و دقیق زدید همینجاش (اسلحه بین دوتا ابروی تامی برایان بود و فشار می دادم با تمام قدرت و اونم از ترس نفس_نفس میزد.) گفت: This is your terrorist thing. So do not hurt yourself and your government. Because it costs .you a lot _این کار تو تروریسیتی هست و برای خودت و دولتت مشکل درست نکن. چون هزینه زیادی برای شما داره. همونطور که روی تخت افتاده بود ، و باللی سرش بودم و کرواتش و کشیده بودم و اسلحه بین دوتا ابروش بود، بهش گفتم: +اون کاری که تو و جوخه های ترورت و تیم تروریستیِ کثیفت کردید، اسمش تروریستی نیست؟؟ ها؟؟ تروریستی نیست حیوون؟؟ با تو هستم آشغال ! پس حالا که اینطور شد، میکشمت و برای تو و دولتتم هیچ هزینه ای نداره. ماشه رو کشیدم و اسلحه رو بیشتر فشار دادم. بهش گفتم: +زنگ میزنی به آدمات میگی پی ان دی رو بفرستند به همون هتلی که رفیقم و کشتین. وگرنه عین سگ میکشمت. گفت: I will never do this_ _هرگز این کارو نمیکنم. وقتی این و گفت ، با کف دستم دوباره محکم زدم توی صورتش.. اونم همینجوری داشت ناله میزد از ضربه هایی که به چشمش و صورتش زده بودم.. ضربه آخری رو وحشتناک زده بودم.. یه ضربه هم زدم به سرش که فکر کنم شکست یه کم. اسلحه رو به نشونه جدی بودن و اینکه واقعا میزنم، گرفتم سمت قلبش. اون افتاده بود روی تخت و فقط از درد ناله میزد. دور و برم و نگاه کردم و چشمم افتاد به یه پلاستیک. فوری از روی تخت اومدم پایین ، و رفتم از توی سطل آشغال اتاقش اون نایلون زباله رو گرفتم. باید اینجا به شیوه ببر روانی عمل میکردم. یه نوع حرکتی هست ، که به متهم یا شخص موردنظر حمله میکنی. حالا یا کلامی یا فیزیکی. من بیشتر روانی حمله میکنم. مثل همین لحظه. پلاستیک زباله ای که کنار تختش توی سطل زباله بود و گرفتم و رفتم سمت تختش. یقش و کشیدم و بلندش کردم. سرش و کردم توی پلاستیک و دور گردنش پیچیدم. اون هی داد میزد و میگفت: NO__NO منم توجه نمیکردم به ضجه‌های اون پست. بازوم و گرفته بود و فشار میداد و التماس میکرد. احساس خفگی میکرد و منم بیشتر فشار میدادم.. خوبه شما هم بدونید..... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh