✨
اصلا حالا که اینطور شد بیایین ببینیم اگه ریاضی رو از زندگی حذف کنیم کدوم کارمون لنگ میشه!
پیدا کردن یه آدرس ساده، حسابکتاب پولهامون وقت خرید کردن، اصلا چطور میشه بدون دونستن وزن هر چیزی خرید کرد؟ شمردن امتیازهایی که توی بازی میاریم، اندازه دراومدن لباسی که خیاط میدوزه، دقیق بودن دارویی که دکتر مینویسه، اصلا اینکه حالا چه وقت روز یا ماه یا ساله!
صبر کنین همون پول که بالا گفتم اصلا وجود نداشت اگه ریاضیات رو حذف میکردیم. آنقدر همه چیز به ریاضی ربط دارد که اگه نباشد همهی علمهای دیگه هم لنگ میمونن.
👨🔬👨🔧👨💻
باز هم مثالهای بیشتری میزنم.
تا به حال فکر کردین همین بازیهایی که توی گوشی دارین چطور طراحی شدن؟ یه دکمه رو میزنین و شخصیتتون توی بازی میپره، میدوه یا میچرخه. همهی این حرکتهای توی بازیهای دیجیتال با کمک محاسبات ریاضی ساخته شدن.
🎮🕹🎰
همین انیمیشنهایی که تماشا میکنین هم به ریاضی ربط داره. اینکه نقاشیها چطور حرکت کنن و انیمیشن ساخته بشه با استفاده از برنامههای کامپیوتری که کلی محاسبات ریاضی داره امکانپذیر شده. شاید جالب باشد بدونید آقای رونالد فدویک ریاضیدانی بود که در سال ۲۰۰۷ به خاطر نرمافزاری که در زمینهی ساخت انیمیشن تولید کرد جایزهی اسکار گرفت.
📺🎖🧮
نه فقط بازیهای دیجیتال، اگر ریاضی نباشد چطور تعداد امتیازها رو توی فوتبال بشمریم یا زمان دقیق رو توی مسابقات ماشینسواری یا وزن وزنههای مسابقات وزنهبرداری چطور محاسبه بشن؟!
شاید فکرش رو نکنین اما حتی توی بازیهای فکری مثل دوز و شطرنج هم از قوانین ریاضی استفاده میشه. اصلا شاخهای توی ریاضی داریم که به بازیها و راهکارهاشون میپردازه و اسمش نظریهی بازیه.
♟🏓🎯
نقش ریاضی اونقدر وسیعه که میتونیم همینجا یه پرونده برایش باز میکنیم تا ببینیم چه چیزهای بامزهای درموردش وجود دارد و چه شغلهایی مستقیما با ریاضی در ارتباط است. پس پروندهی ریاضی در همه چیز رو دنبال کنید.
*شیمی علم شناختن مواد تشکیلدهندهی هر چیزیه.
**فیزیک علم قوانین بین اشیا است.
هر دوی این درسها رو در مقطع ابتدایی توی کتاب علوم میخوانیم.
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar
«ایرانشناسی: نقش رستم»
در کوههای استان فارس یه جای قدیمی وجود داره که بهش میگن «نقش رستم». اونجا کلی آثار باستانی مهم هم وجود داره: مثل آرامگاههای پادشاهان قدیمی و نقاشیهای روی سنگ از دوران ساسانی.
🌟🏛📚
اسم اون کوهی که نقش رستم در اون قرار داره «حسین کوه» هستش و از تخت جمشید هم دیده میشه.
🏞🗻🛡
یه مورخ یونانی گفته که پادشاهان ایران رو توی این کوه دفن میکردن. اون زمان بهش میگفتن دو گنبدان. ولی حالا بهش میگن حسین کوه.
🤔🏺🏞
توی نقش رستم، کلی چیزای جالب مثل نقاشیهای روی سنگ و آرامگاههای توی کوه وجود داره. مردم قدیمی فکر میکردن این نقاشیها شبیه داستانهای رستم پهلوان شاهنامهست و برای همین بهش گفتن نقش رستم.
📜🦸♂️🗿
یه چیزی بگم که خیلی جالبه! تا حالا فکر کردید چطوری آثار باستانی کشف میشن؟ با کلی تلاش و صبر، یهدفعه یه شهر یا بنای بزرگ از زیر خاک بیرون میاد!
🕵️♂️🏺🌍
یه باستانشناس توی سال ۱۳۰۲ هجری خورشیدی نقش رستم رو کشف کرد. اون دیوارههای بیرونی و برج و باروهای قدیمی رو از زیر خاک بیرون کشید. چه کار باحالی!
🏰🔍📸
بعد از کاوشهای اولیه، گروههای دیگه هم اومدن و نقش رستم رو بررسی کردن.اونها سنگنگارههای دوران ساسانی و کتیبه شاپور رو کشف کردن.
🏛📜🌟
یه چیز دیگه که این گروه کشف کرد، یه آبانبار بزرگ بود که با سنگهای همون محل ساخته شده بود.
💧🔲🗿
نقش رستم جاییه که از نیاکان ما به ارث رسیده و پر از شگفتی و نقشهای حیرتآوره.
🌟📚🗿
#ایران_شناسی
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
بختیاریهای سختکوش
سلام به روی ماهتون بچهها، امروز امدم تا یکی دیگه از اقوام اصیل ایرانی رو بهتون معرفی کنم تا با همدیگه این قوم رو بیشتر و بهتر بشناسیم. امروز میریم سراغ قوم بختیاری!
🫰🫰😍😍
👇👇👇
✨
جونم برات بگه که بختیاریها از مهمترین اقوام ایرانی به شمار میرن که شجاعت و رشادت و سختکوشی اونها زبانزد هستش. زندگی بین رشته کوههای زاگرس و جنگلهای بلوط، از مردمان این قوم، افراد شجاع و دلیر و سرزندهای ساخته.
💪💪👊👊
بختیاریها تو استانهای خوزستان، لرستان، چهارمحال و بختیاری و کهگیلویه و بویراحمد ساکن هستند.
زبان بختیاریها لری هستش ولی گویش اونها بختیاریه و با زبان لری تفاوتهایی داره.
👬👬🧕🧕
در حال حاضر بیشتر بختیاریها یکجانشین هستند ولی تو گذشتهها، بختیاریها کوچرو بودن و برای اینکه جای مناسبی برای خودشون و دامهاشون پیدا کنند، ییلاق و قشلاق میکردن. یعنی توی فصل سرد سال به کوهپایهها کوچ میکردند و توی فصل گرم سال میرفتند توی ارتفاعاتی که پر از آب و علف بود و غذای بیشتری برای دامهاشون وجود داشت.
🎒⛺️🛖🌱🪵🐏
عروسیهای بختیاریها واقعا دیدن داره و کلی به آدم خوش میگذره. عروسی بختیاریها بدون ساز و دهل، معنی نداره. مردم با شنیدن صدای ساز و دهل، دایره تشکیل میدن و هماهنگ میشن و میرقصند. تازه بین بختیاریها ترکه بازی هم خیلی رایجه که یه جور رقص با چوبه.
🎤🎼🎺🎊🎉
بختیاریها جزء اون اقوام ایرانی هستند که آدابورسوم زیادی دارند. مثلا توی عروسیهاشون بعد از اینکه عروس و داماد به خونهی خودشون میرن، قبل از اینکه وارد خونه بشن، دور اجاق آتش سه بار میچرخند تا برای همیشه اجاق خونهشون روشن بمونه و خونهشون گرم باشه.
🏠🔥👰♀️🤵♂️
لباس بختیاریها خیلی خاص هستش و یکی از نمادهای قوم بختیاریه. مردهای بختیاری از روی پیراهنشون یه بالاپوش بلند به اسم «چوقا» تنشون میکنن. شلوار «دبیت» هم جزء اصلیترین بخش لباس مردان بختیاریه. اونها همیشه روی سرشون کلاه سیاه رنگ میذارن.
لباس زنهای بختیاری واقعا زیبا و جذاب هستش. اونها پیراهن زرزری میپوشن که بهش «جومه» میگن. دامنهای زنهای بختیاری پرچین هستش. زنان بختیاری روی سرشون «لچک» میذارن و یه روسری بلندی به اسم «مینا» رو به لچک وصل میکنن.
🩳👕🧥🧵🪡
بچهها یادتونه بهتون گفتم بختیاریها توی ارتفاعات زاگرس و بین جنگلهای بلوط زندگی میکنند؟ به خاطر همین غذای بختیاریها کاملا با محیط زندگیشون هماهنگه. مثلا نان بلوط یکی از نونهای اصلی بختیاریها هستش. تازه توی سرمای زاگرس هیچ چیز به اندازهی خوردن آش برنج و کال جوش نمیچسبه. ولی خب، همهی اینها یه طرف و کباب بختیاری یه طرف.
🍵🥖🍗🍖
موسیقی نقش خیلی مهمی توی زندگی قوم بختیاری داره. اونها اتفاقات و سرگذشت قوم خودشون رو به شکل ترانه و لالایی و شعر درمیارن و سینهبهسینه نقل میکنند.
🎼🎷🎺🪕🪈
خب حالا دیگه وقتشه که یه کف مرتب به افتخار قوم بختیاری بزنیم و حاضر و غایب بکنیم و ببینیم تو این کانال چند نفر بختیاری داریم؟
👍👍🤗🤗
#اقوام_ایرانی
⏰کانال پرورشی ایران
حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑💻
@Schoolteacher401
↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️
@madrese_yar
«تاریخچه اسباببازیهای محلی: بادبادک سنتی سیستان و بلوچستان»
تصور کنید توی یه روز آفتابی کنار دریاچه هامون ایستادید و بادبادکتون رو به آسمون فرستادید. بادبادکتون با باد بازی میکنه و شما هم با لبخند بهش نگاه میکنید. این تصویر قشنگ از بچگیهای بچههای سیستان و بلوچستان بوده. بادبادکبازی از قدیمالایام توی این منطقه یه سرگرمی محبوب بوده و هنوز هم هست.
🌞🎈
بادبادکهای سنتی این منطقه از مواد سادهای مثل کاغذهای رنگی و چوبهای محلی ساخته میشن. این بادبادکها با دقت زیادی ساخته میشن تا بتونن خوب و بلند پرواز کنن. چوبهای سبک و مقاوم برای اسکلت بادبادک استفاده میشه و کاغذهای رنگی و زیبا برای پوشش اون. بعضی از بادبادکها حتی نقشها و طرحهای خاصی دارن که هر کدوم معنای خاصی داره.
✂️🌾
طرحها و نقشهای روی بادبادکها گاهی از طبیعت الهام گرفته شده و گاهی هم از داستانها و افسانههای محلی. برای مثال، ممکنه روی یه بادبادک نقشی از یه پرنده یا حیوان خاص ببینید که توی داستانهای قدیمی این منطقه نقش مهمی داشته.
🌳🦅
بادبادکبازی توی جشنها و مراسم محلی هم جایگاه ویژهای داره. یکی از این جشنها، جشن بادبادکهاست که توی اون مردم از همه جا جمع میشن و با هم بادبادکهاشون رو به پرواز در میارن. توی این جشنها، همه با هم رقابت میکنن که بادبادک کی بلندتر و بهتر پرواز میکنه. این رقابتها خیلی هیجانانگیز هستن و باعث میشن که مردم بیشتر با هم متحد بشن و لحظات شادی رو کنار هم تجربه کنن.
🎊🥳
یکی از داستانهای جالب در مورد بادبادکها اینه که توی قدیمها، بچهها با استفاده از بادبادکها پیامهای مخفی رو به همدیگه میفرستادن. این پیامها توی کاغذ بادبادک نوشته میشد و وقتی بادبادک به سمت بادبادک دیگهای میرفت، پیام منتقل میشد. این کار باعث میشد که بچهها با هم ارتباط داشته باشن و رازهای کوچیک خودشون رو به هم بگن.
📜🕵️♂️
بادبادکهای سنتی سیستان و بلوچستان با طراحیهای خاص خودشون به آسمون پرواز میکنن و زیباییهای این منطقه رو به همه نشون میدن. دفعه بعدی که بادبادک ساختید یا دیدید، به یاد داشته باشید که این یه هنر قدیمی و پر از داستانهای جالبه.
🌟🪁
#اسباب_بازی_محلی
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت10
الهه رحیم پور
{ کُنَد معشوق را بی دست و پا ...بی تابیِ عاشق}
عطرِ برنجِ شمال همراه بوی خوشِ قرمه سبزی در فضای خانه پیچیده بود ... ساعت ۷ ونیمِ شب بود و نزدیکِ آمدنِ میثاق ... وضو داشتم برای همین از آشپزخانه رفتم و مشغول نمازخواندن شدم .
سلامِ نماز را که دادم زنگ در به صدا درآمد . صلواتی فرستادم و بلند شدم ، چادرم را از زیر پا جمع کردم و به سمت در رفتم .
در را که باز کردم، میثاق با روی خوش سلام و علیکی کرد و وارد شد؛ همین که واردِخانه شد نفس عمیقی کشید و گفت:
- اول اینکه قبوول باشه خانم ... دوم اینکه بهه به چههه بویی ...
به رویش خنده ای عمیق پاشیدم و گفتم:
-اول اینکه قبول حق باشه ... دوم اینکه این فقط بوشه ، خودشو ندیدی ... تا لباس عوض کنی از چهرشم پرده برداری میشه .
میثاق با خنده "چَشمی" گفت و به اتاق رفت تا لباس هایش را عوض کند.
من هم جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم تا میز را بچینم.
۱۰ دقیقه ای گذشت و میثاق به آشپزخانه آمد و پشت میز نشست ،من هم ظرف سالاد را به عنوان آخرین ظرف روی میز گذاشتم و نشستمروبه روی میثاق.
چند لقمه ای که از غذا خوردنمان گذشت ،مردد و آرام گفتم:
-میثاق ...
میثاق سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد ،
-جانم ؟
- میخواستم یه چیزی بگم ... نمیدونم بگم یا نه!
-بگو عزیزم ... چرا نگی ؟
- آخه میترسم اون شخص راضی نباشه راجع بهش بگم بهت ...
-شخص؟ کدوم شخص؟ من میشناسم؟
-آره بابا ...
- خب بگو دیگه عزیزم ، اشکالش چیه؟
-اشکالی که نداره ... خب میگم ... راجع به عماده
امروز یه ربع بعدِ زنگ تو بهم زنگ زد ...
- زنگ زد به تو؟ که چی بگه؟
- راجع به سوگند حرف داشت ... فک کنم خواستگار سوگنده
میثاق سری به نشانه تایید تکان داد و کمی از سالادش را خورد وگفت:
- آره ...فهمیده بودم خودم ...
-خب ..
- خب چی ؟
-نظرت چیه میثاق؟
- عزیزم مگه من قراره باهاش ازدواج کنم؟ با سوگند باید حرف بزنی و نظر بپرسی من فقط میتونم بگم عماد پسر سالمیه ، خونواده داره خیلیم خودساخته است ...
- یعنی موافقی که حرفشو پیش بکشم؟
-چرا که نه؟ پسر سالم و دختر خوب... چرا نباید ازدواج کنن؟ مگر اینکه خود سوگند نخواد.
- باشه پس من فردا میام دفترِ انتشارات؛ سوگند و میبرم کافه ای جایی باهاش حرف بزنم.
- باشه فکرخوبیه .
این را گفت و در سکوت مشغول خوردن غذایش شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۴۱ و ۴۲
+مطمئنی؟؟ داداشش نباشه..
_نه.. چون داداشش تیک عصبی داره، برای همین چشمش همیشه میپره.. طوری که عینک هم بزنه میفهمم.. این
خودشه... اصل جنسه.. خود تامیبرایانه.. ضمنا از نوع نشستنش هم میشه فهمید خودشه.. آخ آخ.. آقا عاکف اگه اجازه میدادید باهمین دستای خودم خفش میکردم.
با کنایه بهش گفتم:
+باشه حالا بشین سرجات و فعلا خفش نکن. حالا حالاها باهم دیگه کار داریم. الآن هم برو اتاق ۷۰۱ بمون و تا خودم بیام پیشت.
خسرو که رفت ،
چنددیقه بعد دیدم تامی برایان و یه پسره جوونه که رانندش بود ظاهرا بلند شدن رفتن بیرون از هتل. و توی اتاقشون نرفتن
خیلی تعجب کردم. فورا به عاصف گفتم :
_برو دنبالشون.
عاصف رفت و منم دو سه دیقه بعد ،
که قشنگ متوجه شدم دایره پیرامون من سفید و مثبت هست، بلند شدم رفتم سمت اتاقمون که شماره ۷۰۱ بودو خسرو رفته بود اونجا..
رفتم سوار آسانسور بشم ،
دیدم یکی جلوی بسته شدن درب آسانسورو گرفت. موهای سرش کلا تیغ شده بود و یه عینک دودی زده بود.
با ذهنیت اینکه امکان هرلحظه درگیری توی همین آسانسور وجود داره و ممکنه این شخص از تیم حریف باشه و رد مارو شاید زده باشن،
مجبور شدم خودم و از لحاظ ذهنی و تصمیم گیری در کمتر از صدم ثانیه آماده کنم.
دستم و بردم توی جیب کتم ،
و انگشتم و بردم سمت ماشه اسلحه.. چون اسلحه رو توی جیب گذاشتم..
آماده هر حرکتی از سمت طرف مقابل بودم تا بزنم دخلش و بیارم..
سه طبقه رفتیم و دیدم آسانسور ایستاد.. گفتم یا یکی میخواد سوار بشه و یا این میخواد پیاده بشه..اگر دوتا
میشدن کار سخت میشد..
اما خوشبختانه طرف پیاده شد ،
و کسی هم سوار نشد.. وقتی که از آسانسور خارج شد،
منم آروم سرم و آوردم بیرون تا ببینم برمیگرده نگاه میکنه عقب و یا نه..دیدم نگاه نکردو رفته.
منم از حالت حمله دراومدم و رفتم روی حالت اِستَندبای.. درب آسانسور که بسته شد، حدود50 ثانیه بعد رسیدم به طبقه خودمون یعنی طبقه ۸ .
از آسانسور پیاده شدم،
و وارد راهرویِ طبقه ۸ که شدم دیدم یکی انگار یه خرده با عجله از نزدیکی اتاق ما داره میاد سمتم که تنش لباس مهمانداریه هتل بود.
از کنارش رد شدم ،
و یه کم دور شد ازم،برگشتم نگاه کردم بهش و دیدم از آسانسور نرفت و از پله ها با عجله داره میره.
رسیدم به درب اتاقمون دیدم در بازه. فهمیدم خبری هست و فوری برگشتم سمت راه پله ها. نگاه کردم دیدم طرف
داره در میره انگار.
تعجب کردم و فوراً معطل نکردم ،
و برگشتم دوباره سمت اتاقمون. دیدم در باز هست و رفتم داخل و صحنه ای که نباید میدیدم و دیدم.
دیدم یه تیرخالص خورده توی پیشونی خسرو جمشیدی و افتاده روی مبل!!!!! دنیا روی سرم خراب شد.
یه لحظه توی چندثانیه...
بازجویی هایی که ازش کردم و پایین آوردنش از چوبه دار و گریه هاش کنار بچه هاش و پشیمونیش از گناه هایی که کردو جاسوسی که کرده بود و حرفاش توی هواپیما و... اومد توی ذهنم
سیستم عصبیم ریخت به هم.
تمام قدرتم و توی پاهام جمع کردم و از اتاق زدم بیرون و از راه پله ها رفتم پایین تا ببینم میتونم اون آدم و گیر بندازم یا نه..
چون شک نداشتم کار خودشه.
نتونستم دیگه ببینمش. اومدم بیرون هتل.
فوری تماس گرفتم با عاصف عبدالزهراء ... دو سه تا بوق خورد که جواب داد... بهش گفتم :
+کجایی عاصف ؟
_ دنبال تامی هستم... الان دیدم رفته داخل یه هتل. چرا نفس نفس میزنی عاکف؟
+ول کن اون و... خوب گوش کن چی میگم عاصف جان.. خسرو جمشیدی رو زدن.
_یا قمر بنی هاشم... تو چی میگی عاکف.؟
+به ناموسم قسم زدنش..
_پس لو رفتیم که ؟؟
+آره... عاصف شک ندارم کار تامی برایان بی پدرومادر هست.
_اون که اینجاست. دارم تعقیبش میکنم.
+ میدونم عاصف عبدالزهراء ، منظورم اینه کار جوخه های تروری که تحت امرش هستن، میتونه باشه... اه لعنتی..اون
رانندش. اون رانندش. شک ندارم اونه.کار اونه عاصف...
_چیکار کنیم حالا حاج عاکف؟ دستورت چیه؟؟
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۴۳ و ۴۴
+بهت میگم. فعلا صبرکن.. ببینم عاصف این هتلی که ما توش مستقر بودیم چندتا در ورودی داره؟
_دوتا. چطور..
+شک ندارم با اونی که رفتند بیرون، اون پسره رانندش نبوده.. تامی برایان راننده دیگه ای هم داشت و اون یکی که باهاش اومد توی هتل، بعد از رفتن به بیرون فوری ازش جدا شد و از در دوم برگشت داخل و تا من برم بالا فوری رفت و خسر رو کشت. ببین عاصف چی میگم، فوری آدرس هتل محل اقامت تامی برایان و بفرست برام. سعی کن شماره اتاقش و دقیق برام پیدا کنی.
_چشم. یاعلی
حدود یک ربع بعد عاصف عبدالزهراء از طریق کد، آدرسش و برام فرستاد.
حدود بیست و پنج دقیقه ، از این هتل تا اون هتل با تاکسی طول کشید برسم.
وقتی رسیدم زنگ زدم به عاصف و گفتم:
+کجایی؟ من الآن روبروی هتلی که آدرسش و کد کردی هستم.
_حاجی کنارش یه پاساژ داره. میبینی؟
+وایسا... بزار ببینم.. آها ... آره، الآن دیدم.
_کنارشم یه کوچه داره.. ۲۰ متر که داخل کوچه اومدی یه قهوه خونه داره.. داخل قهوه خونه نشستم..
+چرا اونجایی تو.. مگه نگفتم چشم بر ندار از اون حیوون.
_عاکف جان، از حسین احمدی که ما رو به هم جوش داد کمک گرفتم.. صلاح نبود من دیگه جلوی هتل بایستم.. اون
حواسش به ورود و خروج هست.. من توی قهوه خونه موندم تا تو بیای..
+بیا بیرون قهوه خونه..
_باشه دارم میام..
رفتم داخل کوچه و نزدیک قهوه خونه که رسیدم، همزمان عاصف هم اومد بیرون.. حدود دو دقیقه صحبت کردیم و چند تا مورد و بررسی کردیم.
موقعی که داشت میرفت ،
صداش زدم و با یک نمایش کوتاه، هم دیگرو بغل کردیم و یه صدا خفه کن هم یواشکی گذاشت توی جیبم و گفت:
_شاید نیازت شد بی سرو صداتر و پر زورتر کارت و تموم کنی و حذفش کنی.
از زرنگی عاصف حال کردم..
خوشم میومد زرنگه.. واقعا دوسش داشتم.. از توی کوچه برگشتیم سمت خیابون و به عاصف گفتم:
+شماره اتاقش چنده؟
_اتاق ۶۴۰ طبقه نهم.
+من میرم بالا..ماشین و اینجا بزار. به نظرم یه تاکسی بگیر برگرد همون هتل و دوباره بررسی کن ببین اونجا دوتا در ورودی داشته دقیقا؟؟
_آره بابا.. بهت گفتم که..
+عاصصصففف.. برو دوباره همه چیزو بررسی کن.. ضمنا به هیچ عنوان سمت اتاق نمیری. جنازه خسرو رو خدمه اون هتل خودشون پیدا میکنن و میفهمن بالاخره.. با سفارت ایران هماهنگ میکنیم که جنازش و تحویل بگیرن و بفرستند ایران. من دارم میرم بالا سراغ تامیبرایان. فقط تا گند اون هتل در نیومده و مامور بازار نشده، برو بررسی کن. ضمنا حسین احمدی رو از این منطقه دورش کن..بگو بره سر موقعیت خودش.
سوییچ ماشین و داد بهم ،
و با یه تاکسی رفت سمت هتلی که توش بودیم و اون اتفاقات افتاده بود..
من رفتم توی هتل..
به هر زحمتی بود، تونستم یه پولی بدم به یکی از خدمه های اونجا و برم بالا. هم عاصف پول زیادی داد بهشون و هم من.. به پول ایران عاصف حدود یک میلیون داد تا طبقه و شماره اتاق تامی برایان و در بیاره..
و من هم به پول ایران حدود دومیلیون و دویست هزارتومن دادم تا بتونم برم بالا و از همه مهمتر اینکه دوربین اون طبقه رو خاموش کنه اون مسئول هتل تا چیزی ازم ثبت نشه...
✍نکته:
همونطور که در جاهای دیگه هم بهتون قبلا و مستند داستانی امنیتی عاکف سری اول گفتم ، ما دلال اقتصادی داریم، دلال اطلاعاتی هم داریم و پول میدیم وآمار دشمن و میگیریم.. دقیقا کاری که درمورد عبدالمالک ریگی شد.. بگذریم..
رفتم بالا و مستقیم رفتم سمت اتاق تامی برایان. دیدم یکی از اتاقش داره میاد بیرون که شیشه های مشروب دستش هست..
دقت کردم دیدم خدمه هتل بود..
خودم و یه کم مشغول کردم تا از اونجا بره... درو که بست و رفت و از اون طبقه دور شد، به هزار زحمت درو با آموزشایی که دیده بودم سیستم کامپیوتریش و ریختم بهم و باز کردم آروم.
خیلی آروم رفتم داخل....
احساس کردم یه صدایی داره میاد از توی یکی از اتاقا. حدس زدم تامی برایان توی اون اتاق هست.
صداخفه کن و بستم تن کُلتَم ،
و بعدش مسلح کردم و به طرز وحشتناکی درب اون اتاقی که نیم باز بود و یه صدای کوچیکی می اومد ، لگد زدم و رفتم داخل دیدم خودشه..
وقتی وارد شدم دیدم روبروی یه آینه بزرگ و قدی، ایستاده و داره مشروب زهرمار میکنه.
اسلحه رو گرفتم سمتش..
وقتی من و از توی آیینه دید که پشت سرشم، هنگ کرد.. داشت سعی میکرد آروم باشه و خونسردیش و حفظ کنه.. اما معلوم بود از وحشت نمیتونه.
اسلحه رو نشونه گرفتم سمت سرش. چهارمتر فاصله داشتیم ..
بهش گفتم:
+دست به چیزی بزنی....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۴۵ و ۴۶
بهش گفتم:
+دست به چیزی بزنی سوراخ سوراخت میکنم.
نوشیدنیش و گذاشت روی میزو برگشت روش و کرد سمت من و، مثلا میخواست بگه خیلی آروم هست و نترسیده..
یه نگاهی کرد و به انگلیسی گفت:
.I'm american. So do not hurt yourself
_من آمریکایی هستم خودت و توی دردسر ننداز.
همونطور که اسلحه رو نشونه گرفته بودم روی صورتش نزیکش شدم .و با اون دستم که اسلحه نبود با مشت زدم توی
چشمش و انداختمش روی تخت.
کرواتی که دور گردنش یه خرده شُل و ول بود گرفتم و پیچیدم دور گردنش..
یقه و کرواتش و باهم کشیدم سمت خودم و صورتش و آوردم بالاتر با این کار. اسلحه رو بردم نزدیک پیشونیش
و در جواب اینکه بهم به انگلیسی گفت
من آمریکایی هستم و خودت و توی دردسر ننداز، گفتم:
_+هر خر و سگی هستی باش.. منم ایرانی هستم. تو خودت و توی دردسر انداختی. پس بیشتر از این خودت و توی
دردسر ننداز از این لحظه به بعد..
با تعجب گفت:
are you Iranian
_توایرانی هستی؟؟
گفتم: + آره ، ولی نه مثل اون ایرانی که توی هتل کشتینِش.
گفت:
I do not speak Persian. speak English_
_من فارسی حرف نمیزنم انگلیسی حرف بزن.
گفتم: +منم انگلیسی بلد نیستم تو فارسی حرف بزن.
(حالا یه کمی بلد بودما ولی میخواستم اون به خواستهی من عمل کنه و ذلت بکشه.)
اسلحه رو گذاشتم بین دوتا اَبروش و فشار دادم.. از غضبی که داشتم، نفس نفس میزدم..
بهش گفتم:
+شما دوست من و توی هتل کشتینش. درست و دقیق زدید همینجاش
(اسلحه بین دوتا ابروی تامی برایان بود و
فشار می دادم با تمام قدرت و اونم از ترس نفس_نفس میزد.)
گفت:
This is your terrorist thing. So do not hurt yourself and your government. Because it costs .you a lot
_این کار تو تروریسیتی هست و برای خودت و دولتت مشکل درست نکن. چون هزینه زیادی برای شما داره.
همونطور که روی تخت افتاده بود ،
و باللی سرش بودم و کرواتش و کشیده بودم و اسلحه بین دوتا ابروش بود،
بهش گفتم:
+اون کاری که تو و جوخه های ترورت و تیم تروریستیِ کثیفت کردید، اسمش تروریستی نیست؟؟ ها؟؟ تروریستی نیست حیوون؟؟ با تو هستم آشغال ! پس حالا که اینطور شد، میکشمت و برای تو و دولتتم هیچ هزینه ای نداره.
ماشه رو کشیدم و اسلحه رو بیشتر فشار دادم.
بهش گفتم:
+زنگ میزنی به آدمات میگی پی ان دی رو بفرستند به همون هتلی که رفیقم و کشتین. وگرنه عین سگ میکشمت.
گفت:
I will never do this_
_هرگز این کارو نمیکنم.
وقتی این و گفت ،
با کف دستم دوباره محکم زدم توی صورتش.. اونم همینجوری داشت ناله میزد از ضربه هایی که به چشمش و صورتش زده بودم..
ضربه آخری رو وحشتناک زده بودم..
یه ضربه هم زدم به سرش که فکر کنم شکست یه کم. اسلحه رو به نشونه جدی بودن و اینکه واقعا میزنم، گرفتم سمت قلبش.
اون افتاده بود روی تخت و فقط از درد ناله میزد. دور و برم و نگاه کردم و چشمم افتاد به یه پلاستیک.
فوری از روی تخت اومدم پایین ،
و رفتم از توی سطل آشغال اتاقش اون نایلون زباله رو گرفتم.
باید اینجا به شیوه ببر روانی عمل میکردم. یه نوع حرکتی هست ،
که به متهم یا شخص موردنظر حمله میکنی. حالا یا کلامی یا فیزیکی. من بیشتر روانی حمله میکنم.
مثل همین لحظه.
پلاستیک زباله ای که کنار تختش توی سطل زباله بود و گرفتم و رفتم سمت تختش. یقش و کشیدم و بلندش کردم. سرش و کردم توی پلاستیک و دور گردنش پیچیدم.
اون هی داد میزد و میگفت:
NO__NO
منم توجه نمیکردم به ضجههای اون پست. بازوم و گرفته بود و فشار میداد و التماس میکرد. احساس خفگی میکرد و منم بیشتر فشار میدادم..
خوبه شما هم بدونید.....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۴۷ و ۴۸
خوبه شما هم بدونید ،
که من از بچگیم به طرز وحشتناکی گلوی دیگران و چنگ میزدم میگرفتم.. چون در هیچ صورت گلوی کسی و نمی گیرم مگر اینکه اون لحظه خون به مغزم نرسه و فوق العاده عصبی باشم.
اینجا هم در قبال تروریست آمریکایی اون حالت و داشتم.. برای من کشتن اون مهم نبود.
برای من گرفتن قطعه مهم بود.
هرچند قصدم این بود در انتها یه بلایی سرش بیارم که یک جا نشین بشه. اما خب این کارا برای مرحله ی آخر بود.. چون این حروم زاده خیلی از بچه های مارو شهید و مجروح کرده بود با تیمش.. دلم میخواست میکشتمش. ولی بهش نیاز داشتم.
داشت همینجوری نفس نفس میزد..
دیدم بیحال داره میشه، پلاستیک و از سرش برداشتم و گردنش و آزاد کردم. وقتی آزاد شد هی نفس نفس میزدو سرفه میکرد.
کشوندمش آوردم لبه ی تخت نشوندمش..
نشستم روبروش و با یه دست یقش و گرفتم و با یه دست اسلحه رو بردم صمت پیشونیش...
بهش گفتم:
+خوب گوشات و وا کن. خوب توی چشمام نگاه کن. خیال میکنی نمیتونم بکشمت؟؟ آره؟ واقعا این طور خیال میکنی که نمیکشم تو رو؟؟ باشه، عیبی نداره.. حالا میبینی که چنان میکشمت که صدای سگ بدی آخرش
I can not do anything
_من هیچ کاری نمیتونم بکنم برای تو.
The delivery of that piece is not so easy and has its own stages
_تحویل اون پی این دی به این سادگی ها نیست و پروسه خاص خودش و داره...
با این حرفاش اعصابم دیگه داشت بیشتر میریخت به هم و دیدم توی جیبش خودکار هست.
خون جلوی چشمام و گرفته بود.
هم استرس عملیات داشتم که معلوم نبود تا چند ثانیه دیگه چی قراره بشه توی این هتل، و هم استرس تحویل ندادن اون پی ان دی و آبروی جمهوری اسلامی..
اعصابم ریخت به هم..
خودکار و از جیب پیرهنش گرفتم و سرش و فشار دادم نوکش اومد بیرون.
چشمتون روز بد نبینه.
دستم و بالاتر از سرم آوردم و لبم و از روی غضب فشار دادم و خودکار و چنان فرو کردم توی رون (گوشت)پای چپ این آمریکایی که من گفتم این پا دیگه براش پا نمیشه..
چنان دادی زد که هنوز صداش توی گوشمه. از درد مثل مار گزیده، این آمریکایی تروریست به خودش میپیچید.
بهش گفتم:
+بهتره نا امیدم نکنی. چون من نا امید بشم از زنده موندن نا امید میشی. تقاص کشتن دوست من توی اون هتل و دوستان امنیتی من که قبلا مجروحشون کردید تو و توله سگای مزدورت، یا اون قطعه هست که من باید ببرم ایران،چون پولش و دادیم، یا جون کثیف خودت. شک نکن گزینه سومی هم نداری. فقط و فقط همین دوتا گزینه.
وقتی دید جدی هستم
با سر اشاره زد باشه..
چون نای حرف زدن نداشت.. بلند شدم از روبروش و زنگ زدم به عاصف.
چندتا بوق خورد و جواب داد:
+عاصف کجایی؟
_دارم به دستور شما میرم سمت هتل قبلی.
+من الان پیش تامی برایان هستم. پی ان دی رو میفرستن همون هتلی که خسرو کشته شد. طبقه هشت نرو. بعید
میدونم هنوز توی اتاق خسرو رفته باشن کارکنای هتل. پس احتمالا ورود و خروج به هتل مانعی نداره و پلیس بازی شروع نشده هنوز. میگم قطعه رو بفرستن طبقه سوم. وقتی فرستادن پی ان دی رو، فقط خوب چک کن که خودش باشه و اصلی باشه. دقت کن قلابی نباشه.
_چشم حاج عاکف.
+عاصف یه چیزی رو بهت میگم خوب دقت کن. اونجا به شیوه ۰۰۸۰۵(دوصفر هشتصدوپنج) عمل میکنی.
✍نکته:
این شیوه یعنی حذف فیزیکی تروریست آمریکایی که قطعا به دنبال شهید کردن عاصف بود بعد از تحویل دادن قطعه.. البته این حذف حریف باید به شیوه موقتی صورت میگرفت و اگر جدی بود باید عاصف هم جدی اون و میکشت و نیازی به حذف موقت نبود.. یعنی برای حذف موقت باید عاصف یا بیهوشش میکرد یا ضربه به جای حساس و کاری بدن دشمن میزد تا اون موقتا هم شده یکی دو ساعت زمین گیر بشه تا به عاصف دسترسی نداشته باشن.
گفت:
_چشم. حله
رفتم سمت تامی برایان...
داشت خودکارو که دو سه سانتی تقریبا رفته بود داخل گوشت رونِ پای چپش در میاورد.
چون بدنه خودکار فلزی بود ،و از اون خودکارای گرون قیمت بود...
فریاد زدم سرش و گفتم:
_دست نزن بهش. بزار همون داخل باشه.
رفتم یه صندلی گرفتم نشستم روبروش و بهش گفتم:
+زنگ میزنی به تروریستای تحت امرت ، که پی ان دی رو بفرستن به همون هتل. خودشونم بالا نمیرن. پی ان دی رو میزارن توی چمدون و با آسانسور میفرستن بالا که بره طبقه سوم. به همین سادگی.
گفت:
_Let's get this car out of my feet. I have pain. I can not speak right
بذار این خودکار رو از پام دربیارم. درد دارم. نمیتونم حرف بزنم..
گفتم:+ببین.....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۴۹ و ۵۰
+ببین تروریستِ آمریکایی_اسراییلیِ لجن، شاید درد داشته باشی و نتونی درست وراجی کنی و حرف بزنی، اما قطعا درست عمل میکنی.. چون خودت میدونی اگر اون طوری که من میگم کارا پیش نره، چه عواقب سختی در انتظارته..حالا هم زنگ بزن. لفتش نده لعنتی.
OK_
رفتم موبایلش و از روی میز برداشتم و دادم بهش. زنگ زد و گفت...
پی ان دی باید بره هتلی که صبح توش قرار داشتم. بفرستید طبقه سوم و با آسانسور بره بالا و خودتون نرید.
منم زنگ زدم به عاصف و گفتم:
+منتظر باش. بازم یادآوری میکنم به شیوه ۰۰۸۰۵( دوصفر هشتصد و پنج) عمل کن.. نزدیکتن. ان شاءالله بعد این مرحله همدیگرو به زودی میبینیم.
✍مخاطبان عزیز،
بگذارید از اینجا به بعدش و خود عاصف که بعد از عملیات گزارشش و نوشت و من بعدا خوندم؛ براتون تعریف کنه.
■●عاصف توی گزارشش نوشته بود:
نیم ساعت بعد از آخرین تماس عاکف با من،
یه جوون حدود 51 ساله وارد هتل شد. من داشتم از پنجره اتاقی که در طبقه چهارم که مشرف به خیابون و ورودی هتل بود میدیدم و حدس زدم این آدم خودشه. چون از چمدون جعبه ای شکلی که کوچیک بود و دستش بود فهمیدم یحتمل خودشه..
فوری رفتم بیرون و یه طبقه اومدم پایین تر، یعنی طبقه سوم.
نزدیک درب آسانسور مسلح منتظر موندم و منتظر درگیری بودم.
چون شک نداشتم اومدن من و به بهونه تحویل قطعه ی پی ان دی به قتل برسونن و منم برم پیش دوستان و همکاران شهیدم.
شک نداشتم خودش میاد بالا و جعبه پی ان دی رو تنها با آسانسور نمیفرسته. چون میدونستم اونا یا من و میکشن و یا اینکه گروگان میگیرن،
و حتما خودشونم بو برده بودن که تامی برایان گیر افتاده. پس از این طریق میخواستند گِرو کِشی کنند...
رفتم گوشه دیوار سنگر گرفتم.
در آسانسور باز شد یکی با اسلحه اومد بیرون و جعبه دستش بود. از پشت دیوار
اومدم بیرون..
وقتی این صحنه رو دیدم ،
که اسلحه دستشه گردنش و از پشت گرفتم و سرش و کوبوندم به دیوار راهرو. اونم برگشت یه دونه محکم با لگد زد به شکمم. معلوم بود آدم تنومند و ورزشکاری هست.
من که شکمم و از درد گرفته بودم،
یه دونه محکم با مشت زد توی دماغم که بینی من خون ریزی کرد.. تموم دهنم و صورتم خونی شده بود.. بدجور درد داشتم. تموم قدرتم و توی پاهام جمع کردم و با پوتین مشکیم یکی زدم به ساق پاش.. نوک پوتینم فلزی بود و معمولا توی ماموریت ها و عملیات ها میپوشیدم.. چون میزدم به ساق پا، معمولا اون استخون پارو میشکستم... یه دونه هم با مشت زدم توی قفسه سینش و پرت شد خورد به درب آسانسور.
نزدیکش شدم..
همونطور که افتاده بود میخواست بلند شه، بازم نامردی نکردم و یه لگد دیگه زدم پرتش کردم اونطرف تر. درست افتاد کنار اسلحش که نزدیک درب آسانسور درگیر شدیم و ازدستش افتاده بود.
بی حال و سینه خیز داشت میرفت اسلحش و بگیره و دیگه رسیده بود به سلاحش که لگد کردم روی دستش و نالش رفت آسمون.
فوری بخاطر اینکه کسی از اتاقش نیاد بیرون، زدم گردنش و شکستم و یه دونه هم زدم به پشتش و یکی هم به گیجگاش و خلاصه بیهوشش کردم. سر طرف مقابل آسیب جدی دید..
✍نکته:
((این کار عاصف عبدالزهراء رو شما نکنید. چون اصول داره این کار و میزنید یکی و میکشید شر میشه.))
■●عاصف در آخر نوشت:
بلافاصله چمدون و گرفتم و اومدم از راه پله ها پایین و روی پله های طبقه دوم نشستم.
خب اینم از گزارش عاصف بود ،
که بقیش و مجاز نیستم بنویسم به دلیل فوق سری بودن...اما از این جا به بعدش و خودم (عاکف سلیمانی) تعریف میکنم و عاصف نقل کننده نیست..
وقتی به تامی برایان گفتم ،
زنگ بزن بگو قطعه رو بفرستند و اونم زنگ زد به آدماش و گفت بفرستن فلان هتل، منم به عاصف خبرش و دادم.
وقتی مطمئن شدم قطعه رو میفرستن اون هتل.....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۱ و ۵۲
وقتی مطمئن شدم قطعه رو میفرستن اون هتل و اطمینان های صد در صدی ایجاد شد،
تامی برایان و تن تخت بستمش و دهنش و چسب زدم و دو سه تا بهش چگ زدم و یه ضربه هم زدم به قفسه سینش و پای سمت راست و دست چپش و شکستم، و براش یادگاری گذاشتم و زدم بیرون....
چون اون همکارمون از قفسه سینه مجروح شده بود یکی دوسال قبل توسط همین آشغالای آمریکایی..
از هتل اومدم بیرون...
چون شک نداشتم وقتی تامی برایان زنگ زد گفت قطعه رو بفرستید، سرویس جاسوسی آمریکا فهمیده بود که تامی برایان توسط ماموران اطلاعاتی-امنیتی یکی از نهادهای ایران، لو رفته و توی چنگشونه.
مطمئنا برای نجات تامی برایان میریختن توی هتل و به طور نامحسوسی من و ترور میکردن و اون و نجات میدادن.
منم پیش دستی کردم و اون و زدم و بستم و بعدشم از هتل زدم بیرون پس از این تماس ها.
اومدم بیرون از هتل و سوار یه تاکسی شدم و رفتم..
رفتم یه جایی یه نوشیدنی خوردم و تمرکز کردم و آروم شدم. تا مرحله بعدی رو به درستی انجام بدم.
خلاصه عاصف زنگ زد بهم.. تماس که گرفت دیدم نفس نفس میزنه..
گفت:
_سلام.. حاج عاکف، قطعه رو گرفتم. دستور بعدی چیه؟
+سلام. تست کردی؟
_بله سالمه. با لب تاپم تستش کردم و کد و بهش دادم. با اون رمزی که بهش دادم سالمه الحمدلله. همون دستگاه ضد سیگنالای مزاحم هست و اصلِ جنسه..
+باشه، خسته نباشید.. پای پرواز توی فرودگاه میبینمت. فقط فعلا برو سمت سفارت ایران مستقر شو. به واسطمون هم بگو سریع تا یکی دوساعت دیگه وضعیت خروج ما رو اعلام کنه. چون باید خیلی سریع ما قطعه رو برسونیم ایران.. منم وضعیت امنیتی خوبی ندارم..
_چشم
+عاصف سالمی؟
_یه کمی...
+پس فوری برو خودت و درست کن.. با احمدی ارتباط بگیر.. با ماشین بیاد دنبالت.. فقط فعلا خیلی زود از هتل بزن
بیرون..
_چشم . یاعلی
+یا حق.
خیالم تا حدودی از عاصف جمع شد..
ولی خب نگرانش بودم.. چون تا حسین احمدی نمیومد و نمیبردتش جای امن من دلشوره داشتم..
منم دائم توی چرخیدن توی خیابونای استانبول بودم،
که یکجا ساکن نباشم و کسی بهم دسترسی نداشته باشه. چون قطعا سرویس جاسوسی حریف دنبالم بودن.
یک ساعت و نیم پس از آخرین تماس من و عاصف....تلفنم زنگ خورد و دیدم شماره عاصف عبدالزهرا هست.
+جانم داداش. بگو.
_حاجی بیا فوری سمت فرودگاه.
+عاصف بگو بچه ها اسکورتت کنن. چون همه قطعه مهمه و از همه مهمتر جون خودت برای من و تشکیلات مهمه..
_چشم
¤¤چهل دقیقه بعد فرودگاه ترکیه....
حسین احمدی و عاصف و یکی از بچههای برون مرزی وارد فرودگاه شدند. منم چند دیقه زودتر ازشون رسیده بودم..
دیدم عاصف دماغش انگار عمل شده هست و زیر چشمش کبوده.. متوجه شدم ضربه خورده.. اما خداروشکر
حالش خوب بود و سرحال بود..
زنگ زدم به ایران و به حاج کاظم گفتم:
+سلام. پایان مرحله اول و اعلام میکنم.. قطعه رو به دست آوردیم..
_سللم.. سالم باشید انشاءالله تعالی. منتظرتونیم و چشم انتظار.
+تا چندساعت دیگه میرسیم خدمتتون ان شاءالله.. اما باید عرض کنم متاسفانه یه چیزی از دست دادیم و یه چیزی به دست آوردیم. تسلیت میگم.
_یاابالفضل..خودی بود یا همراه؟
(خودی یعنی عاصف و همراه یعنی خسرو جمشیدی؟)
+همراه.. اما خودی هم یه کوچولو زخمی شده.
_پس پنجه در پنجه شدید.
+ما هدفمون این نبود از اول. دومین هدفمون بود.. اما خودشون شروع کردن. ما هم مجبور شدیم به شیوه ۱۲۰۰۰ و
همچنین دوصفرهشتصدوپنج عمل کنیم.
_باشه بیا صحبت میکنیم..خلاصه ممنونم بابت زحماتت عاکف جان.. از طرف من صورت عاصف وببوس.. خدا خیرت بده پسرم. بهزاد و سیدرضا رو میفرستم بیان دم فرودگاه دنبالتون.
+یاعلی حاج آقا.
گوشیمون و من و عاصف تحویل حسین احمدی دادیم برای از بین بردنش. با احمدی خداحافظی کردیم و اون برگشت سر موقعیتش و ماهم نیم ساعت بعدش عازم ایران شدیم....
¤¤فرودگاه ایران...
بهزاد و سیدرضا اومدن دنبال من و عاصف و از همون کنار پله هواپیما اسکورت شدیم و بعدش خارج شدیم از فرودگاه.
توی مسیر بودیم ،
که سیم کارت و باطری گوشی مربوط به ایران و گذاشتم توی گوشی و روشن کردم دیدم فاطمه شیش هفت بار زنگ زده.. زنگ زدم بهش..
چندتا بوق خوردو جواب داد:
+سلام علیککککممممم خانوم،خانوما.. خوبی؟
_سلام عزیزم... فدایت. تو خوبی؟ معلومه کجایی؟
+من؟!
_اوهوم..
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh