Part_02_استاد عشق.mp3
11.1M
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
Part_03_استاد عشق.mp3
12.21M
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
Part_04_استاد عشق.mp3
10.56M
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
Part_05_استاد عشق.mp3
8.69M
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
Part_06_استاد عشق.mp3
9.13M
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
Part_07End _استاد عشق.mp3
10.69M
پایان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۳ و ۵۴
+مشغول کارم دیگه. دنبال یه لقمه نون حلال.
_کشتی مارو بخدا با این نون حلالت... کی میای خونه؟
+میام..
_الان کجایی واقعا؟ چرا انقدر باهام سرد حرف میزنی؟
+خب معلومه دیگه.. کجا باید باشم..؟(بعد برای اینکه قائله رو بخوابونم و گیر نده هی، آروم بهش گفتم:)خب معلومه دیگه توی قلبتم..
_اون که صد البته و جاتون خیلی هم خوب است حضرت آقا.. باشه .. نگو.. ولی جدیدا خیلی مرموز شدیاااا.. نمیگی به من کجایی..
+عجب آدمی هستی بخدا.. من که بتونم میگم.. الان نمیشه.. ماموریتم دیگه فدات شم، آخه کجا باید باشم مگه؟ امروزم میام خونه.
_باشه. پس ایرانی دیگه؟
+آره فدات شم.
_راستی، دیشب که همه چیزو به هم زدی. برای امشب یا فردا شب مهمونی بگیریم همه رو دعوت کنیم؟
+امشب میشه، ولی... اومممم.. من خستم.. ماموریت بودم... الانم توی ماموریتم.. میشه بگیریم امشبااا.. نمیگم نمیشه.. ولی به نظرت برای فردا شب بزاریم بهتر نیست؟؟ اینطوری منم سرحال ترم..
_محسن باز فردا شب نزنی زیرش؟؟دوباره نگیری نری این طرف و اونطرف آبرو ریزی بشه؟ من دیگه روم نمیشه...بگم ببخشید بازم نشده چون آقامون دوباره ماموریت براش پیش اومده هاااا.. واقعا روم نمیشه دیگه جمعش کنم موضوع و. دیروزم کلی خجالت کشیدم تا کنسل کردم.. بخصوص موقعی که به دوستامون زنگ زدم..
+دیگه اون دست من نیست خانم.. کارم اینطوره دیگه..
_باشه عزیزم..چشم میزارم برای فرداشب. پس تا شب همدیگرو میبنیم دیگه؟
+آره عزیزم.. به شبم نمیرسه.. یکی دو ساعت دیگه میام احتمالا.. الان یه وسیله ای هست باید ببریم جایی بدیم بعدش میام..
_ عاوووولیه آقایی.. زود بیا..
+فعلا قطع کن پشت خطی دارم. خداحافظ.
_محسن دو دیقه صبر کن. کارت دارم. شب داری میای خونه برای طوطی فلفل سیاه بگیر.
+ول کن الان فاطمه. پشت خطیم از اداره هست. من الان وقت این چیزارو ندارم که. اما باشه ، تونستم میگیرم یه جوری حالا.. الآن قطع کن... خداحافظ.
_بداخالقققق. خداحافظ.
پشت خطیم و جواب دادم دیدم مرتضی هست....
یکی از نیروهای خوب و از شاگردای من توی دانشکده تشکیلاتمون بود و من و عاصف پیشنهاد دادیم به حاجی که توی مرکز ۰۳۴(صفر سی و چهار) توی خونه امن بابت هدایت این پروژه مربوط به شناسایی سیگناالی مزاحم کمکمون کنه..
جواب دادم پشت خطی و:
+سلام. بله.
_سلام آقاعاکف. مرتضی هستم
+جانم مرتضی بگو..
_حاج کاظم گفتند بهتون خبر بدم که قطعه رو ببرید ۲۰/۵۰(بیست_پنجاه) و تحویل بدید به آقا عطا.
+چشم. فقط یه زحمت بکش ، یا به یکی از بچه هامون بگو، و یا اینکه خودت،لطف کنید برید برای من یک کیلو فلفل سیاه بگیرید.
با تعجب گفت:
_فلفل سیاه؟؟؟!!!
+بله فلفل سیاه. جزئی از ادویه جات هست و طوطی هم خیلی دوسش داره. فعلا یاعلی..
_باشه چشم.
چهل دیقه بعد رسیدیم به منطقه ای که نزدیک سکوی پرتاب ماهواره بود. رفتم فوری دفتر عطا..
✍نکته:
عطا یکی از صدها متخصصین صنعت فضایی و پرتاب ماهواره به فضا، در جمهوری اسلامی بود که این بار این
پروژه افتاده بود دست اون، و از قضا دوست صمیمی منم بود.
در زدم و بعدش وارد شدم..
+سلام علیکم..
_سلام عاکف جان. رسیدن بخیر. چطوری؟
رفتم جلو و دست دادم بهش.
+قربانت. بیا اینم از قطعه. بهانه دیگهای نداری که؟
_یه لحظه صبر کن.
گوشی دفترش و گرفت و زنگ زد به یک نفرو بهش گفت:
_به مهندس مجیدی بگید فوری بیاد دفتر من.
بعد اومد دوباره پیشم و همینطور که توی دفترش ایستاده بودم گفت:
_عاکف تو خیال میکنی من واقعا بهونه دارم؟ من دنبال چه بهونهای میتونم باشم. واقعا در مورد من این فکرو میکنی؟
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۵ و ۵۶
خندیدم و بهش گفتم:
+باشه حالا ناراحت نشو. فعلا وقت ندارم به این فکر کنم که آیا تو دنبال بهونه ای یا نه !!
مهندس مجیدی هم که عطا زنگ زده بود و به یکی گفت بهش بگید بیاد، سی ثانیه بعد در زد و وارد دفتر عطا شد و قطعه رو از عطا تحویل گرفت.
و عطا هم بهش گفت :
_سریع برید کارو شروع کنید چون وقت کمه.
مجیدی گفت:
_چشم. خداروشکر این قطعه بهمون رسید.. طبق برنامهریزی که کردیم ، دی اف ماهواره آماده هست...و تست پی ان دی هم با نصبش حدودا نیم ساعت تا یک ساعت طول میکشه. که ما از همین حالا شروع میکنیم. انشاالله میتونیم ماهواره رو همین چند روز آینده پرتاب کنیم.
خداحافظی کرد و از دفتر خارج شد.
وقتی مهندس مجیدی از دفتر خارج شد عطا، من و نگاه کرد و گفت:
_خب ممنونم ازت بابت این زحمتت برای این قضیه.
+خواهش میکنم. فقط عطا جان یه چیزی داره اذیتم میکنه و به خودتم میخوام بگم اون و چون مجبورم... حالا بگم؟
خندیدو گفت:
_باشه فقط آدم فروشی توش نباشه، کمکت میکنم.
لبخندی زدم و گفتم:
+عطا جدی دارم باهات حرف میزنم..بحث مهمی هست.. به خودت میتونم بگم.. چون در جریان باشی بهتره..حقیقتش فکر میکنم اطلاعات اینجا داره به بیرون درز میکنه.. من آدم تازه کاری نیستم که بخوام الکی به چیزی شک کنم. چون امنیتی هستم مجبورم همه چیز و امنیتی نگاه کنم و بعدش با یقین حرف بزنم و بعدش به اون عمل کنم... من وقتم و روی شکیات نمیزارم.. وقتم و روی یقین ها میزارم.. گرچه به شکهای خودمم اهمیت میدم اما کار من با یقینیات هست.. شاخکای اطلاعاتی من روی هر چیزی حساس نمیشه. چون فکرم و وقتم برام مهمه. ولی روی یه چیزی حساس بشه ته اون قضیه همون چیزی میشه که من میگم.
اومد وسط حرفم و گفت:
_عاکف تو که میدونی من از این مسائل اطلاعاتی- امنیتی سردرنمیارم. از روحیات من باخبری. ما از دوره دبیرستان با هم رفیقیم و رفت و آمد خانوادگی داریم و خانوم تو و خانوم من، باهم رفیقن. من و تو هم که خونه محرم هم دیگه هستیم.. من اگر از این چیزا سر در میاوردم الان توی تشکیلات اطلاعاتی -امنیتی اون ارگانی که تو هستی داشتم پیش خودت کار میکردم.. و تو هم اگر توی فضای کاری ما بودی و سردمیاوردی از مسائل فضایی و پرتاب ماهواره،الآن توی شرکت ما بودی و رییس ما بودی و داشتیم شاگردیت و میکردیم..
همینجوری داشتم دست میکشیدم ،
روی موهام و سر و صورتم ، و به زمین خیره بودم و فکر میکردم به درز کردن
اطلاعات از سکوی پرتاب و...؛
بهش گفتم:
+ببین عطا، یه زحمت بکش، لیست اسامی تمامی افرادی که توی این شرکت هستند و همچنین لیست اون شرکتهایی که باشما دارن کار میکنند توی بعضی موارد، برسون به عاصف عبدالزهرا تا روی اونا کار کنه ببینیم چی میشه..
_چشم..
+بعد یه چیزی رو بهم بگو ببینم.. یه سوال مهم دارم ازت..
_جانم بپرس..؟
+اون شرکتی که خسرو جمشیدی توش کار میکرد، اون شرکت هنوز با شما در ارتباطه و باهم کار میکنید؟؟
_نه..
+باشه ممنونم از پاسخت..
_راستی از جمشیدی چخبر؟ حکم اعدامش کی اجرا میشه.. الان کجا هست اصلا..؟؟
+هیچچی، فعلا هست. ظاهرا توی یکی از زندان های تهران هست.. فکر کنم اوین باشه..
(نگفتم بهش که همراه من ترکیه اومد و کشته شده توی ترکیه.)
بعد ادامه دادم و بهش گفتم:
+عطا اون شرکتایی که دارن روی سیستم جَمینگِ مربوط به پرتاب ماهواره کار میکنند میدونی چه شرکتایی هستند؟
یه کم با عینکش ور رفت و گفت:
_نه نمیدونم !!!!!
+پس همینایی که اسم شرکتاش و افرادش و که میشناسی، همه چیزش و دقیق مشخص کن ، وبعدش یا به من یا به عاصف عبدالزهرا خبر بده.
خندید و گفت:
_چشم.. به روی چشم.. دیگه چیکار کنم؟
لبخندی زدم و تشکر کردم و گفتم:
+مطلب بعدی اینکه با حراست اینجا هماهنگ کن که از همین الآن تا زمان پرتاب ماهواره، از شرکت ها و موسسات
دیگه که روی بعضی قسمت های این ماهواره دارن کار میکنند حق ورود به اینجارو ندارن. چون همه چیز باید توی
کنترل باشه. اگر مطلبی هست بیرون از اینجا باید بهتون برسونن. این خیلی مهمه. اگر کاری داشتن بیان توی محوطه پارکینک اینجا، باهم کاراتون و برسید.. از گِیت به این ور حق ورود نداره کسی.
_چشم دیگه؟
+همین.. نامه این موضوع و میگم بچههای ما بزنن برا اینجا.. تو هم بهشون بگو.
قهقه ای زد و گفت:
_خانومت چی میکشه از دستت.
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۷ و ۵۸
+آخ آخ. گفتی خانومت... من برم فلفل بگیرم برای طوطیش تا یادم نرفته. اگر نگیرم بعدا داستان میشه.. بچه ها قرار بود برن بخرن و منم برم ازشون بگیرم ببرم خونه.
_باشه برو، راستی ماهم دیشب دعوت بودیمااا. مهمونی رو بهم زدی. خیلی خانومت ناراحت بود.. زنگ زد به خانومم و گفت که برای تو یه کاری پیش اومده و مهمونی کنسل شده... البته اینم بگم که من به خانوم تو و خودم چیزی نگفتم که رفتی مأموریت.. کلا چیزی نگفتم بابت اینکه داری میری ترکیه.. به قول خودت امور حفاظتی رو رعایت کردم.. حالا ببینم، خانومت میدونست داری میری ترکیه؟
+نه. فقط گفتم دارم میرم ماموریت..خب من برم. کاری نداری؟
_باشه بابا.. در نرو.. سوال شخصی و کاری نمیپرسم ازت..
+اون که وظیفته نپرسی.. چون بپرسی هم چیزی نمیشنوی ازم.. من برم کاری نداری؟؟
_نه... ممنونم از زحماتت..خدانگهدارت.
در و باز کردم و داشتم از دفترش می اومدم بیرون که دوباره صِدام زد:
_عاکف؟؟
+بله؟
_میخواستم یه چیزی رو بهت بگم..
درو بستم و دوباره رفتم برگشتم و رفتم سمتش و گفتم:
+میشنوم. فقط سریعتر.
_مجیدی و که الان اومد اینجا قطعه رو گرفت و رفت برای شروع به کار، دیدی دیگه؟
+خب !! آره دیدمش..
_از صبح تا حالا چندبار تلفن همراهش زنگ خورده، هی میره دور از چشم ما صحبت میکنه.. گفتم با این حساسیتی
که برات پیش اومده بهت بگم این مطلب و، آخه مشکوک شدی ظاهرا.. چون تو هم اینطور الان حساس شدی و گفتی احساس میکنی خبرها بیرون درز میکنه، گفتم بهت بگم درجریان باشی و شاید کمکی بهت کرده باشم. البته شاید مهم نباشه.
با جدیت گفتم:
+نه خیلی مهمه.
بعد یهویی خندیدم و بهش گفتم:
+حتما برو تست آی کیو بده... ضمنا با این بنده خدا هم کاری نداشته باش. بزار راحت باشه. ما آمار همه رو داریم.
خندید و گفت:
_باشه.
اومدم بیرون و سوار ماشین شدم ،
و من و عاصف و سیدرضا و بهزاد از اون منطقه که نزدیک سکوی پرتاب بود خارج
شدیم.
تو راه زنگ زدم خونه امن.
چندتابوق خورد و یکی از خواهرا جواب داد.
_۰۳۴ بفرمایید؟
+سلام خانوم... عاکف هستم. وصلم کنید به مرتضی.
_بله چند لحظه صبر کنید.
چندثانیه بعد وصل شد:
_بله بفرمایید؟
+مرتضی سلام. عاکفم. به حاجی بگو قطعه رو رسوندم به عطا و تحویلش دادم. تا حدودا یک ساعت دیگه سیستمشون آماده ی کار میشه. بعدش شما میتونید به سایت بگید تِستِر و راه بندازن و بچه های تشکیلات ماهم شروع کنند کارشون و. حتما خبرش و به حاج کاظم بده..
_بله چشم.
+مرتضی فلفل گرفتی برام؟
_آقا فلفل چرا؟ من کاری نکردم که.😐
خندیدم و گفتم:
_باز حاج کاظم سر کارت گذاشته؟😁 ما داریم میایم اونجا الآن. تا بیام برو یه سر فلفل و بگیر بیا. یا به یکی از بچه ها که اونجا کاری نداره الان، بگو بره بگیره. بهت که گفتم.. برای طوطی میخوام.. خانومم یه طوطی داره توی خونه، به طوطی فلفل میده. غذای مورد علاقه طوطی هست.
خداحافظی کردم و رفتیم با بچه ها،
همون خونه ۰۳۴ که حاج کاظم ومرتضی و چندتا از برادرا و خواهرای تشکیلات مستقر بودند.
حدود بیست دیقه بعدش رسیدیم.
عاصف رفت اداره تا دوباره با تیم حفاظت برگرده همین خونه امن..
منم مستقیم رفتم بالا پیش حاج کاظم.
سلام علیک کردیم و همدیگر بغل کردیم و بعدش نشستیم.
مشغول خوش و بش بودیم توی اتاق حاجی و داشت برام پرتقال پوست میگرفت و تا بخورم.
پرتقال و خوردم و بعد درمورد خسرو جمشیدی صحبت کردیم که چی شد ماجرا.
فوری نامه های محرمانه رو تنظیم کرد و فرستاد وزارت خارجه تا پیگیر بشن و جسد خسرو جمشیدی رو تحویل بگیرن و بیارن ایران.
خداروشکر بعد از یک هفته خلاصه با طی کردن یه سری مراحل تونستیم جسد و برگردونیم و تحویل خانوادش بدیم.
بعد نامه نگاری ها و چندتا کار کوچیک، توی دفتر حاجی داخل همون خونه امن،
مشغول صحبت و کارو همزمان بگو بخند بودیم که گفتم:
حاجی، تو مرتضی رو سرکار گذاشتیش؟
از ته دل خندید و گفت:
_وای عاکف ، نمیدونی پسرررر چی شد..😂
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۵۹ و ۶۰
از ته دل خندید و گفت:
_وای عاکف ، نمیدونی پسرررر چی شد.. باید بودی و فقط میدیدی که وقتی زنگ زدی بهش گفتی برای طوطی فلفل سیاه بگیر چه تعجبی کرد....بهم گفت حاجی من با آقا عاکف حرف میزدم بهم گفت برو فلفل سیاه بگیر... بعد به من میگفت ، آقاعاکف برای چی اینطور گفت؟....عاکف ای کاش بودی. مُخش و کار گرفتم.. بهش گفتم آخ آخ مرتضی چیکار کردی؟ چه گافی دادی توی کارت که عاکف برسه اینجا تنبیهت میخواد بکنه؟؟ اینجا هرکسی کارش و درست انجام نده بهش میگن برو فلفل بخرو وقتی خرید میریزن توی دهنش. این قانون و عاکف گذاشته اینجا..
انقدر خندیدم با حرفای حاج کاظم..😂😂🤦♂
به حاجی گفتم:
+وایییی حاجی، بنده خدارو زنده به گورش کردی با این حرف که. دیگه سمت منم نمیاد توی هیچ پرونده ای..حاضره بره قرنطینه ولی با من کار نکنه..🤦♂😂
_عاکف خیلی خندیدیم امروز.
+خب خداروشکر.. ان شاءالله همیشه لبت خندون باشه...
همزمان مرتضی در زد و وارد شد و یه سری گزارشات بابت نامه نگاری به وزارت خارجه رو با حاجی هماهنگ کرد و بعدش رفت..
منم دیدم دیگه کاری ندارم به حاجی گفتم:
+حاج کاظم من برم کم کم... آها راستی حاجی جون، تا یه چیزی یادم نرفته، فاطمه زهرا، خانمِ ما، درمورد مریم خانم که قصد ازدواج داره یانه با حاج خانومِ شما (خانوم حاج کاظم) صحبت کرد.ظاهرا آبجی مریم قصد ازدواج داره.گزینه ای که قراره بیاد جلو رو هم که شما در جریانی. بهزاد از بچه های تشکیلات خودمونه.
_آره درجریانم..اما عاکف حقیقتش نمیدونم.. سخته تصمیم گیری درمورد این قضیه برام..
+حاجی بیخیال..دست بردار.. سخته چیه؟؟!! تو پرونده های کلانِ امنیتی در سراسرکشور و منطقه و خاورمیانه رو حل میکنی بعد سر شوهر دادن مریم خانم موندی؟ گرفتی مارو؟!!
_ببین عاکف، تو که غریبه نیستی، مَحرم خونمون هستی و نزدیک ترین آدم به منی..با این که هم سن پدر شهیدت هستم اما نزدیکترین آدم هستی به من.. خودتم میدونی، من یه پسرم توی نیرو قدس بود و توی فلسطین توسط جوخههای ترور اسراییلی ها، شهید شد.. خودمم وضعیت جسمیم اینه. مجروحم.. مریضم.. من نمیخوام دامادم و از دست بدم. بعد از شهادت اون بچه ضربه بزرگی ما خوردیم. خودتم از تعلق خاطر من به اون شهید با خبر بودی. مریم هم که میدونی مریض بود و شفا گرفت به لطف امام حسین... من جونم به این بچه بسته هست.
+آره حاجی ولی خب شهادت بهتر از مردن هست. بعدشم همین الان که بهزاد نمیخواد شهید شه. اومد شهید نشه تا آخرِ ۳۰ سال خدمتش و حتی یه خار هم توی پاش نره. حالا شما بزار بهشون بگم بیان خواستگاری و شما و حاجخانوم و بچه هاتون باخانوادش از نزدیک آشنا بشید، اونوقت اگه خوشت نیومد بحث جداست. من که هر کسی و نمیگم بیاد دامادت بشه که.. پدر بهزاد هم که میدونی فوت شده. خواهرشم چندوقت قبل با یکی از بچه های مرتبط با سیستم ما که در امور بیوتروریسم (ترور به شیوه های جدید و بیولوژیک) فعالیت و همکاری داره ازدواج کرده. یه خانواده کاملا خوب و مهم و مطمئنی هستند. به نظرم بهزاد به مریم خانم میخوره..
_باشه پسرم. تو میگی من حرفی ندارم. بهت اطمنیان دارم.. هرچی تو بگی. بگو این هفته پنجشنبه بیان جهت آشنایی برای مراحل اولیه.
+چشم. ولی بهتر نیست بزاریم برای بعد این پرونده؟؟
_آها آره.. خوب گفتی.. چون بهزادم درگیر این پرونده هست تا حدودی.. بزاریم برای بعد از تموم شدن این پرونده بهتره..
+ خب حاجی اگر اجازه بدی من برم خونه. خیلی خستم.
_مگه تو اومدی هنوز خونه نرفتی؟
+نه حاجی مستقیم رفتم پیش عطا و بعدشم اومدم اینجا. البته تماس گرفتم با خونه و سفارش مخصوص داشت بابت همون قضیه فلفلا برای طوطیش.
_بلند شو، فوری بلندشو بگیر برو خونه.. خیلی سریع از جلوی چشام دور شو. خانمت تنها خونه هست گناه داره..بعد تو اینجایی؟
+چشم.. نزن مارو دارم میرم.. ضمنا به مرتضی که پایین بودم گفتم با اداره هماهنگ کنن حاج موسی رو بیارن اینجا کارای خدماتی اینجارو انجام بده. غذا و پخت و پز.. کسی رو نداریم که.. این باشه بهتره. چون هرچی تردد و ورود و خروج به این خونه کمتر باشه بهتره..
_باشه فکر خوبیه..
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۶۱ و ۶۲
بلند شدم و داشتم دست میدادم و خداحافظی میکردم که بیام،
گفت :
_وایسا همرات تا پایین بیام و یه کم میخوام توی حیاط قدم بزنم..
حیاط مرکز ۰۳۴ ما حداقل ۱۰۰ متر بود و یه مکان بزرگ و حدودا پوشیده ای بود دوروبرش..
روی دیوارها با ایرانیت و و نماهای مخصوص که داخل دید نداشته باشه پوشیده شده بود..
همینطور اومدیم دوتایی پایین و داشتیم حرف میزدیم،
دیدم حاجی میگه:
_عاکف یه چیزی میخوام بگم ناراحت نشو.. چرا یه بچه نمیارید؟ چرا پدر نمیشی؟ حداقل سر فاطمه با بچه گرم میشه.. اینطور میتونه راحت تر با کارت کنار بیاد.. نبودنهای تورو کمتر احساس میکنه.. تنهایی رو زیاد حس نکنه برای هر دوتون بهتره..چون وقتی خودش آرامش داشته باشه، آرامشش و به تو هم منتقل میکنه.. بعدشم بچه برکت زندگیه..
+حالا چیشد یاد بچه ی ما افتادی حاجی جون؟
_خب تو برام مهمی پسر. هم تو هم زندگیت و هم خانوادت و هم فاطمه که عین دخترمه.
سرم و از بی حوصلگی در رابطه با این موضوع و خستگی مأموریت و... انداختم پایین و گفتم:
+ چی بگم والا حاج آقا. داستانش مفصله.
_همون موضوعی که اون دفعه بهم گفتی؟ مشکلات پزشکی که تو داری؟
+آره حاجی. مشکل از من هست. فاطمه سالمه الحمدالله...سنی هم نداره..۲۵ سالشه تازه. ما الان شیش ساله ازدواج کردیم.. دوسال بعد از عروسیمون تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.. ولی خب نمیشه دیگه.. مشکل از منه.. چندبار بهش گفتم برو دنبال زندگیت. تو سنی نداری.. بهت قول هم میدم بعد تو ازدواج نکنم. چون نیازی هم ندارم به متاهل بودن.. انقدر درگیر کارام هستم که وقت نداشته باشم به زن و زندگی فکر کنم. تو جوونی الآن. اگه جدا بشی همه چیزارو دراختیارت میزارم تا زندگی راحت و بهتری داشته باشی و دغدغه نداشته باشی و در آرامش باشی.. حتی حاج آقا بهش گفتم مهریت و دوبرابر میدم. خونه و ماشینمم میزنم به نامت. الحمدلله خانواده خوبی داری و گزینههای مناسبی برات میان قطعا. برو ازدواج کن و مادر بشو. نسل شیعه زیاد بشه. تو خانم پاکی هستی. میتونی مادر خوبی باشی و سربازای خوبی برای مکتب اهلبیت و تشیع و انقلاب پرورش بدی.ولی حاجی هربار بهش گفتم راستش قبول نکرد. به گریه می افتاد هر بار باهاش درمورد این مسائل حرف میزدم.. میگه تو از نق زدنا و غر غر کردنای من بدت اومده و خسته شدی.. هرچی بهش میگم عزیزم اصلا این نیست. ولی...حقیقتش زیاد خرج کردیم و آزمایش دادیم ولی خب نمیشه دیگه. قطعا خیری توش هست که خدا نمیخواد.. چون خدا برای بنده هاش بد که نمیخواد.. راستش خارج از کشورم که نمیشه با این وضعیت کاری که من دارم، بخوام برم..تشکیلات گیر میده منم حوصله ندارم.. حقم دارن. خلاصه دلیل میخوان که برای چی میخوام برم خارج از کشور...حالا من بگم برای درمان خودم، تا چندوقت داستان داریم..بعد میبینی مثل قضیه پیمان پیش میاد که اونور نزدیک بود به ایستگاه اطلاعاتی دشمن بخوره.. اونم مشکل من و داشت دیگه.. بعدشم که اومد ایران تا چندوقت هی میخواستنش که اونطرف چی شد و چی نشد...پای حفاظت و ضدجاسوسی و همه۷ باز شد.. هههععععییییی حاجی. بیخیال. مهم نیست..
_ای بابا، خیلی ناراحت شدم. گفته بودی مسائل پزشکی و اینا هست ولی فکر نمیکردم انقدر جدی باشه و نتونید بچهدار بشید. خیال کردم درمان داره مشکلتون...
+نه بابا. فعلا که خبری نیست از درمان..
_ببین عاکف، خواهشا ته دل این دخترو خالی نکن.. بهش نگو برو پی زندگیت.. این بچه گناه داره.. تو تکیه گاهش هستی.
+خب حاجی، من برای خودش میگم.. من دلم به حالش میسوزه که پا سوزِ من شده.. آخه شدیدا دوست داره مادر بشه.. خب من نمیتونم این حس و ازش بگیرم..
_درسته.. ولی دیگه بهش اینطور نگو.. اصلا کارت درست نیست.. این چه حرفیه میزنی بهش. دیگه بهش اینطور نمیگی، باشه..؟؟!
+چشم، ان شاءالله... شما لطف داری حاج آقا. دعامون کنید که این وضعیت بخیر بگذره.
_اصلا تو چرا نمیاریش توی موسسات تحقیقاتی مربوط به تشکیلات امنیتی خودمون، تو حوزه های پژوهشی دستش
و بند نمیکنی؟ اینجوری سرگرم میشه حداقل.
+نه حاجی.. مگه عقلم کمه.
_خب کارش اداریه. تا ساعت یک و نیم دو هست میره خونه. تو مگه صبح خونه ای که میگی نه بابا نمیخواد.
+حاجی جان، من با سرکار رفتن زن مخالفم. زن باید....
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد دوم (سری دوم)
✍ قسمت ۶۳ و ۶۴
+حاجی جان، من با سرکار رفتن زن مخالفم. زن باید بمونه توی خونه دستور بده شوهرش براش انجام بده. زنی که بره بیرون کار کنه دیگه زن نیست. لطافتش و از دست میده. دیگه روحیه ی زنونگی نمیمونه براش. بعدشم، فاطمه بیاد سرکار، درسته تشکیلات خودمونه و همه چیز زیر نظر خود ما هست ولی جای یه مرد و اشغال میکنه. یه مرد میتونه با این شغل زن و زندگی تشکیل بده و یه لقمه نون حلال ببره سر خونه زندگیش. حالا اون زنی که شوهر نداره، یا جدا شده و یا فقیرن بحثش جداست. اونم تازه وظیفه دولتمردانمون هست تامینش کنن.
_خب عاکف وضعیت زندگی تو الآن میطلبه که سر خانمت و گرم کنی. فکر و خیالِ نداشتن بچه و دوری تو و همه چیز و میتونه با سرکار رفتن، کمتر حس کنه.
+نه حاجی.. ممنونم از پیشنهادت ولی من مخالفم.بعدشم خودت بهتر میدونی که توی اداره ها و بعضی نهادها چه خبره که.. زن شوهر دارو مرد زن دار باهم رابطه دارن. این شده وضعیت جامعمون. مگه یادت رفت دو سال قبل توی یکی از همین ادارات دولتی خودم روی یه پروژه کار کردم و یه زنی رو دستگیر کردیم و بعدش روی ۱۰ نفر اعتراف کرد که باهاش ارتباط داشتن؟ همشونم مسئول بودند.
_آره یادمه. خداروشکر همشون هم برکنار شدند. ولی خب ...
+ولی خب نداریم حاجی جان. زن بره سرکار خوب نیست. الحمدالله خانم من سالمه از لحاظ اخلاقی ولی نمیخوام همنفس و هم کلام بشه با بعضی. اون حتی انقدر رعایت میکنه حدود شرعی و که،حتی جلوی برادر من هم بدون چادر
نمیمونه.. جلوی خود شما یادتونه تا الآن بدون چادر بوده باشه؟ کلا من دلم نمیخواد بره سرکار. ضمنا اگرم یه روزی بخواد بره سرکار، نمیزارم بیاد توی سیستم ما.. خودم درگیر اینجا هستم بسه. توی ادارات دولتی هم نمیزارم بره، که بخواد با بعضی از این زنای افریته هم کلام بشه.. البته من منکر این نیستم که واقعا بعضی خانما پاک هستن.. بیشترشون توی ادارات و نهادها دارن کار میکنن، واقعا چه خانم و چه آقا پاک هستند. اما من نمیتونم قبول کنم دیگه... اگر بخوام بفرستم خانومم و یک روزی سرکار، میفرستمش توی مهد قرآن دخترونه. اونجا بمونه و صلواتی کار کنه برای دین و قرآن. همین.
_باشه عاکف جان. حق با تو هست. هر جور صالح میدونی تصمیم بگیر. بروفدات شم که دیرت نشه. مواظب خودت باش. به فاطمه جانم سلام برسون. بگو عمو کاظم دوست داره و عین مریم برام میمونه. به روح پسر شهیدم و پدر شهیدت راست میگم. خیلی دوستون دارم.
+چشم حاجی سلامتون و می رسونم. ما هم شما و خانوادتون و بچه هاتون و دوست داریم.. فقط تا نرفتم یه موضوعی رو باید حتما بهتون بگم، اونم اینکه یه مورد مشکوک داریم در این پرونده که بر میگرده به سکوی پرتاب. مجیدی رو که میشناسید؟ همون که با عطا کار میکنه؟
_آره چطور مگه؟؟
+عطا میگه چند وقتیه تلفنش زنگ میخوره میره دور از جمع حرف میزنه. اگه میشه مجوز شنود تلفناش و دستور بدید برامون بگیرن. یا خودتون پیگیر بشید. ضمنا احساس میکنم خبرهای این پرونده از یه طریقی داره بیرون درز میکنه.. من و حساس کرده به خودش.
_خب اول بزار من قضیه مجیدی رو پیگیری کنم بعدش روی اون مورد دوم هم میشینم فکر میکنم و بررسی میکنم... اصلا وایسا جلوی خودت زنگ بزنم.
حاجی از توی حیاط با موبایلش زنگ زد بالا به اتاق یکی از بچه ها به نام موسوی.. موبایلشم گذاشت روی آیفون و من میشنیدم.
بعد اینکه دوتا بوق خورد موسوی جواب داد و حاجی گفت:
_سلام موسوی جان.. به بچه ها بگو تا نیم ساعت دیگه مجوز شنود تلفن مجیدی که توی شرکت و تیم عطا اینا هست و کارای ماهواره و سکوی پرتاب و انجام میده و دارن کار میکنن و بگیره.. بعداز گرفتن مجوز، تموم خط ها و راه های ارتباطی مجیدی رو کنترل کنند.
موسوی گفت:
_میگم مکالماتش و ضبط کنند.
+نه برادر من . کافی نیست. به خانم صادقی بگو همزمان، هم گوش کنه به مکالمات و هم ضبطش کنه.. اگر نکته مشکوک و کد دار و نکته خاصی هم بود بهمون فوری گزارش کنه.. اگر من و عاکف نبودیم حتما به عاصف بگو اون مورد و.
قطع کرد موبایلش و بهم گفت:
_تو برو خونه استراحت کن. فعلا هم نیاز نیست این روزا بیای ۰۳۴ .خواستی برو اداره باش.کارای عقب موندت و انجام بده. مشکلات جدی پیش اومد توی پرونده بهت میگم بیای.
+چشم.. فعلا یاعلی
✍ادامه دارد....
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh