《فیروزهای》
نمیدانم چرا... ولی با تمام وجود عاشق رنگ فیروزه ای ام!
تا جایی که می توان گفت: منم که شهره شهرم به رنگ فیروزه!
همیشه از فانتزی های زندگیم این بوده از اینکه هستم هم فیروزه ای تر شوم...
- مسواکم، دفترچه ام، انگشترم، خودکارم، چفیّه ام، جامدادی ام، تراشم و...
و البته تسبیحم! آنقد در کربلا دنبال یه تربتِ سر فیروزه ای گشتم تا بالاخره اطراف حرم پیدایش کردم!
شاید حتّی علّت علاقه ام به تیم استقلال هم، نزدیک بودن رنگش به فیروزه ای باشد!!
اگر به من بود حتی پیراهن تنم هم فیروزه ای میشد ، امّا شان طلبگی...
بماند....
و حالا چشمانم را باز می کنم و سرم را ۳۶۰ درجه به اطراف می چرخانم؛ همه چیز فیروزه ایست!
پرده ها، فرش ها، کاشی ها، محراب ها، تسبیح ها!
تسبیح ها...
شاید منشا ارتباط خاصی که با اینجا می گیرم، همین است.
چشمانم را می بندم و به همهمه جمعیت گوش می دهم(الحق که حس نابی است).
حس می کنم کلمات، فیروزه ای وارد گوشم می شوند :)
اینجا؛
من هم مثل همه،
در دل می کنم
گریه می کنم
می خندم
فکر می کنم
نماز می خوانم
و تسبیح تربت فیروزه ای را در دستانم می چرخانم
هنگامه رفتن، احساس می کنم دلم آسمان شده!
فیروزه ایِ فیروزه ای...
آرام آرام کفش هایم را می پوشم و به سمت درب خروجی می روم.
لحظه ای برمی گردم تا سلام بدهم: السلام علیک یا بقیّه الله الاعظم...
نگاهم به گنبد فیروزه ای مسجد گره می خورد. لبخندی نرم، و اشکی خنک روی صورتم می نشینند...
شک ندارم که فیروزه ای، بهترین رنگ دنیاست...
پ.ن: شاید باورتان نشود؛ امّا این نوشته را اوّل توی دفترچه ام نوشتم، با خودکار فیروزه ای...
#تکست #متن #بیو
🖤⃟༄༈@dava_man