یه سری خاطرات هست که آدم خجالت میکشه حتی تو خلوت خودش مرورشون کنه چون از خودش خجالت میکشه. از حماقت زیاد ، از اشتباهات بی انتها، از اهمیت دادن به آدما و چیزایی که ارزش هیچی رو نداشتن. 🫠
تو یه سنی دوس داری یه کارایی کنی که متاسفانه تو موقعیتش یا تو اون گروه آدما نیستی وقتی بزرگتر میشی دیگه نمیخوای انجام بدی ولی وقتی دوباره میبینی که کوچیکتراز خودت داره انجامش میده، انگار یه چیزی خالیه درونت.
فاصلهها هرگز
مانعی برای دوست داشتن
برای عشق نیستند.
درست؛ اما
اگر من اینجا گریه کنم
آیا در دوردستها
گونههای تو خیس خواهد شد؟!
یه روزایی رو نمیشه فراموش کرد، روزایی که یه تیکه از خودتو جا میذاری و به امید بهتر شدن شرایط لعنتیت ادامه میدی، در حالی که جای خالی اون حفره توی قلبت درد میکنه، چشاتو میبندی و ادامه میدی .
یه چیزایی هم هست که شاید هیچوقت
نفهمین، مثلا اینکه چقد یه نفر صداتونو گوش
کرده، چقد عکساتونو نگاه کرده یا اینکه چقد
دوستتون داره.
آهنگ گوش دادن هم خطرناکه!
چون نمیدونی قراره تو رو به کجا ببره یا کدوم قسمت از خاطراتت رو سفر کنی...
آدمی واقعا عجیبه، یهو به خودش میاد میبینه مجموعهای از رفتارهای والدینش عه که خیلی وقتها نقدشون میکرده.
داشتم به این فکر میکردم که این دنیا دیگه ارزش ادامه دادن نداره، تا اینکه یادم افتاد تو یخچال شیرکاکائو دارم.
اَز سیگار یاد گِرِفتَم بِه پایِ کَسی بِسوزَم کِه نَفَسِشو بِهِم بِدِه..!