#شهادت_امام_علی
◾️خونِ جبین به گلشنِ حسنش گلاب شد
چون شمع سوخته نور پراکند و آب شد...
◾️از خون او به دامن محراب، نقش بست
بر این شهید، ظلم و ستم بیحساب شد...
◾️شمشیر، گریه کرد به زخم سر علی
حتی به غربتش جگر خون کباب شد...
◾️محراب! ناله از دل خونین کشید و گفت:
یا فاطمه! دعای علی مستجاب شد...
🥀شهادت مظلومانه اول مظلوم عالم، امیرالمؤمنین علیه السلام را بر #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و منتظران حضرتش تسلیت عرض می کنیم.🏴
#امام_علی #شب_قدر
◼️ @de_bekhand ◼️
🔴 داستان کلوخ
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت
◼️ @de_bekhand ◼️
📚مرد ذاکـــر و ابلیس
مردی در میان بنی اسراییل ذکر"الحمدلله رب العالمین و العاقبه للمتقین" را زیاد بر لب جاری می ساخت . ابلیس از این کار او خشمگین شده بود یکی از شیاطین را مامور نمود تا به او القاکند که پایان خوش و عاقبت از آن ثروتمندان است .اما مامور ابلیس در ماموریت خود موفق نشد و کار به دعوا و مرافعه کشید تا اینکه تصمیم گرفتند برای پایان دادن به دعوا از کسی بخواهند که میانشان داوری نماید و هر کس مغلوب شد دستش بریده شود . آن دو، شخصی را به عنوان داور برگزیدند اما حق را به مامور ابلیس داد و پایان خوش را از آن ثروتمندان دانست بدین ترتیب یکی از دستان عابد بریده شد . ولی مرد عابد باز ذکر شریف را زمزمه نمود . مامور ابلیس که از سخت ورزی عابد خشمگین شده بود برای رهایی از دست او پیشنهاد کرد فردی دیگر را در میان خود حاکم سازند تا هرکس مغلوب شد گردنش زده شود . عابد نیز قبول کردو این بار مجسمه ای را میان خود به عنوان داور قرار دادند . در این هنگام مجسمه به اذن خدا بر محل بریده شدن دستان عابد دست کشید و دستانش را به او بازگرداند آن گاه ضربه ای سنگین بر گردن مامور ابلیس وارد کرد و او را به قتل رساند . مرد عابد با تماشای این حادثه گفت : این چنین است پایان خوش و عاقبت از آن متقین است.
(برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری)
◼️ @de_bekhand ◼️
#شب_قدر
در این شب قدر ای خدا،حالی دگر دارد علی
با فرق از هم باز شده قرآن به سر دارد علی😭
معبودم ومهربانم به حق مظلومیت مولا امیرالمومنین علیه السلام گناهان ما را ببخش و بیامرز😔
◼️ @de_bekhand ◼️
این روزها آدمها
محتاج یک روی خوشاند
یک خدا قوت
یک لبخند
که خستگیِ تنهاییشان در برود؛
محتاج یک رفت و آمدند
یک عطر ماندگار
یک دست که گردِ انتظارشان را بتکاند؛
محتاج یک زنگ تلفناند
یک "کجایی؟"
یک "دلم برایت تنگ شده"
یک "مراقب خودت باش"
یک...
این روزها
چقدر،،،
چقدر آدمها فقیرند...!
#مراقب_هم_باشیم
حال خوب♥️🍃
◼️ @de_bekhand ◼️
دلم قرصه،دل به پرچمت بستم
سرم بالاست،شیعه علی هستم...(:"✋🏻💚
#شب_قدر
#ماه_رمضان
#امام_زمان
◼️ @de_bekhand ◼️
دیگر رسید لحظه ی فردای بی علی
پوچیم و هیچ ما پس از این ، ” ما ”ی بی علی
مُرغ از قفس پرید ندا داد جبرئیل
اینک شما و وحشتِ دنیای بی علی
شهادت مولا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام تسلیت🏴
#شب_قدر
#شهادت_مولا_علی_علیه_السلام
◼️ @de_bekhand ◼️
دزدان سحرخیز!
❄️ داستان معروفی است از بوذرجمهر و پادشاه معاصرش انوشیروان. میگویند بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به سحرخیزی نصیحت میکرد و خودش هم صبح زود میآمد؛ شاه هم خوشش نمی آمد که به این زودی بیاید؛ آخرش گفت من یک نقشه ای میکشم که این دیگر مزاحم نشود.
❄️ به افرادش گفت هنگام سحر که او از خانه اش بیرون می آید و حرکت میکند شما بروید تمام لباسهای او را و هرچه دارد از وی بگیرید که او دیگر این کار را نکند. همین کار را کردند. بین راه، هنوز هوا تاریک بود، او را گرفتند، لختش کردند، پولها و لباسهایش را گرفتند و رهایش کردند.
❄️ مجبور شد به خانه برگردد، لباس دیگر بپوشد، آماده بشود و بیاید. آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید تو چرا امروز دیر آمدی؟ گفت امروز حادثه ای برایم پیش آمد. حادثه چیست؟ من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد، چنین و چنان کرد، رفتم خانه و بالأخره یک ساعت تأخیر شد.
❄️ گفت جنابعالی که میگفتید: «سحرخیز باش تا کامروا باشی»، چطور شد؟ گفت: دزد از من سحرخیزتر بود.
پانزده گفتار، ص: 105 و 106
◼️ @de_bekhand ◼️